رمان فقط برای من بخون پارت 3 - رمان دونی

رمان فقط برای من بخون پارت 3

ولی من که فامیلیم شمس نیست

از امشب تا مدت محدود خانوم شمس هستی

بازم هامون این محدود بودن رو به رخ کشید از ناراحتی زیاد دیگه چیزی نگفتم به فرودگاه که رسیدیم

هامون از اطلاعات پرواز پرسید تا ببینه پرواز بدون تاخیر می شینه یا نه که جواب رسید بدون تاخیره

نیم ساعت مونده بود که پرواز بشینه من رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم هامونم اومد کنارم ولی رو صندلی ننشست منم داشتم اطرافود دید می زدم خیلی شلوغ بود یعنی همه ی اینها که اینجا بودن منتظر عزیزشون بودن از تریبون اعلام شد که پرواز اتریش روی زمین نشست با هامون رفتیم پشت شیشه ها جمعیت زیادی وایساده بودن بعد از گذشت یک ربع هامون سریع دستمو تو دستش قفل کردو گفت :

انا بازی شروع شد و واسه یه پیرزن دست تکون داد منم به سمتی نگاه کردم که هامون دست تکون می داد به زن خوب نگاه کردم یه زن هشتادو خورده ای ساله می زد ولی اصلا شبیه هیولا ها نبود اتفاقا به نظرم چهره ی مهربونی هم داشت همین جور که داشتم خان جون هامونو برانداز می کردم از پشتش 4تا زن دیگه به هامون دست تکون دادن و با انگشت به هم دیگه نشون می دادن رومو کردم به سمت هامون و گفتم :

– هامون تو که کفتی فقط خان جونته اینا که یه ایلن

هامون سرشو نزدیک سر من اورد و گفت :

– اون دوتا عمه هامن با دختراشون تازه دیروز فهمیدم که قراره همراه خان جونم بیان

خوب نگاه اون دوتا دختر کردم یه جور خاصی را می رفتن مخصوصا یکیشون که نافرم باسنشو به سمت عقب داده بود رومو کردم به سمت هامون و گفتم :

– اون دوتا چرا این مدلی راه می یان مگه اینجا رد کارپته هالیووده نگاه کن مثل اردک راه می رن

هامون برگشت و زل زد تو صورت من و گفت : اردک ؟؟؟؟؟ منم همون جور که هنوز نگاهم به هامون بود گفتم :

اره اردک از همونا که اوعک اوعک می کنن مگه تو تاحالا اردک ندیدی ؟؟؟

هامون نگاهشو به سمت به دختر عمه هاش کرد و چند لحظه با دقت نگاهشون کرد بعد همچین زد زیر خنده که کسایی که اطراف ما بودن برگشتن سمت ما و ما رو نگاه کردن

هامون دوباره صورتشو نزدیک صورتم کردو گفت ا خه انا من چی کارت کنم بعد هم سرش برگردوند به حالت اول و زمزمه وار گفت دلم برای این کارات تنگ شده بود !!

داشتم به حرف هامون فکر می کردم تو این مدت شاید دومین باری بود که هامون حرف نیمچه محبت امیزی به من میزد با کشیده شدن دستم افکارم هم از مخم بیرون کشیده شدن به سمت همون 5نفر رفتیم هامون دسته گلی که خریده بود و داد به خان جونش و بغلش کرد منم که مثل هویج منتظر وایسادم تا معرفی بشم بعد از بغل کردن تک تکشون رو کرد سمت منو گفت :

خان جون معرفی می کنم همسرم انا بیتا

رفتم سمت خان جون و بغلش کردم الکی هم اظهار خوشحالی کردم ولی بعدش که از بغل گوشتی خان جون بیرون اومدم گفتم خان جون هامون از مهربونیه شما خیلی برام تعریف کرده بی نهایت منتظر دیدن روی ماهتون بودم 0(اوه اوه چه پاچه خواری کردم من )به هامون نگاه کردم که سرشو انداخته بود پایین ولی شونه هاش می لرزیدن بعد هم چند قدم از ما فاصله گرفت مارمولک خنده اش گرفته بود نمی خواست جلوی جمع بخنده خودمم خنده ام گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم هامون با چند تا سرفه مصلحتی برگشت سمت ما منم تو این فاصله تک تک اعضا رو بغل کردم و الکی اظهار خوشحالی می کردم

هامون یکی از اون مردایی که چرخ دستی داشت و صدا زد تا چمدون های این فامیل خارجیا رو تا ماشین بیاره به ماشین که رسیدیم به هامون گفتم همگی که جا نمی شیم یه تاکسی هم بگیر که یکی دونفر هم با تاکسی بیان جفت دخترا به حالت نمایشی گفتن ما فقط با هامون جون می یام ولی عمه کوچیکه اسمش فرشته بود گفت انا جون اگه اشکالی نداره منو شما با تاکسی برگردیم چیزی نگفتم و سوار تاکسی شدیم نصف چمدونا تو صندق هامون و نصفشم تو صندوق تاکسی گذاشته شد و دو ماشین همزمان راه افتادن تو راه برگشت به خونه با فرشته حرف می زدیم البته اون بیشتر می پرسید و من مجبور به جواب دادن می شدم زن بدی به نظر نمی رسید ازش خوشم اومده بود اسم عمه بزرگه هم فریده بود اون دوتا اردکم اسماشون عسل و سولماز بودن سولماز دختر فرشته بود و عسل هم دختر فریده فکر کنم از من بزرگتر بودن از فرشته که سناشون و پرسیدم دیدم بله حدس من درست بوده عسل 7سال ازمن بزرگتر بود و سولمازم 5سال

به خونه رسیدیم هامون کرایه تاکسی و داد و چمدونا رو از صندوق و صندلی جلو ماشین بر داشت به ساعت موبایلم نگاه کردم دود از سرم بلند شد ساعت 2صبح بود من که دیگه از بی خوابی چشمام باز نمی شد هامونم حتما خسته بود چون امروزم قطعه به یقین شرکت هم رفته بود .

وقتی همه داخل رفتن هامون دستمو کشیدو گفت : ببخشید تو فرودگاه خندیدم اخه خیلی قشنگ با خان جون حرف می زدی ولی بازم ممنونتم انا

وارد خونه که شدیم از مهمونا پرسیدم که گرسنه نیستن که همگی گفتن نه

زودتر از همه اتاق خان جون و نشون دادم تا هر وقتی خواست بتونه برای استراحت بره

فریده و عسل باهم هم اتاق شدن و چمدوناشون و بردن به سمت اتاقشون و فرشته و سولماز هم با هم دیگه اینجوری بهتر شد مادر دخترها کنار هم … چون همگی خسته بودن رفتن که دوشی بگیرن و بخوابن من و هامونم رفتیم به سمت اتاق خودمون وقتی وارد اتاق شدیم مونده بودیم چی کار کنیم ؟کجا بخوابیم ؟ هامون گفت : انا تو روی تخت بخواب من رو همین کاناپه می خوابم منم قبول کردم و سریع از اون لباسای که همراه خودم اورده بودم یه دست راحتیشو در اوردم و به سمت حمام توی اتاق رفتم تا لباسمو تعویض کنم وقتی برگشتم هامون خوابیده بود مثل اینکه خیلی خسته بود نگاش کردم تو خواب چقدر معصوم به نظر می رسید اخی طفلی چیزی هم رو خودش نکشیده بود از کمد دیواری یه پتو در اوردم و خیلی اروم انداختم رو تن هامون و خودمم رفتم رو تخت خوابیدم

وای خان جون اینا که خیلی زیادن دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین

– نه دخترم قابلی نداره اینقدر از این که هامون هم سرو سامون گرفته خوشحالم که نگو دیگه از بابت هامون هم خیالم راحت شد

یکی یکی سوغاتیهای که اورده بودن و می دیدم اون سوغاتیهایم که قشگ نبودن باز به به می کردم تا بهشون بر نخوره فکر کنم از این همه لباس فقط چندتاش سایز من بودن داشتم سوغاتیهارو می زاشتم سر جاش که خان جون گفت :

خوب تعریف کنید ببینم چجوری با هم اشنا شدید ؟

به هامون که کنار من نشسته بود و دستشو دور شونه های من انداخته بود نگاه کردم چی داشتم بگم به این جاش فکر نکرده بودیم با دستم به پای هامون یه فشار کوچیک اوردم هامونم حلقه ی دستاشو دور من تنگ تر کرد با لبخند منو نگاه کردو سرشو به سمت خان جون برگردوند و گفت : خیلی اتفاقی! با تصادف کوچیک ما با هم اشنا شدیم این خانوم خانوما اینقدر منو اذیت کرد که تا چشم باز کردم دیدم دیوانه وار عاشقش شدم و موضوع کشیدن ارم رنو رو بنزشو برای خان جون تعریف کرد به غیر از فریده و عسل همگی خندیدن

عسل اردکه که یه لباس پوشیده بود اندازه ی یه وجب به من گفت :حالا انا جون تحصیلاتتون چقدره ؟

بجای من هامون با افتخار گفت : عسل جان همسر من مهندسی پزشکی خونده از یه دانشگاه بسیار خوب

خان جون دوباره منو مخاطب قرار دادو گفت : انا جان گفتی چند سالت بود ؟ به خان جون گفتم : خان جون من درباره ی سنم حرفی نزدم ولی اگه می خواید سنمو بدونید من 22سالمه

پس 10سال از هامون کوچیکتری ؟ این صدای عسل بود که پرسید

دوباره عسل گفت : فکر نمی کنید خیلی تفاوت سنیتون زیاده خوب بعد ها براتون مشکل ساز می شه

هامون جواب داد: عسل جان سن و سال که مهم نیست بعد یه نگاه ازاونایی که منو گیج می کرد به من انداختو گفت :من و انا بیتا عاشق همدیگه هستیم

عمه فریده در حالی که یه پاشو رو اون یکی پاش می زاشت به حرف افتادو گفت : اینده این حرفتون و ثابت می کنه هامون جون بعد هم بصورت خیلی بد و زننده از من پرسید: حالا پدر مادرت چه کاره بودن می خوام بدونم از نظر فرهنگی بهم می خورین اخه خیلی مهمه چون اگه از هامون پایین تر باشی بعد ها به مشکل می خوری !!!!

این زنیکه عملا داشت می گفت هامون از من سر تره بزار بگم بابام کی بوده تا دهنشو اب بکشه ولی نه باید جواب کوبنده تری به این مامان اردک بدم همون جور که از جام بلند شدم گفتم فریده جون من نمی دونم تو اتریش شما به چه چیزهایی اهمیت می دین و فرهنگ می دونین ولی تو ایران به انسان بودن بها می دن برای انسان بودن هم مهم نیست که از چه تیره و طایفه ای باشی .

اینو گفتمو راهمو به سمت اشپزخونه کج کردم رفتم ببینم این رویا خانوم که هامون برای این مدت استخدام کرده تا کارهای خونه رو انجام بده در چه حالیه .

چند هفته ای بود که از اومدن مهمانهای هامون به ایران می گذشت منم سرم خیلی شلوغ شده بود چون هر رزو با ستاره می رفتیم تا خونه ی ستاره رو چیدمان کنیم یا چیرایی که ستاره فراموش کرده بود رو بخریم .

