-من کجام؟
سینا چشم غره ای به پشت سرم رفت و رو به من گفت:
-اینجا خونه ی ماست. البته یکم توضیحش پیچیده س. تو به خودت فشار نیار.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. همون پسر سبزه رویی که تو خیابون دیده
بودمش، بالا سر مبلی که من روش دراز کشیده بود، ایستاده بود. نگاهش به من
بود و یه اخم کوچیک بین
ابروهاش نشسته بود. چهره اش بیش از حد آشنا بود. هر چی فک می کردم، نمی
تونستم به یاد بیارم که قبال کجا دیدمش. خودش وقتی نگاه منو دید، دستشو جلو
آورد:
-من پندارم.
یادم اومد… انگار فقط اسمش باعث شد تمام صحنه ها جلو چشمم بیاد. پندار یکی
از بچه های ایلیار بود و همین طور یکی از محافظای من! نگاهی به جفتشون
انداختم و پرسیدم:
-من اینجا چیکار می کنم؟
هم زمان با هم، لبخند دندون نمایی تحویلم دادن. قشنگ معلوم بود نمی خوان جواب بدن. اخم
کردم که سینا سریع گفت:
-ببین راستش من اجازه ندارم چیزی بگم. میگیرن خفه ام می کنن! بذار داداشم
بیاد، اون برات توضیح بده.
نپرسیدم کدوم داداشش؛ ترجیه می دادم داداشش بیاد و خودم ببینم کیه. حس و حال
حرف زدن نداشتم. نگاهی به در و دیوار خونه انداختم. همون خونه ای که یه بار با
سیاوش رفته بودیم ،نبود. یه خونه ی کوچیک تر تو یه آپارتمان بود. یه هال نسبتا
بزرگ داشت که دو دست مبل توش چیده بودن. از اون جایی که من نشسته بودم،
اتاقی نمی دیدم اما حدس می زدم اتاقا تو راهروی آخر هال باشه. آشپزخونه اش اپن
و خیلی خلوت بود. وضعیت خونه طوری بود که انگار تازه اومدن تو خونه و
وقت نکردن وسیله هاشونو بچینن.
صدای چرخیدن کلید اومدن و در هال باز شدن. ساتیار اومد تو تا سرشو چرخوند،
نگاهش رو من موند. یکم خیره خیره نگام کرد و بعد برگشت سمت سینا. سینا هم
لبخند دستپاچه ای زد و گفت:
-جون تو من هیچ کاره ام. بهش حمله کردن. پندار پیداش کرد.
من هنوز گیج و ویج داشتم بهشون نگاه می کردم. پندار از کجا با خبر شده بود به من
حمله شده؟ از همه مهم تر، چطور تونسته بود نجاتم بده؟ کلی سوال داشتم و منتظر
بودم ببینم کی می خوان جوابمو بدن .
ساتیار اومد و رو به روم نشست و با لحن تهدید آمیزی از سینا پرسید:
-چیزی که بهش نگفتی؟
-نه بابا. گذاشتم خودت بیای.
خوبه ای گفت و برگشت سمت من. تا نگاهش به من افتاد، لبخند احمقانه ای زدم و
دستپاچه گفتم:
-سلام. خوبی؟
ابروهاش از تعجب بالا رفت. اونقدر نگاهش مشکوک و پر از سوءظن بود که یه
لحظه حس کردم می دونه من حسامم. نگاهشو از من گرفت و از پندار در مورد حمله
ای که به من شده بود پرسید. پندار هم با جزئیاتش تعریف کرد. جالب ترین قسمت
حرفای پندار، اونجا بود که می گفت صدای اون فردی که با من حرف می زده رو
نمی شنیده. فقط تونسته بود بفهمه که از من می خواد دستشو بگیرم. با شنیدن حرفاش
نزدیک بود از جا بپرم و یه دور بندری وسط هال برقصم!
هنوز هویتم فاش نشده بود…
ساتیار نگاهشو برگردوند سمت من و بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:
-سحر گفته بود که می دونی دورگه چیه و احتمالاً تو اون کارای بی سر و تهی که با
اون رفیقت می کردی، همچین چیزی رو فهمیدی. ماها هم مثه بقیه موجودات،
تاریخچه داریم و همه امون اونو حفظیم. حالا سر فرصت در موردش حرف می زنیم.
الان تنها چیزی که باید بدونی، اینه که ما دورگه ها، از دید اجنه، نجسیم.کلا یه دید
خاصی به ما دارن. از هر فرصتی واسه نابود کردن ما استفاده می کنن. بعضی از ما
یه سری قدرتای خاص داریم که می تونیم باهاش از خودمون دفاع کنیم. حمله ای هم
که به تو شد، صرفا برای آسیب رسوندن بهت نبوده. وگرنه خیلی راحت می تونستن
این کارو کنن. این طور که معلومه، می خواستن قدرتتو بگیرن. چراشو نمیدونم …
یکم مکث کرد و ادامه داد:
-یه سری از اجنه هم مثه ما، قدرتای خاص دارن. بعضیاشون می تونن ازت چیزی
بخوان و تو رو وادار کنن اونو انجام بدی. پندار هم می تونه این کارو بکنه. شانس
آوردی که اون اطراف بود.
پندارم سری برام تکون داد و برای تایید حرفای ساتیار، گفت:
-من پندارم. سر و کارمم با پنداره.
یکم دیگه ساتیار برام از دورگه ها و چیزای دیگه گفت اما هیچ اشاره ای به اینکه منم
یه دورگه ام نکرد. منم که کلا حس حرف زدن نداشتم. حس می کردم مغزم فلج شده.
یه جور آرامش
خاصی تو سرم داشتم اما در عین حال انگار اون آرامش مغزمو خمار کرده بود. نه
می تونستم درست تمرکز کنم و نه درست حرف بزنم. هر ثانیه ای هم می گذشت،
این حالت بیشتر می شد .
یه دقیقه داشتم به مانی و برادرام فک می کردم. اینکه نرفته بودم خونه، حتما
نگرانشون کرده بود. یه دقیقه دیگه داشتم به اون چشمایی که تو خیابون دیده بودم، فک
می کردم. کاملا مطمئن بودم همون چشما یا دقیقا یکی کپی همون چشما رو یه بار تو
خونه ی عمه کتایون دیده بودم. اون موقع یادمه فقط چشم بود یا شایدم اونقدر ذهنم تو
اون لحظه درگیر بود که جسمشو نمی دیدم اما این بار به طور کامل دیده بودمش.
