رمان گلاویژ پارت 12 - رمان دونی

خدایا کمک کن دیونه نشم!
همین چند دقیقه پیش بیرونم کرد! چی شده الان؟ اینجا؟؟ با این آرامش!

بدون تعارف به طرف رستوران رفت ومنم دنبالش راه افتادم..
یعنی بخشیدم؟ یعنی میتونم بمونم؟
خیلی سوال توی ذهنم بود اما جرات پرسیدن نداشتم..

صاحب رستوران به احترامش بلند شد و گارسون هام هرکدوم به نوعی احوال پرسی گرم میکردن..
به پروستیژش نگاه کردم..
قدبلند و هیکل ورزشی داشت..

شلوار کتان تنگ مشکی با تیشرت خاکستری روشن، کفش های اسپرت مارک!
موهاشو بالا زده بود.. کلا همیشه خوش تیپ بود و پروستیژ خاص خودشو داشت!

به طرف پله های دوبلکس رستوران رفت و منم که مثل بز دنبالش بودم!
سر میز 2نفره ای ایستاد و دستشو به نشونه ی نشستن دراز کرد!

مثل این دختربچه های مظلوم نشستم که گفت:
_چی میخوری؟ داخل منو انتخاب کن!
_ممنون میل ندارم!
_نترس پولشو از حقوقت کم میکنم!
_نه.. موضوع اون نیست.. واقعا اشتها ندارم!

_اما من عادت ندارم اینجوری غذا بخورم!
_اگه میخواین من..
بی حوصله حرفمو قطع کرد وروبه گارسون گفت:
_2پرس چلوکباب برگ بامخلفات!
_روچشمم آقا!

این چرا اینجوریه؟ چرا اینقدر خودخواهه! این همه غرور وتکبر رو چطوری باخودش حمل میکنه!
داشتم با انگشتم بازی میکردم که گفت:
_امروزو فراموش کن!

گیج نگاهش کردم و بی اراده زل زدم به چشم هاش..
چقدر چشماش قشنگ بود..
اخم داشت و نگاهشو ازم گرفت و تکه نونی از سبدنون برداشت و خورد..

_شما هم منو ببخشید.. فکرنمیکردم مسئله به این مهمی باشه!
_من عادت به بخشیدن ندارم.. قرارهم نیست تواون شرکت موندگار بشی، اگه اومدم دنبالت بخاطر رضا بود و بخاطر رضا هم بهت وقت میدم تا وقتی یه کار خوب پیدا میکنی بیای سرکار.. سعی کن کمتر از یک ماه کار جدیدتو پیدا کنی و برگه ی استعفاتو امضا کنی!

بازم بغض کردم.. بازم دلم لرزید.. خودم با دست های خودم آینده مو سوزنده بودم و این عوضی هم فرصت رو مناسب دیده بود تا از اونجا پرتم کنه بیرون!

باحسرت سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم!
یه کم بعد گارسون اومد و غذاهارو جلوی دستمون گذاشت و با گفتن:
امر دیگه ای ندارید؟! رفت…

گرسنه ام نبود.. برخلاف همیشه که توی اوج عصبانیت یا ناراحتی نمیتونستم جلوی گرسنگیمو بگیرم امروز اصلا گرسنه ام نبود!
_بخور غذاتو!
با غم نگاهش کردم و بی میل با غذام بازی کردم و چند قاشق به زور خوردم..

اما اون برعکس من با اشتها غذاشو میخورد!
حتی غذا خوردنش هم مدل خاص خودشو داشت!
کنار ساعد دستش یه خالکوبی خارجی داشت که نمیتونستم بخونمش اما به نظرم خیلی خفن بود وبه مدل عماد بودنش میومد!

بعداز غذا 3تا تراول 50 تومنی گذاشت روی میز و بلندشد..
بدون حرف دنبالش راه افتادم و گارسون ها بازهم با احترام بدرقمون کردن..
به طرف ماشین رفتیم وبازهم بدون حرف سوار شدم!

_عینک آفتابیشو زد و حرکت کرد..
_ممنون..
جوابمو نداد و موزیک رو پلی کرد وصداشو زد بالا..

