رمان دونی

 
-باور نمی کنم.
-فقط یه پدرام وجود داره و اونم تویی.
-من می…
-این بحث تموم شده ست پدرام. من الان واقعا خسته ام و می خوام بخوابم. اگه کاری نداری،
قطع کنم.
چیزی نگفتم که خدافظی و قطع کرد. گوشی رو تحویل مانی دادم و با کلافگی رو تخت
خوابیدم. مانی هم کنارم دراز کشید و پرسید:
-حالا چی یادت اومده؟
-یه صحنه های محو از برخورد یه ماشین. همین.
مانی ابرو بالا انداخت و موضوعو عوض کرد:
-می دونستی دو روز دیگه باید بریم؟
-دانشگاه؟
-اوهوم. وای پدرام من خیلی ذوق زده ام. می دونم که یه هفته که برم دانشگاه دیگه این حسو
ندارم اما خیلی دوست دارم از فضای ترم اول و اون رشته ی مسخره دور بشم. مخصوصا
که تعداد دخترا بیشترم هست.
لبخندی زدم و گفتم:
-از این نظر که به تو خیلی خوش می گذره.
-نه که جنابالی طیب و طاهر تشریف دارین؛ فقط من بهم خوش می گذره.
-می خوام آدم شم بابا. به قول تو یکم از اون فضای ترم اول دور شم.
-خو دور شو چه ربطی داره. این دور شدن اگه از نظر درسی باشه خوبه نه اینکه یهو بچه
مثبت بشی.
-بیخیال. کی حوصله دخترا رو داره؟
-می گم علاوه بر حافظه ات، مختم از دست دادی! حالا تو بگو نه.
چشمامو بستم و زیر لب گفتم:
-من شب اینجا می مونم.
یهو از تخت افتادم پایین. همون طوری که خودمو جمع و جور می کردم به مانی توپیدم:

-باز تو افسار پاره
کردی؟ شونه بالا
انداخت و گفت:
-مهمون رو زمین می خوابه!
دیگه واقعا حقش بود اون پس گردنی که بهش زدم! در کمال پررویی خندید و گفت:
-اصلا هم درد نداشت.
یه تشک کنار تختش انداختم و یه پتو مسافرتی هم از تو کمدش برداشتم. کلی هم سر مانی
غر زدم که چرا پتوی گرم تر ندارن و من شب با این پتو یخ می زنم. آخر سر مانی منو
پرت کرد رو تشک و پتو رو انداخت رو سرم و بی حوصله گفت:
َ – . خفه شو دیگه.
اه
چراغ اتاق رو خاموش کرد و پرید رو تخت. یکم ساکت موند و بعد گفت:
-چیزی از شبایی که می موندی اینجا
یادته؟ نوچی گفتم. خنده ی کوتاهی کرد
و گفت:
-بحث فلسفی راه می اندختیم. جفتمون خوابمون می اومدا اما هی قلنبه سلنبه حرف می زدیم.
منم خنده ام گرفت و گفتم:
-مثلا چی می گفتیم؟
-یه بار تو ازم پرسیدی که دنیا رو چه رنگی می بینم. سر همون تا دو ساعت داشتیم حرف
می زدیم. من می گفتم دنیا رنگارگه و خود آدما باید چشماشونو باز کنن تا رنگاشو ببینن؛ تو
می گفتی دنیا خاکستریه و آدما به میزان خوبیشون اونو سفیدتر و به میزان بدیشون اونو سیاه
تر می بینن.
-پس زر مفت می زدیم رسما!
-دقیقا.
با چیزایی که مانی تعریف می کرد، احساس نزدیکی می کردم. انگار من همون آدمی بودم
که کنار مانی می نشست و چرت و پرت می بافت. شاید هر چقدر بیشتر پدرام می بودم،
بیشتر شبیهش می شدم.

.1 **
سرما و ترس تنها چیزایی بود که حس می کردم… یه گوشه جمع شده بودم و دندونام
از سرما بهم می خورد و لرزش استخونامم می تونستم حس کنم… سرما تا مغز
استخونم نفوذ کرده بود …
دستمو رو بازوهام گذاشتم و مالیدمشون تا حداقل یکم گرم شه… فایده ای نداشت… تو
اون تاریکی بخار نفس هامو به وضوح می تونستم ببینم… حالت تهوع داشتم… سردم
بود… احساس ترس می کردم… نفس هام تند بود… گلوم به خاطر سرمای خشک،
درد می کرد و می سوخت… می خواستم داد بزنم… می خواستم از جا بلند شم و دور
شم… نمی شد… نمی تونستم… پام به چیزی بسته شده بود که نمی دیدمش… یه جا
نشستن رو دوست نداشتم… می دونستم اگه اونجا بی حرکت بشینم، یخ می زنم…
احساس بدی به محیط اطرافم داشتم… هاله هایی از نیرو های پلید رو حس می
کردم… می دونستم تنها نیستم… کسی یا شاید کسایی با من تو اون اتاق بودن… کف
دستم، ها کردم… حتی نفسمم سرد شده بود… صدای آروم نفسی از فاصله ی نزدیکم
اومد… سر جام خشک شدم… پامو تکون دادم… گیر کرده بود… هر لحظه صاحب
اون نفس ها بهم نزدیک تر می شد و می تونستم بخار دهنش رو ببینم… تو خودم
جمع شدم… ترسیده بودم… اون نیروی خروشان آرامش بخش درونم رو حس نمی
کردم… بدون اون من یه انسان بی دفاع بودم… از نزدیک شدن اون فرد وحشت
داشتم… خودمو به دیوار پشتم چسبوندم و با چشمای گرد شده از ترس و اضطراب،
رو به رومو نگاه کردم… اول یه هاله ی سفید دیده شد و بعد… نفس کشیدن برای چند
لحظه یادم رفت… مغزم هنگ کرد و هیچ فکری برای چند ثانیه از ذهنم عبور
نکرد… دختر رنگ پریده ای با چشمای بیرون زده ی مشکیش منو نگاه می کرد…
آب دهنمو به زور قورت دادم و با ته مونده ی توانم، دنبال نیروی خروشان درونم
گشتم… نبود… لعنتی… صورت سفید دختر دقیقا جلوی صورتم قرار گرفت… بخار
دهنش تو صورتم می خورد… نفس هاش حتی از هوای اطراف هم سردتر بود…
لحظه ی آخری که حس می کردم کارم تمومه، چیزی درونم خروشید… سریع آزادش
کردم… سرم سنگین شد و

