این دفعه نوبت اون بود که تعجب کنه! عصبی روی پاهام بلند شدم تا خودمو بهش برسونم اما بازم قدم کم میومد.. توی فاصله کم ازصورتش باحرص گفتم:
_منو عصبی نکن! بهمم نریز! من از اون دسته آدمایی که فکر میکنی نیستم.. اگه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه بهم تهمت بزنی چشم هامو می بندم و دهنمو باز میکنم و….
یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و دست هاش محکم دور کمرم پچید وتوی حصار آغوشش اسیرشدم! تموم بدنم یخ زد.. شوک زده وترسیده به دست هاش که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کردم!
_چیکارمیکنی؟ این.. این چه کاریه؟ ولم کن…
_ببین چقدر راحت میای توچنگم؟ صورتشو به صورتم نزدیک کرد و توی فاصله خیلی کم ادامه داد؛
_دیگه منوتهدید نکن خانوم کوچولو! اونم توی یه جایی پرنده پرنمیزنه و چشم چشمو نمی ببینه!
میلرزیدم… خیلی ترسیده بودم.. نباید حاضرجواب میکردم وگرنه معلوم نبود چطوری تحقیر میشم!
با لکنت و لب هایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_باشه.. حا..حا لا.. ولم کن!
توی اون تاریکی چشم هاش برق میزد..
به چشم هام زل زده بود.. نگاهش به لبم کشیده شد وثابت موند..
ترسیدم… مثل یه جوجه که زیربارون سرما زده باشه میلرزیدم!
چشم هاشو بست وخودشو بهم نزدیک ترکرد!
یا خدا نکنه میخواد ببوسه؟
باترس چشمامو بستم که ولم کرد!
زیرلب دیوانه ای بهش گفتم که شنید…
قفسه سینه ام با شدت زیادی بالا وپایین میشد!
باقدم های بلند ازش دور شدم…
واقعا دیونه بود.. اگه میبوسیدم چی؟ چقدر چشماش تواون فاصله به دلم نشسته بود… با یاد آوری نگاهش روی لبم دلم هول میشد!
حرفمو پس میگیرم! عماد دیونه نیست! اونی که دیونه اس منم!
به خونه که رسیدیم قبل ازاینکه وارد بشم کتشو از تنم درآوردم و بانفرت ساختگی گفتم:
_ممنون.
نگاهش یه جوری بود.. بوی شیطنت داشت یا چیزی شبیه نگاهی پیروزمندانه.. هرچی که بود من نمیتونستم تعبیرکنم..
واردخونه شدم و بادیدن بهار و رضا که آماده بودن و چمدون هاهمه کنار در بودن تعجب کردم!
_سلام!
بهار_سلام عزیزم خوبی؟ کجا بودی؟
_ کنارساحل.. خوش گذشت!
_آره خوب بود.. کاش میومدی.. جات خالی بود!
باشیطنت چشمک زدم وگفتم:
_مطمعنی؟
با اطمینان ودلخوری سرتکون داد وگفت:
_اگه میومدی حتما خوش میگذشت.. لباس هاتو خودم واست جمع کردم برو یه چک کن اگه چیزی جانمونده بریم!
بهارازچیزی ناراحت بود… ازنوع حرف زدن ورفتار سردش…
من ناراحتش کرده بودم یعنی؟ چون با عماد رفته بودم ساحل؟
_میشه بیای تو اتاق؟
سرتکون داد وباهم وارد اتاق شدیم!
_چیزی شده؟ من کاری کردم؟ از من دلخوری؟
_نه خواهری… ازتنها کسی که توی دنیا دلخور نیستم فقط وفقط تویی!
_اما تویه چیزیت هست! من میشناسم اخلاقتو! ازیه چیزی ناراحتی… چی شده؟ بیرون که بودی حالت خوب بود!
_خوب بودم اما نه تاوقتی که بفهمم اون عوضی خیانت کاره و تموم این مدت وسیله سرگرمیش بودم!
_عوضی کیه؟ رضا رو میگی؟ خیانت؟؟؟ چطور ممکنه!
_آره منم فکرمیکردم ممکن نیست! اصلا مگه میشد یه ذره به این مار هفت خط شک کرد؟
خودم با چشم خودم و گوش خودم دیدم یه زنه بهش زنگ زد ورفت دور تر تا جواب بده و قربون صدقه اش میرفت تا یه کاری رو نکنه!
بهت زده و پریشون گفتم:
_چه کاری؟
_نمیدونم! نذاشت بشنوم! هرچی که بود انگار دختره میخواست چیزی رو لو بده وه این آشغال به التماس افتاده بود!
