درحالی که سرم رو به پنجره ماشین تکیه داده بودم و طبق عادت همیشگیم چشمام برای خوابیدن اصرار داشتن صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد چرتم پاره بشه وترسیده به عقب برگردم….
عمادبا آرامش به آینه نگاه کرد وگفت؛
_چیزی نیست رضا بازیش گرفته..
سرعت هردوتاشون خیلی بالا بود و من هم که ترسو!!!
_چرابهش راه نمیدی رد بشه؟ دیونه اس الان یه کاری میکنه تصادف کنیم!
_به اینجور آدما که جاده رو با بازی کامپیوتری اشتباه گرفتن نباید رو داد!
با دلشوره به روبه روم نگاهی انداختم و گفتم:
_میشه آروم بری؟ من میترسم!
نیم نگاهی بهم انداخت و مسیر ماشین رو از لاین سبقت عوض کرد و سرعتشو کم کرد!
رضا هم باسرعت سرسام آوری ازکنارمون رد شد!
اصلا نفهمیدم چی شد که باعماد همسفر شدم و راهی خونه مادربزرگش شدیم!
بهار فرصت طلب هم ازاین موضوع به بهونه ی غیرتی بودن استفاده کرد و همراه رضا باهامون راهی تبریز شدن..
قرارشد طبق همیشه و شرایط همیشگی بهار، من وبهارخونه جدا بگیریم و فقط یکبار اجازه ی تنها رفتن به خونه ی مادربزرگش رو داشتم!
با احساس تکون خوردن چشم هامو باز کردم..
وای خاک برسرم کنن من کی خوابم برده بود؟؟ فقط یادم میاد داشتم توی سکوت به جاده نگاه میکردم و بعدشم که اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برده!!
به عماد که حواسش جمع رانندگیش بود نگاه کردم و آروم گفتم؛
_چقدر دیگه مونده برسیم؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_ساعت خواب.. خوب خوابیدی؟
_ببخشید من اصلا همسفرخوبی نیستم!
لبخندی کج وکوله زد وگفت
_نیاز به عذرخواهی نبود.. تقریبا نصف راه رو اومدیم تاحالا تبریز نیومدی؟
_نه.. تعداد شهرهایی که رفتم حتی از تعداد انگشت های یک دست هم کمتره!
دلم از گرسنگی ضعف میرفت.. دستمو به معده ام فشار دادم و ادامه دادم:
_بهاراینا جلوترهستن؟
_نه.. خیلی موندن عقب.. توکه خوابت برد منم گازشو گرفتم!
_وا چه فرقی میکنه خواب باشم یا بیدار؟ اصلا من هم نباشم این همه سرعت خیلی خطرناکه و خدایی نکرده عواقب جبران ناپذیری داره!
_پس صرفا جهت محافظت از جون من اینارو میگی؟
باچشم های گرد شده گفتم:
_وای باز شروع شد! من به همه اینو میگم.. لازم نیست شما بگید خودم میدونم فکر وخیال اشتباه نباید به سرم بزنه!!
تک خنده ای کرد و گفت:
_نمیخواستم اینو بگم که.. میخواستم بدونم فقط نگران من میشی یا…
اووممم.. بیخیالش.. یه کم جلوتر مجتمع تفریحی هست به بهار خانوم زنگ بزن واطلاع بده که اونجا توقف میکنیم!
توی رستوران میزچهارنفره ای انتخاب کردیم و عماد کنار من نشست و رضا هم روبه روی عماد و کناربهار نشست..
البته منو بهار میخواستیم کنارهم باشیم که آقا رضا رفت توی فاز لودگی وشیطنت که میخوام بغل زنم بشینم و اینجوری شد من وعماد هم مجبورشدیم کنار هم بشینیم…
میزبه ظاهر چهارنفره بود اما بخداکه دونفرهم واسش زیاد بود ازبس فاصله صندلی ها کیپ بود و توحلق هم نشسته بودیم..