اخر هفته عروسی ستاره و سامی بود به خاطر اینکه هوا رو به خنکی رفته بود تصمیم گرفته بودن که عروسی رو داخل یه تالا ر بگیرن عروسیشون مختلط بود دوشب قبل از عروسی ستاره و سام اومدن خونه ی هامون تا شخصا از مهمونای هامون دعوت کنن ستاره هم هی منو اذیت می کردوحرفای تکراریشو می زد و می گفت هیچی بین تو هامون نیست هنوز عاشق همدیگه نشدین یا از این حرفا که مختص ستاه بود می گفت اگه شما با هم بمونین دوستیه ما هم همیشگی می شه چون شوهرامون هم با هم دوستن وقتی بهش می گفتم اینا همه فیلمه این بازی یه روز تموم می شه می گفت از خدا می خوام مثل این رمانا و یا فیلما شما دوتا عاشق همدیگه بشین منم ته دلم از خدا همینو می خواستم چون به هامون احساس پیدا کرده بودم وقتی ستاره و سام رفتن این دوتا اردک از خوشحالی رو به غش کردن بودن فرشته هم خیلی اظهار خوشحالی می کرد می گفت دلش لک زده برای عروسیای ایرانی خلاصه این دوتا اردک هی لباساشون و به هم نشون می دادن تا ببینن کدوم بهتره همون و انتخاب کنن هامون رو کرد سمت منو گفت :

انا تو چی؟ خریدی نداری واسه عروسی ؟ می خوای فردا بریم لباس بخریم ؟

به هامون یه لبخند کم رنگی زدمو گفتم :نه هامون جان لباس دارم می خوام همون و بپوشم مرسی

هامونم دیگه چیزی نگفت

روز عروسی رسید دخترا با مادراشون رفتن ارایشگاهی که من ادرسشو داده بودم ولی من نمی خواستم برم چون می خواستم ساده برم دوست نداشتم برم ارایشگاه جلوی میز توالت نشستم اول یکم ابروهامو تمیز کردم بعد یه دوش گرفتم لباسمو از قبل اماده کرده بودم یه لباس مشکی که از کمر فون می شد یقیه لباسم جالب بود نه زیاد لختی بود نه زیاد بسته لباسم مناسب سن و سا لم بود مخصوصا رنگ مشکیش که تضاد قشنگی به پوستم داشت موهامو خشک کردمو یا اتو مو لخت شلاغیشون کردم یکمی هم ارایش کردم یه تل که گل درشتی از جنس پارچه لباسم داشتو رو سرم گذاشتم به نظر خودم که عالی شده بودم سنم کمتر نشون داده می شد غروب بود که دخترا با مادراشون اومدن خان جون هم یه کت و دامن خیلی مجلل تنش کرد همگی حاظر بودیم و منتظر بودیم تا هامون بیاد و راه بیافتیم وقتی اومد خیلی ناز شده بود اخه رفته بود سلمونی تا موهاشو یکم کوتاه کنه چقدر این مدل مو بهش می یومد مخصوصا با ژلی که بهشون زده بود حالت قشنگی پیدا کرده بود حواسم نبود که چقدر محو هامون شدم با خنده ی بلند خان جون ب خودم اومدم خان جون یه نگاه به هامون که سرش پایین بودو لبخند می زد کرد و گفت :

– انا جان چقدر هامون و نگاه می کنی 10دفه صدات زدم بابا این شوهر مال خودته بیاید الان بریم دیر شده وقتی برگشتی تا صبح وقت داری که با عشق به شوهرت نگاه کنی و بهش برسی ….

من از خجالت سرخ شدم شایدم سفید شدم نه اصلا رنگین کمون شدم این چه حرفی بود خان جون زد

زیر چشمی به هامون نگاه کردم دیدم هنوز داره لبخند می زنه بعدم به همه گی گفت خوب خانومها حاظر ید که بریم ؟

همشون گفتن حاظریم منم سریع مانتومو تنم کردم به هامون گفتم هامون به اژانس زنگ بزن هامون با لبخند مهربونی گفت :

– ماشین هست خانوم از سامان خواستم که با من بیاد تا بتونه یکی دونفرتون و با ماشینش ببره

نمی دونم چرا فکر کردم الان هامون از من می خواد این دفه من بمونم و با اون برم ولی هامون چیزی نگفت پس رومو کردم سمت فرشته و گفتم : فرشته جون اگه حاظرید بیاید که من و شما با سامان بریم

فرشته هم نه نیاورد وقتی این حرفو زدم باز هامون چیزی نگفت شاید انتظار زیادی ازش داشتم که حتی شده یک بار بگه نه تو بمون با من بیا یکی دیگه با سامان بره اخه تو این مدت که با مهمونای هامون می رفتیم بیرون همیشه من و فرشته بودیم که با یه ماشین دیگه می رفتیم ولی زهی خیال باطل بازم فشرده شدن قلبمو حس کردم بازم نادیده گرفته شدن و حس کردم حالم گرفته شده بود می گم که شاید انتظارم بیهوده و بی جا بوده ولی خوب بعضی اوغات ادمها یه هوسهای می کنن دیگه حالا دل منم یه بار یه حوس کرد که طفلکی خورد تو پرش با فرشته زودتر از بقیه از خونه زدیم بیرون به سمت ماشین سامان حرکت کردیم به فرشته گفتم که جلو بشینه اونم که از خدا خواسته قبول کرد بعد از سوار شدن و پرسیدن حال اقا سامان به سمت تالار حرکت کردیم من خیلی حالم گرفته بود سرمو که بلند کردم با یه جفت چشم قهوه ای چشم تو چشم شدم سامان بود که ایینه ماشین و تو صورت من تنظیم کرده بود سرمو برگردوندم شایدم اتفاقی منو دید دوباره کرمم گرفت که به اینه یه نگاه بندازم وقتی دوباره به اینه جلو ماشین نگاه کردم دوباره چشمای سامان چشمای منو غافلگیر کردن دیگه نگاه نکردم بیشتر فرشته بود که داشت با سامان حرف می زد وقتی رسیدیم تالار سریع از سامان تشکر کردمو پیاده شدم با فرشته داخل تالار شدیم اولین کاری که کردم دنبال عروس بودم می خواستم ببینم ستاره چه شکلی شده که دیدمش ستاره و سام تو جایگاه ویژه که مخصوص عروس و داماد بود نشسته بودن به فرشته گفتم : فرشته جون من می رم به عروس و داماد تبریک بگم که فرشته هم گفت :

– انا جون بزار منم باهات بیام تبریک بگم و با من همقدم شد وقتی ستاره رو دیدم خودم غش کردم اینقدر که ناز شده بود مخصوصا رنگ موهاش که عسلی کرده بود خیلی بهش می یومد جلوتر رفتم و با هردوشون دست دادم و گفتم :

– ستاره محشر شدی از خدا می خوام خوشبخت باشی و شاد زندگی کنی

– مرسی انا خوشحالم که اومدی تو هم ناز شدی بلا با اینکه زیاد ارایش نکردی

بعدم در گوشم اروم گفت : پس شوهرت کجاست ؟

یه نگاه با پوزخند زدمو گفتم : داره دو پرنسس اردک نما رو می یاره

ستاره زد زیر خنده و گفت : نمیری انا منو نخندون زشته مثلا عروسما !!!

خیلی جدی به ستاره گفتم : مگه عروسا نباید بخندن .. ستاره به من گفت :

خوب نباید زیاد بخندن بعد هم یه نگاه به سام کرد که مشغول حرف زدن با فرشته بود دوباره اروم گفت : اگه زیاد بخندم مردم فکر می کنن خیلی خوشحالم که شوهر کردم و از خونه ی بابام راحت شدم

خندم گرفته بود از طرز فکر کردن ستاره منم ارومتر از ستاره گفتم : شایدم بگن از ذوق امشبه که دختره نیشش بسته نمی شه تا اینو گفتم مشت ستاره بود که حواله ی کمرم شد

اخ ستاره دردم گرفت زشته عروسم مگه کتک کاری می کنه ؟ بد الان فامیل شوهرات می گن این عروسمون دست بزن هم داره

– ستاره حرص می خورد با نمک تر می شد به سام گفت : سام زنگ بزن به هامون ببین کجا مونده بگو بیاد جلوی زبون زنشو بگیره اینقدر منو اذیت نکنه

سام دستشو دور کمر ستاره حلق و کردو گفت : عشق من حرص نخور بیا اصلا خود هامون خان تشریف اوردن

با حرف سام برگشتم و به سمتی که سام نگاه می کرد نگاه کردم هامون بود که بازوی خان جون تو دستش بود و خیلی جنتل منانه داشت به سمت ما می یومد اون دوتا اردکم پشتشون بودن دیگه صبر نکردم با فرشته رفتیم سمت یه میز که خالی بود و خیلی هم جای پرتی نبود نشستیم من روم به سمت عروس داماد بود می دیدم که ستاره داره یه چیزای به هامون می گه و هامونم سرشو تکون می ده و می خنده دیگه زیاد نگاشون نکردم و حواسمو دادم به افرادی که در حال رقص بودن نفهمیدم هامون و بقیه کی بین ما جا گرفتن دیگه زیاد به هامون نگاه نمی کردم می ترسیدم فکر کنه یه جا یه خبرایی پس بی خیال نگاه کردنش شدم وقتی گروه ارکستر شروع کرد به زدن یه اهنگ ملایم عسل از هامون خواست که تو رقص همراهیش کنه منم خون خونمو می خورد سرمو به یه سمت دیگه چرخوندم که مثلا برام مهم نیست با کی می خوای برقصی هامونم قبول کرد و پاشد و با خانوم اردکه به سمت پیست رقص رفتن نمی خواستم حواسم به اون دونفر باشه پس الکی چشمامو می چرخوندم اینور و اونور با صدای سامان به خودم اومدم

خانوم انا بیتا افتخار همراهی به من می دید ؟

تو یه ان تصمیم گرفتم یکم این هامون و بچزونم پس جواب مثبت دادم

و دست تو دست سامان به سمت رقصندگان رفتیم

الکی داشتم خودمو تکون می دادم حواسم به همه چی بود الا رقص که دست سامان و رو کمرم حس کردم این داشت چی کار می کرد اروم گفتم : اقا سامان دارید چی کار می کنید ؟

