رمان مانلی پارت 65

4.4
(96)

 

 

 

کمی خیره نگاهم کرد و آرام گفت: اولین باره یکی بهم میگه مثل روانیا رفتار می‌کنم.

 

گوشه‌ی لبم بالا پرید.

_زینگ زینگ همین الان شاهد اتفاق افتادن یکی از عجایب قرن هستیم!

 

صورتش را جمع کرد و نفس تندی کشید.

_می‌شه لب بالات رو با لب پایینت آشنا کنی؟ وقتی حرف نمی‌زنی بیشتر از ماساژت لذت می‌برم.

 

ابرویی بالا انداختم.

_زینگ زینگ جواب اشتباه!

وقت ماساژت تموم شد، باید برم به بقیه‌ی مشتری‌هام برسم حالا سعی کن از لم دادن روی من دست برداری.

 

پوفی کشید و تکیه‌اش را از کاناپه برداشت.

_پاشو بریم شام بخوریم بعد برسونمت خونه… از تو خیری به من نمی‌رسه.

 

شانه‌ای بالا انداختم و از جا بلند شدم.

همان‌طور که وسایلم را جمع می‌کردم گفتم: یادم نرفته هنوز یه لطف بهم بدهکاری.

 

زیر لب غری زد.

_به‌نظر میاد به‌خاطر اون یک شب کل عمرم باید بهت سواری بدم.

 

کیفم را از روی میز برداشتم.

_این‌جوری حرف زدنت باعث نمی‌شه دلم به‌رحم بیاد فقط جری ترم می‌کنه!

بزن بریم که قراره مامان زهره دهنم رو سرویس کنه.

 

اخمی کرد.

_مگه نمی‌دونه با منی؟

 

جعبه‌ی کوزه‌ها را به دستش دادم.

_نه گفتم میرم کارگاه. اگه می‌فهمید قراره از دردونه فامیل باج بگیرم و مثل چی ازش کار بکشم حسابی شاکی می‌شد.

 

اشاره‌ای به کوزه‌ها زدم.

_با احتیاط حملشون کن به‌همدیگه برخورد نکنن!

 

پوفی کشید و چپ چپی نگاهم کرد.

_چشم نواب علیه!

 

با شنیدن حرفش تک خنده‌ای کردم که خیره نگاهم کرد.

_انگار اینجا یه‌نفر خیلی درگیر من شده!

 

نگاهش را به سمت سقف چرخاند و سرش را به دوطرف تکان داد.

_فریا وقتی بچه بودی کسی تورو انداخته هوا و یادش رفته بگیرتت؟ می‌تونی باهام راحت باشی و حقیقت رو بگی.

 

با دهانی باز مانده نگاهش کردم.

_داری میگی از لحاظ عقلی مشکل دارم؟

 

جدی نگاهم کرد.

_مطمئنم که داری فقط دارم دنبال علتش می‌گردم؛ ممکنه طول درمانت رو جلو بندازه!

 

هینی کشیدم و با حرص به سمتش خیز برداشتم.

 

از آنجایی که اطمینان داشت نمی‌توانم آسیبی به آن هیکل غول پیکر برسانم.

 

جعبه به دست ایستاد و بااعتماد به‌نفس نگاهم کرد.

 

به محض رسیدن به او بازویش را میان دستانم گرفتم تنها کاری که در آن مهارت خاصی داشتم یعنی گاز گرفتن را انجام دادم!

 

گوشت سفت بازویش را محکم زیر دندان‌هایم له کردم که باعث شد ناله‌اش از درد بلند شود.

 

از آنجایی که می‌دانست اگر جعبه روی زمین بیفتد و کوزه‌ها بشکنند چه بلایی به سرش می‌آورم مقاومت کرد و با فکی منقبض شده از بالا نگاهی به گوشت بازویش انداخت.

_تازه دارم به حرف فرشته ایمان میارم… حالا که به شب نزدیک شدیم به‌نظر می‌رسه داری به همون غول سبز آدم خوار تغییر شکل میدی!

 

سرم را عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم.