حس کردم مایعی بالای لبمو خیس کرد… دختر در عرض پلک زدنی ناپدید شد… با
خیال راحت چشمامو بستم و تو سیاهی غرق شدم…
*****
هول و ترسیده چشمامو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن فضای آشنای
اتاق مانی ،نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. پشت لبم می خارید. دستی بهش کشیدم
و خون لخته شده ای رو حس کردم. پوف کلافه ای کردم و از جا بلند شدم. هوا گرگ
و میش بود و مانی هنوز بیدار نشده بود. طاق باز خوابیده بود و اخم عمیقی رو
صورتش بود.
در اتاق رو باز کردم و سرکی تو هال کشیدم. نمی خواستم کسی منو با اون صورت
خونی ببینه .
مخصوصا مامان مانی که اگه منو این ریختی می دید، بی برو برگرد زنگ می
زد مامان و احتمالا یه داستان جنایی تحویلش می داد!
صورتمو شستم و هوله دستشویی رو برداشتم و همونطور که صورتمو خشک
می کردم، از دستشویی بیرون اومدم. صدایی از کنار گوشم بلند شد:
-سحر خیز شدی.
از جا پریدم و با چشمای گرد شده به مانی نگاه کردم. دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
-سکته کردم. این چه وضع اومدنه؟
خنده ی خواب آلودی کرد و از کنارم رد شد و رفت تو دستشویی. قبل از اینکه درو
ببنده، هوله رو انداختم رو شونه اش و رفتم تو آشپزخونه. بدجور ضعف کرده بودم.
از تو یخچال یه تیکه شیرینی پیدا کردم و خوردم. در یخچال رو که بستم، با دیدن
مانی که دقیقا پشت درش ایستاده بود، از جا پریدم. نفس حرصی کشیدم و گفتم:
-چرا اینجوری می کنی؟
-چه جوری؟
-دو بار تا حالا منو ترسوندی.
-تو روحیه ات حساس شده فرت و فرت می ترسی؛ به من چه؟
سرکی تو یخچال کشید و با اخم گفت:

-نمی دونم چه حکمتیه که تو این یخچال کوفتم پیدا نمیشه.
ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی فر انداختم و گفتم:
-شیش و نیم.
-پایه ای بریم استخر؟ قرار دیروز رو که کنسل کردی رفت. امروز پاشو بریم. زنگ
میزنم بچه ها هم بیان.
نشستم پشت میز و گفتم:
-تو کار و زندگی نداری مانی؟
ظرف پنیر و مربا رو گذاشت رو میز و گفت:
-چرا اتفاقا. کارم اینه جنابالی رو به زندگی برگردونم. خوشم نمیاد انقدر نچسب و
بیشعور شدی.
-مرسی واقعا! لطف داری.
-خواهش می کنم. پاشو لباس بپوش بریم.
-من استخر نمیاما.
-به درک. پاشو بریم نون بخریم.
لباسامونو پوشیدیم و به سمت در ورودی رفتیم. به محض اینکه مانی درو باز کرد،
باد سردی خورد تو صورتم و منو یاد خواب دیشبم انداخت…
لبه های کاپشنمو به هم نزدیک تر کردم و پشت سر مهراد راه افتادم. تو کوچه کالغم
پر نمی زد .
برف همه جا رو پوشونده بود و از اونجایی که دست نخورده بود، می شد فهمید کل
دیشب داشته برف میومده. سرمو تا جایی که می شد پایین انداخته بودم تا باد بهم
نخوره و فقط زیر پامو می دیدم. یهو مانی گفت:
-دیوونه ی زنجیری.
سرمو بردم بالا و سوالی نگاش کردم.
-با منی؟
-کی باتوئه آخه؟ اون یارو رو میگم.

به جایی که اشاره می کرد، نگاه کردم. مرد بلند قدی که یه کاپشن و شلوار جین
پوشیده بود و لبه ی جوب نشسته بود. سرش پایین بود و سیگار می کشید. ابرو بالا
انداختم و این فک کردم کدوم دیوونه ای این وقت صبح و تو این سرما لبه ی جوب
میشینه و سیگار می کشه؟ جا قحط بود؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-به ما چه. بیخیال.
سر کوچه مانی اینا یه نونوایی بود. یه ربعی معطل شدیم تا سه تا نون بربری بخریم. موقع
برگشتن، چشمم خورد به همون مرد که انگار یه سانتم از جاش تکون نخورده بود.
مانی یه لنگه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-این یارو یخ نمی زنه؟
لبخند بی معنی زدم. یکم مرده مشکوک می زد اما من یاد گرفته بودم دیگه تو هر
چیزی فضولی نکنم. از فضولی کردن هام خاطره ی خوبی نداشتم. قدم هامونو تندتر
کردیم و از جلوی اون مرد رد شدیم. حس کردم که با عبور ما، سرشو تکون داد و
زیر لب چیزی گفت. شونه ای بالا انداختم.
مانی کلید انداخت تو درو و رفت تو حیاط. داشتم درو می بستم که چشم تو چشم اون مرد شدم
.
احساس کردم دنیا ایستاد. یه چند لحظه خشک شدم و بعد سریع درو بستم. سرمو به
دو طرف تکون دادم .این امکان نداشت. به هیچ عنوان… اما انگار خودش بود.
همون چهره… همون
چشما… همون نگاه… همون ژست سیگار کشیدن… انگار دقیقا خودش ایستاده بود
اون طرف خیابون و با لبخند کجی بهم نگاه می کرد…
مامان و بابای مانی بیدار شده بودن و کلی از این نون خریدن ما استقبال کردن.
صبحونه رو دور هم خوردیم. بابای مانی با لبخند رو به من پرسید:
-مانی می گفت فردا نامه هاتون میاد.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. ادامه داد:
-بهتر نبود همون برق رو ادامه می دادید؟ رشته ی خوبی بود که.
مونده بودم چی جوابشو بدم! نمی دونم چرا همه مدام موضوع از دست دادن
حافظه ی منو یادشون می رفت. مانی سریع گفت:

