رمان گلاویژ پارت 23 - رمان دونی

_به بهار زنگ میزنم زودتر بگرده.. قبلش برو یه چیزی بپوش!
گوشیشو ازجیبش بیرون آورد واومد شماره بگیره که دستمو روی دستش گذاشتم!
_میشه این کارو نکنید؟ خواهش میکنم! بااخم به دستم نگاه کرد وبعدش نگاهش به بدنم و درآخر به صورتم ختم شد!

سوالی نگاهم کرد… دستمو پس کشیدم و بیشترخودمو جمع کردم…
ازخجالت آب شدم… لرزش بدنم کمترشده بود.. کاش اونجوری نگاهم نکنه.. شرمزده گفتم:

_فقط یه کابوس بود.. تموم شد! شما برید به کارتون برسید..
موشکافانه پرسید:
_واسه یه کابوس اینجوری گریه میکنی و میلرزی؟
باغم سرمو پایین انداختم و تکون دادم…
_یه کابوس ترسناک وتکراری!
زنگ خونه زده شد… ترسیدم کسی مارو توی اون وضعیت ببینه!

اومدم بلند شم که یادم افتاد تو وضعیت خیلی بدی هستم…
_میشه چشماتونو ببندید؟
_چی؟
_میخوام برم تواتاق…
_خب برو! واسه رو گرفتن ازم فکرمیکنم یه ذره دیرشده!
کلافه و بااسترس گفتم:
_ببند دیگه! الان میان تو!

ازجاش بلند شد وگفت:
_اونا نیستن بامن کار دارن… به طرف در رفت وادامه داد:
_به رضا زنگ میزنم زودتر برگردن.. من باید برم!
وای نه! من میترسم… کاش نره! کاش میشد بهش بگم بمونه!
همین که از در رفت بیرون با عجله رفتم توی اتاق ومانتومو روی همون شلوار گلگلی وتاپم انداختم وروسری هم روی سرم انداختم!

اگه تو خونه میموندم ازتنهایی سکته میکردم…
اما بازم پشیمون شدم وقطع کر‌دم! نمیخواستم مزاحمش بشم!
رفتم توی حیاط وبادیدن عماد که نرفته بود دلم آروم شد!
داشت میرفت بیرون!
با عجله به طرفش رفتم.. متوجه من نبود…

بهش که نزدیک شدم برگشت و باتعجب نگاهم کرد!
_اینجا چیکارمیکنی؟
خجالت زده گفتم:
_میشه منم بیام؟

باگیجی نگاهم کرد و گفت:
_مگه میدونی من کجا میرم؟
نمیدونم این همه خجالت و مظلوم شدن یک دفعه ای رو ازکجا تو خودم جمع کرده بودم!
بازم خجالت زده سرمو پایین انداختم وگفتم:
_مگه کجا میخواین برین؟

کلافه دست هاشو توی جیبش گذاشت وبا پوزخند گفت:
_بابا تودیگه کی هستی!!!!
_میترسم خب!
با تاسف واسم سرتکون داد وزیر لب خیلی آروم گفت:
_انگار نمیتونم خلاص بشم! دستشو به طرف درخروجی دراز کرد وادامه داد:
_بفرمایین

خوشحال شدم.. نفس حبس شده مو بیرون دادم وبا پررویی گفتم:
_کجا میریم؟؟
چپ چپ نگاهم کرد که نیش شل شده مو بستم و سکوت کردم!
وای خدا چقدر سرد بود.. کاش یه چیز بهتر می پوشیدم!

دست هامو دور خودم پیچیده بودم که مثلا خودمو گرم کنم اما دندون هام روی هم بند نمیشدن…
نه به روز ها اونقدر شرجی و گرمه نه امشب انگار چله زمستونه!

به دریا که رسیدیم هرکسی مشغول کاری بود…
یه عده هم توی اون تاریکی شب توی دریا مشغول شنا بودن!
ووییی مادر… چطور میتونن توی این سرما شنا کنن!
بیشترخودمو بغل کردم و دوباره اطرافم نگاه کردم که نگاهم به نگاه عماد قفل شد!

