کامپیوتر رو خاموش کردم و دفترمو جمع کردم..
باید ازعماد هم اجازه مرخصی میگرفتم..
ازاونجایی که گفته بود داخل اتاقش نرم تلفن داخلی روگرفتم و منتظر جواب شدم!
_بله؟
_آقای واحدی؟ من میتونم امروزو مرخصی بگیرم؟ امروز حالم مساعد نیست!
_فکرمیکنم اجازه تو از آقای محمدی گرفته باشی!
_بله اما گفتم ازشماهم…
_میتونی بری!!
_متشکرم.. خداحافظ
_صبرکن…
سردی کلامش اونقدری بود که لب هام برای گفتن “جانم” بسته بمونه!
_پیگیر کار جدید هستی دیگه؟
باحرفش دلم پراز غم شد.. بی اراده اشک توی چشم هام جمع شد..
دنبال کاری نرفته بودم اما واسه فرار کردن از عماد باید ازاینجا میرفتم!
با صدایی تحلیل رفته جواب دادم:
_بله.. به زودی استخدام جایی میشم!
_خوبه! قبل رفتن چایی بیار.. فعلا!
گوشی رو قطع کرد و من موندم وقلبی که شکسته بود و تند می تپید!
واسه امروز ظرفیتم تکمیل بود.. باسختی و بی جون بلند شدم چایی رو درست کردم و منتظرشدم تا دم بکشه!
بعداز آماده شدن چایی رو توی فنجان مخصوص چاییش ریختم و داخل سینی تک نفره گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم!
برعکس همیشه که منتظرجواب نمیموندم این بار در زدم ومنتظر جواب شدم!
_بیاتو!
دروباز کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم سینی رو روی میزش گذاشتم!
_چیزدیگه ای لازم ندارید؟
وقتی دیدم جوابی نیومد وساکت بود، بهش نگاه کردم..
با اخم توی سکوت بهم نگاه میکرد!
خجالت کشیدم.. نگاهمو ازچشم هاش نگرفتم!
_تاوقتی اینجا کار میکنی خوشم نمیاد قوانین محل کارم رو زیرپا بذارین!
هردل وقلوه ای که میخواین بدین خارج ازاین محدوده باشه!
گیج پرسیدم:
_من.. من متوجه منظرتون نمیشم!
_متوجه شدی! حالا میتونی بری!
ازتیکه انداختن و جواب سربالا دادن متنفر بودم!
حرصم میگرفت کسی باهام سربسته حرف بزنه!
جدی شدم و باعصبانیت گفتم:
_اما من متوجه نشدم و تا منظورحرفتونو نفهمم ازاینجا نمیرم!
باصدای عصبی من اخم هاش بیشتر توی هم کشیده شد
_منظورم تیک زدنت با کارمندهای اینجاست.. خوب میدونی دارم چی میگم!
فهمیدم این چی داره میگه! منظورش رضا بود و درست حدس زده بودم با دیدن اون صحنه فکرهای اشتباه کرده بود!
_آقای محمدی نامزد خواهرم هستن آقای محترم! اونقدراهم مثل اطرافیان شما بی بندوبار بزرگ و تربیت نشدیم..
بانفرت نگاهمو ازش گرفتم وبدون خداحافظی اتاقو ترک کردم..
نمیدونم چندساعت بود که روی نیمکت همیشگی پارک نشسته بودم که صدای تلفنم بلند شد و از افکارپریشون بیرونم کشید!!
مائده یکی از دوست هام بود که ارتباط صمیمی باهاش نداشتم..
بی حوصله بدون جواب دادن به شماره نگاه کردم و منتظر قطع شدنش شدم..
_نمیخوای جواب بدی؟
ترسیده تکونی خوردم.. یه لحظه فکر کردم مائده از تلفن اومد بیرون..
به طرف صدا برگشتم و بادیدن بهار گفتم:
_اینجا چیکار میکنی؟
نشست کنارم و به روبه رو خیره شد..
_این سوالو من باید ازتو بپرسم!
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_نمیدونم چه مرگم شده.. توحال خودم نیستم!
_فکرکنم من بدونم چت شده!
