وااااااا … منصوره خانم ، خداوکیلی از شما یکی دیگه عمرا انتظار نداشتم!!!
با صدای آروم لب زدم ای خدا بگم چیکارت کنه سحر ….
کلید یکی از اتاقای ته رو ازش گرفتم و ازش خواستم قبل از رفتن کل درای مسجدو قفل کنه و خودش بره پیش آقا محمودی بهش اطمینان بده که ما اونجاییم و همه درا هم رومون قفله یا بهتر بگم یه جورایی راه فراری نداریم!!!
برگشتم طبقه بالا .
از در وارد شدم چشمم افتاد به افرا ، همونجور که تو خودش مچاله شده بود سرشو تکیه داده بود به دیوار و چشماش بسته بود .. گویا خوابش برده بود.
نزدیک رفتم، دلم نیومد بیدارش کنم .. چه معصوم خوابیده بود.
قطره اشکش گوشه چشمش خشک شده بود.
بی صدا کنارش نشستم و گوشیمو از جیب هودیم بیرون کشیدم …
سرگرم چک کردن تلگرامم بودم که با صدای زنگ وحشتناکی که افرا روی گوشیش گذاشته بود قلبم افتاد تو پاچم و نیم خیز شدم که در برم ….
زود به خودم اومدم و تو یک ثانیه ای که تا بیدار شدن افرا گذشت به خودم دلداری دادم که نگار جان قربون اون شکل ماهت بشم نترس این فقط یه زنگ مزخرف گوشی بود.
فضولیم گل کرد و نگاهی به صفحه گوشیش انداختم که به ندایی درونم گفت:
||||| خانم دکتر از شما بعیده ناسلامتی قشر تاپ و تحصیل کرده این جامعه ای خجالت بکش!!!
– خانم دکتر و زهر مار ، ولی من که دیدم کسی به اسم مهراد پشت خط بود…چیه خب ؟! میخواستم بفهمم کی بود قلبمو از جا کند…)
افرا خودش هم بعد از ثانیه ای بیست متر از جا پرید ، انگار خوابش خیلی سنگین بود…
نیم نگاهی به صفحه انداخت و بعد هم به اتفاق عجیب …..
|🥀|
با دیدن اون اسم حالتی مثل جنون بهش دست داد و تو یه حرکت گوشی رو برداشت و با تمام قدرت پرتش کرد …
صداش قطع شد اما حال اون خوب نشد یا بهتره بگم بدتر شد…
دستاشو روی گوشاش فشار میداد ، دندوناشو محکم رو هم قفل کرده و حالتی مثل تشنج بهش دست داد..
تمام تنش میلرزید؛ دندوناشو رو هم و دستاشو رو گوشاش فشار میداد و چشمای نیمه بازش جز سفیدی چیزی رو نشون نمیداد ….
ترسیده و دست و پامو گم کرده بودم …
خودمم نمیدونستم حالا تنهایی باید چه خاکی تو سرم بریزم … اگه بلایی سرش بیاد چی؟؟
این عادتم بود که وقتی دچار اضطراب میشدم کلا از همه لحاظ غیر فعال میشدم …
اما نه ؛ الان دیگه مجبور بودم به خودم بیام …
همونجور زل زده بودم به حرکات و رفتارش ؛ هر چقدر بیشتر سعی میکردم به خودم مسلط باشم بی قرار تر میشدم …
یه خورده به مغزم فشار آوردم تا راه چاره ای پیدا کنم و سعی کردم آرومش کنم
●●●○●●●
تو جام غلتی زدم و به چهره افرا تو اون تاریکی چشم دوختم…
چنان آروم خوابیده بود انگار اون همه اتفاق امروز واسه من افتاده ، هرچند که این به خاطر آرامبخشیه که خورده …
از اونجایی که میدونستم با این حالش و روزی که پشت سر گذاشته عمرا خوابش نمیبره یکی از آرامبخشای ضعیفی که خودم مواقعی که یاد روزای سیاهی که بهم گذشت میوفتادم میخوردم رو به زور و با یک ساعت چونه زدن بهش خوروندم ….
|🥀
دوباره به پشت خوابیدم و زل زدم به سقف .
