باتاسف آهی کشیدم وگفتم:
_والا چشم من یکی آب نمیخوره که باعماد فردا وپس فردایی هم باشه.. میدونم هیچ آبی ازاین بشر گرم نمیشه ومن الکی دلخوش کردم و دست آخرم با قلبی داغون تنها میمونم!
_یعنی میخوای بگی بااین همه نشونه وتابلوبازی هاش نفهمیدی دوستت داره؟؟
_نمیدونم… احساس مالکیت رو با دوست داشتن قاطی کردم ونمیدونم حس عماد کدوم یکی از ایناست ..
روزبعد…
بااسترس کفش هامو هول هولی پوشیدم و بدون بستن بندهاش به طرف ماشین عماد رفتم و باخودم غرغر کنان گفتم:
_میمیری بگی برای ناهار دعوت کردن و اون جون وامونده ات بالا میومد اگه یه کم زودتر زنگ میزدی واینقدر به من استرس نمیدادی؟؟؟؟!!!!
سوارماشین شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم و همزمان خم شدم تا کمربند کفشمو ببندم..
_علیک سلام.. چرا اینقدر طولش دادی یک ساعته جلودر ایستادم!
کلافه دستمو مثل بادبزن جلوی صورتم تکون دادم وگفتم:
_چون که من فکرمیکردم برای شام خونه مادربزرگت دعوت هستیم و اگه دقت کنی اونقدر عجله ای آماده شدم همه صورتم خیس عرق شده..
شبیه جن شدم اونقدر هول هولی آرایش کردم خب چی میشد اگه زودتر بهم اطلاع میدادی؟؟؟؟؟
باآرامش لبخندی زدوگفت:
_من که خبرنداشتم قراره اینجوری به خودت سخت بگیری!
_خدایی کسی اینجوری مهمونی میره؟ ببین هنوز چشمام پف خواب داره!
موشکافانه خم شد توی صورتم و یه کم بعد با مهربونی گفت:
_نه.. به نظرمن که بدون آرایشم واین چیتان چیتان هاهم خوشگلی!
خب دیگه همین جمله کافی بود تا قلب بی جنبه ام ضعف بره…
درحالی که خفه خون گرفته بودم فقط نگاهش کردم اما داشتم ازشدت بی جنبگی ذوق مرگ میشدم!
_حالا میتونیم بریم؟ دیگه باید عصرونه بخوریم بجای ناهار.. بیچاره هارو تا الان منتظر گذاشتیم.. عروسم عروس های قدیم!
انگارقصد داشت تا رسیدن به اونجا جون به سرم کنه یا شایدم به قول بهار، میخواد اعتراف کنه و همین ملاقات هم بشه اولین جلسه معارفه و به خوبی وخوشی بریم سرخونه زندگی هامون!!!
بافکراحمقانه خودم بی اراده لب هام برای لبخند کش اومد و آقا عمادم که همیشه ی خدا عاشق توذوقی زدن… تک خنده ای کرد و گفت:
_چه ذوقی هم کرده بچه ام.. باز فکرو خیال به سرت…
یه دفعه اخم هام توهم کشیده شد و توی حرفش پریدم:
_من فکروخیالی راجع به شما نمیکنم توروخدا بازشروع نکنید..
خندید.. دستمو گرفت وگفت:
_شوخی کردم..
باچشم های گردشده وخجالت به دستش نگاه کردم که بجای ول کردن دستم محکم تر گرفت وگفت:
_مامان وبابای من خیلی ریز بین هستن و از عزیز هزار برابر باهوش تر! هردفعه بخوام دستتو بگیرم چشماتو اونجوری کنی که میفهمن!
دستمو کشیدم وگفتم:
_الان مادربزرگ یا مامان باباتون اینجا هستن مگه؟
_نه ولی ازالان تمرین کن جلوی اونا سوتی ندی!
_لازم نکرده خودم میدونم چه جاهایی روبایدچیکارکنم!
خندید وباشیطنت گفت:
_حالا یه شوخی باهات کردما میخوای تموم مدت عقده بازی دربیاری؟
_چه شوخی؟ من که چیزی یادم نمیاد..
_بچه پررو..
ماشین رو جلوی یه ساختمون نگهداشت وگفت؛
_رسیدیم پیاده شو!
_میگم.. چیزه.. زشت نیست دست خالی بریم؟ آخه.. خب.. یه گلی، شیرینی، چیزی نبریم؟
بانگاهی که تا استخونم میرسید نگاهم کردوگفت:
_اونو خودم بعدا میارم.. الان فقط یه آشنایی ساده اس..
_بعدامیاری؟ یعنی چی؟
_بعدامیاری؟ یعنی چی؟
با ابرو به دراشاره کرد وگفت:
_بروپایین بچه.. واسه حرف کشیدن هنوزسنت نرسیده..
دست تودست هم رفتیم داخل و ازهمون نگاه اول تونستم مادر عماد رو بخاطر شباهتشون فورا تشخیص بدم..
قیافه ی عماد ترکیبی از بهترین اجزای صورت مامان وباباش بود..
برعکس تصورم که فکرمیکردم قراره با زن ومردی مغرورکه بخاطر موقعیت مالی ومحل زندگیشون خودشونو خیلی دست بالا میگیرن، با دوتافرشته روبه روشدم..
هرچقدر از مهربونی مامان وباباش بگم کم گفتم…
علی آقا و مائده خانوم حتی از عزیزهم مهربون تربودن و اونقدر هوامو داشتن و بهم بال وپر میدادن که همونجا آرزو کردم ای کاش همه ی این ها واقعی بود ومن واقعا عروس خانوادشون میشدم!
