رمان عشق صوری پارت 266

3
(8)

 

 

با وجود اون موهای مزاحم نم دارم، سرش رو برد

تو گلوم و زبونشو روی پوست گردنم کشید.

قلقاکم شد واسه همین شونه هام رو جمع کردم و گفتم:

-شهرام…

دستش رو آورد پایین و رسوند به سینه ام که تو

حصار هیچ سوتینی نبود و همزمان جواب داد:

-جووونم…

چون همچنان داشت زبونشو به گردنم میزد خندیدم و

گفتم:

-نکن…قلقلکم میشه….

دستشو از توی لباسم بیرون کشید و دسته ای از

موهای خیس مزاحمم رو پشت گوشم نگه داشت و بعد

شونه ام رو گرفت و خیلی آروم به سمت دیگه متمایلم

کرد تا اینجوری کمرم روی تخت قرار بگیره.

آهسته خندیدم و گفتم:

-چیکار میکنی ؟!

خودشو کشید روی تنم.

موهام رو با کف دستش بال نگه داشت و گفت:

-اونجا که نتونستیم حال کنیم لاقل اینجا یکم فیض

ببریم!

لبهامو رو هممالیدم و آهسته پرسیدم:

-حال و اینجا !؟

چشمکی زد و جواب داد:

-آره…حال و همینجا

دو دستمو رو سینه اش گذاشتم و پرسیدم:

-تو که گفتی خسته ای!

دستشو از زیر لباسم رد کرد و رسوند به سینه ام و

جواب داد:

-آره…ولی نه واسه انجام اینکارا…

 

دستشو از زیر لباسم رد کرد و رسوند به سینه ام و

جواب داد:

-آره…ولی نه واسه انجام اینکار

در حالی که از نزدیک بکدن خودش به خودم احساس

بی نهایت شیرینی داشتم خندیدم و گفتم:

-آهان! پس واسه این کارا خسته نیستی اما واسه گشتن

با من و خرید خسته ای!

دستشو که از زیر لباسم رسوند به بود به سینه ام

همونجا نگه داشت.

زل زد تو چشمام و با لبخند جواب داد:

-بازهم دقیقاااا…

سر انگشتمو رو لب پایینش کشیدم و گفتم:

-چه بدجنس…

انگشتمو که تقریبا لی لبهاش بود بوسید و گفت:

-چه خوشمزه !

سوالی پرسیدم:

-انگشت من…

عطر موهام رو بو کشید و گفت:

-اهوووم…تمام تن تو خوشمزه اس…

اینو گفت و سینه ام رو آهسته فشرد.

تا لمسم کرد چشمهام رو بستم و دستهام رو دور

گردنش حلقه کردم.

دلممیخواست هیچ کاری نکنم و اجازه بدم هر بلایی

دلش میخواد سر بدنم بیاره…

حس میکردم لباس زیرم خیس و لزج شده.

آهسته و با چشمهای بسته آه کشیدم.

دستشو اینبار برد زیر باسنم و از روی لباس زیرم تو

چنگش فشرد.

به خودم فشردمش و تو گوشش گفتم:

-میخوام حسش کنم..

تا اینو گفتم خودشو بهم فشرد و گفت:

-عجله نکن…هم حس میکنی هم هممزه اش…

خندیدم و گوشش رو لیس زدم…

حال اون کاملا روی تن من دراز بود و لبهاش قفل

لبهام!

هم دلم نمیخواست ثانیه ای از خوردن اون لبها دست

بکشم و هم اینکه دوست داشتم پیرهنش رو از تن

دربیارم و تنش رو بدون وجود هیچ مانعی لمس بکنم!

اون بوسه ی آبدار و عمیق رو تا وقتی ادامه داد که

دیگه نه من نفس همراهی داشتم و نه خودش.

یکم بدنش رو از بدنم فاصله داد و بعد هم زانوهاش

رو دو طرفم قرار دادبدون اینکه وزنش رو روی تنم

بندازه.

شروع کرد خونسردانه وا کردن دکمه های لباس

خواب قرمز تنم.

یه نگاه به سمت در انداختم و بعد درحالی که همچنان

نفسم جا نیومده بود پرسیدم:

-اگه کسی بیاد داخل چی!؟

آخرین دکمه ی پیرهن تنم رو هم وا کرد و جواب داد:

-کی مثلا ؟

مضطرب جواب دادم:

-مثلا مامان…

پوزخندی زد و پرسشی گفت:

-مادرت !؟ خب بیاد !؟ مثلا اگه مارو تو این وضعیت

ببینه چی میشه!؟

خندیدم و گفتم:

-هیچی نمیشه فقط من یه نمه خجالت میکشم!

