رمان ماهرخ پارت 40 - رمان دونی

 

 

 

-دوست ماهرخ، ترانه…!!!

 

شهریار جا خورد: اونوقت شما کی وقت کردید باهم آشنا بشید…؟!

 

 

بهزاد شانه بالا انداخت: شدیم دیگه…!!!

 

و نگفت همان ترانه شده بود آتش در زندگیش و دست از سر خودش و قلبش بر نمی داشت…!!!

 

 

-نمی دونستم…!!!

 

-ماهرخ بهت نگفت…؟!

 

-نگفته که متعجب شدم ولی ترانه خانوم دختر خوبیه…. من دورا دور می شناسمش…!!!

 

تو- شناختن شما که شکی نیست چون می دونم تا ته و توی زندگی خودش و داداشش رو درآوردی که گذاشتی زنت باهاشون معاشرت داشته باشه…!!!

 

 

-بده مواظب زندگیم هستم…؟!

 

-بر منکرش لعنت مرد مومن…!!!

 

 

شهریار دوباره خواست سیگاری آتش بزند که بهزاد با تعحب گفت: داری چیکار می کنی…؟!

 

 

شهریار اخم مرد: معلوم نیست….!!!

 

بهراد هم اخم کرد: معلومه اما چی شده که اینقدر آشوبی که به سیگار پناه آوردی…؟!

 

 

نمی خواست حرف بزند اما باید می گفت تا سبک شود…!!!

 

چشم بست و نفسش را سخت و کلافه بیرون داد.

سیگار را کنج لبش گذاشت و پک عمیقی بهش زد و بهزاد با نگرانی نگاهش کرد…

 

 

بهزاد طاقت نیاورد: حرف بزن شهریار، جون به لبم کردی…؟!

 

 

شهریار پک دیگری زد و گفت: مهراد داره موش می دوونه…!!!

 

-یعنی چی….؟!

 

 

شهریار دستش را مشت کرد: یعنی اینکه داره گوه زیادی می خوره…!!!

 

 

-به خاطر خدا درست حرف بزن تا بفهمم چه مرگته…؟!

 

 

سخت بود گفتن این حرف ها اما باید می گفت چون بهزاد می توانست کمکش کند…

 

-مهراد می خواد دو تا دختراش و طعمه کنه…!!!

 

 

کم کم چشم های بهزاد باریک شد. ذات کثیف مهراد را می شناخت اما متوجه منظور شهریار نشد…

 

-میشه درست حرف بزنی تا منم متوجه بشم….؟!

 

 

 

 

 

شهریار پوزخند زد: به نظرت چی می تونه یه مرد و بهم بریزه…!!!

 

 

-ناموست….؟!

 

-دقیقا…!!!

 

-چه غلطی داره می کنه….؟!

 

 

سیگار به ته رسیده بود که ان را توی زیر سیگاری خاموش کرد…

-غلط رو که چند سال پیش کرده ولی الان داره بازی درمیاره….!!!

 

 

-چرا متوجه نمیشم چی میگی…؟!

 

شهریار چشم بست: منم متوجه نمیشدم اما وقتی با واقعیت رو به رو شدم غیرتم درد گرفت بهزاد….!!!

 

 

بهزاد مقابلش قرار گرفت.

فهمید که رفیقش دارد درد می کشد.

 

 

-حرف بزن و خودت رو خالی کن رفیق…!!!

 

 

-سخته بخوام از ناموسم برات بگم…!!!

 

-اما با نگفتن هم داغون تر میشی….!!!

 

 

شهریار با لحن ناراحت و خسته ای گفت: می خوام مهراد رو بکشم اما می بینم که حتی ارزش مردن هم نداره…!!!

 

 

بهزاد دست روی بازویش را گرفت: نداره… مهراد ارزش هیچی رو نداره…!!!

 

 

سر شهریار بالا آمد و توی چشمان بهزاد زل زد و گفت: تو می دونستی مهراد…. می خواسته…. به… ماهرخ… دختر خودش… دست بزنه….!!!

 

 

دست بهزاد شل شد…

می دانست، گلرخ گفته بود….!

چیز کمی نبود یک پدر چشمش به دخترش باشد…

این واقعه اوج کثافت بودن را نشان می داد…

 

 

-گلرخ بهم گفته بود و خواسته بود که مراقبش باشم…!!!

 

 

شهریار جا خورد: گلرخ هم می دونسته…؟!

 

 

بهزاد تلخ خندید: گلرخ دقیقا به خاطر همین مسئله دق کرد…. ولی ماهرخ نباید بفهمه…. چون…. چون….

 

 

-چون چی بهزاد، درست حرف بزن…!