– اوه ببخشید منظور بدی نداشتم یکمی دیگه خودمو تکون دادام می خواستم برم بشینم که صدای سامان منو متوقف کردو گفت : انا بیتا تو هامون و دوست داری ؟ خدای من این دیگه چیه که پرسید حالا چی بگم اگه بگم اره که می ره می زاره کف دست سام و سامم به هامون حتما می گه و اگه بگم نه که دروغ گفتم بهتر بود که هیچ جوابی به سامان ندم می خواستم بدون جواب دادن برگردم که سامان دوباره گفت : باشه جواب ندید ولی من می خوام یه چیزی بهتون بگم رومو کردم سمت سامان و گفتم : بفرمایید می شنوم سامانم گفت : انا بیتا از وقتی تو ی کوه دیدمت یک لحظه هم از یادم بیرون نرفتی نمی دونم چرا اینقدر جذبت شدم با اینکه فقط یکی دوبار همدیگه رو دیدیم وقتی ستاره گفت قراره با هامون ازدواج کنی به مرض مرگ رسیدم به ستاره التماس کردم تا شماره تلفنتو بده تا بتونم قبل از ازدواجت با هامون با تو صحبت کنم و احساسمو بگم ولی ستاره قبول نمی کرد واقعا حالم بد بود تو همون روزا بود که وقتی سام داشت با ستاره حرف می زد فهمیدم این ازدواج برای چی داره صورت می گیره بازم به ستاره و سام که فهمیده بودن من صداشونو شنیدم التماس کردم که درباره ی من با تو حرف بزنن ولی بازم برام کاری نکردن این شد که گفتم وقتی دیدمت خودم درباره ی احساسم بگم سامان دیگه سکوت کرد منم خشکم زده بود اصلا این انتظارو از سامان نداشتم من فقط دو دفه سامانو دیدم یبار که تو کوه بود یبارم خونه ی ستاره وقتی رفته بودم که خونشو چیدمان کنم حالا باید چی بگم بهتره اصلا چیزی نگم گفتم : خسته شدم من می رم که بشینم می خواستم برم که سامان گفت : انا بیتا من منتظرت می مونم وقتی برگشتم با اخم غلیظ هامون روبرو شدم نزدیک ما بود یعنی حرفای سامانو شنیده یه لحظه یاد کاراش افتادم پس به اونم محلی ندادم و رفتم نشستم کنار فرشته سولماز هم نبود فکر کنم اونم رفته بود با یکی برقصه برای خودم یه سیب پوست گرفتم و مشغول خوردنش شدم خانوم اردکه هم برگشت چشم چرخوندم ببینم هامون کجا موند؟ که دیدم مشغول فک زدن با چند نفر یه نگاه به لباس عسل انداختم اصلا متوجه نشده بودم این چیه پوشیده یه لباس سرخ رنگ کوتا ه تنگ که اگه یکم بد می نشست همه همجاشو می تونستن دید بزنن بالا تنه هم که نصف سرو سینه اش بیرون ریخته بود یه نگاه به لباس سولماز که داشت می نشست کردم نه خدارو شکر این یکی لباسش بد نبود فقط از پشت لختی بود دیگه نزدیکای ساعت 10شب بود که شام سرو شد بعد از شام بازم سازو اواز بزن و بکوب بود یه لحظه متوجه سامان شدم که داره با گیتارش به سمت سن می ره دقت کردم دیدم یه چیزای داره به ارکستر می گه بعد هم صدای ارکستر بود که بلند شد که می گفت : خانومها اقایون برادر داماد براتون سورپرایز داره همه سکوت کرده بودن سامان میکروفن گرفت و گفت : می خوام امشب یه اهنگ بزنم تا اینو گفت سالن منفجر شد همه هورا می کشیدن و دست می زدن دوباره سامان گفت : اجازه بدید!!من این اهنگو می خوام تقدیم کنم به دختری که از وقتی دیدمش یه لحظه هم از یادم بیرون نرفته می خوام همین جا بگم که عاشق شدم برام دعا کنید که دل اون دختر هم با من نرم بشه دوباره سالن بود که منفجر شد بعضی ها با صدای بلند می گفتن ایول سامان بعضی ها هم می گفتن اسمشو بگو یه ان ترس به دلم افتاد نکنه حماقت کنه و اسممو بگه به سامان نگاه کردم اونم نگاهش به من بود با چشمام التماسش کردم که اسمی نبره فکر کنم التماس چشامو خوند چون گفت : هر وقت ازش جواب گرفتم اسمشو می گم فقط این مهمه که خودش می دونه این اهنگ برای اونه و با گفتن این حرف شروع کرد به نواختن گیتارش

تو واسم مثل بارونی

تو واسم مثل رویایی

تو با این همه زیبایی

من و این همه تنهایی

منو حالی که می دونی

من با تو ارومم

وقتی دستامو می گیری

وقتی حالمو می پرسی

حتی وقتی ازم سیری

حتی وقتی که دل گیری

من بی تو می میرم

توکه حالمو می فهمی

تو که فکرمو می خونی

تو که حسمو می دونی

************

تمام مدتی که سامان می خوند نگاهش به من بود بعد از تموم شدن اهنگش همه براش دست و صوت زدن

ولی هامون صورتش برافروخته بود با خشمی که هر ان فکر می کردم من و سامان و زیر مشت و لگد بگیره………. جرات نداشتم به هامون نگاه کنم به سامانم نگاه نمی کردم

فکر کنم نزدیک ساعت 12بود که ما بلند شدیم اونم بخاطر داروهای خان جون این دفه این هامون می خواست منو با کی برگردونه خدا می دونه وقتی حاظر شدیم من رفتم از ستاره و سام تشکر کنم ستاره در گوشم گفت : انا بیتا ببخشید این سامان دیوونه شده به ستاره نگاه کردمو سری از روی افسوس تکون دادم و هدیه ای که خریده بودمو دادم به ستاره یه دست بند بود که با یه قلب قلمبه ازش اویزون بود رو قلبه هم یه اس انگلیسی حک شده بود ستاره که خیلی خوشحال شد و همون جا دستش انداخت ازشون خدافظی کردم و منتظر موندم تا بقیه هم بیان وقتی جلوی در تالار رسیدیم هامون گفت وایسید یه ماشین بگیرم وقتی از اژانس تالار یه ماشین گرفت به فرشته گفتم بیا بریم ولی هامون گفت : نمی خواد تو می مونی با من می یای بعد هم روشو کرد سمت عسل و گفت عسل تو با فرشته برگرد اینقدر جدی شده بود که عسلم جیکش در نیومد .حسابی ترسیده بودم همگی سوار ماشین شدیم و هامون با سرعت سرسام اوری حرکت می کرد یه نگاه به ایینه جلو ماشین انداختم که با نگاه خشمگین هامون بر خوردم نمی دونم چرا نتو نستم نگاهمو ازش بگیرم هم حس لذت داشتم از این که هامون روم حساس شده بود و هم احساس ترس وقتی وارد خونه شدیم اروم به همگی شب بخیری گفتمو وارد اتاق شدم نمی دونستم باید چی کار کنم به لحظه نکشیده بود که هامون در اتاقو با شدت باز کرد از هولم یه جیغ خفیف کشیدم هامون با دو قدم خودشو به من رسوند خیلی عصبی بود خیلی زیاد بازوهامو گرفت و فشار داد با غیض گفت : با سامان چه سرو سری داری این مزخرفات چی بود که جلوی جمعیت بلغورکرد ..هااااا؟ تو مثل بارونی برام دیگه براش مثل چی می مونی ؟ دوباره فشار دستاشو زیاد کرد من از شدت ترس زبونم بند اومده بود و چیزی نمی گفتم هامون همون جور که منو نگاه می کرد از فشار دستاش کم کرد و منو به سمت تخت هول داد و از اتاق بیرون رفت بعد از مدتی از رو تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم زیر دوش ایستادم و گوله گوله اشک ریختم اینقدر گریه کرده بودم که از گریه کردن خسته شده بودم بعد از کلی گریه دلم اروم گرفت از حموم بیرون اومدم فکر کردم هامون اومده ولی کسی تو اتاق نبود منم لباس خوابم که یه تاپ و شلوارکی بود که قدش تا زانو بود روشم عکس کیتی بودو پوشیدم اب موهامو گرفتم ولی حوصله نداشتم خشکشون کنم خسته بودم رو تخت ولو شدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم همین طورم شد چون نفهمیدم کی خوابم برد .

فردا صبح از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم اخه دیشبم از حرصم نتونسته بودم چیزی بخورم بلند شدم تا لباسمو عوض کنم و یه چیزی بخورم به سمت رو شویی رفتم تو اینه که خودمو دیدم تعجب کردم چشمام سرخ شده بودن و باد کرده بودن دوباره یاد حرکت دیشب هامون بغض تو گلوم کاشت سعی کردم اشکی نریزم . چند مشت اب سرد به صورتم زدم تا بلکه از التهاب چشمام کمتر بشه دیکه نمی دونم کم شد یا نه بی خیال و بی حوصله موهامو با گیره سر جمع کردمو به سمت اشپز خونه حرکت کردم از تو سالن سرو صدا می یومد پس اونا زودتر از من بیدار شده بودن رفتم و یه سلام دسته جمعی دادم راهمو به سمت اشپزخونه کج کردم تا یه صبحونه بخورم دیگه خیلی ضعف کرده بودم وقتی صبحونه خوردم هامون وارد اشپزخونه شد وقتی منو دید یه نگاه دقیق به صورتم انداخت منم که دلم ازش پر بود بدون هیچ حرفی از اشپزخونه خارج شدم و رفتم توی سالن کنار بقیه بشینم وقتی نشستم هامون و دیدم که با چهره ی نگران و ناراحت به سمت سالن اومد جوری بود که حتی خان جون هم متوجه شد چون از هامون پرسید : هامون جان چیزی شده ؟

هامون سریع گفت :نه چطور خان جون ؟؟؟

هیچی مادر اخه چهره ات نگران به نظر می رسه ؟؟//

منم یه نگاه به هامون کردم که دیدم اونم داره منو نگاه می کنه سریع نگامو ازش دزدیدم حواسمو به فرشته دادم که داشت از جشن دیشب حرف می زد الکی منم سرمو تکون می دادم یهو سولماز گفت

موافقید عصر بریم شهر بازی ؟

همشون موافقت کردن الا من که چیزی نگفتم حتی خان جون هم دوست داشت که بره ببینه تو چند سالی که ایران نبوده شهر بازی تهران چه تغییراتی کرده …….. قرارها گذاشته شد .

بعد از خوردن ناهار همگی رفتن تا استراحت کنن هامونم یکم دست دست کرد ولی وقتی دید من بهش محلی نمی دم رفت که یکمی بخوابه ولی من ترجیح دادم بشینمو تی وی تماشا کنم یه سریال ترکیه ای می داد نشستم و نگاش کردم رو مبل دراز کشیده بودم

به ساعت نگاه کردم ساعت 5 بعد از ظهر بود کم کم صداها از اتاقها بلند شد همگی حاظر و اماده بیرون اومدن حتی هامون وقتی دیدن که من همینجوری نشستم سولماز به من گفت : انا جون مگه تو نمی یای؟

– نه سولماز جون برید بهتون خوش بگذره

هامون که از صبح با هم حرفی رد و بدل نکرده بودیم گفت : بلند شو حاظر شو بی تو به من خوش نمی گذره بهش نگاهی کردم شاید اولین نگاه سردی بود که تا به اونروز بهش انداخته بودم گفتم : نه شما برید بهتون خوش بگذره من یکمی خسته ام با این حرف هامون فهمید که دنبال بهانه می گردم تا از رفتن به شهر بازی فرار کنم یه نگاه ناراحتی کردو سکوت کرد

خان جونم خواست که تنها نباشم و باهاشون بیام شهر بازی ولی من قبول نکردم

همگی رفتن تا یه عصر و شب شادی برای خودشون بسازن ولی من احساس افسردگی می کردم

رویا خانومم مرخص کردم که بره چون فقط برای شام من بودم منم که شام انچنانی نمی خواستم وقتی رویا خانوم رفت یکمی رو مبل دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد الکی خودمو مشغول کردم ساعت 9یا نه نیم بود که واسه خودم یه املت درست کردم و خوردم به سمت سالن رفتم و پشت پیانو نشستم از وقتی خونه ی هامون اومده بودم دیگه پیانو نزده بودم انگشتامو رو کلاویه کشیدم که پیانو صداش در اومد از صدای بم گرفته تاصدای زیر …..دلم یه اهنگ می خواست دلم می خواست با خوندنم خودمواروم کنم مثل قدیما غممو فراموش کنم بدون هیچ پیش زمینه ای شروع کردم به زدن و خوندن

شکستم ولی تکیه گاه توام

ببین بی کسم اما پنهاه توام

یه عمره که از غصه و غم پرم

به جای تو بازم شکست می خورم

همون وقت که از زندگی خسته ای

برات باز نشد هر در بسته ای

می خوام توی نقش تو بازی کنم

به هر سختی تقدیرو باور کنم

اگه خاطرات تو رودوشمه

به جای تو غصه تو اغوشمه

یه حسی منو سمت تو می کشه

می گه این عذاب عین ارامشه

تو هیچ وقت کنارت ندیدی منو

جلوتر ازت رفتم این جاده رو

مبادا که غم راهتو سد کنه

به جای تو دنیا به من بد کنه

همه خنده و شادیا مال تو

تو رفتی و قلبم به دنبال تو

هوای تو رو دارم هر جا بری

بازم پیشتم حتی تنها بری (رضا شیری(

با صدای هامون که گفت عالی خوندی به خودم اومدم هامون اومده بود ولی چرا تنها پس بقیه کجان؟

– من رفتم تو نقشی که قرار بود ایفا کنم پس گفتم :مرسی هامون پس چرا تنهایی؟ خان جون و بقیه کجان؟

هامون جواب داد : بقیه پارک سر خیابونن خواستن کمی پیاده روی کنن…بعد از کمی مکث هامون دوباره گفت : انا من برای کار دیشبم معذرت می خوام یه ان کنترل اعصابمو از دست دادم

به هامون نگاه کردم چی می تونستم بگم …بگم که دلم از کار دیشبت گرفته یا بگم چرا به من اهمیتی نمی دی یا چرا نمی فهمی بهت علاقه مند شدم واقعا چی داشتم بگم …….