بلکم هم بفهمه من دیگه باکره نیستم!

دومی رو علی الحساب نمیخوام بفهمه!

نیشخندی زد و گفت:

-حتی اگه دومی رو هم بفهمه اشکالی نداره…در هر

صورت من الن بیخیالت نمیشم شیوااا…

اینو گفت و دو طرف لباس خواب تنم رو کنار زد و

خیره شد به سین/ه هام….

 

دو طرف لباس خواب تنم رو کنار زد و خیره شد به

سین/ه هام.

به سین/ه های بزرگ و سفید رنگم.

سین/ه های نرمی که با هر جنبیدنی مثل ژله تکون

میخوردن و می لرزیدن…

اما شهرام حتی با نگاه هاش هم آدمو خمار میکرد.

اهسته گفتم:

-پیرهنتو در بیار دلممیخواد تنت لخت باشه…

کاری که ازش میخواستم رو کرد.

تیشرت تنش رو درآورد و انداخت رو زمین و

بعد کف دو دستش رو از روی شکمم تا روی سینه

هام بال برد.

آروم و وسوسه انگیز!

این حرکت آروم پلکهای منو روی هم مینداخت و

میبست.

ناخوداگاه لبهامو وا کردمو آه کشیدم.

دستهاشو قاب سینه هام کرد و انگار که خمیر ورز بده

شروع کرد آهسته فشردنشون…

لبم رو گزیدم و سر انگشتای دستمو به آرومی روی

بازوش بال و پایین کردم.

لبخند زد و گفت:

-از م*مه ی چپ شروع به خوردن کنم یا از راست !؟

خندیدم و گفتم

 

دیوونه…

نیشخندی زد و بعد خم شد و بی مقدمه دهنشو رو

سینه سمت چپم گذاشت و عمیق میک زد.

تا اینکارو کرد چشمهامو روی هم فشردم و با گاز

گرفتن لبم ، درو و لذتی رو همزمان احساس کردم که

قابل وصف نبود…

 

درحال تجربه ی اوج خوشی بودم.

اوج لذت جنسی درحالی که همچنان بهترین قسمتش

مونده بود.

انگشتهامو لی انبوه موهاش فرو بردم و محتطانه آه

کشیدم:

-آااااه….اممممم…چقدر خوب میخوری…ادامه بده…

اون خوب میدونست چیکار کنه که تن پارتنرش از

لذت بلرزه….

به چشمهام خیره بود درحالی که نوک برجسته ی سینه

ام رو بین لبهاش گرفته بود و می میکید.

هم خوشم اومد هم خندیدم و پرسیدم:

-میخوای بمکی شیر دربیاد یا نفت !؟

ابروهاش رو بال انداخت و با بال گرفتن سرش جواب

داد:

-هردوش!

سرش رو خم کرد و اینبار تنم رو غرق بوسه کرد.

چشمهام، لبهام، لپهام،

گردنم، بازوهام، شکمم…

رد بوسه هاش رو همه جای میشد دید.

بوسه های شیرینی که همه جای تنم نشستن و منو

غرق در لذت میکرد.

همزمان با اینکار دستشو به آرومی از شلوارکم رد

کرد و تا مابین پاهام برد و همزمان درحالی که

شکاف لزج شده ام رو می مالوندم کنار گوشم پرسید:

-تو انتخاب کن…اول بخورم یا اول بکنم؟ هوووم؟

کدومش !؟

با چشمهای خمارم تماشاش کردم.

چشمهایی که اون رو می طلبیدن…

دلم میخواست همه چیز دو باهاش تجربه کنم.

هر چیزی که لذت جنسی به دنبال داشته باشه.

واسه همین گفتم:

-هردوش!

با انگشتهاش فشاری به وسط پاهام آورد که ناخوداگاه

پاهامو چفت کردم و آخ بلندی گفتم.

و این آخ اونقدر بلند بود که دستشو روی دهنم گذاشت

و گفت:

-هیششش…دختر خوب! آرومتر…

مگه با اون کارای وسوسه انگیزش میذاشت من آروم

باشم!؟

آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره موندم.

سرم رو به معنای باشه تکون دادم و بهش این

اطمینان رو دادم که دیگه با صدای بلند آخ راه نندازم

و همزمان گفتم:

-بخور…خوب میخوری…

خندید و گفت:

-کثافا صکصی!

با گفتن این حرف،دستشو سمت کمربندش برد و حین

باز کردنش گفت:

-از اونجایی که من نمیتونم خیلی اینجا بمونم خوردن

بمونه واسه بعدااا و میریم سراغ کردن…

دستشو از روی دهنم پایین آوردم و باخنده گفتم:

-قبوله!