شک زده گفتم:
_باورم نمیشه.. باور نمیکنم! بهار تو مطمئنی؟
باعصبانیت صداشد بالا برد وگفت:
_گلاویژ خودم شنیدم میفهمی؟؟؟
باشه عزیزم.. آروم باش.. من ازش میپرسم.. من ته توشو در میارم.. رضا عاشقته، این کارا ازش بر نمیاد.. حتما دلیلی داشته!
_اگه عاشقم بود اگه دلیلی داشت تموم مدت که گلومو پاره کردم وجیغ وداد کردم به حرف میومد.. نه اینکه لال بشه!
زود باش آماده شو بریم دیگه.. حتی یک دقیقه دیگه هم نمیتونم اینجا رو تحمل کنم!
_باشه عزیزم.. میریم.. الان اماده میشم!
ناباور لباس هامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون!
رضا توخودش بود.. انگارخیلی غمگین بود.. سرش پایین بود وبه زمین چشم دوخته بود!
مطمئن بودم پای هیچ زنی در میان نیست و سکوت رضا دلیل داشته!
چمدون هارو توی ماشین گذاشتیم وموقع رفتن شد!
بهار ماشین رضا رو برداشت و از حیاط خارج شد…
داشتم بند کتانی هامو می بستم که رضا گفت:
_گلاویژ جان میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
_البته… بفرمایید..؟
_میشه من با بهار برم؟ الان عصبیه ساعت نزدیک سه نصف شبه میترسم کاری دست خودش و تو بده!
_خب بریم اشکالی نداره که… من میرم صندلی عقب میشینیم!
_نه نه! منظورم اون نیست! میدونم با عماد میونه خوبی نداری و ازهم خوشتون نمیاد.. اما میخوام بابهار تنها صحبت کنم.. وقتشه که قضیه ی سایه رو واسش تعریف کنم!
پس اون زنه سایه بود واین بیچاره خیانتی نکرده بود!
خجالت کشیدم… حس سربار بودن هرلحظه توی سرم کوبیده میشد..
_اما شاید ایشون راضی نباشن من باهاشون هم سفرباشم!
_این حرفا چیه خواهرم… عماد خودش گفت گلاویژ رو بفرست پیش من و تنها بابهار حرف هاتو بزن!
خودش گفته بود؟؟ مگه میشه؟ نکنه بازم نقشه کشیده این دفعه تو جاده و بر وبیابون پیاده ام کنه؟!!!
سوالمو به زبون آوردم…
_خود آقا عماد گفتن من با ایشون برم؟
_آره.. پیشنهاد خودش بود.. وگرنه نمیخواستم تا تهران چیزی رو به بهار بگم!
نگاه یواشکی به عماد که داشت چمدونشو توی جعبه ماشینش میذاشت کردم!
باز چه نقشه ای داری کله خراب!
رضا که سکوتمو دید سرشو تکون داد وگفت:
_اصلا ولش کن.. برسیم تهران میگم دیگه! فقط لطفا خودت بشین پشت فرمون ونذار اون رانندگی کنه!
_من رانندگی بلد نیستم! مشکلی ندارم من با آقا عماد میرم.. لبخند اجباری زدم وادامه دادم:
_درسته باهم کلکل میکنیم اما اونقدراهم دشمن نیستیم دیگه! اون آقا بداخلاقه هرچی باشه رییسه!
_مطمئنی؟ توروخدا رودربایستی نکن و ازخود گذشتگی نکن.. هیچ اجباری به این کار نیست!
_نه بابا.. من از این کارها نمیکنم هیچوقت!! نگران نباش برو داداش برو به اون خل وچل بفهمون خیانت نکردی بهش!
_مرسی خیلی ماهی… انشاالله تو عروسیت جبران کنم!
باخنده وشیطنت گفتم:
_حالا کووو تا عروسی! تولدم نزدیکه منتظر جبرانم!
خندید و دستشو روی چشمش گذاشت!
_به روی چشم آبجی کوچیکه!
_خب دیگه بریم دوتا میرغضب منتظرن!
_بریم!
قدم اولو برداشته بودم که صدام زد!
_گلاویژ!
_جانم؟
_یه خواهش دیگه ام دارم!
بالبخند پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
_این دفعه به کشتمون ندی؟!
_لطفا به عماد نگو که من بهت چیزی گفتم!
_چی رو؟
_همین که پیشنهاد عماد بوده که تو بری توی ماشینش!
_خب چرا؟ الان میخواد کلاس بذاره واسم!
_نه اینطور نیست! گفته بهت نگم و لطفا آبروی دهن لقی منو بخر!
_دور ازجون! چشم اونم نمیگم دیگه چی؟
_چشمات سلامت.. کادو تولدت ارزشش بالاتر رفت!
خندیدم وبه طرف ماشین عماد که هنوز ازحیاط بیرون نرفته بود رفتم!
بدون حرف سوار شدم و مشغول بستن کمربندم شدم!
