رمان دونی

 
سپهر کنارم نشست و گفت:
-دوستت دیر کرده.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-الاناست که بیاد دیگه…
حرفم تموم نشده، زنگ درو زدن. لبخند دندون نمایی تحویل سپهر دادم و گفتم:
-بفرما؛ اومد.
سیا درو باز کرد. مانی در حالی که کوله پشتی رو دوششو جا به جا می کرد، با
سرخوشی اومد تو و بلند سلام داد. یه جواب شل و ولی تحویل گرفت. یکم به ماها
نگاه کرد و با دیدن جو غرعادی خونه، بی حرف کنار من نشست .
فرید و علی هم از اشپزخونه بیرون اومدن و کنار سیا، رو به روی ما نشستن .
یه سپهر یه تک زنگ به سینا زد که از دستشویی بیرون اومد و چون مبل خالی
نمونده بود، زیر پای سپهر نشست. به محض تکمیل شدن تعدادمون، سپهر گفت:
-اول از همه بگم که بعضی از ماها راز هایی داریم که نمی خوایم بقیه ازش سر در بیارن.
بعد نگاه تهدید امیزی به سیا و علی و سیاوش انداخت. یکی نیست بگه خوبه اونی که
سوتی داده و گند زده، خودتی!
سینا نذاشت سپهر دوباره حرفی بزنه و گفت:
-اینو ول کنین. عادتشه چرت بگه! حس می کنه رئیسه.
سپهر با خونسردی بهش گفت:
-دهنتو ببند بذار کارمو کنم.
سینا نیشخندی زد اما دیگه چیزی نگفت. سپهر یکم صبر کرد و وقتی دید سینا دوباره
حرفی نمی زنه، گفت:
-همه اتون می دونین که این چند وقته از پدرام درخواست کمک شده و نشانه هایی هم
دریافت A و Mکرده. اولین نشانه یه برگه بود که همین جا پیدا کرده و روش اسم
هپتاس و دو تا حرف نوشته شده بود. ساتیار اون برگه رو بررسی کرد و گفته هر
کسی که اونو فرستاده، با نوشتن اسم A و Mخدای خواب، خواسته بگه توسط یه نفر
به خواب مصنوعی یا یه جوری خلسه رفته .

کنارش هم نشون دهنده ی اسم و مکان اون فرده. که فهمیدیم اول اسم الکس و
محله ممنوعه س…
سینا پرید تو حرفشو گفت:
-چقدر حاشیه میری! ادم باش دیگه…
بعد رو به بقیه گفت:
-اقا ما فهمیدیم حرفای اون مردی که تو مهمونی بود، راسته. جاده ی ورودی روستا
بسته شده و داخلشم متروکه س اما پر از جنه! کسایی که سعی دارن محله ممنوعه رو
باز کنن. تنها کاری که ما باید بکنیم، اینه که الکس و کلید رو پیدا کنیم و سیا و پدرامو
از بین یه دسته جن رد کنیم و برسونیم به ورودی محله ممنوعه… همون طور که
واضحه، خیلی راحته!
یاد پادرا افتادم که همیشه می گفت بچه هاش تو توضیح دادن مسائل گند میزنن! الان
واقعا عمق حرفشو درک کردم! اروم گفتم:
-اولویت با پیدا کردن کلیده. من می تونم تو دنیای ارواح بگردم و روح صاحب سنگو پیدا کنم
.
اون روح صد در صد می دونه کلید کجاست.
سینا تیکه انداخت:
-اره. بقیه کارا خیلی راحته!
چشم غره ای بهش رفتم. سیا نگاهی به سپهر انداخت و گفت:
-تموم شد حرفاتون؟ می تونم برم به کارام برسم؟
سپهر سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد. سیا در حالی که از جاش بلند می شد، با
صدای اروم اما طوری که همه بشنون، غر زد:
-اینجا رو کردن پایگاه!
بعدم بی توجه به ما رفت تو اتاق. فرصتو مناسب دیدم و پشت سرش رفتم. رو تخت
نشسته بود و با کلافگی دستشو تو موهاش می کشید. با اومدن من، نگاهی بهم انداخت
اما واکنشی نشون نداد .
مثلا بند نشد که پرتم کنه بیرون!