موذب توی خودم گوشه ی جمع شده بودم وتوی فکربودم که مائده اومد پیشم نشست وگفت:
_عروس من چرا اینقدر ساکته؟
بالبخند نگاهش کردم که عماد اومد وبه دادم رسید!
_گول ظاهرشو نخورمادرجان.. عزیزهم روزهای اول فکرمیکرد این وروجک ساکت وخجالتیه..
ای خدا بگم چیکارت کنه خب میمیری یه کم قیمتمو ببری بالا و ازدوران جهالتم نگی؟
باچشم غره به عماد نگاه کردم که خندید وگفت:
_مامانم چنددقیقه عروستو بهم قرض میدی؟
مائده_ای بابا دودقیقه نمیذاری پیشمون باشه ها.. خوبه هرروز می بینیش!
عماد دستمو گرفت وروبه مادرش گفت:
_تا سوال هاتو آماده میکنی برم یه کم تقلب بهش برسونم بیام
باخجالت دنبال عماد راه افتادم.. گرمای دستش اجازه ی هیچ مخالفتی رو بهم نمیداد.. کاش دلم آبرو داری کنه وجلوی خودشو درمقابل عماد بگیره.. کاش چشم هام اونقدر واضح دوست داشتنش رو فریاد نمیزد.. کاش این بیشعور یه ذره فهم داشت و زبون وامونده اش رو تکون میداد که دوستم داره!
رسیدیم توی اتاق که عماد دراتاقو بست و یه جوری قرار گرفتیم که تکیه من به در بود و عماد روبه روم توی چندسانتی ایستاده بود..
بخدا که صدای تپش های قلبم اونقدر بلند بود به گوشم میرسید اما انگار قرارنبود به گوش آقا عماد برسه!
_چی شده؟
درحالی که توچشم هام زل زده بود گفت:
_جلوی همه اینقدر مظلوم میشی یا فقط جلوی خانواده نامزدت؟
خندیدم وگفتم:
_انگاری باورت شده نامزدیما
دست راستشو کنار گوشم به در تکیه داد و گفت:
_نیومدم بهت جواب سوالی رو تقلب برسونم.. اومدم ازت سوالی روبپرسم!
نفسم به شمارش افتاده بود.. رسما توی بغلش بودم و هوا نبود..
توی سکوت فقط به چشم هاش نگاه کردم و آرزو کردم هرچه زودتر این فاصله کوتاه از بین بره و من بتونم نفس بکشم..!
_اگه همه ی اینا واقعی باشه چی؟
وای نه.. الان میوفتم غش میکنم خدایا کمککک! داره اعتراف میکنه.. پاهام میلرزید.. قلبم داشت از سینه ام میپرید بیرون!
باکلنت گفتم:
_ی..یعنی چی؟ چی واقعی.. ب. باشه؟
با اون یکی دستش گونه ام رو نوازش کرد وگفت؛
_این…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا هیچکس دیدگاه نمیگذارد😒
چرا اینجا باید تموم شههههه ، اَهههههه ، تروخدا بیشتر کن پارتو فاطمه خاننمممممم ،، اسم مادر شوهر گلاویژ اسم منه 😂
هو هو🙈
آقااااااا
ظلم تا چه حد آخههههه
منه بدبخ کنکوریم و تنها استفادم از گوشی واسه این رمانههههه اینجوری اذیت نکننننننن
فکرمو درگیر بقیششش نکنننن
ولی دمت گرم رمانت اسمیه😂😁🥺
عزیزان من،شما دوستان منید و من نمیخواهم ک شما را منتظر بگذارم پس پاسخ را ب شما ارائه میکنم:اینها فقط نقش بود عماد با این کار فقط میخواس گلاویژ را امتحان بکند همین🙂🙃
این را گفتم تا خواهران عماد مادر عماد و عاشقای عماد سکته نکنند 🌚
سلامتی شما آرزوی سولومون است😐🌱
به صحنه های چرت و پرتی رمان گلاویژ خوش آمدید دوستان….!😏
چرا وسطش تموم شددددد🥲👩🏻🦯
به نویسنده سلام منو برسون بگو خیلی رو مخیییییییی🥲👩🏻🦯
نکن باما این کارو خوب
رشته ریاضی به اندازه کافی باید ذهن آن درگیر باشه چون رشته آسانی نیست رمان هم مغز ما رو مشغول کرده نکن با من این کار هارو مغزم رگ به رگ شد هم زمان باید فکر امتحانات باشم فکر این رمان هم باشم گناه دارم به خدا یه خورده پارت بیش تر بزار
دقیقااااا مث منننن البته من هنوز تایین رشته نکردم و میخوام برم تجربی اما امتحانام شروع شده و رمان فکرمو مشغول کرده 😑🥲
ای وای
قلبم افتاد تو شلوارم…
😂
بابا فاطمه خانم
زیادکن این پارتارو
عه اومدی دلم تنگت شده بود🥺💜
حتما بوسش میکنه😂😂
نه بابا کاری که عماد خوب بلده ضد حال زدن به گلاویژه.
واییی خیلی کمه تورخدا ی پارت شو امشب بذارخیلی حساس شد☹️
خیلیییییی کم بود
بابا یکم دلت بزرگ باشه
طولانی بزار
دق کردیم
حالا باید تا فردا وایسیم
بازم وسط مکالمه تموم کردی🤕
حساس بود فاطی خیلی حساس بود نکن با ما این طوری
عزیزم😂