-سخت بود بابا. بیست و چهار ساعته باید درس می خوندیم.
مامانش سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
-بله. دیدیم چقدر خودتو با درس خفه کردی!
خنده امو با خوردن یه لقمه خوردم. مانی هم بی حرف سر تکون داد. جلوی هر کسی
اگه جواب پس می داد، جلوی مامان و باباش سکوت می کرد.
بعد صبحونه، قصد رفتن کردیم. به من اگه بود، عمرا حالا حالاها پامو بیرون از این
خونه می ذاشتم که نکنه یه وقت چشمم به اون مرد تو کوچه بیوفته. اما خوب باید می
رفتم خونه. نمی شد که تا ابد خودمو تو خونه ی مانی اینا حبس کنم.
مانی با کلی زبون بازی و لودگی، سویچ ماشین باباشو گرفت. یه آسای سفید که
مانی عاشقش بود. خودش نشست پشت فرمون و منم کنارش. با لبخند سویچ رو
چرخوند و گفت:
-برم خونه تون؟! میگم پدرام بریم وسایلتو جمع کنیم و بریم استخر؟ دانشگاها باز
بشه وقت نمی کنیما. بهتره از فرصتا استفاده کنیم.
اصلا حواسم نبود داره چی میگه. با حواس پرتی فقط براش سر تکون می دادم. تمام
وجودم چشم شده بود و منتظر بودم در پارکینگ باز بشه و کوچه رو چک کنم. از
طرفی از دیدن دوباره ی اون مرد می ترسیدم و از طرفی مشتاق دیدنش بودم. دروغ
گفتن به خودم فایده ای نداشت. تو دلم اعتراف کردم که دیدن اون مرد علاوه بر اینکه
باعث شده بود شوکه بشم، خوشحالمم کرده بود .
یه حس ترسی هم داشتم. به هر حال من الان دیگه پدرام بودم و دیگه نمی خواستم به
گذشته برگردم. دیدن اون مرد همه چیزو خراب می کرد. بدتر از همه گیج ترم می
کرد. اون مرد اگه همونی بود که فک می کردم، وجودش تمام فرضیه های توی
ذهنمو تایید می کرد.
وقتی با کوچه ی خالی رو به رو شدم، نفس راحتی کشیدم. شاید فقط یه شباهت اتفاقی
بوده اما می دونستم اگه اینو باور کنم، یه احمق به تمام معنام! کل مسیر رسیدن به
خونه رو مانی از دانشگاه حرف زد به امید اینکه شاید یه جرقه ی کوچیک تو ذهنم زده
بشه و چیزی یادم بیاد. دلم می

خواست قفل فرمونو بردارم و بزنم تو سرش تا خفه شه. گاهی وقتا واقعا رو اعصاب
آدم رژه می رفت.
جلو خونه که پارک کرد، چشمم به پایا و پارسا خورد که داشتن با هم بحث می
کردن. پایا اخم غلیظی کرده بود و با عصبانیت به پارسا نگاه می کرد و پارسا تند تند
داشت چیزی رو براش توضیح می داد. هر چی پارسا ادامه می داد، اخمای پایا غلیظ
تر می شد. تقریبا مطمئن بودم اگه بازم پارسا به حرف زدنش ادامه بده، پایا دهنشو
پر خون می کنه!
مانی سوتی زد و گفت:
-آخ جون دعوا!
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون. پارسا داشت می گفت:
که اون یارو کوبید به ماشین. من فقط قیافه شو دیدم. جون تو دویدم سمتش اما در رفت￾باور کن پایا. تقصیر من نبود. من اصلا تو ماشین نبودم. اون طرف خیابون بودم
.
با تعجب پرسیدم:
-تصادف کردی؟
پایا با بدخلقی گفت:
-اونم با ماشین من!
خنده مو خوردم و زیر لب یه پارسا گفتم:
-پس بیچاره شدی.
پایا به شدت به ماشین حساس بود. اصال جونش به ماشینش بسته بود. به ندرت به کسی ماشین
می داد تا یه همچین اتفاقی نیوفته. من که اصلا جرئت نمی کردم ازش ماشین بخوام.
مونده بودم پارسا با کدوم شجاعت نداشته ای ازش ماشین گرفته که حالا عین خر
مونده تو گل!
ضربه ای به شونه اش زدم و با پایا تنهاش گذاشتم. صدای صحبت کردن مامان با
تلفن از تو آشپزخونه میومد. سلام بلندی دادم و رفتم تو اتاقم. سریع رفتم سمت
تختم و ولو شدم روش.