عمادم که قربونش برم انگار هرچی میخوره جمع میشه توی بازوها وسر شونه هاش و من بخاطراینکه بهم نخوریم اونقدر توخودم جمع شده بودم شبیه گربه ملوس شده بودم!
وقتی گارسون غذا هارو آورد همه مشغول شدن بجز من..
عماد باتعجب بهم نگاهی کرد وگفت:
_خوشت نمیاد؟ خودت سفارش دادی که!
_جای من خیلی تنگه کاش میز بزرگ تری رو انتخاب میکردیم.. اینجوری میخواد همش به هم برخورد کنیم و…
نذاشت حرفمو بزنم که دستشو دور کمرم انداخت و به خودش نزدیکم کرد و گفت:
_نمیخواد معذب باشی راحت باش…
باچشم های گرد شده اول از همه به بهار که چشم هاشو خبیث کرده بود و بعد به چشم های شیطون رضا نگاه کردم….
این نوع برخورد ومحبت های زیر پوستی عماد واقعا واسم لذت بخش ترین لحظات عمرم بود اما اصلا دلم نمیخواست اون دوتا دیونه راجع بهمون فکر اشتباهی بکنن!
خلاصه که اون شب بایک دنیا خجالت و سرخ شدن لپ هام تا بناگوش، غذامونو خوردیم و موقع سوارشدن رفتم کنارگوش بهار گفتم که میخوام توماشین اونا باشم و کنار بهار باشم که با هزارتا بدوبیراه و غرغر کردن گفت باید بری بشینی پیش عماد!!
_بهارجان من تواون ماشین معذبم حتی خجالت میکشم حرف هم بزنم خب نکن این کارهارو بامن!
_گلاویژ توروخدا.. سرجدت اینقدر بی دست وپا نباش.. بابا یه کم سیاست زنانه داشته باش نمیمیری که! ماشاالله ازشیطنت دست همه رو بستی الان که باید ازش استفاده کنی خنگ شدی! بدو برو ور دل شوورت بشین مزاحم ماهم نشو بدووو!
باحرص وچپ چپ نگاهش کردم و به طرف ماشین عماد رفتم که با رفتن من رضا هم از عماد جداشد و به طرف ماشینش رفت…
سوارشدم و بخاطر سرما یه دندون هام به هم برخورد میکردن!
_خوبی؟
همونطور که دندون هام روی هم بندری میرفتن گفتم:
_وایییی چقدر هوا سرده.. میشه بخاری رو روشن کنی!
دستشو برد از صندلی عقب کتشو برداشت وگفت:
_اینو بپوش گرم بشی الان بخاری هم گرم میشه!
اولش اومدم قبول نکنم اما واقعا جای تعارف نبود پس بیخیال شدم و کت رو پوشیدم…
ازعطرشم واستون نگم که انگار توبغل عماد بودم…
وای خدایا این لحظه هارو قسمت همه ی عاشق هابکن.. خدایی شیرین ترین وناب ترین حس دنیا برای عاشق ها پوشیدن کت عشقشون که بوی تنشو میده هست!!
بدون اینکه متوجه کارم باشم، لبه های کتشو بالاکشیدم و عمیق بو کشیدم….
وقتی که حسابی که بوی عطر رو توی ریه هام ذخیره کردم سرمو بلند کردم و به جاده خیره شدم!
_بوی اون عطر رو دوست داری؟
_بله؟
_یه جوری بوکشیدی یه لحظه خودمم دلم خواست!
ای خاک دوعالم توسرت گلاویژ!!!! ببین چطوری تابلو بازی درآوردی که نتونست به روی مبارکش نیاره و تیکه شو نندازه!
واسه اینکه سوتی بدتری نداده باشم خودمو ریلکس نشون دادم وگفتم:
_آره.. خیلی خوش بوئه.. این بو منو یاد یه عزیزی میندازه!