ساتیار داشت خیلی مختصر در مورد دورگه ها برام توضیح می داد. حرفاشو از
حفظ بودم. به خاطر همین اصلا گوش نمی دادم چی میگه .وسطای حرفاش، در هال
باز شد و سپهر اومد تو.
من سرجام خشک شدم. می خواستم از جا بپرم و برم پشت مبل قایم شم یا از پنجره
در برم اما با دیدن سپهر اونقدر استرس و اضطراب بهم وارد شد که دست و پام شل
شد. هر چی سوره و آیه بلد بودم، تو ذهنم ردیف می کردم تا یه وقت چشمش به من
نیوفته. کاش می تونستم غیب بشم.
کفشاشو در آورد و گذاشت تو جا کفشی. سرشو بالا آورد و اول نگاهش به پندار
افتاد. لبخندی بهش زد و گفت:
-سلام. تنها اومدی؟
سینا نیشخندی زد و به من اشاره کرد:
-نه با یار اومده.
نگاه سپهر کشیده شد سمتم و یه چند لحظه بدون پلک زدن بهم نگاه کرد. تو دلم کلی از
خجالت سینا در اومدم. قلبم تو دهنم بود. من زندگی قبلیمو دوست داشتم. حسام بودن
رو دوست داشتم اما قبول کرده بودم که حسام برای بقیه مرده. نمی خواستم کسی بفهمه
من جون سالم به در بردم. من دردسر نمی خواستم.
سپهر اخمی کرد و به سینا و ساتیار اشاره کرد که برن تو اتاق. قلبم ایستاد… اگه
فهمیده باشه چی؟ از تو اتاق میاد بیرون و با خنده میاد سمتم و دستشو برام دراز
می کنه و احتمالا میگه:
-خوبی حسام؟ چرا زودتر خبر ندادی که نمردی. خیلی نگرانت شدیم.
از چرت و پرت بافی هام، خنده ام گرفت. پندار با یه حالتی منو نگاه می کرد مثه اینکه
یه خل و چل جلوش نشسته. البته حقم داشت. فقط دیوونه ها بی خودی می زنن زیر
خنده. خنده امو جمع و جور کردم. به اندازه ی کافی از خودم ناامیدش کرده بودم.
احتمالا داشت فکر می کرد چرا منو نجات داده. به هر حال یه دیوونه کمتر، زندگی
بهتر!
-اسمت پدرام بود؟
-اره.
موشکافانه بهم نگاه کرد و خیلی جدی گفت:
-جالبه که یه ذره هم بهش شباهت نداری. فک می کردم بیشتر از اینا بهم شبیه باشین.
پلکم پرید. انتظار داشت من شبیه کی
باشم؟ -شبیه کی؟
جوابمو نداد. اینا همه اشون مشکوک می زدن. اون از سحر که انتظار داشت اخلاق
شبیه یکی که نمی دونم کیه باشه؛ اینم از پندار که دقیقا مثه سحر انتظار داشت چهره
ام شبیه یکی که نمی دونم کیه باشه. تا سر از کار اینا در نمی آوردم، آروم نمی
گرفتم.
سپهر و ساتیار از تو اتاق در اومدن. نگاه جفتشون رو من قفل شده بود. یه نگاه پر
از شک و سوال. آب دهنمو به زور قورت دادم و تو دلم نالیدم:
-بدبخت شدی پسر. فهمیده حسامی.
سپهر کنار پندار نشست و یکم هوا رو بو کشید و گفت:
-یه بار تو روستا دیده بودمت. همراه دوستای حسام بودی. حسامو می
شناختی؟ هیچی نگفتم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم.
-جالبه که قدرت زیادی داری. دفعه ی پیش خیلی واضح حسش می کردم. الان اما
اون حسو ندارم. تو می تونی بهم بگی چرا؟
طوری حرف می زد که انگار واقعا توقع داشت بهش جواب بدم. اما حرفاش حداقل
اینو بهم فهمونده بود که قدرتمو نمی تونه حس کنه و اینم یعنی اینکه حالا حالا نمی
فهمه من حسامم. داشتم بر و بر بهش نگاه می کرد و تصمیم می گرفتم که چی بهش
بگم که یهو از کوره در رفت و داد زد:
-برای چی رفتی تو اون قبرستون؟ می دونی این کارت باعث شده چه فاجعه ای به
وجود بیاد؟با دادش از جا پریدم و برای حمایت به ساتیار نگاه کردم. با گوشیش
مشغول بود و انگار نه انگار داداشش داره این ور سر من داد می زنه. سینا هم
کنارش ایستاده بود و سعی داشت تو گوشیش سرک بکشه. دوباره نگاهمو
برگردوندم سمت سپهر. طلبکارانه بهم خیره شده بود .
سکوتم رفت رو اعصابش و دوباره داد زد:
-چرا رفتی اونجا؟
کوبید رو میز جلوش و دوباره داد زد:
-چتونه شماها؟ همه تون باید یه گندی بزنین تو زندگی ما؟
خیز برداشت سمتم و یقه امو تو دستش گرفت و تو صورتم
غرید:
-خوشی زده زیر دلت؟ می خوای بمیری؟ خب بیا من خودم بکشمت. دیگه چرا ما رو
بدبخت می کنی؟
از عصبانیتش شوکه شدم و از جا پریدم. مونده بودم چرا یهو انقدر جنی شده. ساتیار
خونسردانه سرشو بالا گرفت و گفت:
-از اولم با این موضوع مخالف بودم. حسام برامون درس عبرت نشد، دوباره
این بلا با این سرمون اومد. اگه از اولم به حسام توضیح داده بودیم، پا نمی شد
بره تو اون خرابه.
سپهر نفس عمیقی کشید تا خودشو کنترل کنه. از ساتیار پرسید:
-بهشون گفتی بیان؟
-آره.
نگاهم از ساتیار و سینا می رفت سمت سپهر و بعد کشیده می شد سمت پندار. ساتیار
خونسرد هنوز با گوشیش ور می رفت. سینا هم بیخیال تر از اون سرش تو گوشی
ساتیار بود. پندارم خیره خیره منو نگاه می کرد انگار سعی داشت منو با این نگاها،
کشف کنه! سپهرم از عصبانیت داشت می ترکید. تقریبا حدس زده بودم که فهمیدن من
رفتم محله ممنوعه و احتمالا یه گندی اونجا بالا آوردم که سپهر این طوری رم کرده!
یاد حرف آرشیدا افتادم:
» اینو بدون هر کاری که می کنی، نباید محله ممنوعه رو تحریک کنی. عواقب
تحریکش خیلی خطرناک تر از اون چیزیه که فک می کنی.«
با این شانس قشنگ من، خیلی هم بعید نبود محله ممنوعه رو تحریک کرده باشم!