شدیدا احساس درموندگی می کردم. اگه می خواستم صادق باشم باید می گفتم یکمم می
ترسم. می دونستم کسی از زنده بودنم خبر نداره جز همون هیوا که لام تا کام حرف
نمی زد. پس چطور اون مرد رو دم در خونه مانی اینا دیدم؟ اصلا امکان نداشت…
اون مرد یا پدرام بود یا بابا! که در هر دو صورت معنیش این بود همین آرامش
کوتاهم داره تموم میشه… خدایا من به کی بگم که نمی خوام برگردم به اون زندگی
سراسر ترس؟
اگه یه درصد هم به زنده بودنم شک کرده باشن… نه این امکان نداره… اما پس اون مرد چی؟
سرمو محکم به بالش کوبیدم. همین طوری به فکر و خیال ادامه می دادم، دیوونه
می شدم! خیر سرم دنبال آرامش بودم. اینم از زندگی آرومم… لعنتی.
چند تقه به در خورد و قبل از اینکه چیزی بگم، بابا اومد تو. ابرو بالا انداختم و گفتم:
-اِ سلام
لبخند بی معنایی بهش زدم و سر جام نشستم. نمی دونستم خونه س. تو هال هم ندیده بودمش .
حدس زدم تازه اومده خونه. بابا درو پشت سرش بست و چند قدم جلوتر اومد. رو
صندلی جلوی میزم جا گیر شد و گفت:
-مامانت در مورد آخر هفته بهت گفته؟
-چی رو؟
-پس نگفته.
لبخندی زد و ادامه داد:
-اسم گذاری دختر سمیراست. سمیرا هم دختر داییته.
جمله آخرشو خطاب به اخمای درهم من و گیجیم گفت. سری تکون دادم و نالیدم:
-نمیشه من نیام؟
-چرا؟ کاری قراری چیزی داری؟
می خواستیم با مانی بریم استخر
-جدی؟! این عالیه. پس بالاخره تونست راضیت کنه که بری استخر؟ باشه؛ اصلا با خیال راحت با رفیقات برو استخر
-اممم ممنون بابا.

بابا لبخند شادی زد و رفت. چشمامو تو حدقه چرخوندم و دوباره افتادم رو تخت. یکم
خودمو لعن و نفرین کردم که دستی دستی قرار استخر رو تصویب کردم.
تو جام غلت زدم. چشمم خورد به عکس بزرگی که روی دیوار کنار در بود. پدرام 7
ساله در حالی که دست پارسای 10 ساله رو گرفته بود، بهم می خندید و در کنارشون
پایا و پوریای 12 ساله، با لبخند کمرنگی بهم خیره شده بودن. هر دفعه با دیدین این
عکس، یاد 7 سالگی خودم می افتادم. زمانی که با سیا دوست شده بودم و سیا جای
همه کس رو برام پر می کرد. چشمامو بستم و خیلی طول نکشید که خوابم برد.
**
نشسته بودم رو صندلی و آرنجم روی میز مقابلم بود و چونه مو روی مشتم گذاشته
بودم و بی حوصله به پسر رو به روم نگاه می کردم. موهای طلاییش ریخته بود تو
پیشونیش و چهره شو بچه گونه تر می کرد. چشمای آبیش رو با اعتماد به نفس تو
چشمای من دوخته بود و تند تند حرف می زد. حرکت سریع لب هاشو می دیدم و از
حرفاش فقط یه صدای مبهم می شنیدم. فکرم مشغول بود و نمی تونستم تمرکز کنم. هر
دفعه سعی می کردم حواسمو جمع کنم، دوباره ذهنم به یه سمت دیگه کشیده می شد.
دستی توی موهام کشیده شد و پشت سرش صدای آرامش بخشی شنیدم:
-الکس. ممنون می شم اگه توضیحاتت رو بذاری برای بعد.
الکس ساکت شد و با اشاره اش، بی حرف از اتاق خارج شد. دست ظریفی که توی
موهام چرخ می خورد، گرفتم و گفتم:
-مرسی. اصلا حالشو نداشتم.
کنارم نشست و با مهربونی لبخندی به روم پاشید و گفت:
-لازم نیست انقدر خودتو خسته کنی.
با دست گردنمو ماساژ دادم و گفتم:
-همه چی بهم ریخته. این وضعیت داره خستم می کنه. پادرا و ایلیار اصرار دارن هر
چی زودتر ولید رو انتخاب کنم.
-نمی خوای معرفیش کنی؟
بی حرف بهش خیره شدم. نگاهشو گرفت و گفت:

-ولید حتما باید از بچه های خودت انتخاب بشه. غیر از این، هرج و مرج به وجود
میاد. چرا به طور رسمی معرفیش نمی کنی؟
پوف کلافه ای کشیدم. از روی صندلی بلند شدم و آروم گفتم:
-نمی خوام زندگیشو بهم بریزم. نمی خوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم.
-معرفی حسام اشتباه نبود. زندگیشم بهم نریخت. همه چیزو درست کرد. الان همه در آرامشن.
-پس خود حسام چی؟ وقتی می دونم عواقب کارم چیه، انجامش نمیدم.
اومد کنارم ایستاد و در گوشم گفت:
-عواقبش چیه؟ جز اینکه همه چیز سر و سامون می گیره؟
-بیخیال نسیم. نمی خوام در موردش حرف بزنم.
اخم کمرنگی کرد اما چیزی نگفت. راضی از سکوتش و تموم شدن بحث، به سمت
در رفتم و گفتم:
-من که نفهمیدم الکس داشت چی می گفت. تو بهش رسیدگی کن.
تو راهرو، ساتیار و سینا رو دیدم که کنار گوش هم پچ پچ می کردن. با نزدیک تر
شدن من ، صاف تر ایستادن و هم زمان سری تکون دادن. ساتیار قبل از اینکه من
چیزی بپرسم، گفت:
-دوستای ولید نزدیکای محله ممنوعه دیده شدن.
ابرو بالا انداختم. دوستای حسام کی می خواستن پاشونو از این ماجرا ها
بکشن بیرون؟ سینا در ادامه ی حرف ساتیار، گفت:
-پسر جوون دیگه ای هم دیده شده که انگار در تعقیبشون بوده. سپهر از دور
دیدتش و درست نتونسته تشخیص بده اما می گه قدرت بالایی داره. ما مطمئنیم اون
پسر یه دورگه س اما تا به حال ندیدیمش.
ساتیار با اخم و متفکر گفت:
-نکته ی جالب اینه که نیروی اون پسر خیلی قدرتمنده. سپهر میگه تا حدودی براش
آشناس اما باید بیشتر بررسی کنه تا دقیق تر بگه.
سرمو چند بار تکون دادم. منم به راحتی می تونستم تشعشعات قدرت رو دور اون پسر
حس کنم .