باز این هامون بود که سکوت بینمون و شکست و گفت : امید وارم دیشبو کلا” از ذهنت پاک کنی..

به هامون یه لبخندی زدم که فقط خودم جنس لبخندمو می دونستم با صدای ارومی گفتم : باشه پاکش می کنم و سکوت کردم هامون به سمتم اومد و کنار من ایستاد من هنوز پشت پیانو نشسته بودم هامون چند تا از کلاویه ها رو بی هدف فشار داد و با صدای خیلی ارومی گفت :

انا تو قرارمون دلداگی نیست مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟

قلبم اومد تو دهنم خدای من پس هامون از احساس من با خبر شده ؟ یا می خواد به من یدستی بزنه ؟ ولی من دیگه نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم .. نه! من کسی نبودم که به گدایی عشق بشینم پس جواب هامون فقط نگاه من بود و دیگه هیچ ….

چند ماه از اومدن فامیلای هامون به ایران می گذشت تو این مدت رابطه ام با همشون خوب بود به غیر از عسل اردکه و مامانش با فرشته و سولماز هم خیلی صمیمی شده بودم باید اعتراف کنم که فکر می کردم

سولماز هم یکی لنگه ی دختر خالشه ولی بهم ثابت شد که سولماز مثل عسل نیست از اون دخترایی بود که یخش دیر اب می شد و وقتی هم که شخصیت اصلی سولمازو دیدم فهمیدم مثل مادرش مهربونه . با خان جون هم رابطه ی خوبی همراه با احترام برقرار کرده بودم تو این مدت هم هیچ خبری از ارث و میراث نبود یکی دوبار از هامون درباره ی این موضوع پرسیدم ولی اونم می گفت نمی دونم تو فکر خان جونم

چی می گذره و اما رابطه ی من و هامون هم مثل گذشته بود من عاشق خفته و هامون با رفتار ضدو نقیضی که گاهی فکر می کردم منشا از علاقه اش به من داره ولی به فرداش نرسیده عکس این قضیه بهم ثابت می شد …….

تو خونه نشسته بودم فقط عسل مونده بود بقیه هم رفته بودن بیرون که صدای تلفن بلند شد

الو بفرمایید

سلام انا

ااا تویی ستاره کی اومدین ایران ؟

دیشب رسیدیم تو چی کارمی کنی ؟مهمونات هنوز نرفتن ؟؟؟

نه بابا لنگر خوردن کنگر انداختن ستاره این دختر اردکه و مادرش عصابمو داغون کردن .

بی خیالی طی کن انا حالا کی قراره برن وطنشون ؟

چه می دونم؟ از هامونم می پرسم اونم بی خبره راستی می گم ستاره نکنه موندگاربشن واسه همیشه این جور که بوش می یاد خیلی هم بهشون داره خوش می گذره!!!

نه بابا انا چی می گی ؟ می رن دیگه این جا بمونن چی کار کنن زندگیشون اونوره !!

حالا این حرفها رو بی خیال ستاره بگو بدونم ماه اردک چطور بود ؟ خوش گذشت ؟ خاله شدم ؟؟؟/

هاااا چی ؟ ماه چی چی ؟

ای بابا ماه اردکتون اوه ببخشید عسلتون و می گم !

ستاره زد زیر خنده و گفت دیونه این قدر به عسل نگو اردک می افته تو زبونت یهو دیدی جلوی خودشم سوتی دادیا !!!!

منم خندیدم و گفتم : ستاره باور کن مثل اردک راه می ره اگه بدونی چجوری باسنشو عقب می ندازه بهم حق می دی بگم اردک تازه جلوی هامونم اردک می گم !

-انا خودمونیما ولی عجب دل و جراتی !! کی جرات داره جلوی شوهرش از فامیل شوهراش بد بگه !!

ستاره خودتم می دونی که اون شوهر من نیست ایناهمش برنامه است فیلمه … حالا کی می یای اینورا تا من ببینمت راستی برام چی اوردی ؟

ستاره جوابمو داد/:اول باید بریم دیدن مادر پدرامون ولی تو این هفته یه سر هم به تو می زنم برای تو هم فقط مجسمه ایفل و خریدم از سرتم زیادیه ؟

با صدای بلندی گفتم ستاره خیلی بی لیاقتی رفتی فرانسه برای من مجسمه اوردی اونو که تو بازار تهران هم می تونستم بخرم من و باش گفتم کلی برام سوغاتی اوردی اصلا پاتو اینجا نمی زاریا وگرنه ریختن خونت حلال می شه .

شوخی کردم بی جنبه برات خرت و پرت اوردم اگه منم یادمی میرفت سام حواسش بود.. برای تو هامون مخصوص خرید کردیم !!

افرین ستاره حالا شدی یه دختر خوب پس حتما تو این هفته بیا خوب دیگه من که دیگه باهات کاری ندارم اگه تو حرف دیگه ای داری بزن و زحمتو کم کن می خوام برم اشپزخونه!

ستاره بادادو جیغ گفت انا ااااااا منو باش دلم برای تو تنگ شده بود برو گمشو منم کاری ندارم

با خنده گفتم وای ستاره قربونت برم از این جیغ ها واسه سام نکشیا طفلی عقیم می شه اون موقع من خاله نمی شم ولی منم دلم برات تنگیده بود جیگر سیاه سوخته خدافظ اینو گفتمو سریع تلفنو قطع کردم

وگرنه ستاره از همون پشت گوشی من گوش مالی اساسی می داد .

از راهرو صدا شنیدم مثل صدای بسته شدن در سرک که کشیدم کسی رو ندیدم بی خیالش شدم شاید عسل بود که رفته بود دستشویی

شبی که ستاره و سامو برای شام دعوت کرده بودم خیلی به ما خوش گذشت هر چند عسل خیلی بد با سام رفتار می کرد که علت اینکارشو نمی فهمیدم عسل خیلی زود به بهانه ی سردرد رفت به اتاقش ستاره بعد از ازدواج خیلی وزن اضافه کرده بود و منم سر به سرش می گذاشتم و اونم برزخی می شد و هی شکایت منو به هامون یا سام می کرد اخرای شب بود که سام و ستاره رفتن به خونشون منم داشتم ظرف های نشسته شده رو تو ماشین ظرفشویی می زاشتم که فرشته صدام کرد از اشپزخونه خارج شدم و رفتم ببینم فرشته چی کارم داره رو اولین مبل

نشستم و منتظر صحبت فرشته شدم

فرشته رو کرد به هامون و گفت : برای دو رو ز دیگه پسر عموی شوهرش ما رو دعوت کرده از من خواسته تا شما هم حتما به این مهمانی بیان هامون اولش قبول نکرد ولی با اسرار زیاد فرشته پذیرفت ……گویا پسر عموی شوهر فرشته می خواسته به خاطر ورود فرشته و سولماز به ایران جشن بگیره که وقت نمی کرده فرشته و سولماز هم از خواستن همگی به این جشن بریم …………..

فردای اون روز با سولماز و عسل رفتیم تا برای فردا شب لباس بخریم هرچی پاساژتو تهران بلد بودم بردمشون من و سولماز خریدمون و کرده بودیم ولی این عسل نمی پسندید دیگه کلافه شده بودیم جوری که سولماز هم صداش در اومدو به عسل تشر زد بالاخره عسل هم لباسی انتخاب کردخریدمون که تموم شد وقتی خونه رسیدیم ساعت 11شب شده بود ما سه نفر هم خسته و بی جون بودیم وقتی وارد سالن شدیم همشون نشسته بودن و با هم صحبت می کردن عسل و سولماز سریع خریداشون و نشون دادن ولی من حسه این که چیزی رو پرو کنم یا نشون بدم

نداشتم ساک خریدمو بردم که بزارم تو اتاق تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم بلکه این کوفتگیه از بدنم خارج بشه هنوز وارد حموم نشده بودم که هامون وارد اتاق شد یه راست به سمت من اومد و یه سیلی به من زد من جا خوردم دلیل این کار هامونو نفهمیدم این قدر شوکه شده بودم که حتی نمی تونستم اشگ بریزم فقط زل زده بودم به

هامون ….

هامون گفت: تا لان کدوم قبرستونی بودی ؟

و چنگی به موهاش زد …من که هنوز تو شوک بودم چیزی نگفتم

هامون شونه هامو گرفتو محکم تکونم داد با صدایی سعی می کرد اروم نگهش داره گفت : ازت پرسیدم تا الان کدوم گوری بودی؟

من یه دستم رو جایی که سیلی خورده بود گذاشته بودم با صدای لرزون گفتم : خوب خرید بودیم !!!!!!

هامون صورتشو نزدیک صورتم اورد و تو همون حالت گفت : تو غلط کردی تا این وقت شب با این دوتا عجوزه بودی مگه خود سری ؟؟؟؟

و به من نگاه انداخت نمی دونم چرا هامون و دوتا می دیدم شاید بخاطر این بود که خیلی نزدیک صورتم بود

هامون منو ول کردو گفت : بار اخرت باشه

و از در خارج شد من تازه از شوک خارج شده بودم چه جور هامون تونست به صورتی سیلی بزنه که پدر و مادرم فقط روی اون بوسه می زدن بغض داشت خفه ام می کرد هنوز یک سانت هم از جام تکون نخورده بودم این قدر کار هامون برام سنگین بود که اون لحظه حاظر بودم خدا جون منو بگیره به خودم اومدم که داشتم مثل ابر بهاری اشک می ریختم به خودم گفتم

چرا اخه این کارو کرد ؟ مگه تقصیر من بود؟ مگه من می خواستم دیر بیام خونه ؟ اصلا مگه من تنها رفته بودم

نشستم رو تخت از شدت حرصی که می خوردم رو تختی چنگ می زدم می ترسیدم صدای گریه ام بلند بشه سریع یه بالشت برداشتمو سرمو کردم تو بالشت و تا می تونستم با دل اسوده اشک ریختم ………….

