مرد ناجی ای که حالا فهمیدم اسمش نویان دستشو بالا برد و گفت:
-نه…اوکی ام!
مشتاق بودم ببینمش آخه تو اون بلبشو نتونسته بودم درست و حسابی چهره اش رو ببینم.
بالاخره بعداز چند لحظه وقتی اون مرد گنده لات سه تا پسرعموی قلچماق و لغز خونم رو کشوند عقب، خیلی آروم به سمتم برگشت و با نگاه به صورت زخمیم پرسید:
-خوبی !؟
از پشت عینک شکسته ام صورتش رو درست و حسابی نمی دیدم بااین حال سرم رو تکون دادم و بعد سر انگشتمو رو لب خونیم گذاشتم و گفتم:
-بله خوبم…ممنون….
خودش عینکم رو از روی چشمام برداشت و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با تاسف گفت:
-تو اینجا هستی و این بلارو سرت آوردن بری بیرون چیکارت میکنن! ؟
سرمو خم کردمو آهسته گفتم:
-مهم نیست!
دست برد توی جیب شلوارش و همزمان پرسید:
-داشتن میکشتنت مهم نیست!؟
جوابی بهش ندادم.از کمک کردنش ممنون بودم از دلسوزیش خوشم نمیومد.
جوابی بهش ندادم که از توی جیب شلوارش یه دستمال سفید بیرون آورد و به سمتم گرفت.
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.بنظر میومد کمی نگران شده.
نگران یه دختر بی پناه که سه تا قلچماق دوره اش کردن و هرکدوم به ضربه بهش میزنن!
دستمال رو ازش گرفتم و گفتم:
-ممنون!
دست برد سمت عینکم.نگاهی بهش انداخت و بعد با تاسف گفت:
-چ چ چ! دیگه به درد نمیخوره! آشغال شده بندازش دور…
متاسف و غمگین لب زدم :
-آره باید بندازمش دور..
عینک شکسته ام رو به دستم داد و بعد سرش رو به سمت سربازی که حالا دیکه ظاهرا دعوا رو ختم به خیر کرده بودن و میخواست به سمت من بیاد نگاهی انداخت و گفت:
-حقشه یه سال دیگه اضاف خدمت بهش بدن! مواظب خودت باش دختر خصوصا وقتی از اینجا میرنی بیرون…
چون میدونستم میخواد بره تصمیم گرفتم ازش تشکر کنم برای همین گفتم:
-ممنون بابت…
حرفمو ناتموم گذاشت و گفت:
-مهم نیست فقط تذکری که بهت دادم یادت بمونه
از من فاصله گرفت و همراه اون مرد قوی هیکل به راه افتاد درحالی که نگاهش پی سه تا پسرعموهام بود…
عینک شکسته و خرد شده ام رو تو دست گرفتم و با تمیز کردن خون روی دستمال نگاهی به سربازی که هنوزم متوجه نشده بود پسرعموهام با من چیکار کردن انداختم.
کلاه روی سرش رو مرتب کرد و با لهجه ی غلیظ ترکی گفت:
-شونصد بار تاحالا پریدن بهم عین چی همدیگرو کتک زدن.انگیزه و تلاش و همتشون برای زدن همدیگه از سنجاب عصر یخبندان هم بیشتر!
وسط حرف زدنهاش متوجه شد صورتم خونیه.چشماشو درشت کرد و آفتابی کلاهشو داد بالا و متحیر، باهمون لهجه ی غلیظ ولی بانمکش پرسید:
-عه! کی تورو اینجوری کرده تو هم دعوا کردی!؟
اشاره ای به پسرعموهام که هرسه به ردیف یه جا وایستاده بودن کردم و جواب دادم:
-کار اون سه نفر…وقتی تو رفتی اونا منو زدن!
دو دستی تو سر خودش زد و گفت:
-اَی دَدم هی! جناب سروان منو میکشه!
یعدهم رفت سمت سروش و سبحان و سیامک و باعصبانیت پرسید:
-برای چی کتکش زدین!؟ هیچ میدونین الان جناب سروان بدونه پدرتونو درمیاره!
سبحان خیلی جدی و با قیافه ای مطمئن و حق به جانب گفت:
-دروغ میگه بابا سرکار…خودزنی کرده مارو خراب کنه مثلا آتو بگیره در بره!
