در حین دویدن گفتم:
-نیازی هم نیست که بدونی!
گمون میکردم اونی که بهم لطف کرده بود و حالا توقع داشته باشه خیلی چاکر و مخلصانه رفتار بکنم با شنیدن این جواب اخم پررنگی حواله ام بکنه و پشیمون بشه از کمکهاش اما نه تنها اینطور نشد بلکه خندید گفت:
-شاید احتیاجی نباشه ولی علاقمند هستم که بدونم!
از گوشه چشم ودرحالی که توی اون گرمای شدید عرق از سر و صورتم چکه میکرد نگاهی به صورت آفتاب مهتاب ندیده اش انداختم.
رو صندلی نرمتراز تشکش نشسته بود و حین لذت از خنکای کولر ماشین فوق رویایش به نام کوچیک من فکر میکرد..درهر صورت من همچنان خودمو ممنون لطف اون می دیدم برای همین گفتم:
-ساتین…ولی همه ساتو صدام میزنن!
با رضایت سرش رو جنبوند و گفت:
-ساتو!که اینطور! اسم باحالی داری! منم دومی رو ترجیح میدم
لبخند تصنعی ای زدم و پشت دستمو روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم و گفتم:
-ممنون! میشه بپرسم چیشد که تصمیم گرفتین بیاین سراغم و از کجا حدس زدین ممکنه بگن خود زنی کردم
ریلکس جواب داد:
-خیلی سخت نبود ساتو…در واقع از اونا همچین کاری خیلی هم بعید نبود!
درایتش خیلی به دردم خورد.شاید اگه شهادت اون نبود من الان تو بازداشتگاه بودم و باید به جور کردن دیه و سند فکر میکردم برای همین گفتم:
-ممنون که به موقع پیداتون شد و حقیقت رو گفتین!
چشمک زد و گفت:
– قابلتو نداشت دخی جوون!خب…
از دیدنت خوشحال شدم ساتو! به فکر عینک جدید باش با دوست گنده لاتت هم دیگه طرح بزن درویی نچین حالا اینو بگیر…
یه آب معدنی خنک پرت کرد سمتم و بعد شیشه رو داد بالا ..ایستادم و دور شدن ماشینش رو از خودم تماشا کردم….
سرمو بالا گرفتم و باقیمونده ی آب مونده تو بطری رو ریختم روی کل صورتم تا جسمم رمق پیدا کنه و باقیمونده ی مسیر روهم طی کنم.
گرما چنان شدید بودکه انگار خورشید عزمشو جزم کرده بود هرجور شده از آدما چیزی باقی نذاره جز لباسهای تنشون!
حس گیر کردن تو کوره ی آجرپزی رو داشتم و هرچقدر لباسم رو تکون میدادم بلکه یه باد خنک تنم رو خنک کنه فایدهای نداشت که نداشت.
سرم رو که پایین گرفتم
چشمهام از خوشحالی برق زد وقتی نگاهم افتاد به در قراضه ی خونه.
اینجا خونه ی من نبود اما اونقدری از بچگی پیش ننجون بودم که هرجا اون باشه رو واسه خودم در حد همون خونه بدونم.
حالا میخواد همون عمارت بزرگ آقا ارسلان خان باشه میخواد یه چادر گوشه ی خیابون باشه یا حتی اینجا….
نگاهی به زنگ خراب انداختم. لمس کردنش به خطر برق گرفتگیش اصلا نمی ارزید. دستمو بالا بردم و چند ضربه ی محکم به در زدم و همزمان نگاهی به اطراف انداختم تا یه وقت عمو یا پسرهاش نیومده باشن زاغ سیاه چوب بزنن!
غلام که درو باز کرد چشمهاش با دیدنم چهارتا شد.