قدرت بزرگی که بیش از حد خاص بود. نمی دونستم برای اینکه اون این
قدرت رو داره ، خوشحال باشم یا ناراحت. چشمکی به جفتشون زدم و گفتم:
-خودم بهش رسیدگی می کنم.
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونم، راهمو کشیدم و از سالن خارج شدم.
***
چند بار چشمامو با شدت باز و بسته کردم. هی دستم می رفت سمت زنگ و هی
پشیمون می شدم و دستمو پس می کشیدم. با کلافگی لبمو به دندون گرفتم و قبل از
اینکه پشیمون بشم، زنگ درو زدم. کارم احمقانه بود و اینو خودمم می دونستم. اما
خوب منم آدم عاقلی نبودم!
در باز شد و چشم تو چشم دو جفت چشم سبز متعجب شدم. لبخندی زدم و دستمو
جلو بردم و گفتم:
-سلام.
ابرو بالا انداخت و بی حرف باهام دست داد. چقدر تو همین دو هفته تغییر کرده
بود. لبخندمو عمیق تر کردم و گفتم:
-می خواستم باهات حرف بزنم.
با انگشت راهروی پشت سرش رو نشون داد و بی حوصله گفت:
-مهمون دارم شرمنده.
-مهموناتو می شناسم. علی و فرید. مطمئنم هر سه تاتون در مورد حرفایی که می
خوام بزنم ، کنجکاوین.
یه فحش آبدار نثار خودم با این حرف زدنم کردم. تنها واکنش سیا، یه لبخند کج و
بی حوصله بود. بازم پیش خودم اعتراف کردم که »چقدر عوض شده«! اگه
سیاوش قبلنا بود، کلی به این رمزی حرف زدنم می خندید و ادا در میاورد و براش
مهم نبود که من آشنام یا غریبه. نفس عمیقی کشیدم و یه تیری تو تاریکی پروندم:
-در مورد حسامه.

تیرم به هدف خورد. سیا به طور محسوسی تکون خورد و اخماش درهم رفت. با
اینکه یکم قیافه اش خشن و ترسناک می زد اما همین که حداقل واکنش نشون داده
بود، باعث دلگرمی بود .
دستمو گرفت و کشید تو. درو پشت سرم بست و منو بهش کوبوند و صورتشو
نزدیک صورتم آورد. عصبانی توپید:
-حسام؟ چه حرفی در مورد حسام داری؟ تو هیچی ازش نمی دونی.
ابرو بالا انداختم و با آرامشی که برای خودمم عجیب بود، گفتم:
-من می دونم که اون یه دورگه بود.
چشماش گشاد شد و دهنش باز موند. کاملا معلوم بود که انتظار این حرف رو ازم
نداشته. زود خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-دورگه؟ اما حسام هم از طرف مادرش هم از طرف پدرش ایرانی بود.
این حالتاش رو خوب می شناختم. می خواست طوری وانمود کنه که انگار از هیچی
خبر نداره .
دستمو گذاشتم رو سینه اش و کمی از خودم دورش کردم و گفتم:
-من همه چی رو می دونم سیاوش خان.
نزدیک بود به خاطر لفظ »سیاوش خان« پقی بزنم زیر خنده. اما خدا رو شکر
جلوی خودمو گرفتم و ادامه دادم:
-پدرش، ولید بودنش، محافظا، قدرتش؛ من از همه چیز خبر دارم و باید در مورد چیزی
بهتون هشدار بدم.
-تو؟ تو یه الف بچه می خوای به ما هشدار بدی؟ اصلا چند سالت هست؟
.19-
-6 سال از ما کوچیکتری و بعد اومدی بهمون هشدار بدی؟ یعنی خودمون عقلمون
نمیرسه که بدونیم چی خوبه و چی بد؟
نظرم عوض شد. سیا عوض نشده؛ کلا زیر و رو شده! کجای اون سیاوشی که من
می شناختم ، انقدر پرخاشگر و وحشی و بی منطق بود؟ دلیل بهتری پیدا نمی کرد