شلوار و لباس زیرم رو کشید پایین و خودش رو بین

پاهام تنظیم کرد و با تو دست گرفتن عضو سیخ و

سفت شده اش اونو به شکاف وسط پاهام نزدیک

کرد…

عشق صوری

همینکه خواست عضوش رو واردم بکنه چند ضربه

به ور زده شد و پشت بندش صدای خدمتکار به گوش

رسید:

-شیوا خانم…

تا صدای ا ن خروس بد محل رو شنیدم فورا با ترس

دستهام رو شونه های شهرام گذاشتم و پچ پچ کنان

گفتم:

-شهرام برو کنار ِسه میشه! پوکرفیس از روی تنم

کنار رفت و غرغر کنان زمزمه کرد:

-تو روح هرچی خروس بد محله!

فورا شورت و شلوارکم رو بال کشیدم و با به هم

نزدیک کردن دو طرف لباسم گفتم:

-بله!؟

خوشبختانه از این مدل خدمتکارای فضول نبود که

سر خم کنه و بیاد داخل.

از همون پشت در گفت:

-آقا گفتن تشریف بیارید بیرون زیر آلچیق دورهم

چایی بخورین

دکمه های لباس تنم رو تند تند بستم و همزمان گفتم:

-باشه باشه حتما…حتما ! الن میایم…

نفس راحتی کشیدم و به کل بیخیال عشق و حال با

شهرام شدم و گفتم:

-بهتره بریم تا هزارو یک فکر نکردن…

کلافه دستشو تکون داد و گفت:

-ای باباااا

 

آماده که شدم به شهرام که با تن نیمه لخت دوباره

روی تخت دراز کشیده بود خیره شدم.

مشخص بود دلش نمیخواد از جا بلند بشه خصوصا که

هر بار یه چیزی مانع عشق و حالش میشد.

با لبخند گفتم:

-قسمت نیست انگار!

نیم خیز شد و با کلافگی انگشتهاشو ل به لی موهاش

فرو برد و گفت:

-قسمت هست خروسهای بدمحل نمیزارن!

خندیدم و گفتم:

-بمونه واسه وقتی اومدم تو خونه ات!

آهی کشید و پرسید:

-لعنت! تا اون موقع باید صبر کنم !؟

بازم باخنده جواب دادم:

-فکر کنم آره…چونکه واسه چیدن جهیزیه هم تنها

نمیام که…مونا و کارگرا هستن…

 

یکم به این موثوع فکر کرد و نالن زمزمه کرد:

-هووووف!آره دیگه…حال حال ها نمیتونم دل خوش

کنم…

دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:

-پاشو بریم تا خیالی بد راجبمون نکردن!

دستمو گرفت و باکلافگی از روی تخت بلند شد.

دستهامو دور بدنش حلقه کردم و سرمو رو سینه

لختش گذاشتم و گفتم:

-ولی بدون که خیلی دوست دارم!

نفس عمیقی کشیدم و با خم کردن سرش بوسه ای

روی موهام نشوند و گفت:

-من بیشتر !

 

*شیدا*

بسته ای که شامل جعبه ی لباسم بود و من به صورت

اینترنتی سفارش داده بودم رو از پیک تحویل گرفتم و

برگشتم خونه!

شب جشن عروسی شیوا بود و من تازه لباسم رو

تحویل گرفته بودم!

میدونستم فرهاد نمیزاره برم آرایشگاه برای همین

بجای اینکه وقتمو صرف چک و چونه زدن و توهین

شنیدن بکنم، تصمیم گرفته بودم خودم یه جورایی این

یه مورد رو ردیف کنم!

آره!

روی این لباس قرمز نیار به یه آرایش ملیح و یه رژ

خوشرنگ بود که خودم از عهده اش بر میومدم.

جعبه رو باز کردم و لباس رو بیرون آوردم که همون

موقع در باز شد و سرو کله ی فرهادی که تقریبا هر

روز و هر شبش رو با رزا میگذروند پیدا شد.

اونقدر که تقریبا داشت قیافه اش یادم میرفت البته….

خوشیاش رو با اون میگذروند و گیر دادنهاش همچنان

نصیب من میشد. حال هم

میدونم چرا از اون دل کند و اینجا اومد.

اومده بود ببینه تو عروسی شیدا قراره چی تنم بکنم!

بدنم قرار مشخص باشه یا نه! ظاهرم قراره چطور

باشه!

مرتیکه ی عوضی!