آرشیدا لهم می کرد. اما فک کنم قبل از اون خود بابا خفه ام می کرد! فکرم درگیر
این شد که یه موقعیتی رو
یادم بیاد که بدون خراب کاری، گذرونده باشم. به نتیجه ی خاصی نرسیدم! این حجم
از بدشانسی تو زندگی یه نفر، واقعا تامل برانگیزه!
پندار و سینا، سپهرو بردن تو اتاق تا آرومش کنن. موندیم من و ساتیار که هنوز
سرجاش ایستاده بود و متفکرانه به گوشیش نگاه می کرد. انگار که داره یه مسئله ی
خیلی سخت رو حل می کنه .
با شناختی که ازش داشتم، زیادم بعید نبود که واقعا مشغول همین کار باشه. یکم به
تماشای در و دیوار گذشت که زنگ درو زدن و ساتیار درو باز کرد.
با دیدن کسی که پشت در بود، حس کردم تمام موهای بدنم سیخ شد. کلی حس مختلف به سمتم
هجوم اورد. ترس، اضطراب، دلتنگی، شادی، استرس و همون حس مزخرفی که
مثه یه موجود زنده تو دلم پیچ و تاب می خورد .
دلم براش کلی تنگ شده بود. موهاش بهم ریخته و یه لبخند کج رو لبش بود. نگاهش
تنها چیزی بود که باعث می شد بفهمم اینی که جلوم ایستاده پدرمه نه خودم!
دو باری که جلوی در خونه خودمون و خونه ی سیا دیده بودمش، وحشت کرده بودم.
بیشتر ذهنم رفته بود سمت اینکه اون پدرامه. وقتی من اومده بودم تو جسم پدرام، بعید
نبود اونم بره تو جسم من. اما این نظریه ی احمقانه از همه جهت رد شده بود. اول
اینکه من خودم تو مراسم دفن خودم شرکت کرده بودم. جلوی چشمای خودم دیدم که
جسم نیمه سوختم رو دفن کردن. بعدم اینکه آرشیدا بهم اطمینان داده بود پدرام مرده.
نمی دونم چرا اما حرفشو قبول داشتم. می دونستم دروغ نمیگه. از طرفی رفتار
ساتیار، مطمئنم می کرد اینی که اومده تو خونه، پدرمه.
با ساتیار دست داد و اومد جلوی من. ناخودآگاه جلوی پاش بلند شدم. بی حرف رو به
روی هم ایستاده بودیم و خیره خیره همو نگاه می کردیم. نمی دونستم الان جلوی
ساتیار و سپهر و سینا و پنداری که از اتاق بیرون اومدن، چه طوری می خواد
واکنش نشون بده. در طی یه حرکت غافلگیرانه، همچین بغلم کرد که هر چی هوا تو
ریه هام بود، خالی شد .
واقعا دلم می خواست تو اون لحظه ضدحال نزنم اما نمی شد؛ داشتم خفه می شدم.
دستامو گذاشتم رو دستای بابا و سعی کردم از دور خودم بازشون کنم. یکم تقالی
بیخودی که کردم، خودش ولم کرد و با ذوق گفت:
-نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
به زور بهش لبخند زدم. همچین ذوق کرده بود انگار یه پسربچه ی دو ساله س! با
چشم و ابرو
به سپهر و بقیه اشاره کردم اما اندازه ی سرشوزن بهم توجه نکرد. شاید زیادی
نامحسوس ادا در آورده بودم!
دستشو انداخت دور گردنم و یکم منو خم کرد و با دست دیگه اش، موهامو بهم
ریخت. چیزی به بقیه گفت که چون مشغول نجات دادن خودم از دستش بودم، نفهمیدم.
ولم که کرد، متوجه شدم به جز ما دو تا کسی تو هال نیست. صدامو آوردم پایین و با
قیافه ی درهم گفتم:
-تو واقعا بابامی؟
یه لحظه شک کردم یکی دیگه جلو روم ایستاده باشه. تا جایی که یادم می اومد، بابا
انقدر خرکی ابراز احساسات نمی کرد. نیشخندی به روم زد و بی توجه گفت:
-چطوری پسر؟ شنیدم باز دست گل به آب دادی
-فک کنم کارم از دست گل گذشته. یه باغو آبیاری کردم.
سرخوش خندید. با اینکه یکم این سرخوشیش رو مخ بود، اما همین که از دستم
عصبانی نبود و یه چپ و راست نخوابونده بود تو گوشم، خودش کلی بود! خودشو
پرت کرد رو مبل و گفت:
-چه خبر از خانواده ی جدیدت؟ خوش می
گذره؟ منم نشستم کنارش:
-تا حدودی. برام جالب بود که پدرام جنگیره.
-آره. اون بچه پر از غافگیری بود. هر دفعه یه کاری می کرد که من فقط یه چند
روزی تو شوک بودم.
خندید و چیزی نگفت. منم حرفی نزدم. معلوم بود پدرامو خیلی دوست داشته. فقط
نمی دونستم نسبتی باهاش داشته یا نه. بالاخره رشته ی این دوست داشتن باید از یه
چیزی نشأت گرفته باشه .
-پدرامو می شناختی؟
یه لبخند مالیم زد. یکم سکوت کرد و بی ربط گفت:
-وقتی مجبور بودم از پیش شماها برم، خیلی ناراحت بودم. اما بازم برای زنده
موندن تو به این دوری تن دادم. بعد از ترک کردن شماها که مامانت کلا از من
متنفر شد. فقط تو برام مونده
بودی که نمی تونستم نزدیکت بشم. تو همون تنهاییا بود که با نسیم آشنا شدم. می
دونم آرشیدا یه چیزایی در مورد ازدواج من بهت گفته .
کامل برگشت سمتم و خم شد تو صورتم. یه لحظه ذهنم رفت سمت اینکه چقدر
جثه ام در برابرش کوچیکه. این افکارو ریختم بیرون و سعی کردم رو
حرفاش تمرکز کنم:
-نمی دونم در مورد ازدواج دوباره ی من چی فک می کنی. شاید با خودت بگی تو رو
کلا فراموش کرده بودم؛ که البته اگه این طوری فک می کنی، رک و راست بگو که
همین میزو بزنم تو فرق سرت.
