سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و سوال دیگه ای پرسید:
-چیکار میتونم بکنم که تو از این حال و هوا بیرون بیای؟
این سوال ،سوال خوبی نبود چون اون تو زندگی من کاره ای نبود.
چشمهام رو باز کردم و بعداز اینکه سرم رو به سمتش چرخوندم پرسیدم:
-چرا اصلا تو باید بخوای همچین کاری بکنی!؟مگه تو کی من هستی؟
تلخی لحنم اونو ساکت کرد.
ساکت و غمگین…نه دلخور! نه….ناراحت شد.ناراحت و عصبانی.
مسیرش رو عوض کرد و جواب داد:
-یه دوست که میتونم باشه…
بدون اینکه عواقب این رفتارم براممهم باشه با لحن جدی و حتی میتونم بگم تندی گفتم:
-نه تو دوست من هستی و نه من میخوام دوستی داشته باشم…
چون اینو گفتم لبخند تلخی روی صورت خودش نشوند و گفت:
-تو از من خیلی دلخوری…خیلی
اشتباه فکر میکرد.
من ازش دلخور نبودم.من فقط دیگه حوصله ی هیچکی رو نداشتم.
رسیده بودم به اون مرحله ای که نه دوستی مبخواستم نه عشقی نه معشوقه ای نه…
هیچی!
بفول آقای کامو:
بفول آقای کامو:
“رو به سوی آن بخش از وجودم کردم که هیچکس را دوست نداشت و درهمانجا پناه گرفتم”!
دلیلش این بود.نه بیشتر.
همونطور که با انگشتهام ور میرفتم گفتم:
-نیستم…من ازتو دلخور نیستم…
انگشتاشو لا به لای موهاش فرو برد و گفت:
-اما خودم احساس میکنم هستی…
خیلی صریح گفتم:
-خودت اشتباه فکر میکنی…
پرسید:
-چرا !؟
لبخند تلخی زدم و خیلی ریلکس جواب دادم:
-چرا نداره…چون دلیلی نداره ازتو دلخور باشم.
من از هیشکی جز خودم دلخور نیستم…میتونستم نزارم زندگیم اینجوری پیش بره اما تمام زورمو نزدم.پس فقط خودممقصر حال الانمم!
بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:
-پس اگه ازم دلخور نیستی بهم بگو چرا باز با اینحال از خونه زدی بیرون؟
باز چیکار کردن باهات؟
نمیدونم واقعا براش مهم بود یا فقط کنجکاوای سمجش میکرد.
سرمو به سمتش برگردوندم و با زدن یه پوزخند پرسیدم:
-خیلی دلت میخواد بدونی!؟
سرش رو به معنای مثبت بودن جواب سوالم خم و راست کرد و بعد هم حرف دلشو به زبون آورد:
-آره…میخوام بدونم اینبار با چه بهونه ای باعث رنجیدن تو شدن!
پوزخندمو عمیقترو واضحتر کردم و جواب دادم:
-داداشت یه زن صیغه ای پنهونی داره که حامله است….
پوزخند تلخی زدم و پرسیدم:
-تو چرا متاسفی!اونا خودشون خیلی خوشحالن از اون زنه هم استقبال خوبی کردن.
پس متاسف نباش چون همشون از خوشحالی تو پوست خودشون نمیگنجن!
تاسف توی صورتش بیشتر و بیشتر از قبل شد.
زیر لب ودرحالی که صورتش از خشم بر افروخته شده بود باخودش زمزمه کرد:
“فرهاد احمق….”
اتفاقا از نظر من فرها اصلا احمق نبود.
یعنی نه تنها احمق نبود بلکه خیلی هم زرنگ،پررو،حق به جانب و زرنگ بود.
یه کسی که هر شرایطی رو به نفع خودش تمام میکرد.۰
هر شرایطی رو حتی اگه تو یه ماجرایی صدرصد مقصر خودش باشه باز آدم بیگناه قصه میشد خودش و آدم بده ماها….
چند لحظه بعد انگار که بخواد به من امیدواری بده گفت:
-شاید اون زن دروغ بگه! شاید…شاید یکی از همین زنایی باشه که تیغ زنی میکنن…یکی که فقط میخواد بارداریش رو بندازه گردن فرهاد!
زیادی در مورد برادر خودش مثبت فکر میکرد.
فرهادی که من رو مثل یه برده میدونه و هیچ چیز جز داشتنم براش مهم نیست هر خطای ریز و درشتی از طرف من رو گناه کبیره و هر خطای گنده و فاجعه آمیزی از طرف خودش رو افتخار به حساب میاره،لایق هر لقب رفت انگیزی هست و هیچ عملی ازش بعید نیست!
با زدن با پوزخند گفتم:
-نگران نباش!شهره خودش هفت خط و زرنگ! محاله بزاره سر پسر عزیز دردونه اش کلاه بره اون هم از طرف یکی که به قول تو ممکنه تیغ زن باشه…
واکنش خاصی نشون نداد و فقط پرسید:
واکنش خاصی نشون نداد و فقط پرسید:
-حالا…حالا تصمیمت چیه ؟!
نفس که نه…آه عمیقی کشیدم و با پایین انداختن سرم درحالی که همچنان با ناخنهام ور میرفتم جواب دادم:
-میخوان مجابم بکنن با حضور اون زن کنار بیام.
یکی از اتاقارد هم براش آماده کردن…
بهشون گفتم طلاق میگیرم اما فرهاد میگه این اجازه رو نمیده…
سرمو بالا گرفتم.
زل زدم به رو به رو و گفتم:
-اما من اینکارو میکنم….حتما اینکارو میکنم…طلاق میگیرم و واسه همیشه از اینجا میرم
خیره به نیمرخم پرسید:
-میری؟ واسه همیشه ؟کجا….؟
چشمامو بازو بسته کردم و جواب دادم:
-جایی که همه ی آدماش واسم غریبه باشن..همشون!
نگاهی به بیرون انداختم.
نمیدونستم حتی ساعت چنده و کجاییم.
دلم نمیخواست برگردم خونه اما اگه اینکارو نمیکردم میدونستم که اوقاتمو تلخ میکنن.
اما اصلا چه اهمیت داشت؟
من که نمیتونستم رو مامان حساب باز کنم پس فقط می موند شیوا…
باید بهش زنگ میزدم واسه همین از فرزاد پرسیدم:
-میشه موبایلتو بهم بدی !؟
چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد.
پرسید:
-میخوای به کی زنگ بزنی…
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:
-به تنها کسی که توی این دنیا دارم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت بعدیو نمیزارننن
گذاشتم عزیزم
اره دیدم مررسی♥
عالیههههه
فاطمه خیلی کمههههه میشه حداقل هر روز ۲ تا پارت بزاری🥺🥺🥺😞
کاشکی امروز یه پارت دیگه هم بزاری
شیوااا بیار
اونجا که گفت فرهاد آدم زرنگیه که حتی وقتی تو شرایط بدی قرار داره و گناهکاره بازم شرایطو به نفع خودش میکنه،حرف درستی بود.
چون بعضی از آدما واقعا زرنگن،درست آدمی که همچین کاری میکنه حتی وقتی گناهکاره،پسته ولی توی این دنیا آدم اگه پست نباشه دیگه نمیتونه زندگی کنه
😍خوب بود
ماکه هرچی میگیم پارتا روزیادکن اصلا گوش نمیدی
مافقط بهر تماشا هستیم ادمین گلی یه کم به حرفمون گوش کن یاپارتاروزیاد کن یا تند تند توروزش چند پارت بزار
وای دلم خون شد 😓😓