لبخند مسخره ای زدم وفورا نگاهمو دزدیدم! الان میگه چه دختر پروییه! خلوتشو بهم زده بودم.. کلا تواین سفر باعث دردش شده بودم…
چشمم به جمع دختر پسر افتاد که واسه خودشون آتش درست کرده بودن و دورش حلقه زده بودن…

یکی میزد ویکی میخوند.. یکی هم اون وسط قر میداد…
چه خوبه اینجوری جمع هایی!
کاش منم توشون بودم و اینقدر انرژی هام سرکوفت نمیشد!

_داشتم باحسرت بهشون نگاه میکردم که صدای عماد رشته ی افکارمو پاره کرد!
_سردته؟
هول شدم… الان میگه برگرد برو خونه! با اطمینان گفتم:
_نه خوبه.. هوا مطبوعه!
کتشو درآورد و انداخت روی شونه ام!
_بپوشون خودتو معلومه سردته!

وای قلبم… وای خدا… این الان چه معنی داشت؟
یعنی کتشو بخاطر من درآورد؟ مثل توقصه ها شد که!
الان سکته میکنم! یکی منو بگیره‌!
_ممنون! اما خودتون سردتون میشه!
_نمیشه!

دیگه چیزی نگفت ومن یواشکی عطرشو باتموم وجودم بوکشیدم!
_عماد!
باصدای مردی که از همون جمع دختروپسر بیرون میومد و چشمام گرد شد!
این عمادو ازکجا میشناسه؟!!

بهمون رسید و روبه من سلام کرد!
هنگ کرده جوابشو دادم..
پسر قد بلند اما لاغر اندامی بود… چشم های مشکی و موهای فر مشکی باپوستی گندمی!
درکل قیافه اش بدک نبود اما عماد کجا واون کجا!!!

_چرا نمیای پیش ما؟ گفتی نمیای وگرنه منتظرت میموندیم!
عماد مثل همیشه جدی جواب داد!
_نمیخواستم بیام… دخترخاله ام هوس دریا کرد گفتم یه کم بگردونمش!

دوباره مرد روبه من کرد و با لبخند واحترام گفت:
_خوشبختم خانوم!
اما من گیج بودم! چرا گفت من دخترخاله اشم؟ چرا نگفت کارمندمه؟! خیلی واسم عجیب بود وشوکه شده بودم!

دستشو دراز کرده بود که باهاش دست بدم اما عماد بجای من دست داد ومن فقط باصدایی که ازته چاه درمیومد گفتم:
_همچنین!

_بیاید توجمع ما… هوا سرد جمعمون دوستانه اس گرمتون میکنه!
اینارو که میگفت من رو مخاطب قرار داده بود ومن مثل ماست فقط نگاه میکردم!

عماد سر تکون داد وبه من اشاره کرد که بریم! خوشحال شدم که قبول کرده اما توی سرم پربود ازسوال های بی جواب!

توجمعشون پنج دختر و هفت پسر بود که منو عمادم بهشون اضافه شدیم..
همه دخترا آرایش داشتن و بهترین لباس هارو پوشیده بودن و من بامانتوی دم دستی وشلوار گلگلی، موهایی که پریشون از شالم زده بود بیرون و چشم ودماغ سرخ شده بخاطر گریه وسرما کت عمادم تیپمو کامل میکرد…

بااون کت شبیه دختربچه های پنج ساله که کت باهاشونو می پوشن شده بودم.. زیادی واسم بزرگ بود اما بوی عطرش مانعم میشد کتشو بهش برگردونم!
معذب بودم و واسه فرار کردن از نگاه بقیه به شعله آتش که داخلش پراز سیب زمینی بود زل زده بودم!

یکی از دخترها که هیکل نسبتا توپولی داشت به عماد گفت:
_چه خبر عماد جان؟ چندسالی هست ندیدیمت! زندگی متاهلی درگیرت کرده ها!

بی اراده قلبم شروع به تپیدن کرد و با نگاهی مملو از کنجکاوی به عماد نگاه کردم!
_نه بابا کارهام زیاد شده خودمو سرگرم کار کردم!
_ازصحرا چه خبر؟ چرا نیاوردیش؟
عماد عصبی بود واینو از تکون دادن پاهاش میتونستم بفهمم..

اومد حرف بزنه که یکی ازپسرها که اسمش بهادر بود جو رو عوض کرد وگفت:
_پینار سوال جوابت گرفته تواما! پاشو برو گیتارمو بیار افشین واسمون بخونه!