بدون حرف نگاهی به نیم رخش انداختم…
همونطورکه به روبه روخیره شده بود گفت:
_تودنیا فقط یه خواهر ویه نامزد دارم! بقیه ی فک وفامیل اگه میشد جز آدمیزاد حسابشون کرد حداقل سالی یک بار بهم سر بهم سر میزدن! پس اونا نمیشه جز کس وکار حساب کنم..
برگشت به طرفم و ادامه داد:
_گلاویژ خواهرم و رضا نامزدم! دنیای من خلاصه میشه توی این دونفر!
لبخندی از ته قلبم روی لبم نشست!
_اما خواهرم هنوزم که هنوزه بامن غریبی میکنه!
وقتی غم داره غم هاشو تو خودش میریزه! عاشق میشه عشقشو مخفی میکنه.. غرورشو حتی درمقابل خواهرش حفظ میکنه و خود داری میکنه از تمام راه هایی که میتونه بیشتربه هم نزدیکمون کنه!
بهار چی داشت میگفت؟ عشق چی؟ من عاشق اون مرتیکه ی روان پریش بشم؟
این غیرممکنه! جزیی از محالاته! اصلا اینطور نیست و نخواهد بود!
لبخندم که با حرف هاش تبدیل به بهت شده بود رو جمع کردم وگفتم:
_نه بهار.. اصلا اینطور نیست.. چیزی به اسم عشق یا دوست داشتن توی وجود من نیست ونخواهد بود.. امروز رضا هم یه اشاره هایی میکرد.. اما به جون مادرم اصلا این طور نیست.. اگه بود اولین نفر به تو میگفتم!
_اگه نیست پس این حال خراب واسه چیه؟؟
_اگه علت این رفتارهامو میدونستم بدون شک جلوی خودمو میگرفتم! اما باورکن اصلا نمیدونم چی شده ومن کجای زندگی قرار گرفتم!
بعداز خراب کاری که کردم عماد بهم وقت داد که دنبال کار جدید بگردم و از اونجا برم! شاید استرس کاره!
گوشه ی چشم هاشو چین داد وموشکافانه پرسید؛
_ازاونجا بری؟ چرا الان داری اینو به من میگی؟
سرمو پایین انداختم وگفتم:
_نمیخواستم فکرکنی باز بچه بازی درآوردم!
_دیونه این چه حرفیه؟ خب زودتر میگفتی که به رضا بگم باهاش حرف بزنه!
_یه چیزایی میدونه.. از طرفی هم به نظرم ازاونجا برم بهتره.. اون مردک دنبال شکستن غرور منه و هردفعه تحقیرم میکنه.. ترجیح میدم حقوقم یک سوم این باشه اما دیگه قیافه ی اون روانی رو نبینم!
_مطمئنی؟
_آره…….
چند روز بعد
روی آخرین گزینه هم خط کشیدم و گوشی رو قطع کردم..
امروزم نشد.. نزدیک به یک هفته اس که دنبال کار میگردم وموفق نمیشم!
یعنی روزنامه نیازمندی توی این شهر نمونده که من نخونده باشم..
نیست!! نیست!! نیست!!
باغم به گزینه هایی که دورشون خط قرمز کشیده بودم نگاه کردم..
نگاهم روی کلمه ی “مستخدم” خشک شده بود!
کاری که با تموم وجودم ازش فراری بودم وانگار چاره ای جز انتخابش نداشتم!
بغضم گرفت.. لب هام لرزید و قطره اشکم بی اجازه از کنار دماغم راه گرفت و درست روی کلمه “مستخدم” چکید!
تلفن داخلی زنگ خورد..
فورا خودمو جمع وجور کردم و روزنامه رو داخل کشوی میزم گذاشتم!
_بله؟ رضا بود
_گلاویژ خانم میشه لطفا وصل کنید به کارخونه سیمان (…)؟
انگار مصالح به دست کارگرها نرسیده!
_بله حتما.. چند لحظه گوشی دستتون باشه!
فورا با اون یکی تلفن شماره ی کارخونه رو گرفتم و بعداز وصل شدن به رضا گفتم؛
_آقای فرشته پشت خط هستن!
تشکر کرد وگوشی رو قطع کرد..
جفت گوشی هارو قطع کردم ودوباره رفتم توی لاک خودم!
به ساعت نگاه کردم.. هنوز ساعت 12ظهر نشده بود اما بخاطر نخوردن صبحانه دلم ضعف میرفت!
