فصل دوم
– بزار حفظ شه!
– دیگه بفهمم جواب تلفنشو دادی همین رشتهی نازک بینمونم پاره میکنم دلی.
– چشم شب بخیر.
«**آرشام**»
– پاشو خودتو جمع کن بریم گناه داره دختره تدارک دیده!
لگدی به پام میزنه و از جا می پرم
– نچ دایی بابا بخیه دارم من!
– وقتی بهت میگم بلندشو یه تکونی بخور فکر نکنم با دیوارم.
– شما برو واسه منم غذا بیار جان خودم حوصله ندارم!
باز میخواد بزنه که جا خالی میدم و بلند میشم:
– من همیشه واسم سوال بود مامانم به کی رفته یعنی یه چیزی میگفت انجام نمیشد همون موقع دهنتو صاف میکرد!
میخنده:
– لباستو عوض کن بیا جلوی در منتظرم کم فک بزن.
صورتمو آب میزنم تی شرت مشکی مو تن میزنم و دستی به موهام میکشم از اتاق که بیرون میرم میبینم جلوی در ایستاده و گیتارمم توی دستشه بیرون میرم و درو می بندم.
– قراره بخونی فریدون خان؟
– از اون طرف یکی دیگه دهن منو صاف کرده که تو امشب بخونی واسش، کمک کن صاف تر از این نشیم!
سرمو بالا میگیرم و بلند میخندم مشتشو توی سینم میزنه:
– مرگ!
– مثل خودم دست بزن داریا
زنگو میزنه و یکی دیگه میزنه توی شکمم از درد آخی میگم و خم میشم که گندم درو باز میکنه و دایی میگه:
– من دست رو آدم گنده ها نهایت میبرم بالا، نه خانوما!
صاف می ایستم و دایی وارد خونه میشه گندم نگران نگام میکنه:
– چیشده؟
– هیچی میری عقب بیام تو یا باید تلاش کنم؟
میخنده:
– وای ببخشید حواسم نبود دیدمت نگرانت شدم که…
دستی به پیشونیم میکشم که میخنده:
– آها یادم نبود پر حرفی نکنم ببخشید خوش اومدی.
عقب میره وارد خونه میشم و دکوراسیون و سلیقش توی چیدمان… واسه منی که اصلا به این چیزا توجه هم نمیکنم چشم گیره روی مبل تک نفره ی سفید می شینم و دایی همچنان سرگرم ظرف ماست و کاسه ی چیپسی که روی میزه نگام میکنه:
– بیا از خودت پذیرایی کن تا شام.
– نوش جونت بخور بلکه دستات بند باشه هی نزنی منو جر بدی.
میخنده و میگه؛
– بیشعور درست حرف بزن
گندم با خنده از آشپزخونه بیرون میاد.. سینی قهوه رو مقابلم میگیره.
– اینکه گیتارتو آوردی یعنی میخونی؟
فنجون و برمیدارم و میگم:
– بابا من خوانندم مگه؟ هر از گاهی واسه خودم میخونم.
دایی میاد و فنجونو از سینی برمیداره کنارم میشینه:
– راست میگه صدا نداره که گوش خراشه جای گوش نواز.
پارو پا میندازم و خون سرد نگاش میکنم .. گندم میخنده:
– نه عمو فريدون من شنیدم خیلی غمگین میخونه ولی صداش محشره.
نگام میکنه و میگه:
– الان میخونی یا بعد از شام؟
– گزینهی هیچکدام نداره؟
میخنده موهاشو پشت گوشش میده موهاش منو یاد دلی میندازه از تلفن به بعد اون قدر بهم ریختم و سردرد دارم که فقط ترجیح میدم تنها باشم…
– کم کرم بریز کلاس بزار واسه دختر من…بگیر بخون!
دایی و گیتار توی دستش و نگاه میکنم…
– بعد از شام میخونم الان واقعا گشنمه
گندم بلند میشه:
– تا قهوه تونو بخورید میزو میچینم.
وقتی میره نگام تازه به لباساش می افته یه شومیز قرمز با شلوار سفید.. یادم باشه بهش بگم خیلی احمق که جلوی دو تا مرد شلوار سفید اونم به این نازکی پوشیده. دایی
محکم به بازوم میزنه:
– بابا دایی نزن کیسه بوکس گیر اوردی مگه؟
– لندهور شاید غذاش آماده نباشه خجالت نمیکشی تو؟
– خجالت چی هست ؟ گشنمه خب.
