ـ آره هموناست ……………. قراره توسط ما به مشتری اون طرف آبیمون فروخته بشه .
مردی که کمی آن طرفشان نشسته بود مجدداً پرسید :
ـ حالا ارزش مالی این محموله ها چقدر هست ؟
ـ اگه بهت بگم یه چیزی حدوداً هزار میلیارد تومن چی کار می کنی ؟؟؟
صدای اوفی که مرد از شنیدن این مبلغ شنیده شد ، گویای این مطلب بود که چقدر از شنیدن مبلغ معامله ای که فرهاد او را در آن شریک کرده بود ، شگفت زده شده .
ـ اووووووووف …… خب بگو که با ما تحت افتادیم تو ظرف عسل .
ـ پس بذار خوشحالیت و کامل کنم ……………. چون این مبلغ فقط پول سکه های ضربیه که گفتم …………… با پول شمش ها چیزی حدود دو سه هزار میلیاردی میشه .
یزدان با شنیدن مبلغ ، اندک ابرویی درهم کشید ………….. یک جای کار می لنگید . فرهاد آدم تقسیم کردن چنین سود هنگفتی ، با کسی نبود و اینکه الان داشت اینچنین خیرخواهانه چنین سودی را با دو نفر دیگر شریک می شد جای شک داشت .
یزدان مستقیماً در چشمان فرهاد نگاه کرد …………. او همچون مرد کناری از شنیدن مبلغ معامله آنقدر ذوق زده نشده بود که الان از هول حلیم در دیگ بی افتد .
ـ چرا ما رو داری شریک چنین معامله پر سودی می کنی ؟ ………….. عقل سلیم میگه هر چی دست کمتر ، سود بیشتر …………… در قبال این بزل و بخشش چی از ما می خوای ؟ مطمئناً معامله ای که چنین سود بالایی داره ، باید خطر بالایی هم داشته باشه .
کریستیانو سری به نشانه تایید تکان داد ………….. مثل اینکه فرهاد آنقدر ها هم درباره زیرک بودن یزدان بیراه نگفته بود ……………… یزدان همچون مرد کناری آنچنان که باید محو و مات مبلغ سودی که می توانست به دستش برسد ، نشده بود .
با همان فارسی لهجه دارش گفت :
ـ فرهاد درباره هوش و زیرک بودنت با من صحبت کرده بود …………. راستش اول فکر کردم که داره اغراق می کنه . اما الان می بینم نه ، درست گفته ………. از این نکته سنجی و ریزبین بودنت خوشم اومد . از اینکه با مرد جوانی چون تو آشنا شدم خوشحالم مرد جوان ……….. من کریستیانو هستم . البته خیلی ها کریس صدام می زنن .
ـ منم همچنین آقای کریس …………….. اما بازم نگفتید در ازای سهیم کردن ما تو این معامله ، چی ازمون می خواین .
ـ ما یکی رو می خوایم که محموله سکه ها و شمش ها رو از لب مرز تا تهران برامون بیاره ………. فرهاد تو رو بهمون معرفی کرد . می گفت هیچ کس بهتر از تو نمی تونه این محموله ها رو از دید گشتی ها و پلیس راه مخفی کنه و صحیح و سالم به تهران برسونه . حالا واقعاً می تونی ؟
ـ هیچ کاری برای من نشد نداره …………… اما قبل از هر چیزی من باید نمونه محموله رو ببینم .
فرهاد سری تکان داد و جواب یزدان را داد :
ـ وقتی برگشتیم تهران من ترتیب یه ملاقات خصوصی رو میدم ………… چندتا از اون نمونه شمش ها و سکه های ضربی رو با خودم به تهران آوردم .
و نگاهش را سمت مرد کناری کشید و ادامه داد :
– و یکی رو می خوایم که شمش ها رو تو تهران برامون آب کنه .
یکی از زنان خدمتکار وارد جمعشان شد و کنار فرهاد کمر خم کرد و آرام گفت :
ـ قربان دخترا رو آوردن .
فرهاد با شنیدن این خبر سری تکان داد و ابروانش بالا رفت .
ـ باشه ، بفرستشون بالا بگو که تا یک ربع بیست دقیقه دیگه همه آماده شده وسط همین سالن بیان . ماهم الان می یایم .
و رو به نیکلسون و یزدان و مرد دیگر در جمع کوچکشان کرد و ادامه داد :
ـ فعلاً بهتره به ادامه این مهمونیمون برسیم …………… مثل اینکه هدایای خاص و لاکچری که برای تک تکتون در نظر گرفتم رسیدن ………. فقط قول بدید که با دیدن هدیه ها زیاد هول نکنید .
و خودش زودتر از بقیه با صدای بلندی خندید و از جایش بلند شد . یزدان نفس عمیق و پر صدایی کشید که فرهاد نگاهش را سمت او کشید و با همان لبخند نشسته بر روی لبش ، نزدیک ترش شد و با ابرو به آن طرف سالن اشاره زد :
ـ نمی خوای بلند شی پسر ؟ شاید هدیه ای که من برات در نظر گرفتم ، حتی از این دختری که تو بغلت لم داده هم بهتر باشه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر زیاد و پر محتوا😐
خیلی کوتاهه ای بابا
آره کاش بیشتر میشود همش آدمو میزاره تو خماری 🙄