«باوان»
گازی به سیب ترش و آبدار زدم و «اوم» گویان دست روی شکمم گذاشتم.
_ قربون فسقلم برم… خوشمزست مامانی؟ آره؟ بازم میخوای؟
لبخند به لب گاز دیگری از سیب گرفتم و برخلاف همیشه که خودم را روی مبل پرت میکردم، با احتیاط نشستم.
پاهایم را روی مبل دراز کرده و کنترل را از روی میز چنگ زدم.
به محض روشن کردن تلویزیون، تصویر کتلت های برشته شده مقابل چشمانم به نمایش درآمد.
دست از جویدن سیب برداشتم و یک من بزاق تولید شده در همین چند ثانیه را با صدا قورت دادم.
_ وای… میخوام…
زیر شکمم نبض گرفت و خنده ی ریز و شیطنت آمیزی کردم.
_ ای پدرسوخته، توام میخوای؟ کمک مامانی میدی که بریم درست کنیم؟
جوابش را مثبت تلقی کرده و هیجان زده سمت آشپزخانه پا تند کردم.
بسته ی گوشت چرخ کرده را داخل ماکروفر گذاشتم و سراغ سیب زمینی و پیاز رفتم.
دلم مالش میرفت و خودم هم باورم نمیشد باوان خانمِ تنبل برای خوردن ذره ای از آن کتلت حاضر بود آدم هم بکشد!
آتقدر سرعت دستانم بالا رفته بود که جنون وار به خودم خندیدم. فقط کاش عماد هم بود تا کنار او ویارهایم را میکردم…
آهی کشیدم و سعی کردم ذهنم را از تمام افکار منفی پاک کنم. کودک طفل معصومم نباید با غم و غصه جان میگرفت.
او باید کودکی شاد و قوی میشد، قرار بود قوت قلبم باشد.
_ وا خواب نما شدی سر صبحی؟!
سمت مادرم برگشتم و بی خیال شانه بالا انداختم.
_ تلویزیونو میذاری رو شبکه ی آشپزی، خواب نمام میشم دیگه!
لبخندی تمسخرآمیز زد و دست به کمر نزدیکم شد.
_ تو آدم سر گاز وایستادن نبودی، خدا بخیر کنه!
«غرق جنون»
#پارت_۶۲
سعی کردم رفتارم عادی باشد. باید تا جای ممکن برملا شدن موضوع را به تعویق می انداختم.
در حال ورز دادن مواد بودم که کنارم ایستاد و مشکوک چشم ریز کرد. نگاه سنگینش را روی خودم حس میکردم و بی توجه به کارم ادامه دادم.
_ خیلی عجیب شدی، آدم ازت میترسه باوان…
چشم در حدقه چرخاندم و هر چه کردم آن پوزخند کنج لبم را به رخش نکشم، نشد.
غلاف کردن زبان تند و تیزم هم از دستم برنیامد.
_ مگه جز بابا از کس دیگه ای ام میترسی؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم تا واکنشش در ذهنم ثبت شود. طبق حدسم اخم کرد و لبهایش را روی هم فشرد.
_ من از بابات نمیترسم، فقط بهم احترام میذاریم.
تو زندگی مشترک که بری خودت این چیزا رو میفهمی…
سری به تاسف تکان دادم و خیره به مایه ی کتلت، تکخند تو گلویی زدم.
_ کدوم زندگی مشترک؟! همونی که بابا میخواد از هم بپاشتش و توام جرات مخالفت نداری؟!
_ بابات صلاحتو میخواد، لابد یه چیزی میدونه که میگه.
عقل من و تو که زنیم نمیرسه مادر، اون مرده… درست و غلطو بهتر میفهمه!
مغزم از دست افکار احمقانه و زن ستیزانه اش سوت کشید.
شمشیرم را از رو بستم و دهانم را پر کردم تا حماقت و ضعفش را در صورتش بکوبم که تلفن خانه زنگ خورد.
_ کیه سر صبحی؟
نمیدانم چرا قلبم هری پایین ریخت و انگار تمام جانم بیخ گلویم چسبیده بود.
مادرم به دنبال گوشی از آشپزخانه بیرون زد که همان لحظه تلفن روی پیغامگیر رفته و صدای منحوس وکیل در خانه پیچید.
_ سلام آقای توکلی، برزگر هستم.
به محض اینکه پیغاممو گرفتین لطفا باهام تماس بگیرین.
خبر مهمی دارم که باید حتما به اطلاعتون برسونم. روز خوش!
«غرق جنون»
#پارت_۶۳
تمام تنم یخ بست و رعشه گرفت. دلم گوه بد میداد و دهانم برای بلعیدن هوا باز و بسته شد.
چشمانم دو دو میزد و مادرم که با بیخیالی از تلفن دور شد، بی هوا تکانی خوردم.
ظرف حاوی مواد کتلت که لبه ی میز بود با حرکت یکهویی ام کج شد و روی زمین برگشت.
سرم زنگ میخورد و صدای مادرم را محو میشنیدم. نگاهم به گندکاری کف آشپزخانه بود و ذهنم پی کار مهم برزگر…
خدایا… این حال نابسامان، این حس مرگی که راه نفسم را بسته بود… چه دلیلی داشت؟
با تکان خوردن تنم نگاه لرزانم را به مادرم دوختم. گیج و منگ نگاهش کردم که چشم غره ای نثارم کرد.
_ ببین چیکار کردی؟ خواستی یه غذا درست کنی یه فرش شستن انداختی گردنم!
بدبخت اونی که تو رو بگیره، دست و پا چلفتی!
زبان چسبیده به سقف دهانم را حرکت داده و به زحمت نالیدم:
_ وکیله چی میخواست بگه؟
مشغول جمع کردن مایه ی کتلت از روی فرش بود و غر و لند کنان تشر زد.
_ به تو چه؟ برو پی کارت جلوی چشمم نباش، کثافت زدی به زار و زندگیم!
نگاهم با ترس و وحشت سمت تلفن کشیده شد. باید میفهمیدم… هر چه بود به من ربط داشت، پس باید میفهمیدم.
پاهایم بی اراده آن سمت کشیده شد. کنترل لرزش دستانم سخت ترین کار دنیا شده بود.
بعد از چند بار سر خوردن تلفن، بالاخره توانستم میان انگشتانم محکمش کنم.
_ ش… شمارش چی بود؟
ذهنم در یخ زده ترین حالت ممکن بود و حتی ساده ترین کارها را هم از یاد برده بودم.
مثل اینکه میشد با فشردن یک دکمه، شماره اش را پیدا کنم!
_ وای… شمارش… لعنتی کجاست؟
بمیرم براش، حسش کرده…🖤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 134
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هم دیر ب دیر پارت میدی هم خیلی کم کردی نسبت به پارتای قبل🗿🗿
چرا پارت ندادی امروز
ای خداااا چرا اخه عماد باید بمیره؟؟باوان کم بدبخت بود؟؟
چقدر سخته این شرایط برای باوان
ممنون بابت رمان زیباتون
واییییی طفلکی باوان😢😢😢
یه پارت دیگه لطفا فاطمه جان🥺❤️
واییی افسرده شدم رفت💔🖤
😭 😭 😭 آخ عزیزم