چپ چپ نگام میکنه میخندم و میگم:
– میدونستی دستانم مثل خودم همچین سنگین و بزرگه؟
– هی خودتو نچسبون به من اصلا علاقه ندارم شبیه من باشی.
میخندم سمتم خم میشه و جدی میپرسه:
– تهران چه خبر؟
– تازگیا نرفتم والا
– مرگ کوفت مرض، عمتو مسخره کن.
میخندم که میگه:
– دلی و آرتان چشونه باز ؟ مامانت میگفت نگرانشونه زار میزد بنده خدا!
هوف کلافه ای میگم و پاهامو دراز میکنم:
– زن و شوهرن دیگه… دعوا میکنن بحث میکنن کتک کاری میکنن. زار زدن و نگرانی نداره اینا، موقع بوس و بغلو،خ….
محکم میزنه پس گردنم:
– زشته بیشعور!
– بابا میگم تو حال خوبشون اونا سهیم بودن که حالا زار بزنن؟ پیش میاد دیگه.. حالابازبزن.
– موضوع اینجاست چی پیش اومده کی پیش آورده… چرا پیش اومده؟
کلافه میگم:
– دایی ول کن یه مهمونی اومدیما
دایی میخواد چیزی بگه که گندم از آشپزخونه بیرون میاد…
– بفرمایید غذا حاضره
دایی بلند میشه. منم بلند میشم و از کنارش که می گذرم می ایستم و میگم:
– سعی کن پشتتو به ما نکنی راه بری… همینجوری عقب عقب برو!
گیج نگام میکنه.
خنده مو میخورم:
– تو جز پرچونه بودن خنگم هستی؟
– تو هم خیلی بی ادبی
برای اینکه اذیش کنم زل میزنم توی چشماش و میگم:
– لاقل لباس زیرو با شلوارت ست میکردی کمتر ضایع بود.. قرمز آخه با سفید؟
چشماش درشت میشه و رنگش میپره… میخندم و وارد آشپزخونه میشم.. پشت میز میشینم دایی میگه:
– گندم کو؟
ظرف غذارو برمیدارم و میگم:
– توراه بود.
– زهر مار!
گندم وارد آشپزخونه میشه و پشت میز میشینه نگام نمیکنه اما متوجه میشم شلوارشو با شلوار مشکی عوض کرده خندمو قورت میدم و مشغول غذا خوردن میشم دایی نگاش میکنه:
– دستپخت محشره
نگام میکنه و میگه:
– مگه نه آرشام؟
– بد نیست!
محکم پس گردنم می زنه و گندم میخنده.
– زهرمارو بد نیست مرتیکه بی احساس خر.
دستی به موهام میکشم:
– دایی نزن مخم تکون خورد دیگه!
گندم هنوز نمیتونه مستقیم نگام کنه آروم میگه:
– نوش جونتون ببخشید اگه زیاد خوب نشده.
نگاش میکنم :
– می بخشیم!
دایی چپ چپ نگام میکنه و گندم با حرص میگه:
– خودت حالایه نیمرو میتونی درست کنی به غذاهای من گیر میدی؟
– آشپزی که نه ولی من توی خرید کردن دقت بالایی دارم!
دایی کنجکاو میگه:
– خرید چی؟
گندم با حرص و تعجب نگام میکنه داییو نگاه میکنم و میگم:
– خرید پوشاک مثل پیرهن تی شرت شلوار!
گندم لبشو گاز میگیره و دایی میگه:
– چه ربطی به خرید پوشاک داشت؟
– هیچی اون سالادو به من میدی؟؟
دایی ظرف سالادو سمتم میگیره و میگه:
– كم بخور همینطوریم اندازه ی غولی!
گندم بلند میخنده و من یکی از ابروهامو بالا میدم و نگاش میکنم… بعد از صرف غذا توی سالن برمیگردیم. گندم گیتار مو سمتم میگیره:
– اگه باز مثل دخترا ناز نمیکنی بخون!
گیتارو میگیرم و میگم:
– چی بخونم؟
– همونی که اون شب خونت میخوندی!
نفسمو کلافه فوت میکنم…
– اون مناسب امشب نیست.
دخترهی سرتق لعنتی:
– ولى من دوس دارم همونو بشنوم.. لطفا!
دایی به بازوم میکوبه:
– بخون دیگه توهم دق دادی دختر مردمو!