با دهن باز بهش خیره شدم. همچین احساسی داشت تعریف می کرد که منم ناراحت
شده بودم اما با همون یه جمله، همه چیزو عوض کرد. انتظار داشتم بگه سعی می کنم
ذهنیتتو عوض کنم نه اینکه یهو شوخی کنه! دوباره نیشش باز شد و ردیف دندوناشو
بهم نشون داد:
-چند سال بعدش بچه دار شدیم. یه قانون مزخرف وجود داره که میگه رهبر جامعه
باید بچه هاشو بذار پیش انسانها تا بزرگ شه. این طوری اونا مثه اجنه دید منفی به
آدما پیدا نمی کنن و از طرفیم کسی اونا رو نمی شناسه که بخواد به خاطر فرزند رهبر
بودن، آزارشون بده. بچه های منم همه شون به عنوان فرزند خونده ی آدما، بزرگ
شدن. اما تو تنها کسی بودی که حق نداشتم بهت نزدیک بشم .
حرفی نزدم. نمی دونم چرا کلا لال شده بودم. ذهنم رفت سمت حرفای ساتیار تو اون
قبرستون که می گفت می خوان ولید رو معرفی کنن و ولید یکی از بچه های رئیسه.
پرسیدم:
-من یه چیزایی رو از حرفای ساتیار و سینا و سوین شنیدم. تو قبرستون و فک
کنم اون شب نوبت نگهبانی اونا بود.
-گوش واستاده بودی؟
-یه جورایی… اونا در مورد ولید حرف می زدن.
پاشو انداخت رو پاش و خونسردانه گفت:
-آره. قرار تو یه جلسه، ولیدو معرفی کنم.
-می گفتن از بچه های خود شماست…
-می خوای بپرسی کیه؟ اینکه معلومه. تویی دیگه.
ابروهام رفت بالا و چشمام گرد شد. خدایی می خواست منو معرفی کنه؟!
-می خواین به همه بگین من زنده ام؟
-نه خنگول جون. من قراره پسرمو معرفی کنم که می کنم. کسی هم این وسط نمی
فهمه تو زنده ای.
-خب اگه می خوای بگی این پسرمه که همه می فهمن من…
بقیه حرفم تو دهنم ماسید. بهت زده به قیافه ی خونسردش نگاه کردم. ابروهاشو بالا
انداخته بود و به گیجی و تعجب من نگاه می کرد. کامال معلوم بود داره از دیدن این
حالت من، کیف می کنه!
-پدرام پسرته؟
-پسرم بود در واقع؛ قبل از اینکه بمیره.
-من… اصلا… یعنی…
اونقدر بهت زده بودم که نمی تونستم کلمه ها رو کنار هم بچینم. پدرام برادرم بود؟ این
یکی عمرا تو کت من نمیره. حالا هیوا رو تونستم تا حدودی به عنوان خواهر قبول
کنم. اما پدرام… فکر اینکه من الان جسم برادر خودمو گرفتم، باعث می شد یه حس
خیلی خیلی بد وجودمو بگیره. یه چیزی خیلی دردناک تر از غم و ناراحتی…
-پدرام چطوری مرد؟
صدام خش برداشته و ناواضح بود و برای همین بابا نفهمید چی می گم. چند تا سرفه
کردم تا صدام باز شه و دوباره سوالمو پرسیدم. منی که تا حالا پدرامو ندیده بود، از
مرگش و از اینکه
من تو بدنش بودم، داشتم از ناراحتی می مردم. اما خود بابا انگار نه انگار… خونسرد
جواب منو داد:
-این چند وقته من رفته بودم پیششون و یه چیزایی در مورد خودم و خودشون بهشون
گفتم. همینم باعث شد هویتشون لو بره. اجنه سعی کردن جفتشونو بکشن. من دیر
رسیدم و فقط تونستم هیوا رو نجات بدم.
-اما همه می گفتن که یه ماشین به پدرام زده!
-آره خب. اما کسی نمی دونه ماشین، راننده نداشته.
حرفی نداشتم بزنم. باید یه چیزی می گفتم به بابا. یه چیزی تو مایه های »تسلیت«
اما همچین کلمه ای تو دهنم نمی چرخید که به بابا بگم. آروم گفتم:
-حالا می فهمم. بازم قضیه در مورد نیروهای هم نامه، نه؟ چون من و پدرام
نیروهامون هم نام بود، تونستم انقدر راحت برگردم. واسه همینه که حس می کردم
قدرتام بیشتر شده.
بابا از جا پرید و کوبید تو پیشونیش:
-آخ. خوب شد گفتی. داشت یادم می رفت…
رو به روی من ایستاد و خیلی جدی گفت:
-می دونی چی کار کردی؟ محله ممنوعه الان هشیار شده. حتی منم نمی دونم چه
چیزی در انتظارمونه. می دونی که باید چی کار کنی؟
-محله ممنوعه رو از بین ببرم.
-اما باید صبر کنی. ما هنوز نمی دونیم محله ممنوعه به چی تبدیل شده. بعد از اون
موقع نابود کردنش، باید این دفعه رو کارتو درست انجام بدی… راستی اینکه
قدرتاتو مخفی کردی، خیلی هوشمندانه بود. نمی دونستم می تونی این کارو بکنی.
یه لبخند احمقانه تحویلش دادم. دهنم باز نشد که بگم من حتی قدرتامو حس هم نمی
کنم. چه برسه بخوام اونا رو مخفی کنم! شاید دلم نمی خواست پدرمو از خودم ناامید
کنم. قدرتای »من« نبود و این مشکل فقط و فقط به خود من مربوط می شد. بابا رفت
سمت اتاق و در همون حال گفت:
-جمع کن برو خونتون تا نگرانت نشدن.
***
صدای مانی اکو می شد و به گوشم می رسید:
-می دونستی کیارش جدا شده از خانواده اش؟ سر یه دختره با باباش زدن به تیپ و
تاپ هم. خدا شانس بده. ما با بابامونم دعوامون بشه، تنها جایی که می تونیم بریم،
خونه هم دیگه س.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و برای صدمین بار با مشت کوبیدم به در:
-مانی بیا بیرون دیگه. دیر شد. الان اون دیو دو سر رامون نمیده.
درو باز کرد و با یه قیافه ی داغون اومد بیرون. موهاش آشفته شده بود و صورتش، قرمز و
خیس عرق بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباش. تا منو داری غم نداری. استاد زمانی که چیزی نیست؛ از اون بدتراشم
جلو من کم آوردن. تازه، نیم ساعت مونده تا کالسش.
-اگه تو همین طوری ادامه بدی، جدا دیر میرسیم. حالا چرا این شکلی شدی؟
-داشتم کشتی می گرفتم.
-بله؟!