اصلا یادم نبود عشق من آدم نبود قلب من با اون بود اما حیف اون دلش با من نبود
چرا اینجور سر نوشت واسه من با غم نوشت روزای من جهنمو شب و روز اون بهشت
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که بیادش نیست آخ چه بارونی زده
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست چه بارونی زده
♫♫♫
قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو حیف این روزای با هم نیست به جز تو هیشکی تو قلب من نیست
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که بیادش نیست آخ چه بارونی زده
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست چه بارونی زده
(اصلایادم نبود_ رضاشیری)

من انتخاب آهنگ هام به شرایط زندگیم مربوط میشد و اونا رو طبق حال وهوای روزم گوش میدادم..
یعنی عمادم مثل منه؟ ممکنه که اونم مثل من واسه آهنگ هاش مخاطبی رو قرار بده؟

اگه اینجوری باشه یعنی یه نفر توی زندگیشه وآدم خوبی نیست و یاشایدم بوده و عماد هنوز فراموشش نکرده.. وشایدم من دارم چرت وپرت میگم وهیچکدوم از اینا نیست!!!

جلوی شرکت پیاده ام کرد وخودش رفت..
باحالی پرشیون و گنگ به طرف شرکت رفتم..
نمیدونستم با چه رویی توصورت رضا نگاه کنم..
خیلی ازدستم عصبی بود.. اونقدر که نمیخواست دیگه اینجا کار کنم!!

ازفردا میگردم دنبال یه کارخوب.. حتی اگه حقوقش یک سوم اینجا باشه..
وارد سالن شدم که دیدم رضا داره روی صندلی سیگار میکشه!
بادیدن من سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کرد وبلند شد!

خجالت زده سرمو پایین انداختم وسلام کردم..
_سلام…
باتعجب جواب سلاممو داد!
_چیزی جاگذا‌‌شتی؟
_آقا عماد گفتن ساعت کاری تموم نشده مجبور شدم برگردم!

_عماد گفت؟ کجا گفت؟
_ازایشون معذرت خواهی کردم.. موندم دائم نیست اما فرصت دادن کارپیداکنم بعدش رفع زحمت!
نفس آسوده ای کشید وگفت:
_خدارشکر.. اگه یه مدت آسه بیای و بری واذیتش نکنی لازم نیست کارجدید پیداکنی!

_ممنون.. اما من جویای کار میشم.. هرچی قسمتم باشه همون میشه!
_خوشحالم که برگشتی!
لبخندی زدم و تشکر کردم.. کیف کلاسورمو روی میزم گذاشتم وگفتم:
_چایی میخورید؟

_اگه زحمتی نیست!
بازهم لبخند اجباری زدم و به طرف آشپزخونه رفتم..
ازتوی آینه کنار اوپن بازهم به خودم نگاه کردم.. توی آسانسور رد ریملمو پاک کرده اما انگار واسه پهنون کردن صورت گریانم باید آرایشم تمدید کلی میشد!

دیرتر ازهمیشه یه خونه برگشتم.. بهار مثل همیشه نگرانم شده بود اما انگار به این کارم عادت کرده بود..
بهش نگفتم توی شرکت چه اتفاقی افتاده..
میدونستم رضا بهش میگه و گفتن من دیگه لازم نبود..

دلم نمیخواست هیچکس به بچه بودن محکومم کنه و سنمو به رخم بکشه!
درسته که از تموم آدم های دور وبرم سنم کمتر بود اما 18 سال اونم با نوع زندگی کردن من واقعا سن کمی نبود..

بهارواسم عدس پلو درست کرده بود.. من عاشق عدس پلو بودم.. مخصوصا اگه برنجش یه ذره نرم میشد ویه کوچولو چرب وچیلی تر باشه!
بالذت قاشق برنجمو توی دهنم گذاشتم وگفتم:

_اصلا با این کارت خستگی روزو از تنم بیرون کردی!
_جوش جونت! زیاد درست کردم فردا باخودت ببر!
_آره فکر خوبیه.. چی میشه هرروز واسم غذا درست کنی دیگه اونجا الکی پول نهار ندم!

