رمان عشق صوری پارت 159 - رمان دونی

 

وقتی نرمی لبهاش رو پوستم نشست به کل دغدغه هام یادم رفت…
انگار که نه انگار تا الان در حال گله گذاری و شکایت بودم.
آخه شهرام و این محبتهای بالیوودی!؟
حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفتم.
اونقدر که دلم خواست بپرم بغلش و ماچ بارونش کنم.
لبخند گَل و گشادی زدم و با قورت دادن آب دهنم گفتم:

-از اینکارها هم بلدی !؟

با رها کردن دستم یه چشمک زد و جواب داد:

-من خیلی کارای دیگه هم بلدم!

چشمهام خیره شدن به چشمهای بَراقش.علاوه بر حس شوخیش حس شیطنتش هم گل کرده بود.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:

-مثلا چی ؟!

سر انگشتهاشو به فرمون زد و گفت:

-تو اتاق خواب من هنرامو رو میکنم

خندیدم و دوباره نگاهمو دوختم به دنیای بیرون.
دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی که رسیدم خونه اش.
من پیاده شدم و اون ماشینش رو تو پارکینگ پارک کرد و اومد سمتم.
با زدن رمز، قفل درو وا کرد و بعد کنار رفت و همزمان درو هل داد به عقب و با اشاره به داخل خونه ی تاریک و سوت و کورش گفت:

-برو داخل!

کیفمو از روی دوشم پایین آوردم و رفتم داخل.
خونه تاریک بود و ساکت.
اونقدر که انگار تا حالا اینجا رنگ آدمیزاد به خودش ندیده بود.
پاهام اونقدر خسته بودن که هر گام برمیداشتم تمام تنم تیر میکشید.

کیفمو از روی دوشم پایین آوردم و رفتم داخل.
خونه تاریک بود و ساکت.
اونقدر که انگار تا حالا اینجا رنگ آدمیزاد به خودش ندیده بود.
پاهام اونقدر خسته بودن که هر گام برمیداشتم تمام تنم تیر میکشید.
انگار تمام وجودم خسته بود و نه فقط پاهام…
مثل کسی بودم که پاهاش رمق ندارن و هی داره اونارو دنبال خودش میکشونه.
هی بهشون میگه خواهش میکنم یکم دیگه دنبالم بیاین.فقط یکم دیگه.
شهرام پشت سرم اومد داخل و با بستن در، چراغهارو روشن کرد و پرسید:

-چیزی میخوری برات بیارم؟

کیفم رو گذاشتم یه گوشه و حین درآوردن لباسهام جواب دادم:

-نه هیچی نمیخوام…هیچی جز اینکه دراز بکشم و بخوابم!

رفت سمت آشپزخونه و همزمان به در اتاق خواب دیگه ای جز اتاق خودش اشاره کرد و گفت:

-باشه! میتونی بری اونجا و هرچقدر که خواستی استراحت کنی!

و من اما بی توجه به مسیر اتاقی که داشت بهش اشاره میکرد ، درحالی که تنها یه تیشرت گلبهی و یه شلوارک خیلی کوتاه تنم بود پریدم رو کاناپه و فورا چشمهامو روی هم گذاشتم.
ساعتها بی هدف چرخیدن تو خیابونا جسمم رو خسته کرده بود و من فقط دلم میخواست بخوابم حتی اگه قرار نباشه بخوابم دراز بکشم بدون اینکه مجبور باشم راه برم یا حتی خودمو تکون بدم!
چنددقیقه بعد اومد کنارم نشستم.
پرسید:

ساعتها بی هدف چرخیدن تو خیابونا جسمم رو خسته کرده بود و من فقط دلم میخواست بخوابم حتی اگه قرار نباشه بخوابم دراز بکشم بدون اینکه مجبور باشم راه برم یا حتی خودمو تکون بدم!
چنددقیقه بعد اومد کنارم نشستم.
پرسید:

-خوابی !؟

بدون اینکه چشمهام رو وا کنم، با صدای لش و بیحالی جواب دادم:

-خیر ! بیدارم…

دستشو نوازش وار روی موهام کشید و پرسید:

-چرا نرفتی توی اتاق بخوابی ؟

بازم باهمون حالت لش خسته جواب دادم:

-چون حال نداشتم!

نیشخندی زد و بعد هم درحالی که همچنان به نوازش کردن موهام ادامه میداد پرسید:

– من ببرمت…؟!

خودمو براش لوس کردم و پرسیدم:

-تو اون یکی اتاق ؟

منظورم رو متوجه شد و تو گلو خندید و جواب داد:

-نه…اتاق خودم…ببرم ؟

هیچ جواب مشخصی ندادم و فقط گفتم:

-همممم…

منظورم رو متوجه شد و تو گلو خندید و جواب داد:

-نه…اتاق خودم…ببرم ؟

هیچ جواب مشخصی ندادم و فقط گفتم:

-همممم…

بلند شد و گفت:

-در این حد خسته ای که نمیخوای لباتو از هم باز کنی خانم مستقل خسته !؟

وقتی داشت این حرفهارو میزد یه دستشو زیر سرم و دست دیگه اش رو زیر پاهام برد و از جا بلند کرد و بردم سمت اتاق خودش.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:

-اهوم…خیلی خسته ام‌….پاهام‌جون ندارن!

سرش رو خم کرد و با نگاه به صورتم گفت:

-اوخی! حیوونکی!

لپشو کشیدم و گفتم:

-خودتو مسخره کن…بدجنس…

درو با اتاق خودش رو با پا باز کرد و بردم سمت تخت و درازم کرد همونجا.
چشمهامو وا کردم و بهش نگاه کردم.
اول چراغ اتاق رو خاموش کرد و بعد با در آوردن پیرهن و شلوارش اومد و کنارم دراز کشید.
چرخیدم و خودمو بهش نزدیک کردم.
سرمو گذاشتم روی بازوش و دستمو روی سینه اش و بعد هم گفتم:

-شهرام…

آهسته جواب داد:

-جونم؟

غمگین گفتم:

-من نمیخوام زن کسی غیر از تو بشم…

دستشو روی کمرم کشید و گفت:

-ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم…

مشت آرومی به بدنش زدم و گفتم:

-واقعا که!

خندید و بعد بوسه ای روی سرم نشوند و گفت:

-اینقدر نگران نباش….بهت گفتم.به هیچ مردی اجازه نمیدم حتی لمست کنه چه برسه به اینکه بخواد به داشتنت فکر کنه

چون اینو گفت حلقه دستمو به دور بدنش بیشتر کردم و گفتم:

-دوست دارم…دوست دارم….دوست دارم….

چیزی در جواب این حرفم نگفت.به اون نوازشهای آرامشبخش ادامه داد وپرسید:

-هنوزم نمیخوای به مادرت اطلاع بدی یه جای امنی!؟

کاملا مطمئن و برای دومین بار با تاکید زیاد جواب دادم:

-نه!

کنار گوشم پرسید:

-نگران بشه چی ؟

چون اینو گفت سگرمه هام رفت توی هم و خستگی هم از یادم رفت چون جاش رو به خشم داد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x