وقتی نرمی لبهاش رو پوستم نشست به کل دغدغه هام یادم رفت…
انگار که نه انگار تا الان در حال گله گذاری و شکایت بودم.
آخه شهرام و این محبتهای بالیوودی!؟
حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفتم.
اونقدر که دلم خواست بپرم بغلش و ماچ بارونش کنم.
لبخند گَل و گشادی زدم و با قورت دادن آب دهنم گفتم:
-از اینکارها هم بلدی !؟
با رها کردن دستم یه چشمک زد و جواب داد:
-من خیلی کارای دیگه هم بلدم!
چشمهام خیره شدن به چشمهای بَراقش.علاوه بر حس شوخیش حس شیطنتش هم گل کرده بود.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
-مثلا چی ؟!
سر انگشتهاشو به فرمون زد و گفت:
-تو اتاق خواب من هنرامو رو میکنم
خندیدم و دوباره نگاهمو دوختم به دنیای بیرون.
دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی که رسیدم خونه اش.
من پیاده شدم و اون ماشینش رو تو پارکینگ پارک کرد و اومد سمتم.
با زدن رمز، قفل درو وا کرد و بعد کنار رفت و همزمان درو هل داد به عقب و با اشاره به داخل خونه ی تاریک و سوت و کورش گفت:
-برو داخل!
کیفمو از روی دوشم پایین آوردم و رفتم داخل.
خونه تاریک بود و ساکت.
اونقدر که انگار تا حالا اینجا رنگ آدمیزاد به خودش ندیده بود.
پاهام اونقدر خسته بودن که هر گام برمیداشتم تمام تنم تیر میکشید.
کیفمو از روی دوشم پایین آوردم و رفتم داخل.
خونه تاریک بود و ساکت.
اونقدر که انگار تا حالا اینجا رنگ آدمیزاد به خودش ندیده بود.
پاهام اونقدر خسته بودن که هر گام برمیداشتم تمام تنم تیر میکشید.
انگار تمام وجودم خسته بود و نه فقط پاهام…
مثل کسی بودم که پاهاش رمق ندارن و هی داره اونارو دنبال خودش میکشونه.
هی بهشون میگه خواهش میکنم یکم دیگه دنبالم بیاین.فقط یکم دیگه.
شهرام پشت سرم اومد داخل و با بستن در، چراغهارو روشن کرد و پرسید:
-چیزی میخوری برات بیارم؟
کیفم رو گذاشتم یه گوشه و حین درآوردن لباسهام جواب دادم:
-نه هیچی نمیخوام…هیچی جز اینکه دراز بکشم و بخوابم!
رفت سمت آشپزخونه و همزمان به در اتاق خواب دیگه ای جز اتاق خودش اشاره کرد و گفت:
-باشه! میتونی بری اونجا و هرچقدر که خواستی استراحت کنی!
و من اما بی توجه به مسیر اتاقی که داشت بهش اشاره میکرد ، درحالی که تنها یه تیشرت گلبهی و یه شلوارک خیلی کوتاه تنم بود پریدم رو کاناپه و فورا چشمهامو روی هم گذاشتم.
ساعتها بی هدف چرخیدن تو خیابونا جسمم رو خسته کرده بود و من فقط دلم میخواست بخوابم حتی اگه قرار نباشه بخوابم دراز بکشم بدون اینکه مجبور باشم راه برم یا حتی خودمو تکون بدم!
چنددقیقه بعد اومد کنارم نشستم.
پرسید:
ساعتها بی هدف چرخیدن تو خیابونا جسمم رو خسته کرده بود و من فقط دلم میخواست بخوابم حتی اگه قرار نباشه بخوابم دراز بکشم بدون اینکه مجبور باشم راه برم یا حتی خودمو تکون بدم!
چنددقیقه بعد اومد کنارم نشستم.
پرسید:
-خوابی !؟
بدون اینکه چشمهام رو وا کنم، با صدای لش و بیحالی جواب دادم:
-خیر ! بیدارم…
دستشو نوازش وار روی موهام کشید و پرسید:
-چرا نرفتی توی اتاق بخوابی ؟
بازم باهمون حالت لش خسته جواب دادم:
-چون حال نداشتم!
نیشخندی زد و بعد هم درحالی که همچنان به نوازش کردن موهام ادامه میداد پرسید:
– من ببرمت…؟!
خودمو براش لوس کردم و پرسیدم:
-تو اون یکی اتاق ؟
منظورم رو متوجه شد و تو گلو خندید و جواب داد:
-نه…اتاق خودم…ببرم ؟
هیچ جواب مشخصی ندادم و فقط گفتم:
-همممم…
منظورم رو متوجه شد و تو گلو خندید و جواب داد:
-نه…اتاق خودم…ببرم ؟
هیچ جواب مشخصی ندادم و فقط گفتم:
-همممم…
بلند شد و گفت:
-در این حد خسته ای که نمیخوای لباتو از هم باز کنی خانم مستقل خسته !؟
وقتی داشت این حرفهارو میزد یه دستشو زیر سرم و دست دیگه اش رو زیر پاهام برد و از جا بلند کرد و بردم سمت اتاق خودش.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-اهوم…خیلی خسته ام….پاهامجون ندارن!
سرش رو خم کرد و با نگاه به صورتم گفت:
-اوخی! حیوونکی!
لپشو کشیدم و گفتم:
-خودتو مسخره کن…بدجنس…
درو با اتاق خودش رو با پا باز کرد و بردم سمت تخت و درازم کرد همونجا.
چشمهامو وا کردم و بهش نگاه کردم.
اول چراغ اتاق رو خاموش کرد و بعد با در آوردن پیرهن و شلوارش اومد و کنارم دراز کشید.
چرخیدم و خودمو بهش نزدیک کردم.
سرمو گذاشتم روی بازوش و دستمو روی سینه اش و بعد هم گفتم:
-شهرام…
آهسته جواب داد:
-جونم؟
غمگین گفتم:
-من نمیخوام زن کسی غیر از تو بشم…
دستشو روی کمرم کشید و گفت:
-ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم…
مشت آرومی به بدنش زدم و گفتم:
-واقعا که!
خندید و بعد بوسه ای روی سرم نشوند و گفت:
-اینقدر نگران نباش….بهت گفتم.به هیچ مردی اجازه نمیدم حتی لمست کنه چه برسه به اینکه بخواد به داشتنت فکر کنه
چون اینو گفت حلقه دستمو به دور بدنش بیشتر کردم و گفتم:
-دوست دارم…دوست دارم….دوست دارم….
چیزی در جواب این حرفم نگفت.به اون نوازشهای آرامشبخش ادامه داد وپرسید:
-هنوزم نمیخوای به مادرت اطلاع بدی یه جای امنی!؟
کاملا مطمئن و برای دومین بار با تاکید زیاد جواب دادم:
-نه!
کنار گوشم پرسید:
-نگران بشه چی ؟
چون اینو گفت سگرمه هام رفت توی هم و خستگی هم از یادم رفت چون جاش رو به خشم داد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.