نمی دونم هامون شب اومد تو اتاق یا نه چون من از شدت سر دردو گریه خوابم برده بود وقتی بیدار شدم

تموم بدنم خشک شده بود باز یاد دیشب افتادم و عصبی و ناراحت شده بودم نمی خواستم اشکی بریزم

دیگه بس بود با این فکر بلند شدمو یه دوش اب گرم گرفتم حاظر و اماده می خواستم از اتاق خارج بشم که تو اینه خودمو دیدم گونه ی سمت چپم کبود شده بود البته خیلی زیاد نبود ولی خوب مشخص بود

که ضربه به گونم خورده یکمی به صورتم کرم پودر زدم تا کبودی گونمو بپوشونم بعد از اتاق خارج شدم

طبق معمول همه زودتر از من بیدار شده بودن خوبه این خانواده تنها حسنی که دارن همین سحر خیز بودنشونه یه سلام اروم دادم و پشت میز نشستم تا رویا خانوم برام چای بیاره سرمو بلند نمی کردم و الکی خودمو سرگرم صبحانه کرده بودم که صدای خان جون منو متوجه خودش کرد : انا جان چرا کسلی عزیزم ؟؟؟؟؟؟؟

سرمو یکمی بلند کردمو گفتم : نمی دونم خان جون سرم خیلی درد می کنه !!!

و سکوت کردم رویا خانوم چای رو مقابلم گذاشت

و من داشتم به این چای خوشرنگ نگاه می کردم

سولماز بود که به حرف افتادو گفت : انا تو هم با میای ارایشگاه ؟

سرمو که بلند کردم تا به سولماز بگم نه که با نگاه هامون برخورد کردم

نگاهمو از هامون خیلی اروم دادم به سولمازو گفتم نه عزیزم برید من زنگ زدم و براتون وقت گرفتم

فرشته گفت : بیا دیگه انا سری پیشم نیومدی !!!

یه لبخند به فرشته زدمو گفتم : ترجیح می دم خودم تو خونه حاظر بشم

هنوز حرفم تموم نشده بود که خان جون گفت : انا سرتو بالا بگیر ببینم

فهمیدم که خان جون گونمو دیده

می دونستم که باید چی بگم پس یه لبخندی زدمو سرمو به سمت خان جون گرفتم خان

جون گفت : گونت چرا کبوده ؟؟؟ تا اینو گفت همگی منو نگاه کردن حتی هامون یه لبخند کجی زدمو گفتم : دیشب تو حموم پام لیز خوردو با سمت چپ صورتم خوردم زمین

وای وای همشون بلند شد حتی فریده و عسل

خان جون یه نگاه مشکوکی به من انداختو گفت : مطمئنی ؟

اره خان جون برای چی مطمئن نباشم صبحی متوجه کبودیش شدم خیلی بد شد امشبم که مهمونی دعوتیم

سولماز گفت : حالا می خوای چی کار کنی ؟

نگاه به چهره ی سولماز کردم که داشت با دستش طره ای از موهاشو می داد پشت گوشش و گفتم : درستش می کنم سولماز جون نگراان نباش!!!!

بعد خوردن چند لقمه از پشت میز بلند شدم و راهمو به سمت اشپزخونه کج کردم سرم از شدت درد در حال انفجار بود می خواستم یه مسکن بخورم رویا خانومو دیدم که داشت بساط ناهارو از فریز در می اورد یه خسته نباشی به رویا خانوم دادم و مشغول گشتن جعبه داروها بودم لعنتی قرصی نبود

برای سر دردم دیگه از شدت درد چشمامو مهکم رو هم می زاشتم و پشت صندلی میز اشپزخونه نشستم

رویا خانوم با نگرانی از من پرسید : خانوم چی شده ؟ حالتون خوب نیست ؟ اقای شمس و صدا کنم ؟

سرمو از رو میز بلند کردمو گفتم نه نمی خواد منم خوبم فقط سرم درد می کنه مسکنم نداریم

از پشت میز بلند شدم گفتم: هرکی سراغ منو گرفت بگو رفت استراحت کنه ……….

اشپزخونه بیرون زدم و وارد اتاق شدم دیگه از شدت سر درد نمی دونستم چی کار کنم نمی

خواستم از کسی بپرسم ببینم کسی با خودش مسکن داره یا نه رو تخت مچاله شدمو سرمو با دستام فشار می دادم تا از شدت درد کاسته بشه هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که رویا درزدو وارد اتاق شد با خودش یه لیوان اب پرتقال و یه قرص مسکن اورده بود به رویا گفتم : رویا خانوم من که تو جعبه داروهارو گشتم

مسکن نداشتیم پس این قرصو از کجا گیر اوردید ؟

رویا خانوم گفت : اقا ی شمس اومدن اشپزخونه وقتی جعبه داروهارو رو میز دیدن گفتن که کی دنبال دارو می گشت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی گفتم شما سرتون درد می کنه ولی نتونستین قرص پیدا کنید ایشونم سریع رفتن قرصو خریدن و دادن به من تا برای شما بیارم حالا حالتون بهتره ؟

یه لبخند مهربون به رویا خانوم زدمو گفتم : اره بهترم ممنون که نگرانمی

رویا که از اتاق بیرون زد به کارهای هامون فکر می کردم جالب بود که نگرانم شده بود واقعا عقلم دیگه یاریم نمی کرد تا بفهمم چه راهی رو باید با هامون پیش ببرم از فکر کردن و نتیجه ندادن هم خسته شده بودم با مسکنی که خورده بودم ترجیح دادم بخوابم

حدود دو ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم دیگه از سردرد خبری نبود خیلی دوست داشتم مهمونیه امشبو نمی رفتم ولی دیگه نمی شد بهانه بیارم از اتاق خارج شدم وقتی وارد اشپزخونه شدم فقط رویا خانمو دیدم که داشت اشپزخونه رو تمیز می کرد رویا خانوم تا منو دیدگفت : بهتر شدید خانوم ؟؟؟؟؟

به رویا خانوم یه لبخند زدمو گفتم : اره خیلی بهترم بعد هم اروم پرسیدم : سرو صدایی نمی یاد کجان پس این مهمونامون ؟

رویا گفت : خانوم بزرگ که رفتن بیرون گویا جایی کار داشتن فریده و فرشته خانومم با دختراشون رفتن ارایشگاه گفتن واسه ناهار هم نمی یان اقای شمس هم رفتن سری به شرکت بزنن

به رویا هانی گفتمو رفتم تو نشیمن نشستم داشتم فکر می کردم خان جون کجا رفته ؟ که حتی واسه ناهارم نمی اد ؟

با صدای رویا خانوم که می گفت :ناهارو بکشم به خودم اومدم هیچ میلی به غذا نداشتم پس به رویا گفتم : نه رویا خانوم من میلی به غذا ندارم

چشمم به البوم عکسی افتاد که روی میز گوشه ی نشیمن بود با یه حرکت از رو میز برداشتم و مشغول دیدن عکسها شدم چقدر این عکسها خوب از اب در اومده بود مخصوصا عکسی که من و هامون همدیگرو می بوسیم تو عکسها غرق بودم که صدای هامون اومد : سردردت بهتر شده ؟ یه نیم نگاهی

به هامون انداختم با یه بله جواب دادم

هامون اومد کنار من نشست البوم عکسو از من گرفت و داشت به همون عکس نگاه می کرد می خواستم

از کنارش بلند شم که بازومو گرفت و مجبورم کرد که بشینم می خواستم مقاومت کنم که هامون به حرف

اومد و گفت : دیشب کارم احمقانه بود اجازه نداشتم از تو خشمگین بشم نمی دونم چرا این اواخر عصبیم

باور کن نمی خواستم دست روت بلند کنم انا منو می بخشی ؟ سکوت کرده بودم دوباره هامون گفت :

انا دیگه تکرار نمی شه فقط همین یه بارو ببخش بعد هم صورتشو به سمتم خم کرد و جای کبودی رو بوسید هنگ کرده بودم هامون چند ثانیه لباشو رو کبودیم نگه داشته بود تمام تنم کوره اتیش شده بود

سریع از جام بلند شدم و گفتم : بخشیدم نیاز به اینکارا نیست!!!!!…..

و از کنار هامون گذشتم به اتاقم رفتم و درو بستم

هنوز داغ بودم هامون چرا داره اینکار و با من می کنه ؟ با صدای در اتاق برگشتم هامون بود که دنبالم اومده بود هامون درو پشت سرش بست و بسمت من اومد من هنوز وسط اتاق ایستاده بودم به هامون نگاه می کردم گفتم : کارم داری ؟

هامونم یه لبخند زدو گفت : خوب اره

و بغلم کرد محکم و با احساس اینو از دستای که کمرم و نوازش می کرد حس کردم

با صدای ارومی گفتم : هامون چی کار می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟

: هامون هم به تبعیت از من صداشو اروم کردو گفت به اندازه ی یه بغل و بوسه که حق تمکین از تو رو دارم !!!

منو از خودش یکم دور کردو به چهره ی خجالت کشیده ی من نگاه می کرد پیشونیشو به

پیشونیم چسبوند و گفت : انا از ته قلبت منو ببخش و لباشو اروم رو لبای من گذاشت و طولانی بوسید ولی نه با ولع شاید یه بوسه از سر دلتنگی نمی خواستم ازم برنجه

اروم گفتم : نکن اینکارو !!!

هامون دوباره منو سفت تو بغلش گرفت و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق خارج شد وقتی رفت نا خداگاه لبخند مهمان لبام شد دیگه از اون دلگیری خبری نبود احساس کردم هامون منو دوست داره و این بهترین تسکین برای قلبم بود با انرژی به سمت حموم راه افتادم تا دوشی بگیرمو قبل از اومدن فرشته

اینا حاظر شم از حموم که اومدم خیلی اروم به خشک کردن موهام مشغول شدم می خواستم امروز یکمی بیشتر به خودم برسم یکمی موهامو با سشوار حالت دادم خوب بود یه لباس قرمز خوش رنگ خریده بودم که خیلی بهم می یومد وقتی پوشیدم و تو اینه خودمو دیدم از دور واسه خودم یه بوسه فرستادم

واقعا ناز شده بودم به موهامم هیچی نزدم قد لباسم خوب بود تا پایین زانوم می رسید تصمیم نداشتم

جوراب پام کنم با یه صندل مشکی تیپممو کامل کردم و از اتاق خارج شدم صدای صحبت کردن هامون و خان جون از سالن اصلی می یومد می خواستم خیلی اروم برم کنارشون ولی خوب با تق تق کفشام نمی شد وقتی وارد سالن شدم جفتشون به سمت برگشتن اول به خان جون نگاه کردم که داشت با یه لبخند نگاهم می کرد ولی بعد چشممو چرخوندم سمت هامون اونم اماده شده بود خیلی شیک شده بود یه بلوز و

شلوار تیره با یه کت اسپرت خدایی خیلی بهش می یومد هامون تا دید نگاهش می کنم یه لبخند دختر

کشی به من زدو گفت : انا حاظر شدی بیا بشین فریده زنگ زد گفت تا یک ربع دیگه می رسن

منم اروم رفتم و رو مبل کنار دست هامون نشستم این بار خان جون بود که گفت : انا بیتا خیلی خوشگل

شدی البته تو دختر بسیار زیبایی هستی و من خوشحالم که هامون زن به این خوبی نصیبش شده….

با لبخند از خان جون تشکر کردم خان جون دوباره داشت با هامون صحبت می کرد صحبتشون که تموم شد نمی دونم چی شد که خان جون پرسید : انا ! تصمیم نداری هامون و پدر کنی ؟ دیگه وقتشه !!!!!!