درو بستم و کنارش نشستم. یکم مکث کردم و گفتم:
-خیلی مسخره ای.
روش اونور بود و قیافه اشو نمی دیدم اما صداش بی تفاوت بود:
-می دونم!
-خیلی مزخرفی.
-می دونم.
-الان قهری؟
-بچه چهار ساله نیستم.
-پس معنی این بی محلی هات چیه؟
برگشت سمتم. از چهره اش نمی تونستم بفهمم چه حسی داره و صداشم چیزی رو لو نمی داد
.
خونسرد گفت:
-یکی از دوستام همیشه می گفت با همه مثه خودشون رفتار کن. منم می خوام ببینم
خودت دوست داری کسی ادم حسابت نکنه یا نه!
-من کی شما رو ادم حساب نکردم؟
-اگه منو ادم می دونستی، بهم می گفتی زنده ای! اگه سپهر نمی گفت، توام حرفی
نمی زدی. نه؟
-نمی گفتم چون اصلا زنده بودن من خودش غیرقانونیه. هر کی کمتر بدونه، برای
خودم بهتره .
از یه طرفم نمی خواستم دوباره ناامیدتون کنم!
-ناامید؟!
-اره. الان شما با مرگ من کنار اومده بودین. فرید داغون شده اما به مرور زمان
بهتر می شد .
الان که فهمیدین من زنده ام، یه امید پیدا کردین. دو روز دیگه که جدی جدی سر
این جریان افتادم مردم، دوباره از اول باید شروع کنین که بخواین مرگ منو
قبول کنین!

از جا بلند شدم و رفتم سمت در اتاق که سیا صدام زد. از رو شونه نگاهی بهش انداختم و
گفتم:
-بله؟
پشتم ایستاد و خیلی جدی گفت:
-الان خیلی
ناراحتی؟ صداقانه
گفتم:
-داغونم!
دستاشو انداخت دورم محکم بغلم کرد و در گوشم گفت:
-دلم برات تنگ شده بود بیشعور!
درو باز کرد و در حال بیرون رفتن ازش، گفت:
-این ماجراها که تموم شه، من می دونم و تو! لباستو عوض کن و بیا بریم برسونمتون.
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم. سیا همیشه همین بود. ناراحتی هاش زیاد
عمقی نمی شد و زود فراموش می کرد. اما هنوز یه سری توضیحا بود که باید سر
فرصت می شستیم و بهم می دادیم. من و سیا جفتمون چیزی رو مخفی کرده و مقصر
بودیم.
لباس خودمو از روی تخت سیا برداشتم و با لباس گشاد سیا که تنم بود، عوض کردم.
موقع رفتن، سپهر گفت باید خیلی زود، طی چند روز اینده، بریم محله ممنوعه. می
گفت هر چی بیشتر زمان بگذره، کار از کار می گذره. همین حالا هم محله ممنوعه
خیلی قوی بود. نیروی من اونقدر قویش کرده بود که خودمم تعجب می کردم .
الکس همیشه می گفت توانایی من در استفاده از قدرتام بیشتر از این چیزاست اما من
هیچ وقت نتونسته بودم کار مهمی انجام بدم. فقط امیدوار بودم این دفعه، کاری از
دستم بر بیاد و گند نزنم!
****
یه ساعتی بود که تو ماشین نشسته بودم. نگاهی به در انداختم و وقتی دیدم بسته س، با حرص

خودمو به صندلی کوبیدم. یکی از معضلات زندگی من این بود بفهمم این دخترا می
خوان حاضر شن، دقیقا چی کار می کنن. سیما هم این طوری بود اما هیوا دیگه
حرص ادمو در می اورد.
صدای زنگ گوشی بلند شد. مانی بود. سریع جواب دادم:
-کجایین شما؟
-ما کجاییم؟ خودت کجایی؟ دو ساعته منو کاشتی اینجا سبز شدم دیگه!
-تقصیر منه مگه؟! این دختره نمی دونم چرا نمیاد.
-هیوا رو میگی؟
-من دنبال دختر دیگه ای اومده بودم؟
صدای خنده ی شیطنت امیز مانی رو شنیدم و گفت:
-گفتم حالا شاید رفته باشی دنبال یکی دیگه!
-کوفت. مگه من عین توام.
-نه راست میگی. تو از من بدتری!
بعدم با صدای بلند خندید. یکم گوشی رو از گوشم فاصله دادم. همین طوری دیر
کردن هیوا عصبیم کرده بود؛ خنده ی گوش خراش مانی هم بدتر اعصابمو خط
خطی می کرد .
صدای خنده اش قطع شد، دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم:
-بقیه رسیدن؟
-اره خیلی وقته… نمی دونی دارن چیکار می کنن. سیاوش و فرید نشستن وسط
جاده دارن هندونه می خورن!
-وسط جاده؟!
-حالا نه اونقدر وسط که ماشین از روشون رد شه اما مماس باهاشون عبور می کنه.
-ماشین می زنه بهشون داغون میشن. بهشون بگو تو ماشین بخورن دیگه.
-گفتم. اتفاقا سیاوش جوابمو هم داد اما خوب یکم جوابش مورد اخالقی داره زشته
جلوی یه دختر خانوم بگم!
با تعجب گفتم:

-دختر؟! کسی رو با خودت بردی؟
-نه بابا. اون دختری رو میگم که کنار تو نشسته و داره به حرفامون گوش میده.
بدون اینکه جوابشو بدم، قطع کردم و گوشی رو گذاشتم رو داشبورد. همون موقع در
خونه باز شد و هیوا با خونسردی اومد بیرون. داشت با قدمای اهسته می اومد که بوق
زدم یعنی بدو دیگه!
یه ذره هم محل نداد. منم از حرصم پیاده نشدم که تو حمل ساکش کمک کنم.
بالاخره وقتی نشست تو ماشین و درو بست، با لبخند گفت:
-سلام.
سلام زیرلبی دادم و منتظر بهش خیره شدم تا توضیح بده دو ساعت منو واسه چی
معطل کرده!
نگاهمو که دید، با خونسردی فقط گفت:
_ببخشید.
تو دلم گفتم:
-زهرمار و ببخشید. کوفت و ببخشید. ببخشید واسه من شد جواب؟
ساکشو از دستش گرفتم و پرت کردم رو صندلی عقب. در حالی که استارت می
زدم، با حرص گفتم:
-داریم میریم عروسی انقدر طولش میدی؟ بقیه نصف راهو رفتم منتظرن مان. الان
برسیم شب شده دیگه! مگه من صبح بهت زنگ نزدم حاضر شی؟ حق به جانب
گفت:
-یه ساعت قبل اینکه بیای زنگ زدی. طول کشید وسیله جمع کنم. هومنم گفت بیا تو دیگه .
خودت قبول نکردی.
-ول کن اصلا…
یکم مکث کردم و گفتم:
-یه سوال بپرسم؟

از بعد شروع کلاسهای الکس، بیشتر همو می دیدیم و اون حالت خشکی بینمون تا
حدودی از بین رفته بود. اما بازم هر دو از هم فاصله می گرفتیم. من از هیوا خوشم
نمی اومد و اونم احتمالا از اینکه من تو جسم پدرامم، راضی نبود .
هیوا از پنجره به درختایی که سریع رد می شدن نگاه کرد و جواب داد:
-بگو. راحت باش.
-چطوریه که مامانت اینا وقتی با منی زیاد گیر نمیدن کجا میری؟ هر چی باشه من
فقط دوست داداشتم. درسته یه جورایی خواهر و برادریم اما اونا که نمی دونن.
-اتفاقا می دونن!
با تعجب نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-می دونن؟ چطوری؟
بالاخره نگاهشو از پنجره گرفت و به من دوخت. ابرو بالا انداخت و گفت:
-برات تعریف نکردن؟ البته حقم دارن. دفعه ی قبل خیلی کولی بازی در اوردی.
بنده خداها جرئت ندارن بهت بگن.
-چی رو؟
-هم خانواده ی تو هم خانواده ی من می دونن ما خواهر و برادریم. برای همینه زیاد
رو رفت و امدمون حساس نیستن.
-میشه درست حرف بزنی؟ از کجا می دونن؟
-می دونی نسیم یه رابطه ی فامیلی با خانواده ی تو داره. اینکه تو و پارسا شبیه
همین هم برای همینه .
-نسیم چطوری می تونه با ما نسبت فامیلی داشته باشه؟ اون که دورگه س.
-در مورد نفرینی که روی خانواده ی شماست شنیدی؟
-همونی که میگن یه قبیله جن باهامون دشمنن یه قبیله باهامون دوستن؟
-اره همون. قضیه برمی گرده به همون موقع. مادر نسیم، یعنی مادربزرگ ما، با جد
تو ازدواج می کنه. اون داستانی هم که تو خاندانتون هست، حقیقته اما کسی نمی دونه
همه چی به خاطر مادربزرگ مون بوده. اون با جدت ملاقات می کنه و از هم
خوششون میاد. اولین ازدواج یه

دورگه و انسان بعد از قرن ها، همون موقع بوده. واسه همین گروهی باهاشون هم
پیمان میشن و گروهی باهاشون دشمن.
-نسیم این جوری باید بشه مادربزرگ من که!
-نه. جدت چندتا زن داشته که مادربزرگ من زن سومش بوده. بعدا مادربزرگم وقتی
حامله میشه، غیبش می زنه و کسی ازش خبر نداشته تا اینکه نسیم برمی گرده و میگه
که از بچه های اونه. نسیم اون موقع ماموریت داشته که برگشته بوده و تو همون
ماموریتم با بابا اشنا میشه. اون موقع هم بابا مثه تو ولید بود.
-پس چطوری شد که من با یه خانواده بزرگ شدم و تو با یه خانواده
ی دیگه؟ هیوا شونه بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:
-وقتی ماموریتشون تموم میشه، ناچار بودن برن. اما به خاطر قوانین ما رو نمی
تونستن ببرن .
یه جور صحنه سازی می کنن که مثلا جفتشون تو تصادف مردن. خانواده ی تو،
سرپرستی تو رو قبول می کنن و منم به یه خانواده ی دیگه سپرده میشم. دلیل اینکه
ماها با هم دوست خانوادگی هستیم هم بیشتر به خاطر ما دو تاس که همیشه پیش هم
باشیم.
-چرا یه خانواده هر دومونو برنداشت؟
-همین طوری هم چون هر دو خانواده بچه داشتن، اینکه سرپرستی ما رو به عهده
بگیرنو قبول نمی کردن اما یکم پارتی بازی موضوعو حلش کرد.
-تو از کجا اینا رو می دونی؟
-مامانم بهم گفته. البته فقط گفته یکی از دوستای مشترکشون، تو تصادف مرده و
اونا هم بچه هاشونو بزرگ کردن. بقیه چیزا رو خود بابا برام تعریف کرد.
یه پراید با سرعت از کنارم رد شد و با داد چیزی بهم گفت اما اهمیت ندادم و از هیوا پرسیدم:
-چرا به من نگفتن؟
-قبل از تصادف بهت گفته بودن اما خیلی بد واکنش نشون دادی. دو روز کسی
ازت خبری نداشت. بعدم که برگشتی خونه، با همه سرسنگین بودی!