ذهنم مشغول بود و حالم خراب.
من هرگز نباید یاد اون اتفاقات میوفتادم اما انگار نمیشه ازشون فرار کرد؛ همیشه یه چیزایی پیش میاد که دوباره با قدرت پرتت میکنه تو گذشته تاریکت …
بذارید یه کم از خودم براتون بگم…
من نگارم … اهل به شهرستان کوچیک از غرب کشور …
تو کل زندگیم همیشه عاشق پزشکی بودم اما وقتی به کنکور رسیدم و اولین بار آزمون دادم ، دیدم نه انگار قبول شدن تو این رشته سخت تر از این حرفاست و از منی که توی این شهرستان کوچیک بدون امکانات زندگی میکنم برنمیاد ، واسه همین قیدشو زدم و همون سال رفتم سراغ دومین اولویتم …
من هیچوقت عاشق روانشناسی نبودم اما خب ، بی علاقه هم نبودم ؛
دوست داشتم به کسایی مثل خودم که تو زندگیشون مشکلات زیادی دارن کمک کنم در نتیجه همون شهر خودم ثبت نام کردم و واسه همیشه قید پزشکی رو زدم…
چهار سال روانشناسی رو که تموم کردم واسه ارشد آزمون دادم و بلافاصله قبول شدم واسه یکی از دانشگاههای علوم پزشکی شهر تهران….
یکسال از اومدنم گذشته بود که بین دانشجوهای پزشکی دوباره هوایی شدم و به این نتیجه رسیدم نمیتونم از پزشکی بگذرم ….
از دست دادن این موقعیت کار احمقانه ای بود، هر کسی نمیتونست با همچین رتبه ای تو همچین دانشگاهی واسه ارشد قبول بشه اما من این حماقتو به جون خریدم و انصراف دادم ….
|🥀|
باز به شهر خودم برگشتم و اینبار با یه انرژی تازه شروع کردم به درس خوندن و نسبت به همه حرفایی که بهم میزدن کر شدم
همون سال هم با بهترین رتبه پزشکی تهران قبول شدم …
الان بیست و هفت سالمه و سه ساله که اینجا دانشجوام ….
خب بگذریم …..
غلت دیگه ای زدم چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم با خوابیدن از این همه هياهو جدا بشم ….))
《●○● Flashback ●○●》
◇افرا◇
آخرین دونه لباسامو هم تو چمدون گذاشتم و زیپشو کشیدم …
بلند شدم دست به کمر زدم، بالاسر وسایلم وایسادم و کش دار نفسمو بیرون دادم…
_ بالاخره تموم شد…
+افرا … اتوبوس تو ساعت چند راه میوفته ؟
_ نمیدونم … بذار ببینم…..
از بین اون همه خرت و پرت بلیطمو پیدا کردم و نگاهی به ساعتش انداختم …
_ هفت … واسه چی؟
+ هیچی همینجوری محض فضولی …
خنده کوتاهی کردم
_امان از فضولی … این فضولی آخر کار دستت میده
دیگه تقریبا آماده رفتن بودم؛ امتحانات این ترم هم تموم شده بود و حالا وقتش بود به استراحت درست و حسابی بکنم
بال بال میزدم تا زودتر خودمو به شهر گرم و باصفای خودم یعنی بندرعباس برسونم …
|🥀|
واسه گذروندن وقت گوشیمو برداشتم و رفتم گوشه ای نشستم ، وی پی انمو فعال کردم و وارد تلگرام شدم …
منتظر شدم مطالب آپدیت بشن …
همینجور به صفحه گوشیم زل زده بودم و جا به جا شدن کانالا رو رصد میکردم که توجهم جلب گفت و گویی شد با این نام کاربری: عاشقتم افرای من .
چشمام تا بیشترین حد ممکن گشاد شد…
اول خواستم بدون سین کردن بلاکش کنم اما مگه این کنجکاوی اجازه میداد .