پوف کلافه ای میکشم. نمیخوام اون آهنگو بخونم… نمیخوام گذشته ی لعنتی بازم واسم تداعی شه… اما ناچار میزنم و گندم مقابلم میشینه نگام به زخم کنار لبش می افته . چشمامو می بندم و میخونم:
« واسه خاطر تو بود اگر یه عمر مست شدم…
اگه به قول خودت پایتی و پست شدم.
من که آروم بودم پشت تو دعوام کردم
حرف بد بلد نبودم که دهن وا کردم
تو گفتی پشت من هستی تو بهم قول دادی من شرارتی نبودم تو منو هول دادی من رفیق باز بودم با تو دلم تنها شد
واسه خاطر تو بود پام ب زندون وا شد
با وجود اینکه واست میدونستم مردم
واسه وایسادن پشت تو ابد هم خوردم
چشمامو باز میکنم و چشمای اشکی گندمو می بینم:
نه ملاقت من اومدی نه من زنگ زدم
ببین سلولمو با بخت خودم رنگ زدم
مامورای زندونم عین خودت دیوونن
من و تنها رو از انفرادی میترسونن
دایی کلافه موهاشو چنگ میزنه :
گفتی اسمتو نیارم میدونم معنی شو
من دیگه آخر خطم خودتم شاکی شو مردنم برام یه جشن من به مرگ خندیدم پشیمون نیستم از اینکه جا زدی جنگیدم.
تو میگی که بی گناهی من تو فکر دیگم همه خوبازیر حکما میدونن چی میگم چه شبایی که اذون گفتو نشستم بیدار که میان می برنم الان پای چوبهی دار حالا درس معرفت رو تو بهم حالی کن پشتمو خالی کردی زیر پامم خالی کن این تو این چارپایه اقلن روباش
لاقل وقت کشیدنش تو هم پرو باش.»
خوندنم که تموم میشه اشکای گندم و میبینم و دایی که کلافه ست… گیتارو روی میز میزارم و بلند میشم… انگار نفسم میون سینم مونده و بالا نمیاد.. سمت تراس میرم. درو باز میکنم و وارد تراس میشم… سیگار مو روشن میکنم. و صداش توی گوشم می پیچه
– یه روز که حالت خوب شد… که خوشبخت شدی… که از این تنهایی وهم انگیز خلاص شدی.. خبرم کن… باور کن که خوشحال میشم
چشمامو با درد میبندم.
– معذرت میخوام.
سمتش برمیگردم… خاکستر سیگارو می تکونم و نگاش میکنم:
– بابت؟
– من اصرار کردم بخونی.
– من بهم ریخته ی خدایی هستم. فرقی نداره.
نگام میکنه:
– به منم بده
– چی؟
– سیگار!
پاکت سیگارو سمتش میگیرم… برمیداره و فندک و میزنم سیگار و روشن میکنه و
میگه:
– چرا بهم ریخته ای؟
– این شلوارت قشنگتره!
میخنده… از درون گر گرفتم…
#گندم
نمیدونم چشه یه حالیه که انگار داره عذاب میکشه تلاش مو میکنم جای فضولی
حواسشو از حالی که گرفتارش شده پرت کنم:
– چه جوری این قدر پرویی چیکار به لباس من داری آخه؟
خنده ی سردی تحویلم میده و میخواد حرفی بزنه که صدای زنگ خونه سکوتو میشکنه و لگدی که پشت هم به در میخوره هر دو وارد سالن میشیم. عمو فریدون از چشمی نگاه میکنه و میگه:
– باز این جونور وحشی شد؟
آرشام میخواد سمت در بره که عمو هولش میده.
– کجا؟ ابدا نباید تورو اینجا ببینه برو تو اتاق.
– دایی ول کن این همینجوریم…
– کاری که گفتمو بکن آرشام.
آرشام بی حرف سمت اتاق میره و من مثل بید میلرزم باز محکم به در می کوبه و میگه:
– بازکن عوضی طلاق گرفتی با این بچه قرتی بریزید روهم؟ شنیدم صداشو روزگارتو سیاه میکنم گندم.
عمو درو باز میکنه و جدی میگه:
– چته صداتو انداختی رو سرت؟
– به فریدون خان شما اینجا؟
– فکر نکن گندم بی کس و کاره و تو هم هر غلطی بخوای میکنی در حال حاضر هیچدنسبتی باهم ندارید پس هری.
