رمان نگار پارت 8

0
(0)

 

همین که وارد پذیرایی شدم اولین نفری که چشمم افتاد بهش کامیار بود که با

دیدن من با اون سر و وضع به وضوح جا خورده بود.

یه دست کت و شلوار مشکی ساده با یه پیرهن سفید تنش بود

حس کردم با دیدن من همه آرزوهاش یه شبه به باد رفته ..

یکی یکی چای به همشون تعارف کردم و رفتم یه گوشه کنار آبجی فاطمه نشستم … بلافاصله زیر گوشم لب زد :

+ تو امشب چته ؟

هیچ

دیگه ادامه نداد…

…..

مراسم خواستگاری تموم شده و مهمونا رفته بودن فقط خودمون و خواهر برادرا بودیم …

مامان و بابا و دوتا از داداشام تو آشپزخونه بودن و بقیه هم هر کسی سرش به کار خودش گرم بود و مشغول جمع کردن خونه بودن که بابا با داد و بیداد از آشپزخونه اومد بیرون و بهم توپید :

+چی شنیدم افرا ؟ .. مامانت . چی میگه!؟

با دادی که زد لالمونی گرفتم ….

یکی از داداشام جلوشو گرفت

بابا شما ببخشش نفهمیده یه بی عقلی کرده .. شما خون خودتو کثیف نکن

|🥀|

 

 

بابا عصبی دستی به پیشونیش کشید.

بچه ها همه از ترس یه گوشه ساکت وایساده بودن و با دهن باز نگاه میکردن ، حقم داشتن من خودمم قالب تهی کرده بودم از داد و هوارای بابا ….

تو روحت افرا ، تو که میدونی بابات عصبیه واسه چی واسه خودت شر درست میکنی .

رفتی واسه من آدم شدی برگشتی؟ آخه اصلا تو از خوب و بد دنیا چی میدونی بچه ؟

با تته پته به زبون اومدم :

اگ… اگه ب… بچم پس چرا میخواید شوهرم بدید؟ مگه ب..چه رو شوهر میدن؟…

+ ببند دهنتو تا بیشتر از این منو کفری نکردی … گمشو از جلو چشمم نمیخوام ببینمت دختره ی بی حیا .

هق هقم تو سکوتی که از ترس تو خونه به وجود اومده بود پیچید.

دویدم طرف اتاق و پناه بردم به تنهایی خودم …. تا جون داشتم گریه کردم ولی مگه این دل خالی میشد ؟

|🥀|

 

 

به محض ورودم به اتاق پشت سرم یکی در زد و اومد داخل … خواهر زادم بود غزل

یه دختر پونزده شونزده ساله که وقتی باهاش حرف میزدی حس میکردی هم سن و سال خودته … از سنش جلوتر بود.

درو پشت سرش بست

+ خاله افراااا .. الهی قربونت برم چرا آخه خودتو اینجور ناراحت میکنی ؟

اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت

+ آخه تو که خودت بابابزرگو میشناسی، میدونی هیچی تو دلش نیست فقط زود عصبانی میشه…

دماغمو بالا کشیدم و سر چرخوندم سمتش

غزل خاله آخه درد من اصلا این نیست … تو نمیدونی این چیزا یعنی چی ، تا حالا تو موقعیت من نبودی که درکم کنی

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:

+ من نمیدونم؟… مگه یادت رفته من همه چیز این دنیا رو درک میکنم؟

|🥀|

 

 

لبخندی رو لبام نشست، راست میگفت ، به موجود عجیبی بود … خواهرم طفلی هیچوقت از پسش برنمیومد!!!

+ میدونم زندگی کردن بدون عشق کنار مردی که ازش متنفری چه حس بدی بهت میده .. میدونم که انگار یه جا زندونیت کردن که نه راه پس داری نه راه پیش. میدونم هر لحظه ای که بهت نزدیک میشه به جای اینکه قلبت واسش بتپه مورمورت میشه و دلت میخواد ازش فاصله . میدونم وقتی میخنده، وقتی حرف میزنه به جای اینکه از لبخندش ، از حرفاش غرق عشق بشی زل میزنی به دهنش ، حرصت میگیره و تو دلت فحشش میدی ، پیش خودت فکر میکنی این همون کسیه که تو رو به زور تو خونه خودش ، کنار خودش زندانی کرده و همه خوشیای زندگیتو ازت گرفته …

خدا شاهده با این حرفاش فکم افتاده بود نمیدونستم چی بگم ….