چرا این کارو کرد؟ اون لعنتی چرا مانع ادامه حرفشون شد؟ چرا نذاشت عماد جواب بده؟ قفسه سینه ام تند تند بالا وپایین میشد و دست هام به شدت یخ زده بود!

سرمو پایین انداخته بودم وسعی داشتم خودمو آروم کنم که صدای گیتار بلندشد و ریتم دلنوازی شروع به نواختن شد!
آهنگش آشنا بود و با خوندن افشین متوجه شدم آهنگ خرچنگ های مرداب حیب رو داره میخونه…

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست

صداش خیلی قشنگ بود و بدون فکرکردن به عماد و ازدواجش محو تماشا شده بودم…
آهنگ تموم شد و همه دست زدن!
سعید همون پسری که به جمعشون دعوتمون کرده بود با نارضایتی گفت:
_یه چیز خوب بخون حالمون جا بیاد جان من! چیه این آهنگ ها دپرسمون میکنه!

اتفاقا آهنگ غمگینی نبود ومن خیلی خوشم اومده بود..
همه باسعید موافقت کردن و یه آهنگ 6و8 رو زدن و دوتاازپسرها که اسم هاشونو نمیدونستم بلند شدن به شلنگ تخته ول کردن اون وسط!!

ازکارشون خنده ام گرفته بود و داشتم با لبخند بهشون نگاه میکردم که حس کردم یکی داره نگاه میکنه.. باعماد چشم توچشم شدم!
نگاه میکرد اما بی تفاوت وگنگ! نگاهی که هیچ تعبیری توش نبود و نمیشد ازش حسی رو خوند!

دوباره نگاهمو به پسرها دوختم اما دیگه به کل حواسم پرت شده بود!
شاید سردشه وکتشو میخواد؟!! من که گرمم شده بود زشت بود اگه بهش برنگردونم!

سرمو خم کردم وکنار گوشش گفتم:
_من گرمم شده اگه میخواید کتتون رو بهتون برگردونم!
بدون اینکه نگاهم کنه سرشو به نشونه ی نه تکون داد وگفت:
_سردم باشه میگیرم ازت!
_خب دیگه بستونه پاشین برین خونه هاتون دیجی امشب خسته شده!

یه دختری که ازهمون اول توی خودش بود و اصلا حرف نمیزد روبه بهادر گفت:
_بهادر میشه آهنگ منم بزنی؟ حال وهواش میچسبه!

افشین بجای بهادر جواب داد؛
_دلنواز یه امشبو میشه بیخیالی تا کنی؟
_جون دلی بخون اونو خیلی خوب میخونی!
_هندوانه زیربغله دیگه؟
بهادر_ بخون خب توهم خودتو گرفتی!
کنجکاو به حرف هاشون گوش میکردم که بهادر شروع به نواختن کرد ویه کم بعد صدای دلنشین افشین توی فضا پیچید….
تن دادم به این تنهایی نیستی اما حس میکنم اینجایی , اینجایی
میخوام اما سختمه پاشم باید چند وقت تو حاله خودم باشم , تو حاله خودم باشم
صبرم کمه بگو این چندمین شبه تا کی باید تلقین کنم همه چی مرتبه
تنها دلخوشیم اینه حالا که نیستی پیشم که با هر نفس که میکشم بهت نزدیکتر میشم
صبرم کمه بگو این چندمین شبه تا کی باید تلقین کنم همه چی مرتبه
تنها دلخوشیم اینه حالا که نیستی پیشم که با هر نفس که میکشم بهت نزدیکتر میشم (مهدی یراحی_تلقین)

خیلی قشنگ بود… خیلی زیا‌د.. غرق درافکارم بودم که عماد بلند شد وبه من گفت: بریم دیگه دیر وقته..
صداشو بلندترکرد وروبه جمع گفت‌:
_عالی بودین بچه ها… خوش گذشت امشب.. مادیگه باید بریم.. می بینمتون!

باپسرا دست داد و خداحافظی کردیم وبه طرف خونه برگشتیم!
_ممنون!
خیره نگام کرد،بابت؟
_همه چی… امروز کلا درگیرمن بودید… تشکر لازم بود!
_خواهش میکنم!
آروم قدم میزد و انگار قصد نداشت زودتر برسیم!