نگاهی به در بسته ی اتاق عماد کردم..
ازاون روز به بعد دلم نمیخواست هرگز پاموتوی اتاقش بذارم!
اما شرایط من اونجوری که دلم میخواد نیست ونخواهد شد!
داشتم به بدبختی هام فکرمیکردم که دختری مثل بزسرشو انداخت پایین و رفت به طرف اتاق رضا!
ترسیده بلندشدم و گفتم:
_کجا؟ خانوم؟ باشمام!
عینک آفتابیشو درآورد و یه تای ابروشو داد بالا!
این همون دختره ی بی فرهنگ بود.. اسمش چی بود؟ آهان سایه!
_چی میگی تو؟
_چشم هات که منو نمی بینه ولی شک دارم گوش هاتم نشیده باشه! گفتم کجا میری بدون اجازه؟
_واسه وارد شدن به اتاق رضا باید ازتو اجازه بگیرم!
_بله! به عنوان منشی این آقا من مسئولیت دارم نذارم کسی بدون اجازه وارد اتاقش بشه!
_من از خدایی که نفس کشیدنم دستشه اجازه نمیگیرم ازتوی آبدارچی اجازه بگیرم؟؟؟
با شنیدن کلمه آب دارچی یه لحظه جلو چشمم سیاهی رفت!
_درست حرف میزنی یا از دست وپام کمک بگیرم؟
صداشو بالا برد وگفت:
_چی گفتی؟ توی بچه گدا چه گوهی خوردی؟
نه دیگه! اینا در حد تحمل من نبودن!
با شتاب اومدم به طرفش برم که دراتاق عماد باز شد وبا عصبانیت وصدای بلند گفت:
_چه خبره اینجا؟
عفریته به طرف عماد رفت وگفت:
_این یابو بی خانواده رو از کدوم گورستونی پیدا کردین آوردین اینجا؟
اومدم برم موهاشو بگیرم که عماد با خشم و نفرت توی صورتش توپید:
_خفه شو سایه! حق نداری بهش بی احترامی کنی! خانم خرسند کارمند این شرکته! بهت اجازه نمیدم باهاش بد حرف بزنی!
باصدای نعره ی عماد، رضا و فرهود اومدن بیرون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دو تا پارت بزار چی میشه خب🥲🤏
لطفا هر شب پارت های بیشتر بزارید ما تا پارت بعد سرد میشیم از خوندن رمانتون….رمانتون خیلی خوبه ولی اگه کم کم بزارید ما احساس بی ارزش میکنیم….
چرا هر دفعه باید التماس کنیم پارت رو بیشتر کنید؟؟ خب بیشتر کنید دیگه ، عه کلی رمان دیگه هست اما ما مشغول خوندن به این رمان هستیم ، پس قدر بدونید بذارید دیگه اَه ، قسمت حساس تموم میکنید ، یا دو پارت پشت سر هم بذارید یا پارت طولانی تر کنید
نه دیگه باید همه رمانایی که میزارمو بخونید😂♥️
پارتتتتتتتت پارتتتتتتتت پارتتتتتتتت پارتتتتتتتت👿👿👿👿👿👿👿👿😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😾😾😾😾😾😾😾😾🤬🤬🤬🤬😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡
پارت🙄
خسته شدم دیه ازبس نوشتم پارت
دوتا بزارخوووووووو😾😾😾😾
پارت😊
خفه شو سایه😅😁
وای توروخدا روزی دو پارت بزار البته پشت سرهم مرسی :/
واسه هر رمان باید بگیم پارت بیشتر خوب بیشتر بذار لذت ببریم تا میاد جای حساس رمان تموم میشه 😕💔
جییییغ یه پارت دیگهههه جیغ جیغ توروخدا جون هرکی دوس داری😓
پارت😴😴😴😴😴😴😴
عااالیییی
آقا لج بازی نکنین پارت بیشتر بزارین موهام سفید شد از انتظار😂😐
وای عالی بود لطفا امروز فقط دو پارت بزار
پارت🙂
پارت😐پااارت 😐پاااااارت😐پاااااااااااارت🥲اَه🥲
یه پارته دیگه بزارید لطفا
اخه تا فردا که ما از خماری میمیریم 😣
دقیقا
دقیقا