با خودم داشتم به این فکر میکردم که دهه هشتادیا از همون اول که به دنیا میان ده سال از سن واقعیشون جلوترن !!!!!!

تو بهت بهش زل زده بودم که بی هوا در اتاق باز شد و خواهرم با یه حالت خیلی بدی صداش زد : غزل بیا جمع کن وسایلتو میخوایم بریم دیر وقته .

رفت و درو محکم .بست

غزل رو کرد طرف من:

+ خب خاله من دیگه برم …

برو عزیز دلم … مرسی که درکم میکنی!!!!!!

خنده زیبایی رو لباش نشوند و خداحافظی کرد و رفت…

|🥀|

 

شب تو اتاق موندم و گوشم همش پیش حرفایی بود که بیرون در بین خانوادم رد و بدل میشد .

داداشا و آبجیا یکی یکی دست خانواده هاشونو گرفتن و رفتن خونه هاشون

همه ناراحت بودن اما نمیدونم برای من یا از دست من ….

شب تا دیر وقت خوابم نرفت ، گوشیمو روشن کردم و وارد تلگرام شدم …

چشمم ثابت موند رو پیام همون پسره … بیستا پی ام زده بود!!!

بازش کردم ببینم چی نوشته

+ سلام خانم خانما

+ چطوری خوبی؟

+ نیستی ؟

+ خب شاید یادت رفته بیایی، من تا یک ساعت دیگه هم آنلاین میمونم و زل میزنم به صفحه گوشی

+ تو حتی انتظارتم قشنگه

+ خب بذار تا تو میایی من یه بار دیگه حال دلمو واست بگم

+ افرا من از وقتی تو رو دیدم دیگه یک ثانیه هم آروم و قرار ندارم

+ دلم میخواد همیشه کنارم داشته باشمت

|🥀|

 

میترسم از اینکه از دستت بدم

+ ازت خواهش میکنم درخواست منو رد نکن

+ چون بعد از اون اتفاقی میوفته که هیچوقت خودتو به خاطر من نمیبخشی

من دیوونه وار میخوامت

+ به بودنت ، به اینکه هر روز بیایی و از دستم قهوه بگیری عادت کردم

اگه یه روز نباشی منم نیستم

+ تو باعث بودن و نبودنمی

ا چی شد نیومدی؟

+ دیگه از یک ساعتم گذشت.

شاید کلا یادت رفته .. اما من همیشه منتظر جوابت .هستم

|🥀|

 

 

+ اگه گفتم پنج روز دیگه همین موقع واسه این بود که وقت کافی داشته باشی فکراتو بکنی به این معنی نبود که بعد از این زمان دیگه دنبال جوابت نیستم .. نه

+ من تا آخر عمرم منتظر میمونم … تو ارزش این انتظار رو داری عشق من .

قند تو دلم آب شد .

تازه یادم افتاده بود این کدوم پسره

این پسر از هر نظر تک بود ، یه جور که همه دوستام روش کراش بودن …

نمیشد بی جواب بذارمش اگه زن کامیار میشدم بعدا ممکن بود واسم بد شه .

واسش نوشتم

سلام .. ببخشید نتونستم آنلاین بشم ، مهمون داشتیم ….

یا بهتره بگم خواستگار واسم اومده بود.

با ارسال دومین پیام بلافاصله آنلاین شد.

در حال نوشتن…

+ خواستگار؟؟

یه ایموجی غمگین هم گذاشته. بود کنارش

|🥀|

 

آره پسر عمومه

در حال نوشتن…

+ من نمیخوام بدونم اون کیه … چرا زودتر بهم نگفتی؟

حالا فرض کن میگفتم چیکار میخواستی بکنی؟؟

در حال نوشتن…..

+ فقط دوتا ایموجی عصبی گذاشته بود

پسر عموم خیلی وقته که منو میخواد ، مامان اینا از خیلی قبل تر از این که من دانشگاه قبول بشم قولمو بهش داده بودن ؛ فقط یه مدت صبر کردن تا بزرگتر شم و اینکه میگفتن اگه خیلی زود ازدواج کنم سرم گرم زندگی میشه دیگه نمیتونم درس

بخونم .