دیگه چیزی نپرسیدم. از چیزایی که در مورد پدرام از اطرافیان می شنیدم، به این
نتیجه رسیده بودم که پدرام ادم فوق العاده عصبی و جوشی بوده. البته یه چشمه از
عصبانیتاشو خودم دیده بودم!
نگاهم به کنار اتوبان بود که ماشین علی رو دیدم. کنارش یه زیرانداز انداخته بودن و
هندونه می خوردن .
کنار ماشین علی پارک کردم و پیاده شدم. لگد محکمی به کمر مانی زدم و گفتم:
-اینجا الان وسط جاده س؟! خوشت میاد ادمو نگران کنی؟
به خاطر ضربه، هندونه پریده بود تو حلقش. چند تا سرفه کرد و با صدای خش داری گفت:
-حقته. تا تو باشی هر چی من گفتمو زود باور نکنی!
به بقیه سلام کردم و کنار مانی نشستم و گفتم:
-اره. یه روده ی راست تو شکمت نیست.
بساط هندونه رو زود جمع کردیم و راه افتادیم .
داشتیم می رفتیم رودبار. می خواستیم خیلی جدی در مورد محله ممنوعه کاری انجام
بدیم. وقتی یه روستا با تمام مردمش رو نابود کرده بود، بعید نبود کارای دیگه ای هم
بکنه. با اینکه یه جورایی مثلا داشتیم می رفتیم جنگ، اما جو طوری بود انگار
دورهمی اومدیم پیک نیک! سیا از تو ماشین علی واسه ما ادا در می اورد و گاهی
وقتا علی همراهش می شد. با روحیه ی داغونی که فرید داشت، کسی ازش انتظار
نداشت هم پای سیا مسخره بازی کنه. مانی مرتب غر می زد که رفتارای سیا خیلی
جلفه و ابرومون رفت. کلا همه طوری رفتار می کردن که هی پیش خودم شک می
کردم نکنه حرفای سپهر و ساتیارو اشتباه برداشت کرده باشم و واقعا داریم میریم
گردش!
علی قبل از اینکه به ده برسیم، ماشینو کنار جاده پارک کرد و پیاده شد. منم پشت
سرش پارک کردم. سپهر قبال بهمون گفته بود اگه ماشینا رو بالا نیاریم، بهتره. حالا
چه منطقی واسه حرفش داشت رو نمی دونستم!
کاپشنمو پوشیدم و از علی پرسیدم:

-چراغ قوه ها رو روشن
کنم؟ نگاهی به اسمون انداخت
و گفت:
-هنوز هوا روشنه. یه نیم ساعت دیگه که تاریک شد، روشنشون می کنیم.
وارد روستا که شدیم، علی کنار یه خونه ایستاد و آروم گفت:
-خیلی ساکته.
حق با علی بود. علاوه بر ساکت بودن، هیچ وسیله ای نمی دیدم که بشه ازش استفاده
کرد. فقط و فقط خونه های روستایی… سیا سرکی تو خونه کشید و وقتی اومد بیرون،
گفت:
ِ – خالیه
هیچی توش نیست. خالیه.
فرید آروم پرسید:
-یعنی جنازه ای هم نیست؟
کسی چیزی نگفت. احتمالا روستا رو کاملا تخلیه کرده بودن. شایدم اون سیاهی که
مرتضی می گفت از قبرستون اومده، همه اشونو سوزنده و چیزی باقی نمونده.
مانی: مگه قرار نبود محافظا اینجا
باشن؟ سیا نگاهی به اطرافش
انداخت و گفت:
-چرا. خود سپهر خود همین جا منتظرمونن… پخش میشیم و دنبالشون می گردیم.
علی اعتراض کرد:
-با هم بمونیم، بهتره.
سیا حق به جانب نگاهی بهش انداخت و گفت:
-اون طوری بیشتر وقت می بره و می فهمن اینجاییم.
با وجود مخالفت های علی، تقسیم شدیم. من و مانی، هیوا و فرید، سیا و علی؛ هر
کدوم از یه طرف رفتیم. علی به هر دو نفر، یه چراغ قوه داد و گفت:
-مراقب باشین.

