رمان نگار پارت 6 - رمان دونی

 

نگاه هیزی به سر تا پام انداخت … داشت با چشماش منو میخورد ….

+ به به .. دختر خوشگل بندر … خانم دارن تشریف میبرن یا میارن ..؟

دندونامو رو هم ساییدم و چشمامو ریز کردم

به شما ربطی دارهههه ؟؟؟

لبخندی زد ، کش دار و چندش آور جواب داد

+ اوه اوه چه بد اخلاق …. مگه نگفتم با من اینجوری حرف نزن خانوم … با ما به از این باش که با خلق جهانی … ما جایگاهمون فرق داره

هیچ فرقی نداره تو هم یه آشغال عوضی هستی مثل بقیه امثالات .. من نگفته بودم از اوناش نیستم ؟؟

تنه محکمی بهش زدم و وارد خونه شدم… صداشو پشت سرم شنیدم:

+ بهتره به دلم دل بدی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .. کمترینش آواره کوچه خیابون شدنه …

بی توجه به حرفش را همو گرفتمو رفتم تو و درو بستم…

هیچوقت از تهدیداش نمیترسیدم …

مطمئن بودم هیچ غلطی نمیتونه بکنه، زهرا خانم خودش درجریان بود اصلا خودش ازم خواست که مثل شیر جلو پسر ناخلفش وایسم…

|🥀|

 

 

چمدونو همونجا جلو در گذاشتم و کیفمو پرت کردم یه گوشه ….

هوا گرم شده و خونه عین جهنم بود

دکمه های مانتومو باز کردم و اونو هم کندم انداختم رو کیفم ….

هیچکس خونه نبود واسه خودم راحت با لباس زیر نشستم یه گوشه .

نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم 6:20 رو نشون میداد و بابا هنوز نرسیده بود.

از تنهایی حوصلم سر رفته بود؛ به آهنگ شاد با گوشیم گذاشتم و صداشم کم کردم ، گذاشتمش رو تخت و بلند شدم باهاش قر دادم و رقصیدم …..

همینجور که دور خودم میچرخیدم متوجه سایه کسی پشت در خونه شدم ….

با بچه ها زیرزمین یه خونه دو طبقه رو اجاره کرده بودیم که یه جورایی حالت آپارتمانی داشت و پله میخورد میرسید به در زیرزمینی که توش بودیم

از اونجایی که نصف در فلزی و نصف دیگش شیشه ای بود هرکسی پشت در قرار میگرفت کاملا پیدا بود.

با دیدن اون سایه اول شوکه شدم اما بعد که روش دقیق شدم متوجه شدم همون غول بیابونیه صاحب خونست

الدنگ هیز خم شده بود از شکستگی گوشه شیشه منو

نگاه میکرد.

دلم میخواست همونجا گردنشو خورد کنم اما از اونجایی که همچین چیزی عملی نبود سریع خودمو گوشه ای خارج از دیدش پنهان کردم و مانتومو تنم کردم ….

آدم تو تنهایی خودش هم آرامش نداشت. … حریم خصوصی کیلو چند بود!!!!

|🥀|

زود رفتم از بین وسایل یه چسب شیشه ای و یه برگه برداشتم دو طرفشو چسب گرفتم که قابل پاره شدن نباشه و بردم زدم جلو چشمش ..

صداشو از پشت در شنیدم…

بذار بیام تو …. ضرر نمیکنی …

جوابی ندادم

+ با توام … درو باز کن … مشتاقتم …

از در فاصله گرفتم و رفتم گوشه ای نشستم و به این فکر کردم که بهتره هرچه زودتر کارای خوابگاهمو درست کنم و از شر این لندهور کثیف راحت شم …

+ خیله خب … خودت خواستی ، دختره ی ….

دلم میخواست داد بزنم هیچ گهی نمیتونی بخوری اما ترجیح دادم باز سکوت کنم

یک دقیقه بعد از رفتنش با با زنگ زد که رسیده دم در برم براش باز کنم ….

خوب شد زودتر نرسید وگرنه با خودش چه فکری میکرد با دیدن اون پشت در…

لباسمو مرتب کردمو به طرف در رفتم ….

آروم بازش کردم ، سرمو بیرون بردم و به اطرافم نگاهی انداختم …

خداروشکر خبری ازش نبود …. با شوق رفتم درو باز کردم و لوس بازیم گل کرد

خودمو آویزون بابا کردم و کلی چلوندمش مرد گنده رو …

بابا اون شبو موند پیشم و صبح کاراشو رو به راه کرد و راه افتادیم سمت بندرعباس…

لحظه شماری میکردم برسم و مامانمو بعد از یک ماه محکم تو بغلم فشار بدم …..