-من فقط پارسا رو ببینم، شقه شقه اش می کنم. آدم گوشی با خودش میبره تو
دستشویی که بعدش اینطوری شه؟
-پارسا رو ول کن. تو چرا این ریختی شدی؟
-داشتم با این توالت فرنگی کشتی می گرفتم. چیه این آخه؟ همه چی از نوع ایرانیش
خوبه… البته جز ماشین. ایرانیشو بخری، زیر حکم مرگتو امضا کردی.
هلش دادم سمت در و با کلافگی توپیدم:
-بس کن جون من. دو دقیقه سکوت کن.
آژانس دم در ایستاده بود. راننده از این که نزدیک نیم ساعت دم در کاشته بودیمش،
کلی شاکی بود و هی راه به راه چشم غره پرت می کرد سمتمون. مانی هم تمام مسیر
خونه تا دانشگاه رو غر زد. صبحی که پارسا رفته بود دستشویی، گوشیش از جیبش
سر می خوره و مستقیم میره تو چاه. پارسا هم دستشویی رو غرق کرده بود و نمی
ذاشت کسی بره تو. مانی هم که دیشب خونه ما مونده بود، مجبور شده بره سراغ
توالت فرنگی. اینطور شد که من مجبور شدم غرغرای اینو تحمل کنم. هر چی بهم
بهش می توپیدم، بازم کار خودشو ادامه می داد.
جلو دانشگاه که ایستادیم، مانی زودتر از من پیاده شد و تند تند گفت:
-ببین یه کار کوچولو دارم. زود برمی گردم.
بعدم بدون اینکه منتظر واکنش من باشه ،دوید و بین جمعیت گم شد. کرایه رو دادم و
پیاده شدم .
همون دم در چشمم افتاد به پسری که اون روز ازم کمک می خواست. سرش پایین
بود و آروم می رفت داخل دانشگاه. دویدم پست سرش و دهنمو باز کردم صداش بزنم
اما اسمش یادم نیومد .
شایدم اصلا اسمشو نگفته بود. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:_صبر کن
برگشت سمتم و با دیدن من، دهنش باز موند. هر کی جای اون بود، همین قدر تعجب می کرد
.
بعد از واکنش اون روز من، خیلی بعید بود که بیام پیشش. خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-در مورد مشکلت می خوام بپرسم.
ذوق کرد و چشاش برق زد. زود پریدم وسط ذوق کردنش و گفتم:
-اما قول نمیدم حتما بتونم برات کاری کنم.
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. یه لبخند گنده نشسته بود رو لبش و دیگه از اون
آروم راه رفتن خبری نبود. تقریبا داشت می دوید و دست من بدبختم از جا می کند.
روی یک از نیمکتای حیاط نشستیم و اون با شادی گفت:
-اصلا انتظار نداشتم بیای. ازت ناامید شده بودم. الان خیلی خوشحالم.
-فقط قبل از اون، اسمت چی بود؟
-نیما.
-آها، نیما. مشکلت گفتی چیه؟
-واقعا می خوای بهم کمک کنی.
-اگه بتونم، شاید.
-خب می دونی… نمیشه دقیق توضیحش داد…یه سری اتفاقا واسه ما میوفته که
هیچ دلیل مشخصی براش پیدا نکردیم.
-ما؟
-من و خانواده ام. همه چی از چند تا سر و صدا جزئی شروع شد… کم کم
وسایلمون جلو چشم خودمون تکون می خوردن. یه بار یکی از گلدونامون پرت شد
سمت من و سرم پنچ تا بخیه خورد.
یه زخم تازه جوش خورده روی پیشونیشو بهم نشون داد که چون موهاشو می
ریخت رو صورتش، زیاد معلوم نبود.
-بعد از اون، صبحا که بلند می شدیم، تن و بدنمون کبود بود. الان دیگه این
کتک زدنا، تو بیداریمون اتفاق میوفته. برادرم الان بیمارستانه. جفت پاهاش
شکسته.
-اون اول اولش، اتفاقا از کی شروع شد؟
-دقیق نمی دونم. من زیاد خونه نیستم. اما فک کنم از سه، چهار ماه پیش شروع شد.
-کار خاصی کرده بودین اون موقع؟ چه بدونم… هر چی که فک می کنی ربطی به
این ماجراها داشته باشه.
اومد چیزی بگه که سر و کله ی مانی پیدا شد. با تشر خواست پسره رو دور کنه که
نذاشتم و خیلی کوتاه بهش گفتم که می خوام کمکش کنم. یکم غرغر کرد اما بعدش
راضی شد. دیگه وقت نشد منتظر جواب سوالم بمونم و با مانی رفتیم سر کلاس. با
اینکه در ظاهر مانی جلوی پسره قبول کرده بود کمک کنه اما تو کلاس مخ منو خورد
انقدر در بارش حرف زد. یه بار تو عمرم
می خواستم به درس توجه کنم که اونم مانی نمی ذاشت. استاد که پشتشو به ما کرد،
مانی یکم خم شد سمتم و گفت:
-این پسره رو ول کن. بالاخره میره یکی دیگه رو پیدا می کنه دیگه. ماها که تنها
جنگیرای این شهر نیستیم.
-خیلی دوست دارم بدونم چرا انقدر مخالفی؟
-چون برعکس تو من از مغزم استفاده می کنم. همین طوری آکبند ولش نمی کنم به امون خدا.
-گمشو.
-مگه دروغ میگم؟ تو خودت کم دردسر داری، راه میوفتی دنبال دردسرای یکی دیگه؟
-فک نمی کنم دردسری برام درست شه. حس بدی نسبت بهش ندارم .
-مردشور خودتو حساتو ببرن. چرا من هر چی میگم تو ساز خودتو می زنی؟ اگه
خیلی دوست داری بمیری، من خودم می کشمت. دیگه این مسخره بازیات چیه.
یاد سپهر افتادم. نمی دونم چرا اطرافیان من همه معتقد بودن من می خوام خودکشی
کنم. همه شونم داوطلب بودن که خودشون این کارو برام انجام بدن! مانی از خندم
شاکی شد و گفت:
-حناق. چته؟
-هیچی. بیخیال. داشتی می گفتی.
-تو چرا انقدر خنگی؟
-تو دلیل مخالفتتو بگو، شاید من قانع شدم.
یکم مکث کرد. انگار داشت تصمیم می گرفت حرفی بزنه یا نه. آخر سر گفت:
-قبل از اون تصادف، رفته بودیم یه جا واسه جنگیری. یکی از همین بچه های
برق بود. همه چی ظاهرا خوب پیش رفت اما من تا سه روز با تن و بدن کبود و
دماغ خونی بیدار می شدم.
