رمان ماهرخ پارت 34 - رمان دونی

 

 

 

 

از دخترک جدا شد.

هر دو مخمور بهم نگاه کردند.

ماهرخ شرمگین نگاه گرفت…

 

-بوسیدنت بهم آرامش میده…!

 

 

دخترک نگاهش بالا آمد اما جز لبخند حرفی نداشت..

 

شهریار بوسه ای روی سرش زد و گفت: خجالت نکش… من میرم یه زنگ به بهزاد بزنم…

 

شهریار رفت و ماهرخ از حس خوبی که داشت روی تخت آوار شد و با خود زمزمه کرد: اصلا به اون صورت اخموش اینقدر هات بودن، نمیاد…!!!

 

*

 

 

مهگل به همراه ماهرخ به آتلیه رفته بود و با شوق و ذوق نگاه تابلو ها می کرد….

 

ماهرخ استعداد خیلی زیادی در نقاشی داشت.

بی خود نبود در هر گالری تمامی تابلوهایش فروش می رفت ان هم به قیمت خیلی بالایی…!

 

 

کنار تابلوی نیمه کاره ایستاده که تصویری از خود ماهرخ بود… زیبا و دلنواز در میان دشتی پر از گل موهایش را به دست باد سپرده بود…

 

 

ترانه به کنار مهگل آمد و بعل گوشش گفت: احوال مهگل خانوم…

 

مهگل در جایش پرید و با ترس نگاه ترانه کرد.

دست روی قلب گذاشت و با نفسی که تند شده بود، گفت: ترسیدم ترانه…!!

 

 

ترانه به پهنای صورت خندید: تموم مزه اش به ترسیدنه خوشگله…!!!

 

-فکر قلب منم باش…!

 

ترانه گونه اش را بوسید: خوش اومدی فندق خانوم…!

 

مهگل اخم کرد: من بزرگ شدم…

 

– ولی برای من هنوز همون مهگل کوچولویی….!!!

 

مهگل خندید که ترانه با مهر در آغوشش کشید…

 

***

 

-آقای محترم طبق قرارداد مذکور شما موظفی که تمام سود رو در صورت فسخ قرارداد بپردازید…!!!

 

 

مرد غریبه اخم کرد: وقتی هیچ جنسی فروخته نشده، چطور انتظار سود دارین….؟!

 

شهریار پا روی پا انداخت.

با نگاهی پر نفوذ و عمیق خیره مرد مکار رو به رویش شد…

-پس چطور شما انتظار فسخ قرارداد رو دارین وقتی که تمامی جنس ها توی انبار تحت تملک شما هست…!!!

 

 

-من پولی ندارم تا سود شما رو بدم…

 

شهریار پا روی پا انداخت: این بازی خیلی وقته قدیمی شده جناب… اون جنس ها حکم طلا رو دارن که ارزش پولی ان ها ساعتی بالا میره…!!!

 

مرد پوزخند زد: چه ارزشی وقتی هیچ مشتری پاش نیست…!!!

 

شهریار پوزخند زد: مشتری هست منتهی شما می خوای انبار کنی و بعدا به بهانه تحریم چند برابر قیمت اصلی سود کنی…!

 

 

 

 

مرد با خشم نگاه کرد و گفت: منظورتون جیه…؟!

 

شهریار در حالی که بلند می شد، با جدیت گفت: گفتنی ها رو گفتم جناب… بقیه کارها رو وکیلم پیگیری می کنه…!!!

 

بعد هم بدون هیچ حرکت دیگری از اتاق کنفرانس خارج شد…

 

دلش برای ماهرخ تنگ شده بود.

این دختر آمده بود تا او چیزهای جدیدی را تجربه کند.

 

چیزهای جدید…!!

حس های جدید…!!

 

این حس داشت سلول به سلول تنش را درگیر می کرد… وجودش داشت با ماهرخ گرم می شد.

اما این حس ناب را دوست می داشت…

 

 

گوشی اش را بیرون کشید و تماسی با ماهرخ گرفت…

بعد پنج بوق صدای دلنشین و ناز ماهرخ روحش را نوازش کرد…

 

-جونم حاج آقا….؟!

 

لبخندی از لفظ حاج آقا روی لبش نشست.

گفته بود به او حاج آقا نگوید اما دخترک شیطنت خرج می کرد و با ناز وافری حاج آقا را طوری تلفظ می کرد که دل می برد…!!!

 

-پدر سوخته مگه نگفتم بهم نگو حاج آقا…؟!

 

 

ماهرخ آرام به گونه اش زد و با لحن نازی گفت: عه وا خاک به سرم، یادم رفته بود حاج اقا…!!

 

شهریار خندید.

سرمست و بی قرار…

 

-شیطنت می کنی پدر صلواتی…؟!

 

دخترک دلبرانه گفت: دوست نداری حاجی…؟!

 

شهریار دل به دلش داد: شانس آوردی پیشم نیستی ماهی وگرنه…!!!

 

-وگرنه چیکار می کردی…؟!

 

شهریار نفس بلندی کشید…

-می بوسیدمت دلبر خانوم…!!!

 

 

 

ماهرخ جا خورد.

این روی شهریار برایش تازگی داشت.

