اونقدر معذب بودم که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین… آخه یکی نیست بگه توکه اهل این جنگولک بازی ها نیستی بیخود میکنی ازاین غلط ها میکنی که اینجوری مثل خرتوی گل گیر کنی!

ده دقیقه ای بود که مشغول گشت وگذار بودم که دیدم اومد کنارم نشست وگفت:
_چی شد؟ پیدا نکردی هنوز؟!
نفس حبس شده مو با ولع بیرون دادم وگفتم:
_نه متاسفانه نمیتونم پیدا کنم اینجا خیلی شلوغه!

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و دستشو دراز کرد و یه دونه زونکن برداشت…
درحالی که چشمش به برگه ها بود گفت:
_ازفردا باید یه تغییری توی کارکردنت بدی چون دیگه کارهای من هم باید انجام بدی واین روش کار کردن مورد پسند من نیست!

فردا؟ مگه من قرار بود فردا بیام؟ نمیدونم چرا منی که تصمیم داشتم دیگه پامو توی این شرکت نذارم چرا مثل مجسمه ایستاده بودم و خفه خون گرفته بودم؟؟؟؟؟
اومدم بهش بگم که میخوام استعفا بدم اما نتونستم.. عرضه ی گفتنشو نداشتم.. یا دل رفتنو؟ خودمم نمیدونم!

باغم حرفمو قورت دادم که گفت‌:
_بگو! چی میخواستی بگی؟
_هی… هیچی! چشم تلاشمو میکنم‌!
_همینو میخواستی بگی؟
نگاهم به برگه هایی که قسم میخورم حتی نمیتونستم نوشته هاشونو بخونم!
_بله… یع.. یعنی چیز مهمی نبود!

ابرویی بالا انداخت وگفت:
_آهان! اوکی… به پوشه ی آبی رنگی که دستم بود اشاره کرد وادامه داد:
_توی اونم نبود؟
دستم می لرزید… اونقدر زیاد که کاملا دیده میشد!
_نه… نمیدونم… الان یه باردیگه دقیق تر بهش نگاه میندازم!!

_حواست کجاست؟

نفس سنگینی کشیدم و به چشم هاش نگاه کردم…
نمیدونم چی شد که بایه تصمیم یه دفعه ای گفتم:
_ببخشید اما متلک شما جلوی آقا رضا اذیتم کرده و نمیتونم این موضوع رو هیچ جوره برای خودم هضم کنم!
گوشه ی چشماشو چین داد وانگار که چیز عجیبی شنیده باشه گفت:
_چی‌؟ کدوم متلک؟

_من بچه نیستم آقای واحدی! میدونم منظورتون از راحت جابجا شدن و شب اذیت شدن چی بود!
اون تلفن هیچ ربطی به حرف شما نداشت و شما کاملا موضوع رو اشتباه برداشت کردین واصلا و ابدا ارتباطی به اون متلک نداشته!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت‌:
_به فرض که من اشتباه برداشت کرده باشم، چرا باید برداشت من واسه شما مهم باشه؟

ای بابا… این مرد دنبال چی میگرده؟ واسه چی تمام مدت دنبال اتو گرفتن از منه؟
نگاهی شماتت بار بهش انداختم و گفتم:
_برداشت شما نه!!!! نوع دید اطرافیانم حتی اگه همسایه ام باشه و ده کوچه اونطرف تر ازمن باشه واسم مهمه!

_بهش فکرنکن! من چیزی نشنیدم و موضوع هم واسه شنیدن نداشتم!
زونکن رو انداخت روی میز و دست هاشو پشت سرش تکیه داد وادامه داد:
_زندگی شخصی شما به خودتون مربوطه خانوم… الانم لازم به توضیح نبود… هرچند من طرف راه بره از نوع راه رفتن یا لباس پوشیدنش میفهمم چی درسته و چه غلط!

عصبی از این همه آرامش مسخره اش و حالتی که به خودش گرفته بود یه ذره صدامو بالا بردم و با حرص گفتم:
_من به شما اجازه نمیدم راجع به من قضاوتی بکنید آقا……
عمدا کلمه ی (آقا) رو کشیده و با تحکم گفتم که جواب (خانوم) گفتنشو داده باشم!

_خوبه منم خانوم شمارو از روی ظاهر و لباس پوشیدنش قضاوت کنم؟
_اول اینکه من زن ندارم و اونی که بهت زنگ زده دوست دخترم بوده و ثانیا کسی که بامنه احتیاجی به قضاوت نداره چون بدون شک اونقدر با وقاربوده که مورد پسند من واقع شده!