_اینجا چیکار میکنی؟
بی تفاوت وبدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_متاسفم ولی امشبم باید تحملم کنی!
_چرا اونوقت؟
_چون رضا و بهار یه حرف هایی دارن که مناسب سن بچه ها نیست!
باپوزخندی که بیشتر شبیه فوش بود گفت:
_پس خودتم قبول داری بچه ای!
به طرفش برگشتم ولبخندی حرص درار زدم…
_قبول دارم سنم از پیرمردها کم تره!
چپ چپ نگاهم کرد وماشینو روشن کرد وحرکت کرد!
_حرصت نگیره بزنی ناکارمون کنی؟ سعی کن سنتو فراموش کنی و ریکس رانندگی کنی!
_سعی کن تو مسیر حرف نزنی وگرنه تضمین نمیکنم اتفاقی نیوفته!
ادای ترسیدن درآوردم وگفتم:
_هیععع! نکنه باز میخوای وسط بیابون پیاده ام کنی!
_این دفعه خطر جانی درکمینته!
بازم ادای ترسیدن درآوردم و دست هامو ساختگی جلوی دهنم گذاشتم وگفتم:
_وای خاک به سرم! به رضا گفتم با این پیرمرده منو نفرستا! چشمات ضعیف نباشه بریم تو دره!
معلوم بود هم حرصش گرفته هم خنده اش گرفته…
سرعتشو بیشتر کرد و وارد خیابون اصلی شد!
_معلومه حرف اون شبم حسابی سوزونده ها!
ابرویی بالا انداختم وباحالتی بی تفاوتی گفتم:
_کی؟ من؟؟؟ نه!!! واسه چی باید پیر بودن شما منو بسوزونه! حرف حق ناراحتی نداره!
بازم پوزخند زد و بازم سرعتشو بیشتر کردو وازماشین بهار اینا سبقت گرفت!
ترسیده بودم اما با پررویی گفتم:
_هی بابا بزرگ به کشتمون ندی.. من آرزو دارما… میخوام عروس شم!
_مگه کسی هم هست تورو بگیره؟
_وا؟ مگه من چمه؟ دو روز نبودم عشقم خودشو کشت اینقدر زنگ زد وبیقراری کرد!
یه دفعه نمیدونم چی شد که عصبی شد وگفت:
_دوست پسرداشتن افتخار نیست خانم! لازم نیست باافتخار بیانش کنی..
با لب ولوچه آویزون گفتم:
_من کی گفتم دوست پسر دارم؟ اصلا دیگه حرف نمیزنم شما هم بامن حرف نزن!
یک ساعتی توی سکوت گذشت و منم چون تموم روزو خواب بودم اصلا خوابم نمیبرد… حوصله امم سر رفته بود ودلم میخواست باکسی حرف بزنم…
مجسمه ابوالهولم که مثل ماست فقط به جاده چشم دوخته بود وانگار توی فکربود..
ای خدا پس من باکی حرف بزنم.. خو حداقل ظبط وامونده رو روشن کن دلمون بازشه!
هی میخواستم چیزی نگم اما هرلحظه بیتاب ترمیشدم…
چندباری توی صندلی خودمو جابجا کردم که بالاخره صدای مجسمه دراومد:
_چیزی میخوای بگی؟
_نه!
_دستشویی داری؟
وا این چه بی چشم و روئه! یه ذره خجالت سرش نمیشه!
_نخیر.. داشته باشم میگم!
_پس اینقدر وول نخور حواسمو پرت نکن!
_وا؟ به من چه؟ مگه حواس شما پیش منه؟ خب حوصله ام سر رفت.. من عادت ندارم توی جایی ساکت بشینم….
_میدونم.. گفتی از بچگی عادت داری پرچونگی کنی!
_والا آدم افسردگی میگیره.. حداقل یه آهنگی چیزی بذارین یادم بره کجا هستم!
_رضا میگفت تو ماشین میخوابی که!
هنگ کرده به نیم رخش که توی نور تاریکی ماشین دیدنی ترشده بود زل زدم وگفتم:
_چرا این حرفو زد؟
بی تفاوت از ماشینی سبقت گرفت وگفت:
_حتما خواسته منو راضی کنه
حرصم گرفت! این همونی بود سپرده بود من نفهمم میدونه میخوام باهاش همسفربشم!
باعصبانیت گفتم:
_میدونستی میخواد منو بفرسته اینجا و خودتو به اون راه زده بودی؟
_نه مگه تومیدونستی میخوای بامن بیای؟ نکنه دعواشون ساختگیه واسه اینکه بامن باشی؟
بی هوا صدام بالا رفت و باعصبانیت گفتم:
_باز توهم زدی؟ باز تهمت زدی؟ واسه چی باید واسه کنارشما بودن تلاش کنم؟ کنار برج زهرمار نشستن چه جذابیتی داره که من بخوام نقشه واسش بکشم؟
بی تفاوقت نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به جاده دوخت وگفت:
_بازکه صداتو بردی بالا!