باخنده گفت؛
_دیگه پررو نشو همینم نمیدونم چی شد حوصله ام کشید درست کنم!
لب ولوچه مو آوزیون کردم که گفت:
_بایه مزون خیلی معروف قرداد بستم..
_ع؟ جدی؟ مبارک باشه!

_مرسی بهتره بگی مبارکمون باشه!
باحالت گریون نگاهش کردم وگفتم:
_باز میخوای منو…
_آره عشقم.. چرا که نه؟!! کی از توبهتر؟ هم هیکلت خوبه هم قیافه ات!
لقمه ی غذامو به زور قورت دادم..
_پس بگو! بیخودی مهربون نمیشی وغذای مورد علاقه امو درست نمیکنی!

چندروز بعد…

با خستگی کوله مو روی میز گذاشتم و باچشم های خواب آلود روی صندلی نشستم وگفتم:
_میخوام زود تمومش کنید اصلا نمیتونم روی پاهام وایستم!

بهار با دل نگرانی گفت:
_گلا اگه نمیتونی واست آژانس بگیرم برگردی خونه من یه فکری میکنم!
_نه خوبم.. فقط خوابم میاد که اونم از اینجا که خلاص بشم میخوابم دیگه!

_فردا رو واست مرخصی گرفتم پس فرداهم که جمعه اس 2 روز واسه خودت تخت بگیر بخواب!
حوصله خوشحالی نداشتم.. مخصوصا این روزا که حس میکنم ته دلم داره یه اتفاق های وحشتناکی میوفته که اگر جلوشو نگیرم نابود تر از همیشه میشم!

امروز با اصرار بهار مدل مزون شال و روسری شده بودم وچندساعتی رو از رضا مرخصی گرفته بودم اما به عماد نگفتم و ازخدام بود بزنه پرتم کنه بیرون دیگه ام به اونجا برنگردم..

گریمور شروع کرد به آرایش صورتم و من از فرت خستگی کم کم داشتم به حالت خلسه میرفتم که صدای نکره اش چرتمو پاره کرد!
_تموم شد عزیزم میتونی بلند شی!

به صورتم نگاه کردم..
آرایشم اونقدر زیبا بود و چهره ام رو عوض کرده بود که همه چی رو فراموش کردم و چند ثانیه ای کوتاه به صورتم خیره شدم!

آرایشم ترکیبی طلایی و پژ بود..
پشت پلکم سایه نوک مدادی وپژ بود کشیده شده بود..
مژه های مصنوعی چشم هامو درشت تر کرده بود..

نمیدونم چرا! واقعا دلیل این کارمو نمیتونستم درک کنم اما دلم میخواست الان عماد بود و منو میدید!
با این فکرم ازدست خودم عصبانی شدم!
اون مرتیکه ی دیوانه چه خصوصیات خوبی داره که منه دیوانه از اون، دارم بهش فکر میکنم!!!

ساعت 9ونیم شب بود که بعداز پوشیدن هزار نوع و شال وروسری بالاخره عکس گرفتن های بهار تموم شد و خانم رضایت دادن تشریف ببرم خونه!

بدون پاک کردن آرایشم اسنپ گرفتم و برگشتم خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elnaz
Elnaz
2 سال قبل

پاررتتتتتتتت 🥺😐😐😐

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

نمیشه دوتا پارت بزاری🙏🏻🙂

ماهی
ماهی
2 سال قبل

میشه لطفا بیشتر در یک پارت داستان رو بذارید؟ پارتش خیلی کمه آدم زود میخونه بعد تا فردا پدرش در میاد بس که منتظر مونده

هانا
هانا
2 سال قبل
پاسخ به  ماهی

عالیی😍😍
توروخدا حداقل هرروز دوپارت بزارید

Hamta
Hamta
2 سال قبل

عالی 💕
ی پارت دیگه بزارید عالی ترم میشه😂🥺🥲

سولومون
سولومون
2 سال قبل

پارت بعدی👿😐

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x