مانی: اگه چیزی پیدا کردیم، چطوری بهتون
خبر بدیم؟ علی: زنگ بز…
بقیه حرفش رو با دیدن صفحه ی گوشیش خورد و ناامیدانه گفت:
-آنتن نداره… اگه کسی رو پیدا کردین، داد بزنید! اگه هم کسی رو ندیدین یا
صدای دادی نشنیدین، برین سمت قبرستون.
بیشتر از اون وقت رو هدر نکردیم و از هم جدا شدیم. با مانی یکم پیش رفتیم تا
جایی که دیگه بقیه رو هم پشت سرمون نمی دیدیم. کم کم داشتم از این که جدا شده
بودیم، حس بدی پیدا می کردم. اما سعی کردم چیزی به روی خودم نیارم. مانی با
آرنچ ضربه ای پهلوم زد و گفت:
-هی پدرام. اونجا رو…
نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به یه خونه ی روستایی تقریبا بزرگ که درش باز بود.
مانی دستمو کشید و منم همراه خودش به سمت خونه برد. در همون حال با ذوق گفت:
-اینجا خونه ی کدخدا باید باشه.
دستمو از تو دستش در آوردم و گفتم:
-خونه ی کد خدا باشه. به ما چه! یادت رفته واسه چی اومدیم؟
-ما که داریم دنبال محافظا می گردیم، این تورم نگاه کنیم. چی میشه؟ می میری؟
وقتی دیدم داره میره تو خونه، ناچار دنبالش رفتم تا هم اون تنها نمونه هم خودم.
حیاط خونه بزرگ بود و تک و توک وسطش درخت پیدا می شد. یه حوض کوچیک
هم وسط حیاط بود که آبش گندیده بود. خود خونه خیلی ساده و چوبی بود که با پنج تا
پله ی چوبی، از زمین فاصله گرفته بود .
هوا دیگه کامال تاریک شده بود و نورچراغ قوه راهمونو روشن می کرد. آروم به مانی گفتم:
-دیدی؟ حالا بیا بریم.
بی توجه به من جلو رفت و از پله های جلوی در رد شد. در خونه بسته بود. مانی
یکم عقب رفت و لگد محکمی به در زد که با صدای بلندی شکست. از صدای
بلندش، از جا پریدم. مانی سرکی تو خونه کشید و با صدای آرومی پچ پچ کرد:
-پدرام نورو بنداز اینجا. تاریکه چیزی نمی بینم.

جلو رفتم. بدون اینکه از پله ها بالا برم، نور چراغ قوه رو انداختم تو خونه و
رو به مانی غریدم:
-زود گشت و گذارتو تموم کن بریم.
یه قدم رفت تو خونه. نور چراغ نصف صورتشو روشن می کرد و دیدم که چهره اش درهم
رفت. سریع پرسیدم:
-چی شدی؟
-اینجا بو گند میده.
با یقه ی کاپشنش جلوی بینی و دهنشو گرفت. بلاتکلیف ایستاده بودم که چی کار
کنم. دلم می خواست هر چه زودتر از اون خونه برم بیرون و دنبال بقیه بگردم اما
از طرفی کنجکاو شده بودم اون بویی که مانی می گفت و من هنوز حسش نکرده
بودم، مال چیه. هیچ وسیله ای تو خونه ها نبود و اگه تو این خونه چیزی مونده
بود، باید پیداش می کردم .
پله ها رو رفتم بالا و به محض اینکه کنار مانی ایستادم، بوی بدی تو بینیم پیچید.
بینی مو با دست گرفتم و با صدای تو دماغی گفتم:
-این توی چیه؟ مثه بوی فاضلاب می مونه.
نور ضعیفی تو اتاق بغلی، توجه امو جلب کرد. نور خیلی سریع خاموش شد. انگار
فقط منتظر بود من بهش نگاه کنم. خواستم از مانی بپرسم ببینم اونم اینو دیده که دیدم
مانی زودتر از من داره به سمت اتاق میره. دنبالش رفتم. یه لحظه حس کردم یکی
پشت سرم ایستاده. خیلی واضح
حضورشو می تونستم حس کنم. سریع نور چراغو انداختم پشت سرم اما چیزی
ندیدم. مانی از جلوی در اتاق آروم گفت:
-چیکار می کنی؟ بیا دیگه.
چند ثانیه به پشت سرم خیره شدم و بعد به سمت مانی رفتم. نور چراغو انداختم تو
اتاق. کف اتاق، برخلاف کل خونه، یه حصیر کهنه پهن بود. دقیقا وسط اتاق یه نفر
نشسته بود. از پشت سرش نمی شد تشخیص داد مرده یا زن. با ورود به اتاق،