که سنمو بهونه کرده بود؟ اخمامو درهم کشیدم و قبل از اینکه به چیزی که می گم
فک کنم، گفتم:
-من یه دورگه ام و بهتر از شما با خطرا آشنام.
خودمم از حرفی که زدم، متعجب شدم چه برسه به سیا. این دیگه چه حرفی بود که
من پروندم آخه؟ سیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-می تونی بیای تو.
فرید و علی جلوی تلویزیون نشسته بودن و به محض ورود ما، فرید از جاش پرید و داد زد:
ُگله. ایـــــــــول
ُاینه
آره
نگام به صفحه ی تلویزیون و زمین سبز رنگ بازی افتاد. دلم هوای نشستن پای اون
تلویزیون و بازی با بچه ها رو کرد اما به خودم نهیب زدم:
-حواستو جمع کن. رو کارت تمرکز کن. نیومدی اینجا واسه تجدید خاطرات.
نگاه فرید به من افتاد و اخماش درهم رفت. علی هم تقریبا واکنشی مثه فرید و سیا
نشون داد. اینا نمی گفتن با این استقبال گرمشون ممکنه سکته کنم؟
بی تعارف نشستم رو یه مبل تک نفره و لبخندی به تک تکشون زدم. سیا بی حوصله
رو به اون دو تا گفت:
-میگه دورگه س.
مطمئن بودم چشای من بیشتر از علی و فرید گرد شده. سیا در مورد دورگه بودن به
علی و فرید گفته بود؟ وای خدا. سیا داشت چی کار می کرد؟ یعنی در مورد بابام و
ولید بودنم هم گفته بود؟ علی زودتر از همه به خودش اومد و گفت:
-تو یکی از محافظای حسامی؟
بی توجه به حضورشون، محکم کوبیدم تو پیشونیم. خود به خود سوالم جواب داده شد.
تو جامعه دورگه ها فقط ولید محافظ داشت و وقتی علی در مورد محافظا حرف می زد
و فک می کرد منم یه محافظم، پس یعنی سیا کل زندگی منو واسشون گفته بود.
ناخودآگاه چشم غره ای به سیاوش رفتم و گفتم:
-نه. من یکی از دوستای ولیدم.
-دوستای حسام فقط ماییم.

خیره شدم تو چشمای سیا و گفتم:
-شما دوستای انسانیش هستین. من دوست دورگه اش.
-تنها کسایی که می تونستن ولید رو از نزدیک ببینن، محافظا بودن. اگه تو محافظ نیستی، پس
کی هستی؟
-یه دوست. همین.
لبخند صادقانه ای تحویلشون دادم. از قیافه هاشون معلوم بود متقاعد نشدن. زیادم مهم
نبود. نفسی گرفتم و گفتم:
-الان مهم اینا نیست. من نیومدم اینجا که نسبتم با حسام رو براتون توضیح بدم. من
اومدم بهتون هشدار بدم. در مورد خطری که دارین با سر توش شیرجه می زنین.
فرید طلبکار پرسید:
-کدوم خطر؟
-دنبال ماجرای محله ممنوعه نرید. تهش فقط و فقط دردسره. الان یه زندگی آروم
دارین، چرا خرابش می کنین؟
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
-آروم؟ وقتی دوستت یهو و بی دلیل بمیره، بعدش زندگیت آرومه؟
-حسام به خاطر شما مرد. به خاطر اینکه زندگیتون آروم و عادی بشه. در این مورد
فقط اینو می دونم که حسام به خاطر شما مجبور شد، بین ادامه ی زندگیش و مرگ
یکی رو انتخاب کنه و هممون می دونیم کدوم رو انتخاب کرد.
سیا با عصبانیت گفت:
-من به حرفای یه بچه ی تازه از راه رسیده، اعتماد نمی کنم. بگو چی می خوای؟
مسلما اگه یه کاره بر می گشتم و می گفتم اومدم دنبال اون سنگ، سه تایی می
ریختن سرم و تا می خورد، منو می زدن! هیچ دروغی هم به ذهنم نمی رسید که بم
و راضیشون کنم پس لبخند زورکی زدم و گفتم:
-هیچی. فقط یه هشدار بود. من به حسام مدیونم. خواستم در حقش کاری کرده باشم. همین.
از جا بلند شدم و گفتم:
-از پذیرایی و استقبال گرمتون ممنون.

به سمت در رفتم و تو لحظه آخر، نگاه سریعی به اطرافم انداختم. همه چیز مثه قبل
بود و این دلتنگ ترم می کرد.
از در خونه که رفتم بیرون، چشمم افتاد به همون مرد جوون که اینبار رو به روی
خونه ی سیا ایستاده بود. لبخند کوچیکی تحویلم داد. یه چند بار پلک زدم و به زور
نگاهمو از چشماش گرفتم و با قدمای سریع از اون کوچه زدم بیرون. این شد دو
بار… دو باری که می دیدمش و اون فقط خیره خیره نگاهم می کرد. واقعا گیج شده
بودم. اینجاچه خبر بود؟ اون کجای این ماجرا بود؟
در خونه رو با کلید باز کردم و سینه به سینه ی بابا شدم. تندی سلام دادم که
لبخندی بهم زد و گفت:
-سلام. خوبی؟
سری تکون دادم و از کنارش رد شدم. گاهی وقتا از دیدن این محبت های ساده ی
این پدر و مادر، دلم می گرفت. من لایق این محبتا نبودم. منی که جای پسرشونو
گرفته بودم و خومم نمی دونستم الان پدرام کجاست.
پارسا رو بالکن ایستاده بود و سیگار می کشید. چشمکی بهم زد و گفت:
-چطوری؟
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-تو هنوز زنده ای؟ فک می کردم صبحی پایا کشتت.
-نه بابا. من سگ جون تر از این حرفام.
چند بار ابرو بالا انداخت و لبخند شیطانی زد. سر تاسفی تکون دادم و رفتم تو. پایا
خوابیده بود رو مبل و با اخمای درهم به سقف نگاه می کرد. معلوم بود هنوز
اعصابش خرابه. اونم شدید.
بی سر و صدا از کنارش رد شدم و سعی کردم توجه شو جلب نکنم تا مورد اصابت
تیرای سمیش قرار نگیرم. در اتاقو آروم بستم و نفس راحتی کشیدم. سرمو گذاشتم رو
بالش و چشمامو بستم. باید یه فکری به این وضع و حال الآنم می کردم. باید خراب
کاریامو درست می کرد و در این مورد هیچ ایده ای هم نداشتم.
**