دلم براش یه ذره شده بود……

|🥀|

 

 

چشم باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم

با دیدن تابلوی سبز رنگ بندرعباس 5 کیلومتر قند تو دلم آب شد.

بابا دیروز تا نزدیکای ساعت ۱۲ کاراش توی تهران طول کشید همون حدودا هم راه افتادیم ، شب رو بین راه مسافرخونه موندیم و صبح امروز دوباره حرکت کردیم ….

تو ماشین انقدر خوابیده بودم که زیر چشمام پف کرده بود …

چشم دوخته بودم به جاده تا انتهاشو ببینم

وارد شهر شدیم و بعد از چند دقیقه پژوی نقره ایه بابا جلو خونه متوقف شد .

کمرم خشک شده بود و نای پیاده شدن نداشتم

در ماشینو که باز کردم همزمان در حیاطمون باز شد و چهره مهربون مامان با اون لبخند گرم همیشگیش تو چهارچوب در ظاهر شد.

پیاده شدم، خودمو پرت کردم تو بغل مامان و کلی بوس بوسیش کردم …..

بابا از صندوق چمدونمو درآورد و پشت سرم قرار گرفت …

+ خب دیگه برو تو بابا جون خسته ای …

چشم …

هم قدم با مامان وارد حیاط دلباز و سادمون شدم و مشغول احوال پرسی مسیرو تا

خونه طی کردیم …..

بابا جلوتر رفت و وسایلمو با خودش برد.

تازه اول تابستون بود اما باز با این حال هوا خیلی گرم بود ، باد تقریبا داغی به صورتم که جلوی کولر ماشین یخ بسته بود خورد و حس خیلی خوبی بهم میداد .

چرا من انقدر این گرما رو دوست داشتم ؟!

|🥀|

 

 

با سر و صداهایی که از بیرون میومد چشم باز کردم ، سر دردم بهتر شده بود.

ملحفه رو از روم کنار زدم و بلند شدم نشستم … آروم چشمامو مالیدم بلکه سوزشش یه خورده کمتر شه

اون بیرون چه خبر بود؟ این مرد کی بود که صداش میومد؟ صداشو نمیشناختم …

از جام بلند شدم ملحفه رو تا کردم و گذاشتم یه گوشه بالشو هم روش گذاشتم …

تو آینه نگاهی به خودم انداختم وایییی چقدر زشت شدم!!!… از خستگیه ، همیشه اینجوریم چند روزی طول میکشه تا به خودم بیام ….

از اونجایی که صدای اون مرد برام ناآشنا بود ترجیح دادم به لباس مناسبتر بپوشم

یه بلوز تقریبا کوتاه تا زیر باسن تنم بود درش آوردم و به جاش یه شومیز کالباسی بلندتر تا بالای زانو پوشیدم .

شال زرشکی حریرمو هم سر کردم و از اتاق خارج شدم …

آروم قدم برداشتم، راه روی اتاقا رو پشت سر گذاشتم تا به پذیرایی رسیدم

ای خدا خاک تو سرم کنن اینکه صدای دامادمون بود!!!!!!!.. من احمق حتى صداى خانواده خودمو هم از یاد بردم.

لبخند گرمی رو صورتم نشوندم و رفتم جلو …

بعد از یه احوال پرسی گرم و یه خورده همدیگه رو چلوندن رفتم و کنار خواهرم نشستم …

چقدر دلم واسه همشون تنگ شده بود.

|🥀|

تقریبا یک ماهی میشه که برگشتم و تو این مدت حسابی آب زیر پوستم رفته و رنگ و روم باز شده.

تو اتاق سرم تو گوشی بود و با یکی از دوستام چت میکردم که در اتاق بی هوا باز شد …

سرمو که بلند کردم با چهره خوشحال مامان رو به رو شدم ….

چیزی شده مامان ؟ خوشحالی ….

مامان با مهربونی اومد و کنارم رو زمین تو نزدیکترین فاصله ازم چهار زانو نشست و زل زد تو چشمام ….

مشتاق بودم بدونم چی میخواد بگه که این همه ذوق پشتش پنهونه ..

صفحه گوشیمو قفل کردم و طرف دیگهی خودم گذاشتم و منتظر به مامان چشم دوختم …

خب … نگفتین .