متوجه شدم اون بوی مزخرف هم شدید تر شده. اونقدر تند بود که حالت تهوع بهم
دست داد .
مانی نگاهی به من انداخت و یه قدم رفت جلو. ترجیح می دادم دم در بمونم. نورو
روی اون فردی که وسط اتاق نشسته بود نگه داشتم. مانی آروم به سمتش رفت و
تو چند قدمیش ایستاد .
نگاهی به من انداخت و آب دهنشو قورت داد. دوباره به سمت اون فرد برگشت و
دستشو آروم به سمتش برد .
حدس می زدم اون فرد یکی از اهال روستا باشه که تو همون حال مرده بوده. اون
بوی گند هم احتمالا به خاطر همین بود. اما وقتی دست مانی به شونه ی مرد خورد،
مرد از جا پرید و به سمت مانی هجوم برد. اون لحظه حس کردم باید حتما یه کاری
انجام بدم. بلافاصله تصویر لحظه ای که سپهر تو حیاط خونمون یکی رو منفجر کرد،
تو ذهنم اومد. با تمام وجود می خواستم اون اتفاق بازم بیوفته .
هنوز این فکر کامل توذهنم نچرخیده بود که اون مرد با موج سیاهی منفجر شد.
شدت انفجارش اونقدر زیاد بود که مانی رو به سمت من پرت کرد. سریع گرفتمش
و نذاشتم بیوفته رو زمین.
مانی با دیدن اون صحنه، سریع سرپا شد و گفت:
-بهتره بریم.
باهاش موافق بودم. بدون اینکه نگاه دیگه ای به خونه بندازیم، دویدیم بیرون. تا
زمانی که به حد کافی از خونه دور نشده بودیم، نایستادیم. مانی با نفس نفس به یه
دیوار آجری تکیه داد و گفت:
-چطوری اون کارو کردی؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دونستم. اون لحظه اونقدر ترسیده بودم که کارام دست خودم نبود.
حتی یادم نمی اومد چهره ی مرد چه شکلی بود. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده
بود. ترجیح می دادم بهش فکر نکنم چون بیشتر گیج می شدم. مهم نبود چطوری
اون کارو کردم، مهم فقط این بود که تونسته بودم مانی رو نجات بدم .

دوباره راه افتادیم. کوچه ها خیلی شبیه هم دیگه بودن و تشخیصشون خیلی سخت
بود. تو را از جلوی خونه هایی رد می شدیم که از توی هر کدومشون سر و صدا
می اومد. صدای گریه …
صدای خنده …
خونه ی حاج حیدر رو که دیدم، با خیال راحت نفسمو دادم بیرون. از اینجا تا
قبرستون رو بلد بودم چطوری باید برم. از جلوی خونه که رد می شدیم، یه صدای
ضعیفی به گوشم خورد .
خواستم اهمیت ندم که دیدم مانی ایستاد. یکم گوشاشو تیز کرد و از من پرسید:
-می شنوی؟
صدا رو می شنیدم و می دونستم داره یه واژه رو تکرار می کنه اما نمی فهمیدم چی
میگه. مانی آروم گفت:
-دارن تو رو صدا می کنن. هی میگن ولید…
نگاهی به در باز خونه ی حاج حیدر انداختم. چیزی جز سیاهی از داخل خونه معلوم
نبود. دوباره ریسک نمی کردم که برم تو یه خونه. دست مانی رو کشیدم و گفتم:
-اهمیت نده. باید بریم.
نور گوشی رو گرفته بودم توی کوچه تا زیر پامونو ببینیم. چند قدم که جلوتر رفتیم،
نور افتاد روی پاهای یه نفر. با دیدن اون پاها، جفتمون از حرکت ایستادیم. آروم نور
چراغو بالاتر بردم .
از بدنش رد شدم. لاغر و قد بلند بود. یه ردای مشکی هم تنش بود. نورو که
انداختم روی صورتش، یه لحظه نفسم بند اومد .
اون مرد پوست بیش از حد سفیدی داشت. چشمای مشکی درشتش تو ذوق می زد. با
اینکه رنگ چشماش مشکی بود اما حس کردم یه برق قرمزی تو چشماشه. موهاش
آشفته توی صورتش ریخته بود و با وزش باد تکون می خورد .
اون مرد همین طور سرجاش ایستاده بود و خیره خیر منو نگاه می کرد. یه قدم
رفتم به سمت چپ که نگاه اون مردم دنبالم اومد اما بازم هیچ کاری که نشون بده
می خواد بهم صدمه بزنه، انجام نداد. فقط همین طور بهم نگاه می کرد .