-مطمئنی می تونی؟
مانی چشم غره ای بهم رفت و از تو یخچال یه بسته سبزی درآورد و روشو خوند و گفت:
-فرق سبزی کوکو و سبزی آش
چیه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-چه بدونم. جفتشون سبزین دیگه.
-پس فرق ندارن!
کل سبزی ها رو تو ماهیتابه خالی کرد و پشت سرش دو قاشق رب ریخت. دستمو
گذاشتم زیر چونه ام و به کاراش خیره شدم. همه رفته بودن بیرون و من و مانی تنها
مونده بودیم. مامان برامون غذا درست کرده بود که به لطف مانی، موقع گرم کردن
غذا سوخت. قرار شد که مانی شام بپزه. چند بار ازش پرسیدم که بلده یا نه و اونم با
اعتماد به نفس می گفت یه آشپز ماهره و من غذا های خوشمزه اشو یادم نمیاد. اما
اونقدر خنگ بازی در میاورد که داشتم شک می کردم که واقعا بلده غذا درست کنه
یا نه. یکم کابینتا رو بهم ریخت و گفت:
-تو می دونی فلفل سیاه کجاست؟
بی حرف فقط به فلفل که کنار گاز بود اشاره کردم. فکرم رفت سمت سیا. تنها غذایی
که بلد بود و درست می کرد، نیمرو بود. نیمرو هاش حرف نداشت. انقدر درست
کرده بود که ماهر شده بود.
با ترس به این فک کردم که الان تو چه وضعیتیه. می خواست دلیل مرگ منو پیدا
کنه و داشت خودشو تو دردسر می انداخت. می دونستم که اگه یکم دیگه فضولی کنن
یا حتی سری به محله ممنوعه بزنن، توجه اجنه رو به خودشون جلب می کنن و
کارشون تمومه.
بعد من اینجا کنار یه پسر که در به در تو کابینتا دنبال ادویه بود، نشسته بودم و لبخند
ژکوند می زدم. زیاد شبیه کاری که یه آدم برای نجات دوستاش انجام میده، نبود!
مانی در ماهیتابه رو گذاشت و برگشت سمت من. تکیه داد به گاز و گفت:

-امسال خیلی کسل کننده بود.
نه؟فقط سرمو تکون دادم.
ادامه داد:
-بهار که تو حالشو نداشتی بریم بیرون و هی می چپیدی تو اون اتاق. تابستونم که
رفتین مسافرت. پاییزم که در گیر دانشگاه بودیم. حالا هم که حافظه تو از دست دادی
و هی می چپی تو اون اتاق.
گوشیشو از تو جیبش درآورد و یکم باهاش ور رفت. کم کم ابرو هاش بالا رفت و گفت:
-می دونستی پست آخرت پونصد تا لایک خورده؟
بعد گوشیو گرفت سمتم. عکس من و خودش بود تو یه اتاق پر از کمد. تاریخشم
مربوط می شد به تقریبا یه ماه پیش. اخم کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
-اینجا کجاست؟مانی سریع صفحه ی گوشی رو نگاه کرد و حس کردم با دیدن
عکس یکم رنگش پرید. لبخند دستپاچه ای زد:
-این عکسه نبود که. دستم خورده.
-مانی، اونجا کجاست؟
-هی… هیجا.
اخم کردم. تا حالا مانی رو انقدر هول و دستپاچه ندیده بودم. صاف رو صندلی نشستم و گفتم:
-مانی…
با شک و تردید بهم نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و سرشو بالا گرفت و رو به سقف،
تقریبا نالید:
-خودت شاهدی که. خودش ول کن نیست.
بعد نگاهشو دوخت به من و گفت:
-ببین اینجا زیرزمین مشترک خونه ی ما و شماست. ما یه جورایی اونجا در مورد
جد تو تحقیق می کردیم.
-جد من؟
-میشه گفت جدت کارای عجیب غریب زیادی انجام می داده. یه داستان تو خاندان شما
وجود داره که اون یه خصومت شخصی با گروهی از جن ها داشته. در مقابل، یه

گروه دیگه از جن ها از اون حمایت می کردن. اون گروه اولیه؛ جدت و کل نسلشو
نفرین می کنن و قسم می خورن که بالاخره انتقامشونو از یه نفر از این نسل بگیرن.
گروه دومی هم قسم می خورن که با تولد هر بچه از این نسل، یه نفر از اونا محافظش
باشه.
مغزم هنگ کرد. تا حالا خیلی از خودم پرسیده بودم که چرا پدرام. چرا من باید تو
جسم این پسر برم. اما هیچ وقت به این احتمال فک نکرده بودم که پدرام یه ربطی به
جن ها داشته باشه. سرمو تکون دادم تا از گیجی در بیام و پرسیدم:
-خوب ما دقیقا در مورد چی این ماجرا تحقیق می کردیم؟
-در مورد تو.
-من؟
-واقعا از اینکه حافظه تو از دست دادی و من مجبورم همه اینا رو دوباره بگم، حالم
بهم می خوره. داستانش طولانیه اما خوب تو یه جورایی ماجرا های… بدی داشتی.
شک کردی که شاید اون انتقام گرفته نشده و می خوان از تو انتقام بگیرن.
چند بار پشت سر هم پلک زدم. عالی شد! مثه اینکه هیچ وقت نمی تونم یه زندگی
بدون وجود اجنه داشته باشم. همه جا یه اثری ازشون دیده می شد! مهراد دستمو
کشید و در حالی که منو پشت سر خودش از آشپزخونه خارج می کرد، گفت:
-بیا پسر. وقتشه یه چیزایی یادت بیاد.
با هم رفتیم تو حیاط و مانی مستقیم رفت سمت زیر زمین ته حیاط. چند باری چشمم
به درش افتاده بود اما هیچ وقت نه توش رفته بودم نه از کسی چیزی در موردش
پرسیده بودم. ظاهرش که مثه همه ی زیرزمین ها بود! یه اتاق تقریبا بزرگ که از تو
حیاط سه پله به پایین می خورد .
دیواراش با اسپری مشکی رنگ شده بود و عکسایی از روح و جن رو دیوار چسبونده بودن .
دور تا دور اتاق کمد های مشکی رنگ بود و وسط اتاق یه میز مستطیلی بزرگ و
سفید به چشم می خورد؛ تنها چیزی که مشکی نبود و تو اون اتاق خیلی تو چشم بود.
روی میز پر از کاغذای رنگ و وارنگ بود. سقف اتاق هم مشکی بود و با طرح
های سفیدی از جمجمه نفاشی شده بود.

