رمان ماهرخ پارت 29 - رمان دونی

 

 

 

 

شهریار گفت: قبلا گفته بودم که حاج عزیز اونقدرا که نشون میده بد نیست….!!!

 

 

ماهرخ اما قبول نداشت چون دلش از دست ان پیرمرد خون بود.

 

اخم کرد: بیخود طرفداریش و نکن…!

 

-طرفداری نمی کنم، واقعیت رو میگم…!!!

 

 

ماهرخ باورش نمی شد.

شهریار واقعا جدی بود.

ناباورانه خندید: چطور می تونی اینقدر مطمئن حرف بزنی وقتی من می دونم تموم زندگی من و مادرم رو همین پیرمرد خراب کرد…!!!

 

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد.

دخترک حق داشت چون حاج عزیز واقعا برای گلرخی که عزیز دلش بود، هیچ کاری نکرد…

 

-حق داری اما….

 

-اما چی…؟!

 

شهریار خواست بگوید اما زود قضاوت نکن که باز هم ماهرخ حرفش را قبول نمی کرد، پس سکوت کرد و با تبسمی زیبا گفت: بهتره به جای حرف های بی ارزش از اینکه مهگل اینجاست لذت ببری…!!!

 

 

ماهرخ ماند.

اما حرف مرد به دلش نشست.

او هم لبخند زد و با چشمکی گفت: حق با توئه ولی بازم ازت ممنونم…!!!

 

-من کاری نکردم…!!!

 

ماهرخ شانه بالا انداخت: به هر حال می دونم بی تاثیر هم نیستی…!!!

 

 

*

 

 

-اینجا چقدر خوشگله…!!!

 

ماهرخ به روی خواهرکش لبخند زد: ولی به خوشگلی تو نمی رسه…!!!

 

مهگل اخم مصنوعی کرد: درسته من خوشگلم ولی تو خوشگلتری چون چشمات عسلیه و موهات قهوه ای، انگار که رنگشون کردی…!!!

 

 

-تو هم نازی، قشنگم…!! بهتری…؟!

 

مهگل خوشحال و شاد گفت: آره خیلی بهترم… اصلا آبجی باورت نمیشه از درد راحت شدم، الان شبا راحت می خوابم… حتی نفس کشیدن هم اذیتم نمی کنه…!!!

 

اشک درون چشمان ماهرخ جمع شد: خدا رو شکر…!!!

 

 

 

دست ماهرخ روی لباس خواب ماند.

شهریار لطفش را با آمدن مهگل به آنجا و حتی حمایتش در عمارت شهسواری ها در حق او تمام کرده بود ولی او هنوز هم نمی تواتست برای یک زندگی مشترک تصمیم نهایی بگیرد یا خودش را تمام و کمال در اختیار او بگذارد.

 

همیشه دوست داشت عاشق شود و بعد تمام و کمال خود را تقدیم عشق زندگی اش کند.

 

 

به جای لباس خواب، دست کرد و تاپ شورتک زرد رنگی برداشت و تن کرد.

آنقدر در تنش خوش نشسته بود که خودش هم ناخودآگاه خنده اش گرفت اما بیشتر شبیه دختر بچه ها شده بود ولی با فکری که به ذهنش رسید، لبخند روی لبش پهن تر شد و با چشمانی که درونش برق داشت سمت میز توالت رفت و دو کش کوچک از کشو میز برداشت و موهایش را دو طرف خرگوشی بست…

 

 

حال شبیه دختر کوچولوهای تخس و تو دل برو شده بود.

چند تا ژست جلوی آینه گرفت که اگر ان ها را ثبت می کرد، بهتر بود.

 

 

گوشی اش را برداشت و از زوایای مختلف از خودش عکس گرفت…

داشت آخرین عکس را از خود می گرفت که شهریار وارد اتاق شد.

 

مرد با دیدن تیپ جدید و بسیار متفاوت ماهرخ ماند.

اگر بگوید شبیه دخترک های ملوس پنج ساله شده بود، دروغ نگفته بود و ان لحظه چقدر دلش یک دختر پنج ساله ملوس می خواست با چشمانی عسلی و موهایی قهوه ای که از خون و وجود خودش باشد…!!!

 

 

ماهرخ متوجه حیرت شهریار شد.

دلبری های این دختر تمامی نداشت.

دخترک نازی به خودش داد و با صدای بچه گانه ای گفت: چطور شدم عمو….؟!

 

 

شهریار آب دهانش را بلعید.

چقدر در مقابل این دختر سست بود.