 

-چون ماهرخ ساکت نمی شینه و اصلا دلم نمی خواد قاتل بشه یا صدمه ای ببینه…!!!

 

شهریار چشم بست و دو دستش را روی سرش گذاشت و چقدر بد که بهزاد حق داشت چون ماهی اش تحمل نداشت چه بسا که دچار حملات عصبی هم می شد…!!!

 

 

 

نمی توانست در خانه بنشیند و غصه بخورد.

باید سرگرم می شد تا آنچه که اذیتش می کرد را فراموش کند.

 

وارد گارکاه نقاشی اش می شود.

اینجا مامن ارامشش هست.

اینجا جایی است که می تواند خود را آرام کند.

 

 

لباسس را عوض کرده و مشغول نقاشی می شود.

مشغول همان نقاشی نیمه کاره می شود.

آنقدر مشغول است که گذر زمان را حس نمی کند.

 

 

باصدای زنگ موبایلش به خود می آید و از نقاشی فاصله می گیرد.

 

سمت گوشی اش می رود و با دیدن حاج آقایی که نقش بسته لبخند ناخودآگاه مهمان لبانش می شود.

 

تماس را وصل کرد: احوال حاج آقامون…؟!

 

شهریار می خندد.

این شیطنت دلش را زیر و رو می کند.

اصلا این دختر زیادی شیرین بود.

 

-چطوری ماهی؟! حالت خوبه…؟!

 

ماهرخ قلمو به دست دوباره مشغول کارش می شود…

-نگران شدی…؟!

 

نگران بود.

اما می دانست ماندن در خانه را هم نمی تواند تحمل کند.

 

-من همیشه نگرانتم خانومم…!!!

 

ماهرخ لبخند زد: داری با محبتات من و یه جوری می کنی…؟!

 

مرد جاخورد: چه جوری می کنم…؟!

 

-بدعادتم می کنی شهریار…! من همیشه خودم بودم و خودم ولی حمایت های تو داره توی وجودم یه چیزایی رو عوض می کنه…!!!

 

 

مرد با رضایت سری کج می کند: دقیقا چه چیزایی عوض میشه….؟!

 

ماهرخ مکثی کرد: داری من و به خودت وابسته می کنی حاجی…!!!

 

-مگه بده؟!

 

-بد نیست، خوبم نیست…!!! من به این همه محبت و توجه عادت ندارم….!!!

 

 

 

 

مرد دلش شکوفه باران می شود: سعی کن عادت کنی که یکی هست که بدجور هم خاطرت براش عزیزه هم هرکاری می کنه تا حالت خوب باشه…!!!

 

 

ماهرخ سکوت کرد.

حرفی نداشت بزند.

چه بسا کسی که داشت این چنین محبت می کرد، شوهرش بود دیگر، نبود…؟!

 

 

-چه خوبه که هستی….!!!

 

همین هم زیادی بود برای گفتنش چون دخترک زبانش به حرف دیگری نچرخید که شهریار گفت: گلشیفته اومده ایران…!!

 

 

دل ماهرخ بی قرار شد.

دوری از مهگل سخت بود اما بهترین کار بود چون نظر شهریار بود تا از مهراد دور شود…

 

-خوبه من بهت اعتماد دارم حاجی….!!!

 

شهریار برای گفتن حرفش تردید داشت اما دل به دریا زد و گفت: با یه سفر دو نفره چطوری….؟!

 

 

اینبار ماهرخ جاخورد: توی این وضعیت…؟!

 

-چه وضعیتی….؟!

 

ماهرخ شانه بالا انداخت: نمی دونم خودت چی فکر می کنی….؟!

 

ماهرخ پوزخند زد: من این روزا مخم نمی کشه شهریار…!!!

 

-دقیقا میخوام ببرمت که بادی به کله ات بخوره…!!!

 

-هرجور صلاح می دونین حاج آقا…!!!

 

شهریار با حرص غرید: من اون زبونت و آخر از حلقومت می کشم بیرون به خاطر حاج اقاهایی که برام ردیف می کنی…!!!

 

دخترک ملوس خندید.

-حاج آقایی دیگه، نیستی…؟!

 

 

شهریار کلا با کلافگی بحث را عوض کرد: کی میری خونه…؟!

 

نگاهی به ساعت کرد و گفت: تا یه ساعت دیگه…!!!

 

-خیلی خب رسیدی خونه بهم زنگ بزن… مراقب خودت باش ماهی…!!!

 

-تو هم حاج آقا…!!!

 

شیطنت می کرد و دل مرد را به بازی می گرفت و نمی دانست بعدا یک جا تلافی می کند حاج اقایش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x