چند قدم دیگه به سمت چپ رفتم و وقتی به دیوار رسیدم، آروم جلو رفتم. مانی هم
پشت سرم می اومد اما نگاه اومد مرد هنوز روی من بود. با قدمای سریع ازش دور
شدیم. وقتی دوباره نور چراغ قوه رو پشت سرمون انداختم، خبری از اون مرد نبود.
یاد حرفایی که تو تلویزیون شنیده بودم افتادم. از قرار معلوم تا زمانی که به محله
ممنوعه نمی رسیدم، کاریم نداشتن. مانی که تند تند کنارم قدم برمی داشت، آروم غر
زد:
-اون یارو چرا این مدلی نگاه می کرد؟ جن احمق کچل بی تربیت!
یه لحظه از فحش دادن مانی خنده ام گرفت. باید بعد این ماجراها یه کلاس انواع فحش
براش می ذاشتم. الان دیگه بچه ی شیش ساله هم از »بی تربیت« برای فحش دادن
استفاده نمی کرد!
سریع داشتم از کنار خونه ها رد می شدم. از کنار طویله ی حاج حیدر که رد شدم، دیگه هیچ
خونه ای نبود. یه جاده ی ِگلی سربالایی جلومون بود که باید ازش رد می شدیم. یکم
که گذشت ، صدای زوزه ی گرگی رو از فاصله ی دور شنیدم. مانی آروم گفت:
-اینجا گرگ داره؟!
شونه بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم. فک کنم. چطور؟ از گرگ می
ترسی؟ سریع حالت صورتش تغییر کرد و
گفت:
-ترس؟ نه اصلا
با پوزخند گفتم:
-آره. معلومه.
همون لحظه یه چیزی خیلی سریع از کنار مانی رد شد. مانی جوری جیغ کشید که حس کردم
واقعا پرده ی گوشم پاره شد. جیغش که قطع شد، گوش من هنوز داشت سوت می
کشید. با حرص بهش گفتم:
-چقدرم که نمی ترسی!
-چیزه… فک کردم گرگه!

خودمم ترسیده بودم اما نه اونقدری که مثه مانی جیغ بکشم! زدم تو سرش و گفتم:
-احمق جون. گرگ این طوری از کنار آدم رد میشه اخه؟ با این سرعت؟
مانی چیزی نگفت. منم دیگه اذیتش نکردم. از کنار خونه ی فرید که گذشتیم، یه ربعی
طول کشید تا به دروازه ی قبرستون برسیم.
دهنمو باز کردم که چیزی بگم که یه لحظه شقیقه ام تیر کشید و درد بدی تو پیشونیم
پیچید. یه دستمو به سرم و یه دستمو به میله ی در قبرستون گرفتم تا نیوفتم. به جای
اینکه هر لحظه درد کمتر بشه، بیشتر می شد. این حالت برام آشنا بود اما قبل از
اینکه یادم بیاد کجا این سردرد به جونم افتاده بوده، جلوی چشمام سیاه شد و دیگه
چیزی نفهمیدم.
**
منظره ی درختای اطراف، برام آشنا بود. اینجا جایی بود که همیشه آرشیدا رو می
دیدم. اما خبری از خود آرشیدا نبود. روی تخته سنگ وسط محوطه نشستم و به رو
به روم خیره شدم .
منتظر بودم آرشیدا بیاد و بگه برای چی منو از وسط قبرستون کشیده و آورده اینجا.
از بابت تنها بودن مانی نگران بودم اما فعلا باید خودمو با این فکر که مانی تا وقتی
بهوش بیام می تونه از خودش دفاع کنه، آروم می کردم.
صدای خش خشی از پشت سرم بلند شد. سریع از جا پریدم و برگشتم. انتظار داشتم آرشیدا
رو ببینم اما با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود، ماتم برد. یه لبخند خشک بهم زد و گفت:
-چطوری؟
چیزی نگفتم. اونقدر از دیدنش شوکه بودم که نمی تونستم کلمه ها رو کنار هم
بچینم و چیزی بگم. رو زمین نشست و با دست به جلوش اشاره کرد و گفت:
-بشین.
مطیع نشستم. یکم بهش خیره شدم. انگار دقیقا جلوی یه آینه نشسته بودم. تنها تفاوتش با
من، اخم پررنگی بود که حتی وقتی لبخند می زد، از هم باز نمی شد. آب دهنمو قورت
دادم و گفتم:
-تو منو آوردی اینجا؟

شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
-اوهوم.
-چرا؟
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-نترس. نمی خوام بزنمت. قصدم کمکه!
کمک و پدرام، دو تا واژه ای بودن که به نظر من اصلا بهم نمی اومدن. ناخودآگاه
منم پوزخند زدم و گفتم:
-جدی؟ متحول شدی؟
-متحول نشدم. فقط می خوام به خاطر بی عرضه بازیای تو، جون هم نوعای
خودم به خطر نیوفته.
لحنش اونقدر جدی و مطمئن بود که کنجکاو شدم چه کمکی از دستش بر میاد. مشتاق گفتم:
-خب چی کار می خوای بکنی؟
-من می دونم صاحب کلید کیه.
یه چند ثانیه طول کشید تا مفهوم حرفشو بفهمم. تقریبا داد زدم:
-چی؟ با
حرص توپید:
-داد نزن!
آروم تر از قبل گفتم:
-باشه. حالا کی هست؟
-پدربزگم.
-کلید چه ربطی به پدربزرگ تو
داشته؟ نیشخندی زد و با تاسف
گفت:
-خیلی جالبه. حتی یه ذره هم در مورد من اطلاعات نداری بعد خودتو جای من جا زدی.
-من اصلا تو این موضوع دخالت نداشتم.
-آره خوب. تو توی هیچ موضعی نمی تونی دخالت داشته باشی. چون فقط گند می زنی!

-منو آوردی اینجا چرت و پرت بارم کنی؟
حالتش خیلی سریع تغییر کرد. با لحن جدی
گفت:-پدربزرگ من جنگیر بوده. اولین
ازدواج دورگه و انسان بعد از ممنوع شدن
ازدواج جن و انسان، به پدربزرگ و
مادربزرگم برمی گرده. گذرگاه قبلی رو
مادربزرگم بسته بود. بعد از اون، پدربزرگم
محله ممنوعه رو پیدا کرد. اون موقع کلید
رو پیدا کرد و کلیدم اولین کسی که بهش
دست زد و به عنوان صاحب خودش
شناخت.
-پس چرا به کسی در مورد جای گذرگاه بعدی نگفت؟
-چون قبل از اینکه بخواد کاری انجام بده، کشتنش!
با تعجب ابروهام بالا رفت و گفتم:
-پس اون ماجرای اینکه تو جنگیری یه قبیله با پدربزرگ دشمن شدن و یه قبیله
باهاش متحد شدن؛ همه اش کشکه؟!
-نه اون دشمنی از زمان ازدواج پدربزرگم شروع شد. ربطی به گذرگاه نداره.
دوست داشتم هر چه زودتر پدرام بره سر موضوع کلید اما اون سکوت کرده بود و
حرفی نمی زد. آخر سر وقتی دیدم دیگه سکوتش داره حرصمو در میاره، گفتم:
-خب حالا می تونی منو ببری پیش روح پدربزرگت؟ اینجاست دیگه. نه؟
-اینجاست اما نمی تونم ببرمت.
-چرا؟
نیشخند زد و گفت:
-چون تو رفتی تو جسمی که مال خودت نیست و به خاطر همین پیوند جسم و روحت،
خیلی ضعیفه. اگه ببرمت اونجا، این پیوند از بین میره و می میری!… البته برای من

مردنت اصلا مهم نیست تازه خوشحالم میشم اما به آرشیدا قول دادم فعلا کاری بهت
نداشته باشم.
ظاهرا پدرام از این که هر دفعه موضوع جسمشو تو فرق سر من می کوبید، لذت می برد.
هر
موضوعی رو هم بهش ربط می داد .از هر چی حرف می زدیم، آخرش می رسیدیم
به اینکه من جسم پدرامو گرفتم. سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و فکشو نیارم پایین
و پرسیدم:
-چرا به آرشیدا قول دادی؟
-اونش به تو ربطی نداره.
پوفی کردم و گفتم:
-باشه، بیخیال… الان تو می تونی بری از پدربزرگت در مورد جای کلید بپرسی؟
-قبلا پرسیدم!
با این حرفش دیگه واقعا عصبانی شدم. دو ساعت نشسته بود جلوی من پرت می
بافت و یه کلمه هم از جای کلید نگفته بود. گفتم:
-کجاست؟
با آرامش لبخندی بهم زد. انگار از اینکه منو عصبانی کرده بود، لذت می برد!
-الکسو که می شناسی… الان تو محله ممنوعه س. کلید پیش اونه. در واقع با استفاده
از کلید اونو به خواب مصنوعی بردن!
عصبانیتم کلا یادم رفت. با عجله گفتم:
-خوب من الان باید برگردم به جسمم. باید برم کلیدو پیدا کنم.
پدرام با حرص غرید:
-اون جسم منه.
-باشه. باشه. هر چی تو بگی! می تونم برم؟
از این که برای رفتن به اجازه ی پدرام نیاز داشتم، متنفر بودم اما کاریش نمی شد
کرد. پدرام بی حرف با اخم بهم خیره شد. وقتی دیدم چیزی نمیگه، سکوتشو به عنوان
جواب مثبت برداشت کردم و چشمامو بستم. خوشبختانه خیلی زود خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

وایی فوق العاده بود

آرمی:)
2 سال قبل

عالییی

mobinaaaa
2 سال قبل

عالی بیددد

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x