ازجام بلند شدم واجازه ندادم آرامشی که با شنیدن حرفش قرار بود آرومم کنه اون لحظه عصبانیتمو خنثی کنه!
_درهرصورت نیازی نبود توضیح بدید… لطفا برگه رو پیداکردید بگید که من بیام ازتون بگیرم.. با اجازه!

اومدم برم که حرفش مانعم شد…
_تاپیداش نکردی ازاینجا بیرون نمیری!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم که ازجاش بلند شد وبااخم های وحشنتاک اومد توی چندسانتی از صورتم ایستاد وادامه داد:

_عجله کن خانم خرسند..زمان زیادی تا پایان وقت اداری نمونده!
ازشدت عصبانیت قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد!
چشم هامو ریز کردم و میون دندون های کلید شده ام گفتم:

_حتما تاالان متوجه شدین که من هیچ کاری رو بی جواب نمیذارم!
لب هاشو یه ذره قنچه کرد و مثل من چشم هاشو ریز کرد..
_دلت لک زده واسه تلافی کردنم؟
بادست هام به عقب هولش دادم و به طرف بازارشام(میز) رفتم…

پوزخندی که بدتراز هزارتا فوش بود زد ورفت پشت میزش نشست..
باشد عماد خان! این کارت بمونه طلبت که بدجوری ازدماغت درش میارم‌.. باشد!!!
باحرص نگاهمو ازش گرفتم و با عصبانیت تندتند برگه هارو کنارمیزدم تا هرچه زودتر اون قرداد لعنتی رو پیدا کنم!
یعنی اون لحظه اگه چاقو دستم میدادن می نشستم باحوصله قیمه قیمه ودرآخر ریش ریشش میکردم!!

باحوصله موبه مو برگه هارو نگاه کردم و پیداش نکردم…
دراصل چیزی واسه پیدا کردن نبود.. از اولشم برگه ی قرارداد روی این میز وشایدم این اتاق لعنتی نبود…
نیم ساعت به پایان ساعت کاری مونده بود..
ازجام بلند شدم وگفتم:
_متاسفانه پیداش نمیکنم.. ازاولم برگه ای روی این میز نبود… من دیگه میرم خداحافظ!

به طرف در رفتم که صداش میخ کوبم کرد!
_متاسفانه منم باید بگم اگه امروز اون قرارداد داخل سیستم ثبت نشه و کار رو ازدست بدیم، شماهم باید مثل اون برگه دیگه اینورا پیداتون نشه!

دست هام ازعصبانیت میلرزید اما با آرامش شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_هرطور که شما بخواید همون میشه جناب واحدی.. اگه امر دیگه ای نیست بنده از حضورتون مرخص بشم!
انگار توقع شنیدن این حرفو ازمن نداشت چون فورا اخم هاش توهم کشیده شد و ازجاش بلند شد…
اوه داره میاد… آب دهنمو قورت دادم و یه قدم به عقب برداشتم!

شک نداشتم اونقدر عصبی بودم که اگه حرف اضافه ای میزد تموم صورتشو چنگ مینداختم تا عقده ی دلمو خالی کرده باشم!
قبل از اینکه درگیری پیش بیاد باید ازاین اتاق میرفتم بیرون!

در اتاقو باز کردم و اومدم برم بیرون که هنوز در بازنشده توسط دست های عماد بسته شد!
خدایا صبرم بده… به کفش هام نگاه کردم.. پاشنه اش واسه سوراخ کردن کله ی پوکش به درد میخورد!
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وصداش گوشت تنمو آب کرد!
_میشه بذارید من برم؟
_انگار کارجدید پیدا کردی که با اقتدار اون حرف هارو زدی آره؟

_خیر.. کار جدید پیدا نکردم.. اما علت این همه اذیت کردن روهم نمیتونم بفهمم! از صبح که اومدم یا تیکه و متلک بارم میکنید یا تهدید به اخراج شدن.. ازصبح همینطوری تن وبدنم داره میلرزه.. واقعا نمیفهمم علت این کاراتون چیه‌!!
همه ی اینارو توی چشماش نگاه میکردم ومیگفتم!

نگاه نافذشو ازچشم هام نگرفت… خیره نگاهم میکرد و توی سکوت به حرف هام گوش کرده بود!
وقتی دید ساکت شدم با بی تفاوتی گفت:
_من ازآدمای دروغگو بدم میاد!
_چی؟
_همون که شنیدی! حرف هاتو نشیده میگیرم و فکرمیکنم امروز اصلا سرکار نیومدی..
در رو باز کرد و ادامه داد:
_میتونی بری!