+ آخر هفته میخواد برات خواستگار بیاد

دلم قیلی ویلی رفت ..

برا من؟ .. واقعا؟ … حالا کی هست؟

مامان به شوخی چشم غره ای بهم رفت

+ دختره چشم سفید یه وقت خجالت نکشیا!!! … دوره ما انقدر سرخ و سفید میشدیم و ناز میکردیم … تازه اگه بهمون میگفتن … حالا شما خوبه والله همینجور زل میزنید تو چشم بزرگترتون پررو پررو

مونده بودم خجالت بکشم یا بزنم زیر خنده …. ترجیح دادم کلا سکوت کنم و منتظر ادامه حرفش که همون جواب سوالم بود بمونم …..

+ حالا بگو کیه ؟

من که پرسیدم شما جواب ندادی

+ کامیار پسر عموت .

خشکم زد و لبخند رو لبم ماسید .

مکثی کردم

من جوابم منفيه .

|🥀|

 

 

ابروهای مامان تو هم گره خورد.

+ یعنی چی دختر؟ آخه واسه چی؟

واسه چی نداره مامان من ، خودت که میدونی من همون اولین باری هم : که به شوخی زن عمو این حرفو زد ناراحت شدم تازه این برا خیلی قبل تر از ایناست. …..

من اصلا از این پسره خوشم نمیاد … حتی اگه خوشم هم بیاد باز در حد من نیست . من کجا و اون کجا . … من دارم پزشکی میخونم ، چهار روز دیگه میام مطب میزنم بعد مردم نمیگن شوهر خانم دکتر چیکارست؟ بگم ول میگرده بیکار نمونه؟؟؟!!!

+ ای بابا چته دختر زبون به دهن بگیر واسه خودت میبری و میدوزی … اون که برا خیلی وقت پیش بود… الان اونم دیگه واسه خودش کسی شده ، تو خیلی وقته ندیدیش ، به خاطر اینکه در حد و اندازه تو باشه همین دانشگاه آزاد خودمون مدرکشو گرفت و عموت هم براش تو شرکت نفت کار جور کرد …. واسه خودش

مهندسیه

اولا مادر من آزاد که مدرکش راحته همچین کار شاخی هم نکرده ، بعدم اینکه چه شغلی لابد آبدارچی یا نگهبان ؟؟؟ ها ؟؟؟؟

+ این چه طرز حرف زدنه … رفتی دکتر بشی واسه من لات برگشتی ؟ بعدم نخیر .. کارش اونجا فنیه اتفاقا خیلی هم مرتبط با رشتشه، کارشم درسته ، حقوق خوبی

هم میگیره تازه گفتن بعد از ازدواج حقوقشو بیشتر هم میکنن …

به هر حال من مخالفم …

+ آخه چرا ؟؟؟

خوشم نمیاد ازش … زوره ؟؟

مامان با غیظ بلند شد و رفت …

 

هیچوقت از کامیار خوشم نمیومد.

پسره سیاه سوخته فکر کرده کیه؟ حالا باز اگه داداشش کیارش بود یه حرفی بالاخره یه بازرگانی بزرگ داره و کلی پولدار و جذابه ولی این چی ؟ یه آس و پاس به تمام معنا

حالا همچینم مامانم طرفشو میگیره انگار شاهزاده سوار بر اسب سفیده .. والله با اعصاب داغون بلند شدم برم به دوش بگیرم ….

از حموم اومدم بیرون ، ماشاءالله اینجا انقدر گرم بود که اصلا نیازی به سشوار و این بند و بساطا نبود .

لباس پوشیدم و برسمو برداشتم رفتم تو حیاط موهامو شونه کنم خشک شن.

تو حال خودم پشت به آفتاب وایساده بودم و زیر لب آهنگ مورد علاقمو زمزمه میکردم و مشغول شونه زدن موهام بودم که با صدای سلام کردن مردی بیست متر از جا پریدم …..

برگشتم پشت سرم با کامیار رو به رو شدم …

ای خدا از دست مامانم … مگه نمیدونست من سر لخت تو حیاطم چرا درو باز کرده

آخه … اصلا این اینجا چیکار میکنه؟

اخمامو تو هم گره کردم علیک سلام ..

سرشو زیر انداخته بود که چشمش به من نیوفته.

ولی خدایی هر بدی که داشت این چشم پاکیش تو همه فامیل تک بود .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x