چشم گرفت و خواست رو برگرداند که باز صدای ماهرخ عذاب روح و جسمش شد: عمو نگفتی خوشگل شدم….؟!

 

 

داغ کرده بود.

باز هم از دست این دختر داشت با نیازهای سر برآورده اش به جنگ و جدال کشیده می شد…

او مرد بود و حق داشت برای نیازش از زنش تمکین بخواهد ولی ماهرخ راه نمی داد.

 

 

اخم کرد.

جلو رفت و با خشونت بازوی دخترک را گرفت.

با خشمی که توی وجودش بود، از لای دندان های قفل شده اش گفت: آره خوشگل شدی لامصب!!! اونقدر خوشگل شدی که تموم حس نیازم و با همین دلبریات بیدار کردی و حالا من با آتیشی که تو جونم انداختی چیکار کنم دختره خیره سر…؟!

 

 

 

 

 

ماهرخ مات و مبهوت خیره مرد شد.

او را هیچ وقت این گونه عصبانی ندیده بود.

 

 

ناباور پلک زد: شهریار…؟!

 

 

شهریار آنقدر عصبانی بود که توجهی به تعجبش نکرد و با همان لحن تند و عصیان زده اش از لای دندان های کلید شده اش گفت: هیچ می فهمی داری با من چیکار می کنی…؟!

 

 

-من که دیگه لباس خواب نپوشیدم…؟!

 

لحن مظلومانه دخترک، دلش را نرم تر کرد.

دست مرد بالا رفت و روی موهای مثل ابریشم دخترک نشست.

-تو حتی با این لباس ها، باز هم داری دل می بری…!!!

 

 

دخترک وا رفت.

دست مرد روی تارهای موی دخترک نوازش وار کشیده می شد.

ناز و ملاحت صورتش جوری بود که دل شهریار را لرزاند.

 

 

 

ماهرخ درمانده گفت: خب من چیکار کنم…؟!

 

مرد میان عصبانیتش لبش به کج خندی باز شد.

او ناخواسته داشت، جای خودش را توی دل مرد باز می کرد.

 

 

-لازم به کار خاصی نیست فقط کافیه دل به دلم بدی…!

 

-چی…؟!

 

شهریار جرات پیدا کرد: دل به دلم بده ماهرخ تا بتونی من و بیشتر بشناسی…!!!

 

 

-ولی… ولی من آمادگی ندارم یعنی… یعنی حتی بهش فکر نمی کنم.

 

 

شهریار اخم کرد.

این دختر چرا آنقدر رک حرف می زد…؟!

رک حرف زدنش با این قیافه ملوس و دلبر ناسازگاری می کرد…!!!

 

-آمادگی نمی خواد از حالا می تونی بهم دقیق تر فکر کنی…!

 

 

-من قصد ازدواج ندارم چون حتی فکر کردن به یه زندگی مشترک هم برام زیادی ترسناکه…!!!

 

 

شهریار تک ابرویی بالا انداخت و کج خندی کنج لبش گفت: حتی اینم فکر کردن نمی خواد دختر خوب، من و تو الانشم هم یه جورایی زندگی مشترک خودمون رو داریم، اونوقت تو از چی می ترسی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنانه
حنانه
1 سال قبل

من نفهمیدم چشمهای ماهرخ خاکستریه یا عسلی؟؟!!🤔

ماهرو
ماهرو
1 سال قبل

پارت بزار ید

Baran
Baran
1 سال قبل

چند روز یک بار پارت میزارن؟

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

😂😂اعتماد بنفسم بعد این رمان از بین رف مگه با چشم قهوه ایا چمونه تو هیچ رمانی نمیگن دختر چشم قهوه ای دماغ معمولی لب بزرگ ابرو کشیده
فقط دختر چشم رنگی دماغ خدادادی عملی موهای بلند و بدن عین مانکن ژون😂😂😂🤣

ماهرو
ماهرو
پاسخ به  هکر قلبشم
1 سال قبل

🤣👍🏻

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ماهرو
خواهر عفریته شهریار
خواهر عفریته شهریار
1 سال قبل

😶🙄خودمونیما این دختره ام یکم زیادی لوس بازی در میاره
نمیتونم … نمیشه …. نمیخوام …
آقا یا رومی رومی یا زنگی زنگی
یا کلا ولش کن برو یا بمون … دیگه استخاره گرفتنت برای چیه دختر جون؟؟

Kmkh
Kmkh
1 سال قبل

ای کاش روزی یه پارت بیاداینطوری خیلی کمه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x