در حال نوشتن…

+ حالا تکلیف من چی میشه این وسط؟ من که گفتم بدون تو نمیتونم …

کاری از دست من برنمیاد .. متاسفم

در حال نوشتن…

نکن اینجوری با من …

|🥀|

 

 

در حال نوشتن

+ افرا..

در حال نوشتن…

+ تو رو خدا ردشون کن … به خدا خودم خیلی زود میام خواستگاریت … کمتر از چند ماه ..

در حال نوشتن..

+ خواهش میکنم

هیچی دست من نیست .. اگه غریبه بود راحت تر میشد جوابش کرد اما اینکه فامیله کارو سخت کرده هیچ جوره نمیشه.

در حال نوشتن…

+ دوستش داری ؟

خواستم جوابشو ندم اما پشیمون شدم

نه.

در حال نوشتن.

+ خب خیالم راحت شد. . اگه میخوای راحت شی کاری رو که بهت میگم بکن

چه کاری ؟

|🥀|

 

 

رفت و آفلاین شد و منو با کلی سوال تنها گذاشت

ساعتها منتظرش موندم تا دوباره آنلاین شد …. ساعت چهار صبح بود

در حال نوشتن…

+ من پشیمون شدم افرا ، این کار درست نیست، برات بد تموم میشه

چه کاریه مگه ؟

در حال نوشتن…

+ بیخیالش شو دیگه هم در موردش سوال نپرس .. خب؟

انقدر پاپیش شدم تا بالاخره وا داد

فرار…؟؟؟!!!!!!!

از کجا؟… به کجا؟ این دیگه چه راهیه؟!!!

کلی با هم چت کردیم و نتیجش شد این که من تا چند وقت دیگه اگه نتونستم خانوادمو راضی کنم به رد کردن کامیار بی خبر از خونه بزنم بیرون و برگردم تهران

|🥀|

 

مهراد همون پسره میگفت یه خونه با تمام امکاناتش در اختیارم میذاره تا نتونن پیدام کنن .

میگفت اگه تو راضی باشی میتونیم از دادگاه حکم بگیریم و عقد کنیم بعد هم جایی که دست هیچ احدالناسی بهمون نرسه بریم.

میگفت حتی اگه بخوای تو یه کشور دیگه واست عروسی میگیرم …

انقدر گفت و گفت که حس کردم خوشبخت تر از من تو این دنیا وجود نداره ، فکر میکردم فرشته نجاتمو خدا برام فرستاده و قراره با یه سختی کوچیک واسه همیشه وسط آرزوهای به واقعیت تبدیل شدم زندگی کنم.

مهراد کلی از خودش برام گفت:

گفت که خانواده خرپولی داره که بیشتر سالو خارج از کشور زندگی میکنن و این معمولا اینجا تنهاست .

گفت:

هیچ نیازی به کارکردن نداره و هر زمان اراده کنه به لطف بابا جونش حسابش فول میشه .

یه چیز دیگه هم گفت که نزدیک بود شاخ در بیارم … گفت اون کافه رو فقط واسه پیدا کردن دختر مورد علاقش جلو دانشگاه زده و الان که منو پیدا کرده و با هم وارد رابطه شدیم میخواد جمعش کنه!!!

بعد از آفلاین شدن رفتم و پیجشو چک کردم پر از عکسای خودش بود …

یه پسر جذاب و خوشتیپ …

اکثر عکساش شبیه به هم بود همش یا تو کشورای خارجی بود یا تو خونه های آنچنانی که از طرز لباس پوشیدنش مشخص بود خونه ها برا خودشونه.

تو چندتا از عکساش جلو دستش شیشه مشروب بود ، یادم باشه وقتی زنش شدم ترکش بدم آخه چیه این نجسیا که این میخوره ….

|🥀|

 

 

اوووو ماشیناشو …

همینجوری داشتم تو عکساش چرخ میزدم و قند تو دلم آب میشد از اینکه این شاهزاده سوار بر اسب سفید عاشق من شده که با دیدن یکی از عکساش یهو آمپر چسبوندم..