_کی؟ اما من عطرم رو برند های مخصوص ونایاب میگیرم.. هرکسی این عطر رو نداره ها!
_بله درسته.. اون کسی که ازاین سبک عطرها استفاده میکرد هرکسی نبود!!
و این حرفو من نزدم شیطون زد!! همون باعث شد اخم های عماد و تیکه های نیش شروع بشه ودر آخرهم دعوا!!!
بالاخره رسیدیم به تبریز.. عمادبخاطر حرفی که زده بودم باهام قهربود ومنم واسه اینکه ضایه نشه مجبوربودم حقیقت روبهش نگم و بذارم باخودش فکرکنه که منظورم باهرکسی بوده بجز خودش!!!!
جلوی هتل پیاده شدیم و عماد ورضاهم بعداز بررسی کامل اتاقمون تصمیم به رفتن گرفتن..
این دوتا دیونه هستن بخدا.. توی اتاق هتل دنبال قاتل بروسلی میگشتن…
از در وپنجره ها گرفته تا زیر تخت و داخل حموم و… همه رو که نگاه کردن بعدش خیالشون راحت شد و رفتن!
داشتم لباس هامو ازچمدون درمیاوردم که بهار درحالی که داشت لواشکشو از مشماش جدا میکرد گفت:
_عماد چش شده بود؟ تموم مدت اخم هاش توهم بود!
_وقتی میگم منو با اون خنگول تنها نذار همینارو پیش بینی میکنم دیگه!
_چی شده مگه؟ بازم ماست بازی درآوردی آره؟
_قرارم نبوده هات بازی دربیارم خواهرگلم! اما نه..! سردم بود و کتشو پوشیده بودم و حواسم نبود داشتم عطرشو بومیکشیدم که شکارلحظه ها کرده بود و بجای اینکه به روم نیاره گفت از عطرم خوشت میاد و فلان…
منم دیدم ضایع شدم گفتم یه چیزی بگم پیچونده باشم که زدم خراب ترش کردم… گفتم عطرت منو یاد یکی میندازه و همین باعث شد خنگ خدا حسودی کنه و اخم هاش بره توهم!
_وای خدا عاقبتمونو با این حسود بخیر کنه معلوم نیست فردا پس فردا میخواد به کیا وچیا حسودی کنه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😍عالی 😍
میشه اسم چند تا از رمان های قشنگی که میزارید تو سایت رو معرفی کنید 😍
افگار قشنگه
الفبای سکوت
دلارای و…
همشون قشنگن
من خودم اینارو میخونم
بقیه بچهام اگه میدونن بگن
ممنون عزیزم🌹🌹
پرفکت 💜
شما رمان دونیا باید دعا کنین ک نویسنده قسمت رفتن به هتلو اینجوری ننوشت ک:رضا گفت من میخوام پیش نامزدم باشم و گلاویژ مجبور شد با عماد تو یه اتاق بمونه»😐
اگ بود این رمان دونی رو به خاک سیاه میکشیدم🌚🌱
ارام،😂
😂😂😂
نیاز نکرده گلاویژ به ما دعا کنه ک کت عشقمونو بپوشیم هق یکی اینو بشونه سر جایش دیه😏😐
😶
کمه که من چیکا کنم حالا هاااا🥺❤
بچه ها میدونم نظر منم همینه که خیلی کمه اما خب نویسنده خیلی کم میده پارت هاشو🥲
نویسنده حتی تو کانال VIPهم هر وقت دلش میخواد هرز گاهی دو سه خط به اسم پارت میذاره،باورتون می شه این رمان از اسفند ۹۷ شروع شده و هنوز ادامه داره خنده دار نه ،خواننده اصلا یادش می ره موضوع رمان چی بوده
افرین چه دختر خوبیه ها 😂
خیلی که بیشتربنویس
خیلی که بیشتربنویس یاروزی دو یا سه پارت بذار
خیلی کمه
لطفاًبیشتر بنویس!
خیلی کمه
بیشتر بنویس!