-آها، پس بگو. ترسیدی.
-زهرمار. اینو گفتم نتیجه گیری کنی ازش. نه اینکه چرت و پرت بگی.
-ببین مانی من می خوام این کارو بکنم. تو هم هر چقدر زور بزنی، نمی تونی جلومو بگیری
.
اگه نمی خوای باهام بیای، پس هیچی نگو.
وقتی گفتم »هیچی نگو« کلاس یهو ساکت شد و صدام خیلی واضح تو کلاس پیچید.
استاد چشم غره ای بهمون رفت. مانی صاف نشست سرجاش و زیرلبی غرید:
-به درک.
مانی تا آخر کلاس حتی یه نیم نگاهی هم بهم ننداخت. چه برسه به اینکه بخواد باهاش
حرف بزنه. از این بابات زیاد ناراحت نشدم چون واقعا حرف زدنش، اونم الان، رو
مخم بود. لبشو به دندون گرفته بود و با حرص به تخته نگاه می کرد. به خاطر اینکه
از اول کلاس، حواسم به حرفای استاد نبود، هر چقدر خواستم بفهمم چی میگه،
نتونستم. خیلی تخصصی حرف می زد و حالیش نبود ماها تازه ترم دومیم. البته فک
کنم فقط من بودم که هیچی نمی فهمیدم. مانی هم معلوم بود مثه خودم گوش نمیده.
کلاس که تموم شد، مانی بدون حرف وسایلشو جمع کرد و رفت سمت در. جلوی در
ایستاد و برگشت سمتم و گفت:
-به یکی بسپار به خودم زنگ بزنه بیام جنازه اتو تحویل بگیرم.
نیما تو سالن نشسته بود و بین جمعیت چشم می چرخوند. مانی هم بغ کرده کنارش
بود. نیما، منو که دید از جا پرید و به سمتم اومد. قرار شد با ماشین اون بریم. اول بریم
خونه ی مانی که من یه سری چیز میز بردارم و بعد بریم سمت خونه ی اونا. ظاهرا
راه خونه شون یکم دور بود. تو مسیر نه من چیزی می گفتم نه مانی و نه اون.
مشخص بود یکم عصبیه اما از اینکه من باهاش بودمم خوشحاله. مانی هم که تکلیفش
معلوم بود. همچین دست از دست کارای من داشت حرص می خورد که خنده ام گرفته
بود. انگار مامان و بابای من، منو به این سپردن که انقدر احساس مسئولیت می کنه .
با راهنمایی های مانی یه چند تا کاغذ و روان نویس و یه سری چرت و پرتای دیگه
جمع کردیم .
برخلاف انتظارم مانی هم باهامون اومد. انتظار داشتم بعد از اون حرفش تو کلاس،
بره بشینه توخونه و منتظر باشه یکی بهش زنگ بزنه که بیاد و جنازه ی منو جمع
کنه!
یکم که از خونه راه افتادیم، یهو یاد این افتادم که وقت نشد مانی در مورد شروع اون
اتفاقا حرف بزنه. چون با مانی عقب نشسته بودم، کل هیکلمو از بین دو تا صندلی
کشیدم جلو کشیدم و گفتم:
-راستی نگفتی اون اولش کار خاصی کردین که اذیتا شروع شد یا نه؟
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و دوباره زود به جلوش خیره شد. انگار خیلی کم
رو ماشین تسلط داشت و می ترسید هر لحظه بزنه به در و دیوار.
-نمی دونم. گفتم بهت، من زیاد خونه نیستم. یکمم جمعیت ما زیاده واسه همین هیچ
وقت نمیشه فهمید چه اتفاقی تو خونه می افته یا تقصیر کیه.
با دست یکم پیشونی دردناکمو مالیدم. خواستم چیزی بگم که صدای جیغ بلدی، باعث
شد از جا بپرم. سریع چشمامو باز کردم و با دیدن جمعیتی که رو به روم بود، دهنم باز
موند. خونه، سالن بزرگی داشت که از در و دیوارش آدم می ریخت. نزدیک 10-20
تا بچه داشتن وسط می دویدن که فک کنم توپ اونا خورده بود تو صورتم. کلی هم
مرد و زن تو سالن نسشته بودن و حرف می زدن. مانی با تعجب از نیما پرسید:
-مهمون دارید؟
نیما لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
-نه. اینا خانوده امن.
-با فامیلاتون زندگی می کنین؟
-اینا خواهر برادرامن. اون بچه ها هم خواهر زاده ها و برادر زاده هامن.
من و مانی ماتمون برده بود. مطمئن بودم فامیلای ما و فامیلای پدرام رو می ذاشتم
روی هم، به اندازه ی خواهر و برادرای نیما نمی شد. نیما بی توجه به تعجب ما،
روشو کرد سمت بقیه و اونقدر بلند عربده کشید که پرده گوشم پاره شد:
-بچه ها .پدرامو آوردم.
یه دفعه همه ساکت شدن و برگشتن سمت ما. خیلی حس مزخرفی بود و قتی اون
همه آدم بهت نگاه می کردن. آروم به نیما گفتم:
-میشه فقط خودت و پدر و مادرت بمونید اینجا و بقیه برن؟
-پدر و مادرم فوت کردن.
-خدا رحمتشون کنه. پس فقط خودت و خواهر برادرات بمونید. عروس و دوماد و این
بچه ها رو بفرست یه جا دیگه. زیادی شلوغه اینجا.
نیما عین جمله ی منو به بقیه گفت. چند نفر رفتن بیرون و بچه ها رو هم با خودشون
بردن. اما بازم جمعیت قابل توجهی مونده بودن. مانی یه لبخند خنثی تحویل نیما داد
و گفت:
-شما چند تا خواهر و برادرین؟
-یازده تا خواهریم و هفت تا برادر. البته چند تامون ناتنی هستیم.
چطوری اینا همو تحمل می کردن خدایی؟ خونه شون یه شهر بود واسه خودش.
یکی مثه مانی میشه تک فرزند، یکی هم مثه نیما، نصف جمعیت دنیا خواهر و
برادراشن!
همراه مانی روی مبل دو نفره ای نشستیم. سالنی که توش بودیم، واقعا بزرگ بود. از بیرون
نشون نمی داد توش این شکلیه. یه راهروی تاریک ته سالن بود و چند تا در دیگه هم
عالوه بر در ورودی، به چشم می خورد. جلوی هر در، یکی از برادرای نیما ایستاده
بودن و جلوی راهرو هم دو تا از خواهراش بودن. نه تا خواهر و دو تا برادر دیگه
هم، اطراف ما مثه دایره ایستادن .