سرباز که بنزد زیادی زود باور بود این بار اخمش رو حواله ی من کرد و پرسید:
-راس میگه!؟ خودزنی کردی دختر نادون!
باخشم و تعجب به اون سه عوضی که راست راست تو چشمهام نگاه میکردن و بهم انگ میچسبوندن نگاه کردم و بعد خیلی زود جواب دادم:
-نه سرکار…اونا هستن که دروغ میگن…بامشت زدن توعینکم….لبم رو هم خودشون زخمی کردن…
دروغ گفتن واسه اون لعنتی ها از آب خوردن هم سهل تر بود.
سرباز یه نگاه به من و یه نگاه به اوم سه تا که خیلی مطمئن و جدی میگفتن من خودزنی کردم نگاه کرد و بعد گفت:
-وقتی بردمتون پیش جناب سروان تکلیفتون مشخص میشه! وای به حالت اگه خودزنی کرده باشی دختر!
بااخم بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه عقلم کم شده خود زنی کنم کار خودشون!
درست همون موقع جناب سروان از داخل با صدای بلند گفت:
-سرباز خوشبختی…بیاین داخل!
قبل از اینکه باهم بریم داخل رو کرد سمت سه تا قلچماقهای مظفر که هربار واسه خر کردنم منو به یه کدومشون واسه ازدواج یشنهاد میداد و گفت:
-شما سه تا یه وقت جایی نریدااا…بمونید تا جناب سروان صداتون بزنه!
درو باز کرد و باهم رفتیم داخل.مظفر و زنش هنوز درحال پچ پچ بودن.
میدونستم به این راحتی ها رضایت نمیدن خصوصا اینکه سامی حسابی لت و پارش کرده بودم.
جناب سروان تا چشمش به صورت خونی و عینک شکسته ام که از عمد رو چشمام زده بودمش تا ببینش افتاد رو کرد سمت سرباز و پرسید:
-کی اینو به این روز درآورده خوشبختی!؟
سرباز با ترس و باهمون لهجه ی خیلی به دلنشینش گفت:
-جناب سروان خودش میگه پسرعموهاش یعنی پسرای این آقا کتکش زدن اما پسرای این آقا یعنی پسرعموهاش میگن خود زنی کرده!
زد روی میز و داد زد:
-پس تو کدوم گوری بود ی خوشبختی!؟
آب دهنشو قورت داد و گفت:
-م..من…ج..جناب سروان بجان آقام چندنفر دعواشون شده بود رفتم سواشون کنم!
مظفر بلافاصله گفت:
-خوزنی کرده جناب سروان.وقتی بهتون میگم این دختر هفت خط عالم واسه همین میگم…
حرفهای سه تا پسراش رو میزد.پلیس با تکون انگشتاش گفت:
-بیا جلو ببینم!خوشبختی تو هم پسرای این آقارو بیار داخل!
سرباز چشمی گفت و رفت بیرون ومنم به میز پلیس نزدیک شدم و مقابلش ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداخت و پرسید:
-خود زنی کردی خودتو مظلوم جلوه بدی بدون اینکه اسمی از ضارب و شریکت بیاری خلاص بشی بری!؟ کار خودتو سخت کردی دختر!
خیلی سریع گفتم:
-بخدا من خودزنی نکردم.کار پسرعموهام..سه تایی ریختن سرم…
حرفمو کامل نزده بودم که سبحان وسروش و سیامک همزمان باهم داخل شدن و سبحان خبلی سریع گفت:
-جناب سروان تا سربازه ازش غافل شدبا کف دست زد به عینک خودش و یه مشت هم به لب خودش زد.ماهم تا فهمیدیم تریپ و نیتش چیه خداوکیلی جلوشو گرفتیم وگرنه خودشو داغونتر از این حرفها میکرد و مارو بدنام
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انگار کشکه 😐پلیس نمیفهمه؟ اینجا نویسنده ضعیف بود
واییییییییییی دارم آتیش میگیرم یکی بیاد دو پارچ آب خالی کنه روم از دست کم نویسی🤯🤯🤯😱😱😱😱
نویسنده جون بپر برو بوسه بر گیسوی یار رو هم بزار