آخه بگو تو که با این دختره سرگرمی دیگه چرا به من

گیر میدی!؟

چرا ول کن من نمیشی….

درو بست و قدم زنان اومد سمتم و با نگاه کردن به

لباسم پرسید:

-چخپه جوری لباس گرفتی !؟

با حرص و انزجار جواب دادم:

-تو که نمیزاری من برم بیرون…مجبور شدم اینترنتی

سفارش بدم…

-اینترنتی!؟

پوزخند زمان جواب دادم:

-نترس! فروشنده زن بود…

دستی به صورت صاف و صوفش کشید و پرسید:

-بپوشیش جایی از بدنت که مشخص نیست هااان!؟

چه سوالهای مزخرفی!

لبخند تلخی روی صورت نشوندم و گفتم:

-خودت ببین!

لبخند تلخی روی صورت نشوندم و گفتم:

-خودت ببین!

چیزی که من انتخاب کرده بودم یه لباس قرمز بلند

بود که رو قسمت شونه به صورت توخالی لخت بود

و بعد قسمت پایین که آستین محسوب میشد به

صورت گشاد و لش میفتاد و در واقع اینجوری فقط

شونه و بازوم مشخص بود.

قسمت پایینش هم ساده بود.

اما رنگش نمیزاشت سادگیش تو دید باشه برای همین

یه انتخاب شد ودرعین حال ساده برای یک شب

خاص بود.

اما اون به همین هم گیر داد و گفت:

-این لباس مناسب نیست!

پوزخند زنان پرسیدم:

-چی!؟ مشخص نیست؟

ابروهاش رو بال انداخت و جواب داد:

-نه نیست….قیدش رو بزن و یه چیز دیگه انتخاب کن

جوابش دور از انتظار منی بود که با توجه به شناختی

که نسبت به خود لعنتیش داشتم انتخابش کرده بودم.

براق شدم تو چشمهاش و پرسیدم:

-چرا !؟ سینه هام توش معلومه یا باسنم!؟ یا کمرم !؟

هوم !؟ کدومش !؟

جعبه رو پس زد و خیلی جدی جواب داد:

-تو این لباس فرم اندامت مشخصه! من دلم نمیخواد

همچین چیزی بپوشی!

یه چیز دیگه انتخاب کن…

تا اینو گفت هاج و واج بهش خیره شدم…

در کمال خودخواهی از منی که همین حالش هم واسه

رفتن به تالر دیر کرده بودم میخواست که به فکر

لباس دیگه ای باشم!

عصبیم میکرد با اینکارها و رفتارها و گیر دادنهای

بیخودیش.

این آدم همیشه منو بابت همچی عصبی میکرد.

بابت ریز ترین و درشت ترین اتفاقها.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-فرهاد! من الن کم کم باید آماده بشم که برم تالر…

من باید زودتر از همه برم نه دیر تر اما اگه بخوام

لباسمو عوض کنم و یه جیز دیگه بخرم به ته و آخرش

هم نمیرسم چه برسه به اینکه…

حرفمو قطع کرد و گفت:

-این لباس بدن نماست!

بدن نماییش به جهنم…رنگش چشم هرچی لشی و

هیزه میکشونه سمتت…

خدایا !

چه خزعبلاتی که این آوم به زبون نمیاورد!

دندونامو رو هم سابیدم و با غیظ گفتم :

-رو پیشونیم مینویسم به من نگاه هیز نندازید من زن

فرهاااااد خان معتمد هستم و صاحاب دارم.

یا نه!میخوای گونی بپوشم که خیالت راحت راحت

بشه؟

اومد سمتم.

زل زد تو چشمم و با قیافه ای عبوس دستشو تکون داد

و پرسید:

-تو چته شیدا !؟ چرا همش میخوای با من اینجوری

قاطی صحبت کنی !؟

چرا همش یه جوری رفتار میکنی انگار من بهت

فحش خار مادر دادم!؟

کلافه دستهامو تو موهام فرو بردم و پرسیدم:

-تو چی؟ تو مشکلت با من چیه که باید به همه چیزم

گیر بدی هااان !؟

فرهاد…یه امشب دست از سر من بردار و بزار از

دستت به نفس راحت بکشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پارمیدا
پارمیدا
1 سال قبل

دستت درد نکنه

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بابا ای ولله. به این میگن پارت. حال کردم.. قربون دستت

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بابا ای ولله. به این میگن پارت. حال کردم بخدا… قربون دستت

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بابا ای ای ولله… به این میگن پارت حال کردم بخدااااا…. همش از این کارا بکن.. قربون دستت

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x