نیما رو به رومون بود و خیلی خونسرد نگاهمون می کرد. مانی نگاهی به کسایی
که ایستاده بودن انداخت و یکم به من نزدیک تر شد و در گوشم گفت:
-میگم حالا که فهمیدیم دورگه ها واقعا وجود دارن و چرت و پرت نیست، ممکنه
خون آشاما هم وجود داشته باشن؟ یا شایدم گرگینه ها.
بعد از پنجره نگاهی به هوای روشن انداخت و ادامه داد:
-قضیه گرگینه منتفیه. اونا نصف شب میان بیرون.
غریدم:
-چرا چرت میگی مانی؟
-جون تو یه جوری به آدم نگاه می کنن. کم کم داره این حس بهم القا میشه که ارث
باباشونو بالا کشیدم.
-خفه شو. نیما الان می شنوه.
نیما با ابروهای بالا رفته به پچ پچای منو مانی نگاه می کرد. نگاهش یه جوری بود.
به قول مانی این حسو به آدم القا می کرد که ارث باباشو ازم طلب داره. نگاهای بقیه
هم دست کمی از اون نداشت. یه چیزی اینجا می لنگید. با تمام وجودم اینو حس می
کردم .
آب دهنمو قورت دادم و به زور لبخند زدم. سعی کردم اصلا نشون ندم که اون
وضعیت چقدرم بهم اضطراب وارد کرده:
-میشه بشینید؟
نیما بدون اینکه تکون بخوره یا حالت چهره اش عوض بشه، گفت:
-ما راحتیم.
دوباره یه لبخند دیگه بهش زدم. یه عادت مزخرفی که جدیدا دچارش شده بودم، این بود که
هر
وقت استرس بهم وارد می شد، هی راه به راه نیشم باز می شد. خیلی عادت چرتی
بود. مانی یکم دیگه بهم نزدیک شد. عملا تو دهنم نشسته بود. رو به نیما گفت:_ببین من الان معذبم میشه بشینید و بگید مشکل چیه و بعدش ما
زودتر بریم؟ نیما خم شد سمت ما و صورتشو دقیقا جلوی صورت ما
آورد:
-شما قرار نیست به این زودی جایی برید.
با این حرفش قالب تهی کردم. لحنش یه جوری بود. تهدید کننده و پر از تمسخر…
لبخند عصبی زدم و گفتم:
-همه اینا الکی بود؟ ما رو آوردی اینجا که گیرمون بندازی؟
-خیلی خوب بود. مثه یه ادم باهوش رفتار می کنی؛ دقیقا چیزی که نیستی. وجود تو مایع ننگه
.
اما ما این لکه ننگو پاک می کنیم
دستشو گذاشت رو شونه ام و تو وشمام خیره شد. حس کردم چیزی تو شکمم تکون خورد .
درست مثه اینکه یه ماهی زنده رو قورت داده باشم. حس می کرد اون چیز هی داره بزرگ
تر
میشه. مثه یه حیوون وحشی که داشت منو از درون قورت می داد. لرزشش که به هر
قسمت می رسید، اون قسمت از بدنم سر می شد. کم کم اومد بالا تر و تمام سرمو
پوشوند. نگاهم به مانی
بود که زیر پای نیما افتاده بود و لبخند خونسردی که روی لبای نیما نشسته بود.
چشمام بسته شد و همه چیز تاریک شد.
***
خوابیده بودم زیر پنجره و داشتم به هلال ماه نگاه می کردم. مانی از وقتی بهوش
اومده بودیم ،داشت خودشو به در و دیوار می کوبید تا یه راه خروج پیدا کنه اما تا
الان جز عصبانی تر شدن خودش، من هیچ نتیجه ای تو کارش نمی دیدم. برعکس
مانی من وقتی دیدم از تنها در و پنجره ی اتاق نمیشه فرار کرد، آروم نشستم یه جا.
نمی خواستم انرژی خودمو هدر بدم. مطمئنا بهش نیاز پیدا می کردم.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در، باعث شد از جا بپرم. به خاطر بلند شدن یهویی سرم
گیج رفت و جلو چشمام سیاه شد. یکم سر جام ایستادم تا اون حالت از بین بره. کم کم
سیاهی جلو چشمام از بین رفت و تونستم جلومو ببینم. در اتاق باز و از امنی خبری
نبود. هر چی دور خودمو نگاه کردم، مانی رو نمی دیدم. عجیب بود که هیچ صدایی
هم نشنیده بودم. نگرانش شدم. من با اصرار بی خودی آورده بودمش اینجا؛ اگه اتفاقی
بارش می افتاد، خودمو نمی بخشیدم .
نزدیک در ایستادم و سرک کشیدم. با اون جمعیتی که دیده بودم، خلوتی و سکوت و
تاریکی سالن برام عجیب بود. عجیب که نه؛ میشد گفت کاملا غیرطبیعی بود. یه قدم
جلو رفتم و کاملا از اتاق خارج شدم. آروم صدا زدم:
-مانی.
صدام تو کل سالن پیچید. یهو در پشت سرم محکم بسته شد و باعث شد از جا بپرم.
هر چی بیشتر اون وضعیت ادامه پیدا می کرد، کلافه تر می شدم. کم کم داشتم از
بودن تو اون خونه عصبی می شدم. دوست داشتم هر چه زودتر برم بیرون اما
اول باید مانی رو پیدا می کردم .
خیلی بیشعور بازی بود اگه اونجا ولش می کردم. از طرفی هم یادم نمی اومد در
ورودی کدوم ور بود. عاقلانه ترین کار همون بود که می ایستادم کنار دیوار. این
طوری حداقل استرس اینکه یکی پشتم سبز بشه رو هم نداشتم .
یه صدای ضعیت به گوشم خورد. گوشامو تیز کردم. یه ناله ی خیلی آروم و ضعیت
بود که تو سالن انعکاس پیدا می کرد و نمی شد فهمید از کدوم سمت میاد. یکم از در
فاصله گرفتم و جلوتر رفتم که پام به یه چیز پشمالو خورد. سرمو انداختم پایین و به
زیر پام نگاه کردم و با دیدن گربه ی سیاهی که نگاهم می کرد، قلبم اومد تو دهنم.
عقب عقب رفتم .پشمای آبیش تو تاریکی برق می زدن و به من دوخته شده بودن. پام
به چیزی گیر کرد و از پشت افتادم. سرم خورد به زمین و صدای بدی داد. سریع سر
جام نشستم اما دیگه خبری از اون گربه نبود. یکم تو همون حالت موندم تا تپش قلبم
اروم بشه.