یاد حرکتی که توی صاحل کرد افتادم…
ترسیدم وسعی کردم آروم تر حرف بزنم!
_تا اذیتم نکنی اموراتت نمیگذره نه؟ تا دعوا راه نیوفته و دست وپای منو به لرزه نندازی آروم نمیشی نه؟ لازم نکرده تهدیدم کنی که پیاده ام میکنی الان به بهار زنگ میزنم با رضا جاهامونو عوض میکنیم!
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم که با قرار گرفتن دستش روی دستم انگار جریان برق بهم وصل شد…
_بده من اونو… بیخودی بابچه بازی مزاحم بقیه نشو!
بابغض کاملا به طرفش برگشتم وخودمو یه ذره به صندلیش نزدیک کردم وگفتم:
_لذت میبری از اینکه اشکمو دربیاری نه؟
لبخند بانمکی زد و بهم نگاه کرد…
_حرص میخوری بامزه میشی..
باحرف عماد چشمام نزدیک بود از کاسه بزنه بیرون…
توی همون حالت نیم خیز روی صندلی خشکم زده بود و نمیدونستم کلمه ی (بامزه میشی) رو به چی تعبیر کنم!
ترسیدم حرف یاحرکتی بزنم بازم با همون لحن جدی حرص درارش بگه خیالات برت نداره و….
یه تای ابرومو بالا انداختم و ولب هامو جمع کردم و چشم هامو توی کاسه گردوندم و زور زدم یه چیزی بگم اما دیدم جمله ای پیدا نمیکنم و توی همون حالت خودمو به صندلیم چسبوندم وسکوت کردم!
بازم نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_الان داری حرصتو پنهون میکنی؟
_میشه ضبط تو روشن کنی؟
با فرمونش موزیک رو پلی کرد و پوزخندی به سکوت وصورت شوک زده ام زد وچیزی نگفت…
واقعا هم شوکه شده بودم..
خودم بودم با تنهایی، با حسرت های رویایی… خودم بودم ولی دلخوش، به دور از عشق ِ آدمکش… خودم بودم ولی آزاد، غریب افتاده و آباد…اگه کم داشت اگه کم رود، ولی دنیام دستم بود…
یهو چشماش پیدا شد، یهو دنیام زیبا شد..
یه چیزایی بهم گفتو، همه خوابامو آشفتو.. زدم از زندگیم بیرون، زدم بیرون از دنیام…ازون لحظه از اون موقع هنوز اینجام
♫♫♫
یهو رفت و زمستون شد، هوا بد شد دلم خون شد… یهو دستام خالی شد، یهو بدجور حالی شد..کنارش عمرو سوزوندم،
یهو رفت و خودم موندم.. خودم موندم ولی ناخوش، کنار عشق ِ آدمکش…
خودم موندم با کلی آه، هزارتا شب بدون ِ ماه… خودم موندم با ویرونی، دیگه باقی شو می دونی…
به هر سمتی بگی رفتم ،به هرکس که بگی گفتم…
یه جورایی همه بو بردن از دنیای آشفتم..
(چشماش_مسعودامامی)
از سبک آهنگ هاش خوشم اومدبود.. یه جورایی مثل من بود و تابحال ندیده بودم آهنگای رپی ودیس لاو گوش کنه..
خوب که متن آهنگ هاش دقت کردم یاد حرف های رضا و حرف های اون دختر کنار ساحل.. و اون اسم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیشتر پارت بزار قلب لطفاا
تورو خدااااا پارتاتوو بیشتر کن
نویسندگی ی علمه
خوب نیس تو حرف مردم میپریااا
میری تو جهنمااا
از من گفتن بود
نویسنده فداتشم، بی زحمت پارت هارو طولانی کن ، آهنگ رو هم تا آخرش ننویس ، پارت هات اندازه اندامِ مورچه است ، شمام نصفش رو آهنگ مینویسی. کلا دوتا جمله مربوط به حرفهاشون هست
میشه پارت ها رو بیشتر کنی…
قلمت تا الان خوب بود؛ لطفا آخرش رو تکراری نکن……!
ای خدااااا
بازم که حرف گلاویژ رو قطع کردی چراااا😩
من چیکار کنم گلاویژ خیلی حرف میزنه😂
حداقل ی نصفه پارت بزار بفمیم چی میگه😂😑
یه کوچولو ادامشو میدادی من تافردا فراموش میکنم چی به چی شد حافظم ثانیه ای هست😂
نه من یادتون میندازم😂
😂😂
حققققققققققق🥺