کنار یه دختر خوشگل و لوند نشسته بود و دستشو دور شونه هاش انداخته بود ، دختره حجاب نداشت با یه تاپ و ساپورت و موهای بلوندی که رو شونه هاش ریخته بود بغل دستش نشسته و لبخندی رو لباش بود، جلو دستشونم باز بطری مشروب…

زیر همون پست واسش کامنت گذاشتم این کیه؟ و چندتا هم ایموجی عصبی و آمپر چسبونده گذاشتم کنارش

بلافاصله گوشیم زنگ خورد ….

شماره ناشناس بود جواب ندادم ولی یهو یادم اومد ممکنه اون باشه … تماسو وصل کردم که صدای خنده هاش گوشمو پر کرد ….

+ چیه عشقم؟ حسودیت شد آره؟

دوست دخترته؟

+ آره

پس برو به درک .

|🥀|

 

 

گوشی رو پایین آوردم و خواستم قطع کنم که صداش ضعیف به گوشم رسید با هول گفت:

+ ||||| ديوونه خواهرمه مریم ….

دوباره گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و یه خورده آرومتر شدم…

دروغ نگو.. مگه من مسخره توام

+ بابا به خدا خواهرمه …

تو مگه خدا رو هم قبول داری؟

+ ||| عشقم؟؟؟؟ این چه حرفیه معلومه که قبول دارم …

آره مشخصه از اون شیشههای مشروبی که همیشه جلو دستته

+ این که دلیل نمیشه … تفریحه دیگه..

نمیشه با یه چیز حلال تفریح کنی؟ حتما باید نجسی باشه؟ … بعدشم تو که با این حروم انقدر راحت تفریح میکنی عین خیالتم نیست از کجا معلوم تفریحای ناجور دیگه ای هم نداشته باشی؟؟؟

+ ||||| افرا!!؟؟؟ دیگه داره بهم بر میخوره هاااا ؟؟

|🥀|

 

برام مهم نیست … جواب سوال خودم برام از هم چیز مهمتره … چرا سعی نمیکنی به جای ناراحت شدن منو قانع کنی؟ … اگه قانع بشم اون موقع منم که ازت عذرخواهی میکنم و تو دلت نمیمونه…

+ باشه .. بگو چیو باید ثابت کنم بهت

اینکه اگه خواهرته پس چرا لباسش اینجوریه؟ چرا تو انقدر بیخیال عکسشو گذاشتی تو پیجت که همه ببینن؟؟

+ گفتم که خانوادم ایران نیستن .. بعدم افرا ، ما اصلا مسلمون نیستیم…

چییییییییییییییییییییی؟؟؟؟

فکر کنم صدای چی بلندی که گفتم از اتاق زد بیرون…. منتظر بودم یکی سر برسه بگه با کدوم خری داری حرف میزنی….

هنوز این فکر از ذهنم عبور نکرده بود که در اتاق باز شد…

 

مامان بود…

+ زهر مار ، چه مرگته چرا داد میزنی؟ صدات تا وسط کوچه رفت …

_سانیاست.

اخم غلیظی کرد و رفت درم کوبید….

|🥀| 👉🏾

چی میگی مهراد ؟

+ جون دل مهراد … اینجوری میگی مهراد که قلبم وایمیسه لامصب ….

مهراد این مسخره بازیا رو تمومش کن …

+ به خدا مسخره نکردم … ما خانوادگی مسیحی هستیم ولی اگه تو بخوای به خاطرت مسلمون میشم .. هرچند خیلی سخته ….

آره میخوام … البته اگه. به تفاهم رسیدیم….

+ دیگه این حرفو نزن خب؟؟ … عشق خودش همه چیزو حل میکنه و بین دوتا عاشق تفاهم به وجود میاره….

ولی من که عاشق تو نیستم ..

خنده کوتاهی کرد

+ میشی اینو بهت قول میدم …

مونده بودم چی باید بگم … این پسر اصلا نمیشد باهاش مخالفت کرد ، انگار تمام حرفاش حق بود…

جای هیچ شکی و است باقی نمیذاشت …

جوری با اطمینان و آرامش از همه چیز حرف میزد که جای یک درصد شک هم برات باقی نمیذاشت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
10 ماه قبل

😐👍🏻

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x