_تحت تاثیر قرار گرفتم… اولین نفری هستی که وقتی دندون‌هام توی گوشتش فرو رفت به‌جای التماس همچنان به مسخره کردنم ادامه داد!

 

لبخندی به جای لب‌هایم روی لباسش و بعد به خودم زد.

_ببینم آخرین نفری که گازش گرفتی کی بود؟ سیما یا فرشته؟

 

باافتخار نگاهش کردم.

_هیچکدوم… باربد!

 

#پست_98

 

 

دوباره اخم‌هایش را درهم کشید که سریع گفتم: چیکار کنم خب گوشت بازو برای من لذیذ‌ترین قسمت بدنه.

 

کلافه لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_باورم نمی‌شه دارم این حرف رو می‌زنم ولی از این به بعد اگه هوس یه چیز لذیذ کردی می‌تونی رو بازوی من حساب کنی!

 

لبخند پررنگی روی لب‌هایم نشاندم و دستم را دور بازویش حلقه کردم.

_همیشه می‌دونستم تو بهترینی نامی جون!

 

تک خنده‌اش کرد و به سوی در به راه افتاد.

_فقط واسه این که اجازه میدم گازم بگیری؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_این فقط یه بخششه!

تو با طراحی فوق‌العادت بهم کمک کردی دهن استاد مرادی رو ببندم و برای اولین‌بار از جلساتش سربلند بیرون بیام. این واسه‌م یه دستاورد عالیه!

 

سوالی نگاهم کرد که توضیح دادم: در طی تمام پروژه‌هایی که بهم داده من نفر آخر شدم… می‌دونی اون‌قدرها هم کارم بد نیست.

حس می‌کنم عاشقم شده و اصرار داره یه‌ترم دیگه باهاش بردارم تا بیشتر منو ببینه!

 

کنار ایستاد تا از دفتر خارج شوم.

_اول این که غلط می‌کنه عاشق تو شده… دوم این که غلط می‌کنه بهت نمره کم میده… سوم این که لطفا بهم بگو تو چندجلسه روان درمانی تونستی چنین اعتماد به‌نفسی کسب کنی؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_مطمئناً تعداد جلساتم بیشتر از مال تو بوده!

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و بی‌توجه به نگاه بهت زده‌ی منشی که بینمان می‌چرخید به سوی آسانسور به راه افتاد.

 

لب‌هایم را تر کردم و به آرامی گفتم: چندتا نفس عمیق بکش تا فشار خونت بیاد پایین نمی‌خوام عامل سکته‌ی غریب‌الوقوعت توی سن کم باشم!

 

همین که وارد آسانسور شدیم و نگاهم در آینه به صورت جفتمان افتاد متوجه دلیل نگاه بهت زده‌ی منشی شدم.

 

جدای از این که رئیسش را پشت سر من مشغول حمل این جعبه دیده بود روی صورت هردویمان رنگ پاشیده بود و هردو انقدر مشغول طعنه زدن به یکدیگر بودیم که یادمان رفت پاکش کنیم.

 

نگاهی به چهره‌ی پر اخمش که در آینه مشغول بررسی رنگ روی صورتش بود انداختم و به آرامی خندیدم.

_به برنامه‌ی لذت نقاشی با باب راس خوش آمدید… امروز قراره بهتون یاد بدیم چه‌جوری با یه قلم‌مو و یه خط رنگ گند بزنید به ابهت یه رئیس گنده بک!

 

به‌آرامی خندید و سرش را به‌دوطرف تکان داد.

_فردا یه‌کمی به مغزم استراحت می‌دم و نمیام دنبالت آنا لطفا دختر خوبی باش.

 

چشم‌هایم برق زد.

_خوشحالم که باعث می‌شم مغزت بیشتر از همیشه کار کنه.

 

آهی کشید و به تصویر هردویمان در آینه خیره شد.

_خوبیش اینه دیگه هیچوقت قرار نیست نگرانت باشم. اگه یه روزی یه دسته از دشمنام جرئت کنن برای عذاب دادن من تورو بدزدن؛ مطمئن می‌شم تا وقتی با چشمایی خون از گریه تورو دوباره تقدیمم کنن عقلشون رو از دست داده باشن!