بایه تصمیم یه دفعه ای واسه جبران هم که شده رفتم جلوش وایستادم…
باتعجب نگاهم کر‌د!
_قبول میکنم!
_قضیه مادربزرگتون!
_فراموشش کن!
_نگران نباشید جدی نمیگیرم چیزی رو خیالاتم برم نمیداره… حدمم میدونم و..
انگشتمو سوالی کنار لبم گذاشتم مثلا دارم فکرمیکنم… و اینکه میدونم جای پدربزرگم هستین!

تک خنده ای شبیه پوزخند کرد و گفت:
_این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
باشیطنت گفتم:
_ازخوشگلیم استفاده میکردم!

یه جوری که انگار چیزی عجیب و جدید شنیده باشه یه کم خودشو خم کرد و با سوالی ترین لحن ممکن گفت:
_ازچی استفاده میکردی؟
حالا من یه چیزی گفتم… اما اینجوری که این زرافه تعجب کرده بود هم زشت نبودم!

بهم برخورد… خب حق داره دیگه وقتی من مثل روح جلوش میگردم بایدم اینجوری تعجب کنه! خودمو به اون راه زدم که مثلا ناراحت نشدم..
_هیچی شوخی کردم! اوکی اگه اون قضیه مادر بزرگتون منتفیه حرفی نیست خواستم جبران کرده باشم!

جلوترازاون راه افتادم سمت خونه واونم بدون حرف پشت سرم راه افتاد…
چقدر بی ادب بود… مثلا مهندس جامعه اس وتحصیل کرده اس!
یه کم مونده بود به خونه برسیم که صداشو پشت سرم شنیدم!

_میخوای قبلش زنگ بزن اعلام کن داری میای، با صحنه های منفی سنت مواجه نشی! با این حرفش خشکم زد! بخاطر موضوع روز گذشته این حرفو زده بود!
وای خاک توسرت کنن بهار آبرو واسه خودت نذاشتی!
برگشتم سمتش… دوباره روبروش قرار گرفتم و باچشم های ریزشده پرسیدم:
_یعنی چی این حرف؟ شما چرا اینقدر روی سن من تاکید میکنید؟ من دوماه دیگه ۱۹ ساله میشم کجای سن من مشکل داره؟

_من ازشما تاریخ تولدپرسیدم؟ اوکی فهمیدم تولدت نزدیکه حالا یه زنگ بزن اعلام حضور کن!

نه بابا! انگار اونجوری هم که وانموند میکنه خشک وجدی هم نیست! بلده پررو بازی دربیاره فقط منتظر آدمشه!
ازاین همه پررویی حیرت زده شدم!
چشمام گرد شده بود و دهنم باز!

_من کی به شما تاریخ تولد گفتم؟

_همین الان گفتی دو ماه دیگه تولدته

باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وگفتم:

_اذیت کردن من حس خوبیه نه؟
احساس کردم خنده اش گرفته وتاریکی شب مانع دیدن قیافه اش میشد!
_بیخیالش هرچی میگم یه چیزی توش درمیاری! واقعا توکار خیال بافی مهارت خاصی داری!
جلو جلو ازمن راه افتاد که عصبی دستشو کشیدم وگفتم:
_صبرکن ببینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سولومون
سولومون
2 سال قبل

به مناسبت نوروز یه روزم چهارتا پارت بزار😁😁

Hamta
Hamta
2 سال قبل

فاطمه جان عزیز دلم حرف کسی رو قطع کردن درست نیست حداقل بزار این گلاویژ حرفشو تموم کنه بعد پارتو تموم کوننننننننن😭😭😭😭
#راهکار‌برای‌پارت‌گذاشتن🥺🥺🥺🥺

نازی
نازی
2 سال قبل

اخی بچم کوچولوی😂🙈😂👏🏻

آمنه آمنه چشم تو جام شراب منع😉😂
آمنه آمنه چشم تو جام شراب منع😉😂
2 سال قبل

😂😂😂عالی ادامه بده
فق نویسنده من یادم می‌ره چی خوندم میشه اگه اولای رمانه دوتا دوتا پارت بزاری🤧
مرسی:)🍫💜

هانا
هانا
2 سال قبل

گلاویژ چرا اینقدر سوتی میدی آخه خواهر من😐😂
ولی اینبار عماد راست میگه اول زنگ بزن ممکنه ایندفعه خودتم اون صحنه هارو ببینی تو بچه ای هنوز😂

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x