این مرد این روزها رفتار و حرف هایش زیادی جدید بودند…

 

 

-رمانتیک شدی حاجی…؟!!

 

شهریار سمت پنجره مورد علاقه اش رفت.

توجهی به سوالش نکرد و خیلی جدی گفت: کی میری خونه…؟!

 

 

ماهرخ نگاهی به ساعتش کرد.

یه دو ساعت دیگه… آخه شاگرد جدید گرفتم..

 

 

-مهگل اذیت نمیشه…؟!

 

-چون کارم طول می کشید، مهگل رو همراه ترانه و کاوه فرستادم خونه…!!!

 

شهریار نگاه ساعت مچی اش کرد.

– میام دنبالت ماهی…!!!

 

-ولی زحمتت میشه…!!!

 

شهریار تبسمی کرد: وظیفمه حاج خانوم…!!!

 

از لفظ حاج خانوم خوشش آمد که بلند خندید و بدون رو دربایسی گفت: منتظرتم حاج آقا…!!!

 

****

 

منتظر شهریار بود.

خواست دوباره داخل آتلیه برگردد که با شنیدن نامش برگشت…

-ماهرخ….؟!

 

شاهین بود.

اخم روی پیشانی دخترک نشست.

توقع دیدن او را نداشت.

 

شاهین نزدیک شد و سلام آرامی کرد…

 

-خوبی…؟!

 

ماهرخ اخمی روی پیشانی نشاند: سلام اینجا چیکار می کنی…؟!

 

شاهین با چشمانی پر محبت نگاهش کرد: دلم برات تنگ شده بود…

 

ماهرخ واکنش تندی نشان داد: برای چی باید دلت برام تنگ بشه…

 

شاهین جا خورد: ناسلامتی دوستیم ماهرخ…

 

-دوست؟! یادم نمیاد باهات صمیمی شده باشم…؟!

 

شاهین قدمی جلو گذاشت و دستش بند بازوی ماهرخ شد و خواست حرف بزند که صدایی از پشت سر باعث شد حرف در دهانش بماند…

 

-بهتره دستت رو از روی بازوش برداری پسرجان…!!!

 

 

 

 

شاهین چرخید و با دیدن شهریار ابرویی بالا انداخت…

-حاج آقا شهسواری…؟!

 

 

شهریار پراقتدار و جدی کنار ماهرخ ایستاد.

نگاه پر نفوذش را به شاهین داد…

-خودم هستم جناب مستوفی….!!!

 

 

شاهین نگاهش را به سمت ماهرخ سوق داد که دخترک عصبی گفت: بهتره از اینجا بری…!!!

 

نگاه تیز شهریار روی شاهین سنگینی می کرد.

شاهین بدجور جا خورده بود و احساس بدی داشت ولی سعی کرد ظاهر سازی کند…

 

-فامیل ماهرخ هم شهسواریه و می تونم بپرسم چه نسبتی باهاتون داره…؟!

 

رگ گردن شهریار نبض گرفت.

غیرتش به جوش آمد اما سعی کرد خودش را کنترل کند.

دست ماهرخ را در دست گرفت و در میان بهت و حیرت شاهین مستوفی گفت: زنمه جناب مستوفی در ضمن بار آخری باشه که همسرم رو به اسم کوچیک صدا می زنین…!!!

 

 

دهان شاهین مانند ماهی باز و بسته می شد.

او عاشق ماهرخ بود.

ماهرخی که آینده اش را با او در ذهنش بارها و بارها ساخته بود و حال خراب شدن یک دفعه ای کاخ آرزوهایش تمام تنش را به لرزه درآورده بود…

 

 

نگاهش روی ماهرخ ناباور چند بار پلک زد: ماهرخ…؟! باورم نمیشه…!!!

 

ماهرخ عصبی شده بود و شهریار بدتر از او که رو به دخترک گفت: برو داخل ماشین…!!!

 

 

ماهرخ حق به جانب سمتش برگشت: من خودم بلدم از خودم دفاع کنم…!!!

 

نگاه خیره شهریار آنقدر پر نفوذ و ترسناک شد که ماهرخ جا خورد، مخصوصا نبض زدن رگ کنار پیشانی اش که باعث شد ماهرخ از موضعش پایین بیاید…

 

-برو تو ماشین ماهرخ جان…!!!

 

شاهین ناظر آن دو بود و هنوز باورش نمی شد…

ماهرخ رفت و شهریار بعد از آنکه خیالش راحت شد رو به سمت شاهین کرد و با جدیت تمام گفت: دوست ندارم دور و بر زنم ببینمت…!!!

 

 

شهریار پوزخند زد: اما… اما من و ماهرخ باهم دوستیم شما نمی تونین…

 

با قدم بلندی که شهریار برداشت و رخ و به رخ شاهین ایستاد…

قدش از او بلندتر بود.

هیکلش هم درشت تر بود.

اما کسی هم نمی دانست که ضرب دست سنگینی هم دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

خیلی قشنگه همش منتظرم پارت بعد بیاد ایول

Andiya H
Andiya H
1 سال قبل

لطفا هر روز پارت بده خیلی قشنگهههههمسمجیسنینسنینکسین🥺💜

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

جوون ضرب دستو قربون

ماهلین
ماهلین
1 سال قبل

جووون

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x