گیج به صورت پراز اخمش نگاه کردم… ازچی حرف میزد؟ چه دروغی؟ من کی با این حرف زدم که بخوام دروغ بهش بگم؟!
باید میرفتم بیرون اما… اگه میرفتم و سوالمو به زبون نمیاوردم شک داشتم تا شب زنده بمونم و ازکنجکاوی قلبم نمیرم!

_میشه بگید ازچی حرف میزنید؟ من به شما چه دروغی گفتم که خودم خبرندارم؟
_من نگفتم دروغ گفتی.. گفتم از آدم های دروغ گو بدم میاد!
حالاهم برو بیرون وقتمو نگیر!
_این چه ربطی به حرف های من داشت که در جواب به من گفتید؟ تا نگید بیرون نمیرم!
_اینجا چه خبره؟
صدای رضا بود که پشت در ایستاده بود…
عماد پوزخندی زد و به طرف میزش رفت و من اجبارا موندم تا سوال رضا بی جواب نمونه!

_چیزی شده؟
_نه… هیچی… من موفق به پیدا کردن برگه ی قرار داد نشدم متاسفانه…
از اتاق اومدم بیرون که رضا مانعم شد و آروم پرسید:
_دعواتون شد؟
_سرمو به نشونه ی نه، تکون دادم و به طرف میزم رفتم!
رضا که انگار بدترازمن بود و حس فضولی اذیتش میکرد دنبالم اومد وگفت:
_برگه ی قرار دادو پیدا نکردی؟ مگه گم شده بود؟

_نه گم نشده… دست خودشه و عمدا مجبورم کرد تموم زونکن هارو دنبالش بگردم! فقط قصد داشت ازمن بیگاری بکشه! کاش خودتون همون اول برگه رو واسه من میاوردید!

_من بهش گفتم به من بده اما نداد و گفت به خودت بگم بری ازش بگیری!
تک خنده ای ازسر حرص کردم وگفتم:
_بیا… خوب میدونستم برگه ای روی اون میز لعنتی نبود!

_من میارمش.. لطفا خودتو اذیت نکن.. ازاولشم باید خودم میاوردم… یه لحظه صبرکن یه کم دعوا کنم، بعد واست میارمش!
دست های لرزونمو روی صورتم کشیدم وگفتم:
_اگه میشه یه کم زودتر هوا تاریک بشه برگشتنم سخت میشه!
_اوکی! منتظر بمون الان میام!

رفت توی اتاق عماد و درو بست!
یعنی گند ترازاین روز توی عمرم نداشتم.. حتی روزهای اول با اون اخلاق سگیش اینقدر حرصمو در نیاورده بود‌!
ده دقیقه بعد رضا درحالی که اخم هاش توی هم بود برگه رو جلوی دستم گذاشت وگفت:

_خدمت شما! اگه میدونی دیرت میشه بذار واسه فردا..
_ممنون! نه تمومش میکنم بعد میرم!
_دیرت نشه!
دلم میخواست ازش بپرسم که عماد بهش چی گفته و واسه چی اخم هاش اینقدر توی هم رفته اما نتونستم..
_مهم نیست!

_اوکی.. پس من میرم باید به کاری رسیدگی کنم.. فعلا بااجازه..
_به سلامت.. خدانگهدار! بعد از رفتن رضا توی ذهنم پراز سوال هایی شد که نمیتونستم به زبون بیارم!
پوووف کلافه ای کشیدم و با عجله توی کامپیوترم کادرجدیدی بازکردم و شروع کردم به نوشتن اطلاعات….
رزومه نسبتا طولانی بود وتا تموم شد ساعت ۸ونیم شب شده بود!
همه رفته بودن و فقط من مونده بودم ونگهبانی!

اونقدر توی کارم غرق شده بودم که متوجه رفتن عماد هم نشدم…
یه دور بادقت نوشته هامو خوندم ووقتی از دقیق بودنش اطمینان پیدا کردم برگه هارو داخل پوشه های جدید گذاشتم و آماده ی رفتن شدم!

از شرکت اومدم بیرون وگوشیمو روشن کردم…
۴تماس ازدست رفته از بهار و دو تماس از کمیل داشتم…
اینجوری فایده نداشت.. باید همین امروز سیم کارتمو عوض میکردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید ۸۰۸۰

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهلا
مهلا
2 سال قبل

یه پارت دیگه لطفا🥲🤏

هانا
هانا
2 سال قبل

عالی😍👏
عماد رو بدین من خدمتش برسم🔪😐😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x