یه بچه باعث می شه زندگیتون شیرین تر بشه …….

من از خجالت قرمز شدم درست رنگ لباسم به هامون نگاه کردم که داشت به من لبخند می زد تو دلم گفتم

نیشتو ببند به خان جون چیزی نگفتم فکر کردم الان خود هامون یه چیزی به خان جونش می گه ولی چیزی نگفت پس مجبور شدم خودم جواب خان جون و بدم به خان جون نگاه کردمو گفتم : من و هامون هم همین تصمیمو داریم ولی تا الان که خدا نخواسته

خان جون گفت : مادر جلو گیری که نمی کنید ؟

خاک برسرم این خان جون دیگه خیلی بی حیایی حرف می زنه واقعا از شدت شرم جونم داشت در می رفت با سری پایین گفتم : نه خان جون

دوباره خان جون گفت : پس حتما یه دکتر برید !!!!دوباره خان جون ادامه داد : هر چند سال اول ازدواج خیلی هم مهم نیست شما زود بچه دار نشید ولی حالا خودتونم تمایل دارید که صاحب فرزند بشید

پس انا جان حتما با یه دکتر زنان مشورت کن !

باشه ی ارومی به خان جون دادم و از جام بلند شدم

دیگه نمی تونستم بشینم جای که هامون هم نشسته بود از مبل که بلند شدم صدای ایفون منو به سمت خودش کشوند از مانیتور که نگاه کردم فرشته اینا بودن که اومده بودن با صدای بلندی گفتم : خان جون بچه ها اومدن و به سمت اتاقم رفتم تا مانتو تنم کنم وقتی همگی حاظر شدیم دوباره از اژانس یه ماشین خواستیم من و فرشته هم قرار شد که با اژانس بیایم سوار شدیم و حرکت کردیم این فرشته بود که راننده رو راهنمایی می کرد به مقصد که رسیدیم کمی صبر کردیم تا هامون همم برسه بچه ها هم رسیدن بعد از اینکه هامون ماشینشو پارک کرد اومد سمت ما و همگی به سمت خانه ی بسیار زیبا حرکت کردیم وارد سالن که شدیم یه خانمی اومد و از ما مانتو ها رو گرفت فقط کیف دستیمو با خودم اوردم به سمت میزی حرکت کردیم هنوز ننشسته بودیم که صدای فرشته رو خوند به سمت صدا برگشتم ااااا! این که محسن خان

بود دوست پدرم من خیلی از مهمونیهای که با پدرم می رفتم محسن خان هم حضور داشت محسن خان

متوجه من نشده بود داشت با فرشته و سلماز حال و احوال می کرد من هنوز سرم پایین بود داشتم جواب

اس ستاره رو می دادم محسن خان داشت با بقیه هم احوالپرسی می کرد سرمو که بلند کردم گفتم : سلام

محسن خان …..

محسن خان یه لبخند بزرگی زد که چهرهشو خیلی قشنگ کرده بود گفت : انا جان شمایی ؟ اینجا چی کار

می کنی دخترم ؟

به محسن خان لبخندی زدمو از رو بدجنسی گفتم : اگه ناراحتید برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با این حرفم محسن خان خودشو به من نزدیک کردو تو اغوشش گرفت مثل اغوش پدری که برای دخترش گشوده می شه محسن خان از روی موهام یه بوسه ای زدو گفت : چی می گی انا جان خیلی هم خوشحالم

که اینجا می بینمت فقط تعجب کردم می دونی که من و پدر مرحومت دوستان قدیمی بودیم خدا روحشون

و شاد کنه و شروع کرد از حال من خبر گرفتن تقریبا همگی تموم وجودشون گوش شده بود داشتن

صحبت های من و محسن خان و می شنیدن هامون بود که بین صحبت های ما افتادو گفت : محسن خان

شما پدر انا را می شناختید ؟

محسن خان هم گفت : اره هامون جان بهروز سعادت هم اهنگساز بنامی بود و هم رفیق من بود!!!!

محسن خان که این حرفو زد به چشمای فریده نگاه کردم اونم توجهش به سمت من بود می خواستم بگم

دیدی من از هامون شما پایین تر نیستم ولی خوب جای این حرف اونجا نبود پس سکوت کردم ولی فکر کنم خود فریده هم داشت به این موضوع فکر می کرد محسن خان یکمی دیگه کنار ما ایستاد و بعدش رفت

که به بقیه میهمانها هم سری بزنه وقتی سر جامون نشستیم هامون بود که گفت : پس بگو چرا تو ماشین سام خواستی اون اهنگو دوباره پلی کنه نگو یکی از اهنگهایی بود که پدرت ساخته بود!!

به هامون یه لبخند زدم و گفتم : اره !!!! اون اهنگ برای من خیلی از خاطرها رو تداعی می کرد

سولماز و خان جون هم یکمی درباره ی پدرم سووال پرسیدن و

من در کمال ارامش جواب تک تکشون و دادم

مهمانی به افتخار فرشته و سولماز برگزار شده بود سولماز و فرشته هم مجبور شدن بعد از کمی نشستن

برن تا با بقیه هم خوش و بش کنن گروه ارکستر در حال نواختن بود وسط پیست رقص پر بود از کسای که می خواستن با رقص انرژی خودشون و تخلیه کنن داشتم به جمعیت نگاه می کردمو هر از گاهی هم با هامون یا خان جون حرف می زدم حدود ساعت 10بود که شامو سرو کردن یه میز شاهانه چیده بودن

من صبر کردم کمی دور و بر میز خالی بشه بعد برم……………………

شام که خورده شد دوباره ارکستر شروع به نواختن

کردن دوباره این جماعت به ورجه وورجه کردن مشغول شدن منم دوست داشتم برم یکمی برقصم ولی از

هامون خجالت می کشیدم اگه هامون نبود حتما اون وسط بودم و در حال رقصیدن اهنگ که تموم شد

خیلیا برگشتن سر میزاشون و می خواستن کمی استراحت به خودشون بدن منم داشتم کمی میوه برای خان

جون و هامون پوست می گرفتم که صدای محسن خان بلند شد همه ی سالن بی صدا شدن که ببینن این محسن خان چی می خواد بگه محسن خان بعد از تشکر از همگی برای حضور تواین جشن چیزی گفت که من به سکته افتادم محسن خان گفت : تو جمع شما دختره یکی از بهترین دوستانم نشسته دوستی که مرحوم شد ولی شاید همگی ازش خا طره ای داشته باشید مخصوصا کسایی که همسن و سال من هستن

حالا دخترش اینجاست ازش می خوام بیاد اینجا و به یاد روزهای قدیم با صدای قشنگش ما رو شاد کنه به

افتخار انا بیتای عزیز همگی یه کف مرتب بزنن سالن منفجر شد منم که ماست همون جوری نشسته بودم

اصلا دوست نداشتم الان بخونم دوباره محسن خان بود که گفت : انا جان بیا اینجا لطفا…….

به هامون به نگاه انداختم که اخماش تا روی بینیش اویزون بود خوب به من چه مگه من خواستم بگه با بدبختی از جام بلند شدم و به سمت محسن خان حرکت کردم همون جور که من نزدیک می شدم محسن خان داشت برای همه می گفت که من همیشه با پدرم به مهمونیا می امدم و تو مجالس خودمونیشون می خوندم حالا خوبه گفت خودمونی نه یه همچین مهمونیه عظیمی دیگه کاری نمی شد کرد با یه لبخند ساختگی کنار محسن خان ایستادم محسن خان به گروه ارکستر گفت که منو همراهی کنن قرار شد فقط یه گیتار منو همراهی کنه خودم چون خواسته بودم نوازنده ی گیتار هم اومد کنارم و بعد از اینکه بهش اهنگ و گفتم سری تکون دادو شروع کرد به نواختن و من به یاد قدیمها شروع کردم به خوندن

عاشق شدم من در زندگانی

برجان زد عشق نهانی

یک سو غم او

یک سو دل من

در تار مویی

در این میانه دل میکشاند مارا بسویی

عاشق شدم من در زندگانی

برجان زد اتش نهانی

جانم از این عشق

برلب رسیده

اشک نیازم بررخ چکیده

یک سو غم او یک سو دل من

در تار مویی

در این میانه دل میکشاند مار ا بسویی

زین عشق سوزان

بی عقل و هوشم

می سوزم از عشق

اما خموشم

ای گرمی جان

هر جا که بودی بی ما نبودی

هر جا که رفتی من با تو بودم تنها نبودی

یک سو غم او یک سو دل من ……..)دلکش(

صدای سوت و دست از تمام سالن می یومد نگاهم افتاد به هامون که داشت خیلی اروم منو تماشا می کرد

ولی دست نمی زد بازم خدارو شکر اخم نکرده بود از همه تشکر کردمو به سمت میز راه افتادم وقتی نشستم فرشته بود که گفت : انا صدات خیلی قشنگه سولمازم حرف مادرشو تائید کرد از هردو تشکر کردم

خان جون هم گفت : پس هنرمندیتو از پدر خدا بیامرزت به ارث بردی صدای خوبی داری منم به یاد قدیما افتادم به خان جون یه لبخندی زدمو تشکر کردم هامون به ساعتش نگاهی کردو گفت : فرشته جان اگه می شه از محسن خان تشکر کنید تا بریم خیلی دیر شده قرصای خان جون هم مونده فرشته بلند شد تا محسن خان و پیدا کنه بعد از مدتی فرشته همراه محسن خان به سمت میز نزدیک شدن ما هم همگی بلند شدیم هامون و خان جون کلی از محسن خان تشکر کردن فریده و عسل هم با محسن حان دست دادن نوبت به من که رسید به محسن خان گفتم : محسن خان خیلی زحمت کشیدن از اینکه دیدمتون خیلی خوشحالم . محسن خان هم لبخند زدو گفت : انا جان تازه پیدات کردم دوست دارم مثل قدیما بازم بیای تو محفل ما پیرو پاتالا

به محسن خان گفتم : نگید محسن خان شما کجاتون پیره اخه ماشااله هنوز جونید

محسن خان هم خنده ی بلندی کردو گفت : انا جان من که با خودم رودروایسی ندارم ولی بازم بیا وقتی می بینمت یاد بهروز برام زنده می شه

چشمی گفتمو از محسن خان خداحافظی کردم

هامون داشت پشت سرم می یومد واسه خودش غرغر می کرد و می گفت :

این مردک فقط چند سال از حضرت نوح کوچیکتره بعدش می گه جونید

کجاش جوون بود من که چیزی ندیدم می خواد زن منو وردار ببره محفل مردک عوضی

هم خنده ام گرفته بود هم می ترسیدم چیزی بگم که هامون عصبی بشه هنوز جای سیلسش رو صورتم مونده بود. به خونه که رسیدیم عسل گفت: می ره دوش بگیره چون رو موهاش کلی تافت و ژل بود که داشت اذیتش می کرد رویا خانومم که نبود رفتم به سمت اشپزخونه تا یه چای درست کنم بدجوری هوس چای کرده بودم بعد که چای و دم کردم یه سری ریختم تا هرکسی دوست داره برداره که همگی هم از چای

استقبال کردن داشتیم چای میخوردیم که خان جون به هامون گفت : هامون جون تو این هفته یه وقتی بزار تا بریم پیش وکیلم

هامونم گفت : حتما خان جون وسط هفته برناممو ردیف می کنم تا بریم ….

تا خان جون این حرفو زد فریده با خشم به هامون نگاه کرد نمی دونم هامون خودش فهمید یا نه !!!!!!!!!!!