بلند شدم. چند بار دور خودم چرخیدم و تو اون تاریکی، تا جایی که می تونستم،
سالن رو نگاه کردم. کسی تو سالن نبود. چاقومو از تو جیبم در آوردم و جلوم
گرفتم. دل اینکه یه گربه رو بکشم نداشتم اما با کمال میل این کارو با هر جنی که
طرفم می اومد، می کردم. چشمم افتاد به در اتاقی که ازش بیرون اومده بودم و دیدم
کسی جلوش ایستاده. سریع ذهنم رفت سمت اینکه اون مانیه اما خیلی زود فهمیدم قد
و هیکلش اصلا به مانی نمی خوره. قدش نزدیکای دو متر بود و هیکلشم سه تای
من بود. ایستاده بود جلوی در بسته ی اتاق و تکون نمی خورد. به خاطر تاریکی
ازش فقط یه پیکر سیاه می دیدم. صورتش رو نمی تونستم ببینم اما سنگینی نگاهشو
حس می کردم. قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم. با چشمای گرد شده بهش خیره شدم.
از هیجان و ترس به سختی نفس می کشیدم. قلبم اونقدر تند می زد که صدای
کوبششو واضح می شنیدم. به چهره ی تاریک اون یارو خیره شدم. بدون اینکه
ازش چشم بردارم، دستمو دور چاقو سفت کردم و بالاتر آوردمش. نمی خواستم
منتظر بایستم تا اون یه کاری بکنه. اگه به همین طور ثابت ایستادنش ادامه می داد،
خیلی راحت می تونستم با چاقو بزنمش.
چاقو رو تا صورتم بالا آوردم و یه چشممو بستم. جایی که فک می کردم قلبشه رو
نشونه گرفتم و پاقو رو پرت کردم… پرتابم تو یه کلمه، رقت انگیز بود. پاقو به جای
قلبش رفت سمت سرش و ثانیه آخر، یارو ناپدید شد و چاقو مستقیم خورد به در و توش
فرو رفت. از گوشه چشم حرکت کسی رو سمت چپم دیدم. رومو برگردوندم اما چیز
خاصی ندیدم. یکم با دقت به اون نقطه خیره شدم. آروم آب دهنمو قورت دادم و
زیرلبی شروع کردم به قوت قلب دادن به خودم. چشم از اون نقطه گرفتم و دویدم
سمت چاقو و سعی کردم درش بیارم. خیلی فرو نرفته بودم اما هر چی زور می زدم،
در نمی اومد. داشتم با چاقو کشتی می گرفتم که صدایی از پشت سرم شنیدم. سرجام
خشک شدم. مثه ای بود که یکی داره جسم سنگینیو می کشه و به سمت من میاد. با
شنیدن اون صدا هر وی به خودم قوت قلب داده بودم و خودمو آروم کرده بودم، دود
شد و رفت هوا. ضربان قلبم دوباره رفت بالا و نفس هام تند شد. دوباره رفتم سر وقت
چاقو و فشارمو بیشتر کردم و تو یه جرکت درش آوردم .
سریع برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. حدسم درست بود. یه نفر داشت آروم آروم به
سمتم می اومد و کسی رو رو زمین می کشید و اون فرد رو از یه پاش گرفته بود. قد و
هیکلش درست مثه قبلی بود اما می دونستم که اون نیست. توجه ام به پای توی دستش
جلب شد. لحظه از ذهنم گذشت که شکل اون کفش چقدر برام آشناس. یکم فک کردم و
یادم اومد که اونا کفشای مانی ان .
اونی که داشت رو زمین کشیده می شد، مانی بود.
تاریکی نمی ذاشت ببینم اوضاعش تا چه حد خرابه. فقط امیدوار بودم آسیب جدی ندیده باشه .
چاقو رو مثه قبل بالا گرفتم و آماده پرتاب شدم. حداقل اینو می دونستم که اگه قلبشو
نشونه بگیرم، می تونم امیدوار باشم که به سرش بزنم! پرتش کردم و منتظر بهش
خیره شدم. چاقو چند تا چرخ تو هوا خورد و بعد معطل تو هوا موند. با دیدن اون
صحنه کاملا مطمئن شدم عقلمو از دست دادم. چاقو بدون هیچ حرکتی بین من و اون
یارو، روی هوا ایستاده بود و بعد از چند ثانیه ،افتاد زمین. هنوز تو کف دیدن اون
صحنه بودم که اون یارو، پای مانی رو ول کرد و با یه حرکت پرید رو من. شتاب و
وزنش اونقدر زیاد بود که به صدم ثانیه پخش زمین شدم. کلی خودمو بابت اینکه چاقو
رو از خودم دور کردم، فحش دادم. اون یارو منو از یقه بلند کرد و پرتم کرد یکم
جلوتر. قبل از اینکه از جا بلند شد، اومد و دقیقا نشست رو سینه ام. وزنش رو قفسه
سینه ام بود و به سختی نفس می کشیدم. دستامو با دستاش رو زمین گرفته بود. یکم
دستمو تکون دادم تا آزادش کنم که سوزشی رو تو دستم حس کردم. صد در صد دستمو
زده بودم به چاقو و بریده بودمش. این وسط فقط همینو کم داشتم.
دست دیگه امو آزاد کردم و چند تا مشت تو سر و صورتش کوبیدم که هیچ فایده ای
نداشت. فقط باعث شد فشارشو روم بیشتر کنه و دستامو محکم تر بچسبه. عملا دیگه
هیچ کاری از دستم بر نمی اومد جز اینکه کمتر تقال کنم تا نفس نفس زدنم قطع بشه و
انقدر اذیت نشم. با فشاری که
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فک نکنم جن با چاقو بمیره
اگر هم بمیره باید دقیق وسط قلبش بزنی
نمیدونم فاز حسام(پدرام)چی بود 😐
خب یه بسم الله میگفتی تموم میشد میرف😐
خدایی رمانت خوبه هیجان کافی داره. اندازه پارت ها به اندازس. فقط اینکه دیگه کم کم جا داره پای یه دختر بیاد وسط😜
وایییییی. رچزجایایچیاچیچسلچچایبپپا (وی رد داده است اذیتش نکنید) 😂
😂😂
😁😂
آخه من فصل دوم را قبلا خونده بودم تو فصل دوم حسام با سحر ازدواج نکرد می خوام ببینم فصل سوم داره
سوالی
ن نداره
فصل سوم هم داره
ن نداره
جملت خبریه یا سوالی؟؟؟
هعیی بازم جای حساسش تموم شد
نویسنده خووووبی؟😧😭