با خودم گفتم حالا یه لحظه بازش میکنم ببینم چی نوشته و سریع بلاکش میکنم
چتو باز کردم نوشته بود: سلام عزیزم چطوری؟
قلبم به لرزه افتاده بود احساس میکردم الانه که از دهنم بزنه بیرون.
سریع بلاکش کردم … نفسی از سر آسودگی کشیدم و وارد کانال رمان های زیبای عاشقانه شدم تا پارتای جدید رمان شیرین ترین اجبار من که خیلی عاشقش بودم رو
بخونم ..
پارتا رو خوندم و آخر کار هم کرمم گرفت یه ذره سر به سر ادمینش بذارم ، زیر آخرین پست تایپ کردم طبق معمول پارتاتون خیلی کمه …….!!
اون لحظه هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی زندگی درب و داغون خودم هم رمانی بشه و بره توی همین کانال…..!
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم 5:20 دقیقه رو نشون میداد.
باید هرچه زودتر آماده میشدم … بچه ها همه رفته بودن و فقط من اونجا بودم ….
تو ده دقیقه لباس پوشیدم وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون…
سر خیابون منتظر تاکسی بودم که موبایلم زنگ خورد …
اسم مامان رو صفحه نقش بسته بود … با شوق جوابشو دادم :
|🥀
سلام مامان چطوری؟
+ سلام افرا جان … خوبی مادر ؟ کجایی؟ راه افتادی ؟
نه تازه منتظر تاکسیم برم ترمینال ساعت هفت حرکت میکنم ….
+ خب بهتر .
چطور ؟
+ بابات یه کاری داشت اومد تهران به من گفت بگم بهت بلیط نگیری خودش برت میگردونه ، یادم رفت تازه یادم افتاد حالا باز خوبه راه نیوفتادی برگرد خونه بمون تا بیاد .
ای بابا مادر من الان باید بگی؟ من بلیط خریدم دارم میام ….
+ افرا جان خودت که بهتر باباتو میشناسیى عصبيه الان بفهمه من دیر خبرت کردم باز قشقرق راه میندازه .. بلیط فدای سرت برگرد منتظرش بمون تا بیاد….
خیله خب باشه … حالا کی راه افتاده؟ کی میرسه ؟
همونجور که دسته چمدونمو بیرون میکشیدم که برگردم خونه به حرفای مامان گوش میدادم …..
|🥀|
+ دیشت نزدیکای ساعت هشت حرکت کرد صبح هم بهش زنگ زدم تا نزدیکای هشت و نیم هنوز تو مسافرخونه بود فکر کنم الاناست که دیگه برسه
نزدیکای خونه رسیدم گوشی رو با شونم نگهداشتم و توی کیفم دنبال کلید گشتم….
خب دیگه مامان کاری نداری؟
+ نه قربونت برم مراقب خودت باش .
چشم عزیز دلم ، تو هم مراقب خودت باش … خداحافظ
+ خداحافظت مادر.
گوشیمو پایین آوردم و انداختم تو کیفم و دوباره دنبال کلیدام گشتم .. نبود که نبود ، نمیدونم جاشون گذاشته بودم یا گم کردم ….
همزمان که دستم خورد به کلیدام در خونه باز شد.
آه ، آه .. گه تو این شانش ، آخه چرا الان باید این گودزیلا سر برسه … چندش …
از این پسر صاحب خونه متنفر بودم …
هر چقدر این مرد و زن آدمای خوب و درست درمونی بودن این پسرشون یه عوضی به تمام معنا بود …
همیشه میدیدم این کثافتو وقتایی که خانوادش خونه نیستن هربار با یه دختر جدید میاد و بعد هم سر و صداشون بلند میشه .
یه تیپای اجق وجقی هم میزد ، دور سرشو کامل زده بود و نود درصد تن و بدنش خالکوبی بود هر روزم با مادر بیچارش دعوا میکرد .
|🥀|
چقد ذوق کردم دختره هم شهریمه 🙃
……..
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