**************

با هامون یه همگی شب بخیر گفتیمو وارد اتاق خوابمون شدیم من سریع یه لباس راحت برداشتم تا توی

حموم بتونم عوض کنم وقتی لباسمو عوض کردم و بیرون اومدم دیدم هامون رو تخت خوابیده اروم

صداش زدم ولی جوابی نداد دوباره صداش زدم نخیر انگاری خوابه خوابه دیگه بی خیال صدا کردنش شدم

می خواستم رو کاناپه بخوابم ولی چون بد می خوابیدم ممکن بود از رو کاناپه بیافتم پس رفتم تو گوشه

ترین قسمت تخت خوابیدم هنوز چشمم گرم نشده بود که دست هامون منو به سمت خودش کشوند و بغلم

گرفت فکر کردم هامون تو خواب همچین کاری کردم صورتم به سمت هامون برگردوندم که دیدم هامون

چشماش بازه و داره لبخند می زنه منوبیشتر به سمت خودش کشوند چیزی نمی گفتم یعنی چشماش نمی

زاشت که حرفی بزنم هامون صورتش با هر نفس به من نزدیکتر می شد اونقدر نزدیک شد که من

چشمامو بستم و لبای هامون بود که منو به رویا برد دست هامون رو سرشونه های لختم حس می کردم

یه لحظه یاد موقعیتم افتادم لبامو از هامون جدا کردم و گفتم : هامون نه !!!!!!!!!!!

هامون که از حالت طبیعی خارج شده بود گفت : چرا نه ؟؟؟؟؟؟؟

و خودشو کشوند روی من و دوباره شروع کرد به بوسیدن لبام و گردنم از سنگینی هیکل هامون که روی

من افتاده بود نفسم سنگین شده بود خود منم می خواستم ولی نه به این شکل…….. نه با این شرایط ….

به هامون که داشت گردن منو می بوسید گفتم : هامون می خوای اویزونت شم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تا اینو گفتم هامون سرشو بلند کردو منو نگاه کرد بعد از کمی مکث خودشو کنار کشید و گفت من می رم

دوش بگیرم فهمیدم حالش خرابه که خواسته یه دوش بگیره هامون که رفت قلب من هم از جاش بیرون

زد پس هامون به من فقط نیاز جسمی و جنسی داشت پشت این نیاز هم هیچ احساسی نخوابیده بود دستمو

به صورتم کشیدم این اشکام کی جاری شده بودن که خودمم نفهمیدم تو دلم خدا رو شکر کردم که اتفاق

بدتری بینمون نیافتاد اصلا نمی خواستم این موضوع رو به روی هامون بیارم …

با ستاره رفته بودیم خرید به سولماز هم گفتم بیاد ولی گفت می خواد بره اقوام پدریشو ببینه تو این مدت

ستاره هم با سولماز خیلی صمیمی شده بود برعکس عسل که ازش خوشش نمی یومد ماهم عسل اردکه

رو هم اصلا ادم حساب نکردم اول رفتیم پالتو خریدیم هوا سرد شده بود دیگه بعد از خریدامون از ستاره

خواستم که یه سر هم به خونه ی خودم بزنیم اخه اصلا نرفته بودم ببینم چه خبره اونم قبول کرد با

ماشین سراتوی خوش رنگ ستاره که پدر سام به عنوان کادوی عروسی بهش داده بود رفتیم به سمت

خونه ی خودم هر کاری کردم ستاره بالا نیومد گفت تو ماشین منتظرم می مونه منم سریع رفتم و خونه

رو چک کردم فقط چندتا قبض بود که باید پرداخت می کردم یاد قسط بانک افتادم سریع دفترچه رو

برداشتم تا فردا برم بانک و یه پولی واریز کنم پایین اومدم که فخری خانوم و دیدم با هاش خیلی گرم

احوالپرسی کردم و گفتم یه مدت نبودم مسافرت بودم الکی چرت و پرت می گفتم تا توجیحش کنم از

فخری خانوم خدافظی کردم و سوار ماشین ستاره شدم دیگه کاری نداشتیم ستاره هم منو تا جلوی خونه

رسوند و خودشم رفت خیلی اروم وارد خونه شدم در و باز کردم که صدای عسل و شنیدم نمی دونم داشت

با کی حرف می زد اخه ستون نمی زاشت که ببینمش دقت کردم تا صداشون و خوب بشنوم

– به خدا دروغ نمی گم ! خودم شنیدم … اینا دارن شمارو گول می زنن

– صدای خان جون بود که گفت : بس کن عسل می فهمی داری چی می گی ؟

عسل با خان جون درباره ی کی حرف می زد؟ کی داره کیو گول می زنه ؟ از جام تکون نخوردم ببینم موضوع

از چه قراره ؟ دوباره عسل شروع کرد به حرف زدن

خان جون من دروغ نمی گم خودم وقتی انا داشت حرف می زد شنیدم که گفت هامون که شوهر من نیست

اصلا خان جون به رابطه ی هامون و انا دقت کردین اصلا با هم صمیمی نیستن تازه چرا هیچ وقت انا حلقه

تو دستش نمی ندازه من یه بارم ندیدم اینا همدیگرو ببوسن نه وقتی هامون می ره نه وقتی که از شرکت می

اد یه جوری رفتار می کنن که انگار فقط با هم دوستن نه زن و شوهر خان جون یه بارم من نصفه شب

اشتباهی در اتاق خوابشون و باز کردم دیدم که انا رو تخت خوابیده و هامونم رو کاناپه ی گوشه اتاقشون

– عسل تو مطمئنی ؟ یا داری از روی حسادت حرف می زنی ؟

– نه خان جون به جون مامان فریده راست می گم .

– صدای خان جون باز اومد:عسل به غیر از من به کسی هم اینارو گفتی ؟

– فقط به مامان فریده گفتم اونم چیزی به من نگفت

یه لحظه سکوت شد ولی باز خان جون به حرف اومد -فعلا هیچی به کسی نگو تا ببینم موضوع چیه ؟ حالا

پاشو برو قرصمو از اتاقم بیار بازم فشارم رفته بالا

پس موضوع لو رفته خیلی اهسته عقب گرد کردم و از در زدم بیرون سعی کردم درو اروم ببندم نباید

بفهمن که من گوش وایساده بودم از در حیاط هم بیرون رفتم یه نفس عمیق کشیدم حالا باید چی کار می

کردم اها باید به هامون زنگ بزنم موبایلمو از کیفم در اوردم و به هامون زنگ زدم و گفتم که خیلی

سریع باید ببینمش اونم قبول کرد قرار گذاشتیم بیاد سر خیابون اصلی منم پیاده راه رفته رو گز کردم تا

هامونم برسه با بوق ماشین هامون به خودم اومدم سریع سوار ماشین شدم و بسته های خریدمم انداختم

رو صندلی عقب ماشینش

هامون بود که پرسید : خوب چی شده انا چرا از پشت گوشی هر چی اسرار کردم چیزی نگفتی ؟

– هامون برو یه جا که بشه حرف زد !

– خوب بگو چی شده دیگه داری منم می ترسونی چی شده اخه ؟

– هامون اگه بگم ارث و میراثت داره به باد فنا می ره چی ؟

– چی ی ی؟؟؟؟ چی داری می گی انا یعنی چی ارث و میراثم به باد فنا می ره ؟

– ببین هامون امروز رفته بودم با ستاره خرید وقتی برگشتم خونه صدای عسل و خان جونتو شنیدم به ما

شک کردن به رابطمون شک کردن !!!

و تمام چیزای که شنیده بودمو برای هامون تعریف کردم ………

هامونم بد جور تو فکر بود اصلا نفهمیدم کی به سمت جاده ی شمشک رسیدیم هامون جلوی یه رستوران

توقف کرد و گفت : پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم

هامون الان ساعت 4 بعد از ظهره مگه الان رستوران غذا می ده ؟

اره بیا صاحب رستوران اشنامه و خو دش زودتر از من پیاده شد

منم پیاده شدمو با هامون به سمت رستوران رفتم به قسمت لژخانوادگیش رفتیم بعد از اینکه گارسون

سفارشمون و گرفت و غذا اوردن هامون همون جوری که با غذاش بازی می کرد گفت : انا می گی چی

کار کنیم ؟ جند لحظه سکوت کردم واقعا باید چی کار می کردیم یه ان یه فکر مثل برق از ذهنم عبور کرد

به هامون گفتم :

اخه الان من یه چیزی بگم می خوای بگی می خوام اویزونت بشمو چه می دونم خیال دارم از اب گلالود

کوسه ماهی بگیرم

هامون چپ چپی نگام کردو گفت : انا من کی از این حرفا زدم اون موقع ها که می گفتم فقط قصدم اذیت

کردن تو بود الان می بینی که تو چه دردسری افتادم !

هامون ! چرا این ارث اینقدر برات مهمه که حاظر شدی این بازیو شروع کنی ؟

هامون چنگالی که دستش بود و داشت غذاشو شخم می زد انداخت رو میزو گفت : پول برام مهم نیست

ولی دوست ندارم از این پول چیزی به فریده برسه فقط واسه همینه وگرنه خودم به اندازه ی کافی پول و

پله دارم .

خوب چرا نمی خوای به فریده چیزی برسه ؟؟

داستانش مفصله حوصله داری برات تعریف کنم ؟

با خوشحالی گفتم معموله که حوصله دارم …. هامون هم شروع کرد به حرف زدن

من وقتی سرباز بودم با یه پسره خیلی رفیق شدم اسمش افشین بود به نظر بچه ی بدی نمی رسید

رفاقت ما خیلی عمیق بود جوری که افشین دیگه با من زندگی می کرد اخه ازبعد سربازی دیگه من با

خان جون زندگی نکردم و مستقل شدم با همون پولی که داشتم این خونه رو خریدم افشینم تو خونه ی

من زندگی می کرد افشین عاشق دختر خالش بود همیشه از دختر خالش حرف می زد و می خواست که

باهاش ازدواج کنه من و افشین هیچ مشکلی با هم نداشتیم با سام هم از طریق افشین اشنا شدم شدیم سه

دوست صومیمی و فابریک تا زمانی که از طریق خان جون متوجه شدم فریده و عسل می خوان بیان

ایران اون وقتها زیاد از فریده خبری نداشتم اومدن ایران من احمقم خواستم به افتخار ورودشون

مهمونی بگیرم تو خونه ی خودم مهمونی ترتیب دادم اونجا بود که عسل افشینو دیدو ازش خوشش اومد

ولی افشین بهش رو نشون نمی داد خوب عاشق دختر خالش بود بعد از مهمونی عسل وقت و بی وقت می

اومد خونه ی من جوری که دیگه عاجز شده بودم از عسل خواستم که دست از سر افشین برداره بهش

گفتم که عاشق دختر خالشه ولی اون قبول نمی کرد خود افشین هم بریده بود عسل دیگه اشکارا به

افشین می گفت که دوسش داره از افشین خواستم که چند روزی نیاد اینجا تا عسلم بی خیال بشه افشینم

حرفمو گوش داد چند روزی افشین رفت خونه پدر و مادرش اخه اونا تو یزد زندگی می کردن به عسلم

گفتم که افشین برای همیشه از خونه ی من رفته عسل خودشو می کشت تا ادرس یا شماره تلفنی از

افشین بهش بدم ولی منم زیر بار نرفتم هیچی بروز ندادم یه روز افشین به من زنگ زد تا بیاد از خونه