با دهن باز دم در ایستاده بودم و به اتاق نگاه می کردم. باورم نمی شد که این دم و
دستگاه مال دو تا پسر 19 ساله باشه!
مانی جلوی میز ایستاد و با لبخند به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
-عاشق اینجام. خودمون دو تا رنگش کردیم و چیدیمش.
-اون موقع چند سالمون بود؟
.17-
خب باید جمله مو اصلاح می کردم. باورم نمی شد که این دم و دستگاه مال دو تا
پسر 17 ساله باشه! مانی به دیوار رو به روی در اشاره کرد و گفت:
-کل کمدای این دیوار مال دعا ها و طلسماست.
به دوار کناریش اشاره کرد و گفت:
-اینا هم مال وسیله هامونه. یکمم ذخیره از آب مقدس و برگه ی زرد و یه سری
چیزای دیگه هم توشه.
دیوار کناری منو نشون داد و ادامه داد:
-اینا هم مال یادداشتامونه. هر چی رو که پیدا می کردیم، می نوشتیم و تو این کمداست.
در کمد کناری منو باز کرد و گفت:
-چیزی یادت نیومد؟
-یه سری چیزای محو. دقیقا نه اما انگار اینجا رو می شناسم.
-ما شب و روز اینجا بودیم. می دونستم که یادت میاد.
یه سری برگه و عکس از تو کمد در آورد و رفت سمت میز. برگه های روی میز رو
گوشه ای جمع کرد و برگه های تو دستشو گذاشت رو میز و به من اشاره کرد که برم
سمتش. قبل از اینکه چیزی بگه، گفتم:
-چرا اینجا رو تو خونه ی شما درست کردیم؟
-چون جنابالی سه تا داداش فوضول داری که دلت نمی خواست از کارات سر در بیارن.
سرمو آروم تکون دادم و بعد یکم سکوت دوباره پرسیدم:
-چرا تا الان چیزی در مورد اینجا و کلا اینا نگفته بودی؟

با دست به اطرافم اشاره کردم. زل زد تو چشمم و مکث کرد. لبشو جمع کرد، به میز
خیره شد و با آهی گفت:
-یادمه یه بار گفته بودی دوست داری همه چیزو فراموش کنی و برای چند روزم که
شده، بدون فکر کردن به این چیزا زندگی کنی. یه چند روز بدون هیجان بودنم منو
نمی کشت.
خیره شدم به نیم رخش و برای اولین بار مانی رو دیدم که یه دوست واقعی بود. یه
همراه، یه برادر، یکی مثه سیاوش. دستمو گذاشتم رو شونه اش و با قدردانی گفتم:
-مرسی داداش.
با حالت عجیب غریبی منو نگاه کرد. انگار که من یه گمشده بودم که بالاخره پیدام کرده بود .
زود خودشو جمع و جور کرد و تشر زد:
َ – اشکم در اومد.
ببند بابا. چرا هندیش می کنی. اه
الکی دستشو به چشمش کشید و با نیش باز پرسید:
-واسه برگشت به زندگی آماده ای؟
مطمئن نبودم اما سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم. یه عکس از رو میز برداشت
و گذاشت کف دستم. عکس کمر یه آدم بود که از کتف راست تا لگن چپش، یه زخم
تازه و عمیق به چشم می خورد. بالای عکس نوشته بود: »دوشنبه 14/6/93 »
احساس کردم چیزی رو کمرم سوخت .
آروم پرسیدم:
-این چیه؟
-اولین روزی که اون زخما شروع شدن؛ روز تولدت بود. تو به من زنگ زدی و در
موردش خیلی نگران بودی. شب خوابیدنی سالم بودی اما صبح که بیدار شدی، این
زخم رو کمرت بود .
اون موقع نمی دونستیم چه خبره. احتمال دادیم که کمرت به لبه ی تخت کشیده شده یا
یه همچین چیزی.
یه عکس از یه دست با یه زخم عمودی و خونی بهم داد که بالاش نوشته بود: »سه شنبه
»93/6/15

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیما
سیما
2 سال قبل

چقد نوشته هاتون در هم بر هم و قاطی و نامفهومه
یه نظم بدین به نوشته هاتون اصلا خیلی جاهاشو متوجه نمیشم چی نوشتین اینقد که نامفهومه
یا بعضی جاها اصلا مشخص نیست گوینده اون مکالمه کی هست ؟
نویسنده جان خودتون قبل از منتشر کردن رمان یه روخوانی میکنید از روی رمانتون که ببینید بعضی جاهاش چقد نامفهومه ؟

مهسا
مهسا
2 سال قبل

جالب شد

کی کی
کی کی
2 سال قبل

مرسی عزیزم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x