 

تک خنده‌ای کردم.

_زینگ زینگ… اینجا یه نفر توی طعنه زدن حسابی پیشرفت کرده چیزی به عنوان جایزه می‌خواد؟

 

کلافه نگاهم کرد.

_ممنون می‌شه چنددقیقه سکوت و آرامش رو به عنوان جایزه‌ش در نظر بگیری!

 

لب‌هایم را به‌هم دوختم و بغ کرده نگاهش کردم.

 

دیگه آنقدرها که می‌گفت هم روی اعصاب نبودم.

_اجازه بده آخرین حرفم رو بزنم بعد جایزه‌ت رو تقدیمت کنم… باور کن من حرف نزدنم غیرقابل تحمل‌تر از حرف زدنمه…

 

بعد انگشت شست و اشاره‌ام را به‌صورت زیپ روی لب‌هایم کشیدم و سکوت کردم.

 

#پست_99

 

 

نیشخندی زد و به آرامی گفت: بعید می‌دونم!

 

اهمیتی ندادم و به محض باز شدن در آسانسور بیرون پریدم.

 

بی‌توجه به نگاهی سوالی و متعجب اطرافیان به سمت ماشینش به راه افتادیم.

 

بی‌حرف روی صندلی نشستم و به جلو خیره شدم.

 

بعد از گذاشتن جعبه روی صندلی عقب روی صندلی نشست و ماشین را روشن کرد.

_کمربندت رو ببند.

 

شانه‌ای بالا انداختم که به سمتم خم شد و کمربند را بست.

 

نگاهی به نزدیکی‌ بیش از حدش انداختم و سکوتم را حفظ کردم.

 

نفس سنگینی کشید و عقب کشید.

 

ماشین را به راه انداخت.

 

از این که خودش کمربندش را نبسته بود چهره‌ام درهم رفت و از این که نمی‌توانستم شاکی باشم بیشتر خودم را جمع کردم.

 

متوجه بودم حسابی کلافه شده و مدام با انگشتانش روی فرمان ضربه می‌زد انگار که چیزی آزارش می‌داد.

_غذا چی می‌خوری؟

 

دوباره شانه‌ای بالا انداختم و جوابی ندادم.

 

پوفی کشید.

_این قرار بود جایزه‌م باشه نه یه تنبیه!

 

کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: اگه بگی بابت تمام توهین‌هایی که بهم کردی متاسفی بهت اجازه‌ی حرف زدن می‌دم.

 

اول کمی به حرفش خندیدیم و بهت حرکت محبوب باربد را اجرا کردم.

 

دستم را مشت کردم و جلویش گرفتم.

 

بی‌هوا انگشت وسطم را از میان انگشت‌های سفت شده بیرون کشیدم و رو به نگاه بهت زده‌اش تکان دادم.

 

ناگهان صدای عصبی و شاکی‌اش بلند شد.

_فریا…!

 

دستم را عقب کشیدم و دوباره شانه‌ای بالا انداختم که با اخمی غلیظ و پرحرص گفت: دیگه چنین حرکتی ازت نبینم. فهمیدی؟

 

سکوتم را که ادامه دادم که با لحنی بدتر از قبل پارس کرد: لعنت بهش این جایزه‌ی لعنتی رو نمی‌خوام لطفا باهام حرف بزن… حرف نزدنت واقعا غیرقابل تحمل‌تر از حرف زدنته!

 

همین که حرفش تمام شد نفسم را پرصدا بیرون دادم.

_آخیش داشتم خفه می‌شدم تو اولین نفری هستی که تونست مجبورم کنه این همه وقت ساکت بمونم!

 

گوشه‌ی لب‌هایش بالا پرید.

_زینگ زینگ همین الان شاهد اتفاق افتادن یکی از عجایب قرن هستیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۴۲۹۹۴۷

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…  
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20230127 013646 0022 scaled

دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۵۵۲۰۶۸۰

دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

نمیدونم نامی عاشق چیه فریا شده😂

camellia
camellia
2 ماه قبل

مرسی ندا جونم.😘😘😘😘😘

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x