بدون اینکه لنگه ی درو ول بکنه سرتا پام رو با منتهای تعجب برانداز کرد و بعد دستشو رو کلاهش گذاشت و سرش رو برگردوند به عقب و داد زد:
-اوووومد….اومد…
حالا نوبت من بود که به تعجب بیفتم.اومدنم من کجاش نیاز به همچین دادار دودوری داشت؟
پشت دستمو رو پیشونی خیسم کشیدم و گفتم:
-عمو غلام میشه بری کنار رد بشم!؟
کناررفت ولی در همون حین شروع کرد سوال پرسیدن:
-آخه تو کجا بودی ساتو هان؟ فکر خودت نیستی فکر ننه ی بدبختتم نیستی؟ پیرزن بیچاره رو ده بار تاحالا بهش آب قند داد شیرین…عین خودش شیرینش کرد…مرض قند نگیره صلوات…
اون درو بست و من درحالی که رفتارهاشون برام قابل درک نبودن پرسیدم:
-آحه چرا مگه چیشدا!؟
به ساعت روی دستش اشاره کرد و گفت:
-چیشده!؟ نه از خونه زدی بیرون الان 6 بعداز ظهر گوشی لامصبتم که خاموش بعد تاره میپرسی چیشده؟
آخ آخ اخ! هیچ حواسم به زمان نبود.اینجا دیگه واقعا با صورتی نادم و پشیمون به راه افتادم و همزمان گفتم:
-توضیح میدم براش
پشت سرم اومد و گفت:
-هیچ توضیحی این پیرزن رو آرومش نمیکنه!
ننجون روی تخت زیر سایه ها لم داده بود به پشتی ها و مشخص بود حال و روزش چندان خوب نیست.
شیرین تا منو دید از رو تخت پرید پایین اومد سمتم.تا اونجایی که تونست از همه جام نیشگون گرفت و گفت:
-هی دقش بده…هی دقش بده این پیرزن خدا زده رو…
آخ آخ کنان گفتم:
-نکن شیرین گوشت تنمو کندی…
درحالی که سمت ننجون می رقتم نگاهی عقب اتاقهای سامی انداختم.
کاش نیومده باشه اینجا چون من اصلا مطمئن نبودم مظفر نخواد ته و توی داستان رو در نیاره!
از تخت رفتم بالا و کنارش نشستم.
خصمانه نگاهم کرد و تکیه اش رو از عقب برداشت.
به نگاه نادم به شیرین و غلام که کنارهم ایستاده بودن انداختم و یه نگاه هم به سمت ننجون که حسابی ازم کفری بود.
کمر رو راست کرد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و پرسید:
-کجا رفته بودی ساتو هااان!؟ کجا ؟ فکر دل من بیچاره ی که پام لب گور رو نمیکنی؟؟ نمیکنی دق مرگ میشم از دست این کارای تو !؟ کجا بودی از کله صبح تا الان؟ چرا گوشیت خاموش!؟
وقتی اون پشت سرهم و یه بند سوال می پرسید من تو ذهنم دنبال دروغ قانع کننده ای بودم.
آخه هرچیزی هم که میگفتم بهتر از به زبون آوردن حقیقت بود واسه همین آخرین سوالش رو هم که پرسید فورا گفتم:
-دنبال کار بودم..موبایلمم افتاد زمین شکست دیگه روشن نشد…
غلام با شک و ظن نگاهی به صورتم انداخت و بعد گام به گام اومد سمت و پرسید:
-دنبال کار!؟
سر تکون دادم و جواب دادم:
-بله کار!
ننجون با حرص پرسید:
-مگه ارسلان خان حساب مالی تهران پسرش رو نداد دست تو تا از قبلش یه چیزی هم گیرت بیاد!؟پس چرا هی میری دنبال کار؟
تا ننجون اینو گفت غلام هم به شک افتاد و پرسید:
-آره…ننجون درست میگه…وقتی اینجا مشغولی دیگه چرا میخوای بری دنبال کار!؟
پوزخندی زدم.این واقعا مسخره بود.از رو تخت خودم رو کشیدم جلو که بتونم برم پایین و بعد گفتم:
-شما ها اگه نمیخواین فکر کنین چشم هم ندارین ببینین سام مرصاد اونقدری خودش پولدار هست که به چندرقازی که فقط من حق برداشت ازش دارم اصلا نیازی نداشته باشه!؟ به موتوری که خریده نگاه نکردی؟ قیمتش دود از کله بلند میکنه بعدهنوزم فکر میکنین اون به چندقازی که دست من احتیاجی داره؟
من بیخودی وقتمو تلف نمیکنم.باید کار پیدا کنم…راستی…اون اومده خونه!؟
هی سر میچرخوندم و همه جای حیاط رو نگاه میکردم. امیدوار بودم نیومده باشه اما جواب شیرین اب پاکی رو ریخت روی دستم:
-آره اومد.دو سه بود که اومد.موتورش رو هم زده حیاط پشتی زیر درختها…
با نگرانی از روی تخت اومدم پایین تا هرچه زودتر برم پیشش…آخه اون حالاحالاها نباید میومد اینجا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی دمت گرم با این رمان فقط هرروز منتظرم تا پارت جدیدت بیاد دلاوررر