یه مدرکی که نیاز داشتو برداره منم گفتم که خونه نیستم می تونه بره من اصلا متوجه نشدم که عسل

حرفای من و افشین و شنیده نگو عسل تا این حرفو می شنوه می ره سمت خونه ی من و همون جا

منتظر می مونه تا افشین و ببینه شب شده بود ولی از عسل هیچ خبری نبود فریده هم نگران شده بود به

هر جایی که فکرمون می رسید زنگ می زدیم به بیمارستان ها سر زدیم ولی خبری از عسل نبود نمی

دونم چرا یه حسی می گفت برم خونه ی خودم وقتی رسیدم خونه عسل و دیدم که گریه می کنه تعجب

کرده بودم این خونه ی من چی کار می کنه ؟؟؟ازش پرسیدم ولی عسل فقط گریه می کرد چشمم به افشین

خورد که با صورت داغون رو مبل نشسته و داره سیگار می کشه تا وقتی منو دید بلند شدو یه مشت به

صورتم زد اون لحظه اینقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم تا به خودم اومدم که

مشت دومو خوردم منم عصبانی شدم و شروع کردم به زدن افشین این قدر همدیگرو به مشت و لگد

گرفتیم که خسته شدیم وقتی دیگه کاملا خسته شده بودم به افشین گفتم: چه مرگته پسر چرا هار شدی ؟

اونم گفت که خیلی نامردم وقتی دلیل نامردیمو خواستم گفت امروز با دختر خالش اومده بود تهران وقتی

رسیدن جلوی در خونه عسل و می بینن عسلم به دختر خاله ی افشین گفته که عاشق افشین و با افشین

رابطه داره دختر خاله ی افشینم به حالت قهر افشینو ترک می کنه تا برگرده یزد مثل اینکه افشین هر چه

قدر التماس می کنه که عسل داره دروغ می گه دختره باورش نمی شه افشین فکر کرده بود من عمدا

عسل و فرستادم این شد که افشینم به حالت قهر از خونه ی من زد بیرون وقتی به عسل نگاه کردم دلم

می خواست سرشو مثل سر گوسفند ببرم اینقدر که ازش عصبانی و ناراحت بودم باعث به هم خوردن

دوستیه من و افشین شده بود بلندش کردمو بردم خونه ی خان جون به عسلم گفتم همه چیو باید براشون

تعریف کنی اونم قبول کرد و همه چیو تعریف کرد دیگه اون شب نمی خواستم برم خونه از بس کتک

کاری کرده بودم خسته بودم پس منم خونه ی خان جون موندم به هفته از این ماجرا می گذشت من تو

همین شرکتی که دیدی کار می کردم اخه این شرکت برای پدر بزرگم بود که بعد از مرگ پدر بزرگم خان

جون به شرکت رسیدگی می کرد قرار بود یه معامله ی سنگین داشته باشیم که این معامله هم به خوبی

قراردادش بسته شد پول زیادی تو این معامله بود اصولا شرکت پول نقد نگه نمی داره واریز می شد به

حساب اصلی شرکت ولی نمی دونم چرا وقتی طرف معامله پولو نقد داد من قبول کردم و کیف پولو با

خودم اوردم خونه تا سر فرصت برم بانک و خودم به حساب شرکت واریز کنم همون شب عسل و فریده

اومدن خونم چون من دیگه با هیچ کدومشون حرف نمی زدم با عسل به خاطر کار زشتی که با افشین و

من کرده بود و با فریده به خاطر اینکه بی جا از دخترش حمایت می کردو می گفت عسل کار بدی نکرده

حتما کرم از افشین بوده وقتی اومدن تعجب کرده بودم ولی بی احترامی بهشون نکرده بودم اونام گفتن که

فردا عازم هستن که از ایران برن تو دلم کلی خوشحالی کردم بعد از اینکه نیم ساعتی نشستن از خونه

ی من رفتن متوجه شدم کیف پولا نیست داشتم سکته می کردم چون قبل ورود فریده و عسل کیف سر

جاش بود هر جایی که فکرشو کنی گشتم خونه رو زیر رو کردم ولی اثری از کیف پولا نبود از طرف دیگه

ای هم نمی تونستم مستقیم به فریده یا عسل بگم که کیف پولو اونا برداشتن تصمیم گرفتم که خان جون

زنگ بزنم و قضیه پولا رو بگم وقتی به خان جون گفتم گفت مقصر من هستم که پول نقدو قبول کردم و بدتر از اون اوردمش خونه حالا هم باید خودم اون پولو تهیه کنم حرف خان جون یک کلام بود هیچ وقت

از حرفش بر نمی گشت حالا من مونده بودم یه پول گنده که باید جورش می کردم تا به حساب شرکت

بریزم فریده و عسلم رفتن بدون اینکه پولو بدن با سام حرف زدم و کل موضوع رو براش توضیح دادم

سام گفت یه مقداری می تونه از پدرش برام بگیره این خوب بود خودمم یه زمین داشتم که با پول ارث

پدریم خریده بودم باید اون زمین هم می فروختم خلاصه با بدبختی و بیچارگی پولو جور کردم و واریز

کردم به حساب شرکت البته اینم بگم که بعدها که خان جون می خواست بره پیش فرشته و فریده بهم گفت

که فهمیده فریده این کارو کرده گویا وقتی فریده داشته پولو را تو چمدونش می زاشته خان جون می بینه

ولی چیزی نمی گه تا من تنبیه بشم و سختی این کارو بکشم می گفت باید حواسمو جمع می کردم تا این

اتفاق نیافته برای من هم این موضوع درس عبرتی شد….. هامون مکثی کردو گفت : حال فهمیدی چرا

واسه این ارث و میراث می جنگم ؟ ببین انا اگه این شرکت به من نرسه خان جون مجبور می شه که

بفروشه پس حق الارث هر بچه ای داده می شه البته باز به من بیشتر از فرشته و فریده می رسه چون

من نوه ی پسری هستم ولی نمی خوام این شرکت فروخته بشه من 10ساله دارم تک و تنها این شرکتو

اداره می کنم یه جورایی این شرکتو من بزرگش کردم تو فکرم بود که اگه این شرکت به من برسه حق

فرشته رو کامل بدم ولی فریده حقشو با دزدی اون پولا گرفته بود حالا که همه چیو بهت تعریف کردم

کمکم می کنی انا بیتا ؟

قبل از اینکه جواب هامون و بدم گفتم :هامون یه سوال دیگه بپرسم ؟

– چیه بپرس !!!

– دیگه افشینو ندیدی ؟ دیگه خبری ازش نگرفتی ؟

– چرا چند وقت بعد به خونشون زنگ زدم ولی نبود با هزار جور کلک شماره ی خونه دختر خالشو گرفتم و

زنگ زدم همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم گفتم که افشین گناهی نداره دختر خالشم گفت قبل من سام

همه چیو تعریف کرده بعد ها از سام شنیدم که افشین و دختر خالش با هم ازدواج کردن ولی دیگه رابطه

ای با افشین نداشتم تو رفاقتی که اعتماد نباشه بهتر که اصلا اون رفاقت ادامه پیدا نکنه در عوض با سام

خیلی صمیمی تر از قبل شدم حتی صمیمی تر از افشینی که با من زندگی می کرد …

به هامون نگاه کردم چقدر موقع تعریف کردن چهره اش دوست داشتنی تر شده بود بهش گفتم : که اینطور

– باشه کمکت می کنم که نزاری کسی حقتو بخوره دیگه بلند شو بریم الان خودشون مارو از رستوران

بیرون می کنن ااااااا …

با هامون بلند شدیم و بعد از حساب غذا از در رستوران خارج شدیم هوا سرد شده بود سوار ماشین شدیم

به هامون گفتم حالا وقتشه یه سکانس جدید از این فیلم رو به نمایش بزاریم

قرار شد شکل رابطمونو تغییر بدیم باید مثل عشاق با هم رفتار کنیم و با این نقشه به سوی خونه حرکت

کردیم

به هامون گفتم : هامون حالا فهمیدم چرا مادر بزرگت وسط هفته نیومد که با تو بره پیش وکیلش نگو

عسل ذهنشو مسموم کرده بود ولی خوب اگه چندتا چشمه دیگه از ما ببینه فکر کنم دیگه براش جای شک

باقی نمونه کار تو هم سرو سامون بده هامونم سری تکون داد و تائید کرد ……………

حالاوقتش بود تا یه سکانس جدید از این نقشه به نمایش در بیاد

یک دو سه حاظری هامون

اره

من و هامون با خنده در باز کردیم و وارد خونه شدیم هامون دست منو تو دستش گرفته بود و می خندید

همه داخل سالن نشسته بودن به همگی سلام دادیم و بعد از تعویض لباسمون رفتیم پیش بقیه نشستیم

من نوع پوششمو عوض کرده بودم یه بلوز استین حلقه ای یقه سه سانتی مشکی تن کردم ب یه شلوار

سفید کوتاه که ساق خوش تراشمو به نمایش می زاشت موهامم حالت شلخته نیمه جمع با کلیپس بستم

وارد سالن شدم یراست به سمت مبلی رفتم که هامون نشسته بود روی دسته ی مبل نشستم خوب خان

جون و عسل و زیر نظر گرفته بودم هامون دستمو گرفتو بوسید و به من گفت :

عشقم شرمنده ام برای این مدتی که بهت کم توجهی کردم می دونی که گرفتار کارای شرکت بودم می دوم

ازم دلگیر شدی ولی جبران می کنم خانومی و دوباره روی دستمو بوسید و تو دستش نگه داشت منم با

حالت رومانتیکی دست بردم تو موهای هامون و یکم بهمشون ریختم گفتم : می دونستم در گیر کاراتی

ولی می دونی که طاقت ندارم منو ندیده بگیری

خان جون به عسل یه نگاه معنی دار انداخت

رویا خانوم همه رو صرف شام دعوت کرد همه رفتیم بشینیم قرار نبود خیلی شور قضیه رو در بیاریم و یا

به قول معروف تابلو بازی کنیم فقط چند چشمه برای خان جون می یومدیم تا از فکری که عسل تو سرش

انداخته بود در بیاد کافی بود

بعد از غذا همگی نشستن به حرف زدن ولی خان جون گفت عسل با من بیا کرم زانومو بزن شصتم خبر

دار شد که خبرایی بدون اینکه کسی متوجه بشه به هوای زدن مسواک وارد دستشویی شدم چون

دستشویی جایی قرار داشت که می شد به راحتی حرفای که تو اتاق خواب زده می شه رو شنید منم

گوشامو به کار گرفتم تا ببینم موضوع از چه قراره هیچ جوری دوست نداشتم هامون شکست خورده ی

این بازی باشه صدای خان جون و شنیدم که گفت : دیدی عسل بی راه حرف زدی اینا خاطر همدیگرو می

خوان عسل گفت : وای خان جون چقدر ساده اید نفهمیدید چقدر تابلو فیلم بازی می کردن

عسل تو به دل منم شک راه دادی حالا می گی چ یکار کنیم ؟

خان جون اول به یه بهانه عقد نامشونو ببینید یا شناسنامشونو البته ممکنه پول داده باشنو شناسنامه

قلابی گرفته باشن بعید نیست!!!!!!!!!!!! اگه یه چیزی بگم ازم دلخور و عصبانی نمی شید ؟

چی می گی عسل بگو بدونم چیه ؟

می گم خان جون برای اینکه خیالتون راحت بشه بیاید برای یک شب میکروفون تو اتاقشون جاسازی کنید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x