میخنده بوی الکلش حالمو بهم میزنه. نگام میکنه:
– کجاست؟
کلافه میگم:
کی روانی؟
– همون پسره. آرش؟ آرشام؟
با حرص جلو میرم:
– به تو ربطی نداره، حالم ازت بهم میخوره تویه حیوون بی همه چیزی..
جوری میزنه توی دهنم که حس میکنم دندونم خورد میشه، داد میزنم و دهنمو میگیرم عمو یقه شو میگیره اما مشتش پای چشم عمو فریدونم میشینه جیغ میزنم
– تو گ. و. ه خوردی طلاق نگرفته با یع خری ریختی رو هم.
آرشام که میرسه با درد و گریه عقب میرو سمت عمو میره:
– دایی؟ چیشدی؟ ببین منو!
بلند میشه یقه ی لیامو میگیره و محکم میزنتش به کتابخونه چند تا کتاب رو سر لیام میریزه چاقو رو زیر گلوش میزاره و با حرص میگه:
– اگه بار اول گذاشتم قسر در بری فکر نکن من خیلی از خودت آدم ترم.. مثل خود خرت هفت خطم… زدن شاهرگت واسم به آسونی پوست گرفتن یه سیب سرخه!
لیام با نفرت نگاش میکنه عمو بازوی آرشامو میگیره:
– ولش کن آرشام
آرشام ولی جدی و عصبی ادامه میده:
– اینکه من با این خانوم رابطه ای دارم یا ندارم به خودم و خودش مربوطه اینکه دایی من اینجاس به خودش مربوطه. اینکه گندم دوست داشته مارو دعوت کنه هم به خودش مربوطه فقط هر چی فکر میکنم نمیفهمم چی به تو مربوطه که اینجا پلاسی؟
– ببین بچه..
آرشام چونشو محکم میون مشتش میگیره.
– دیدنم نداری آخه گوریل گم میشی میری بیرون آدرس اینجارم از حافظت پاک میکنی که اگه نکنی کاری میکنم اسمتم یادت نیاد!
– آمارتو در آوردم… تو عادت داری به ناموس دزدی کلا چشمت رو زن شوهر داره چون ح. ر. و. م ز. ا.د ه. ا.ی!
مات میمونم رنگ آرشام میپرد چاقو رو بیشتر و بیشتر روی گردن لیام فرو میکنه داد لیام که به هوا میره عمو دست آرشامو میکشه .. عمو نگام میکنه:
– زنگ بزن پلیس گندم!
آرشام داد میزنه:
– وایسا سرجات. من تا حسابمو با این نکبت مادر به خطا روشن نکنم نه کسی میاد نه کسی میره.
لیام دستشو روی زخم گردنش میزاره و میگه:
– چیه؟ کجات سوخت؟ به من میگن لیام… میتونم سه سوته امار هفت پشتتو دربیارم. رفتی رو مغز گندم که جداشه ….
گندم داد میزنه:
– خفه شو… کثافت زندگی ما یک سال خورده به بن بست کارت تهمت زدن و حرف مفت زدنه.
– تو میدونی این یارو کیه؟ میدونی دو سال زندون بوده؟ میدونی حکم اعدام داشته؟ میدونی به یه بدبخت فلک زده ای ت.ج. ا. و.ز کرده؟
هاج و واج و خفه نگاش میکنم آرشام سمتش حمله میکنه. عمو جلوشو میگیره. لیام میگه:
– فاصله تو با گندم حفظ نکنی میفرستمت همون جا که ازش در رفتی و نفست نرفته.
آرشام داد میزنه:
– سگ کی باشی؟ حالا که آمار مو در آوردی بهت نگفتن آرشام از هیچ خری ترسی نداره؟ بهت نگفتن کسی که تا پای دار رفته از پارس کردن سگی مثل تو نمیترسه؟
عمو کلافه میگه:
– بسه دیگه لیام بیا برو گمشو بیرون این قائله بخوابه.
– من هشدارو دادم بهتره جدی بگیرید.. شب خوش .
سمت در میره و من هنوز گیج گذشتهی آرشامم.. آرشام صداش میزنه و میگه:
– هشدارو بابا برقی میداد مرتیکه بخاطر اینکه ببینم تهش میخوای چه گ. و. ی بخوری امشبو همین جا صبح میکنم ببینم تو چیکاره حسنی!
گیج و مات موندم. عمو عصبی لیامو بیرون میکنه و درو می بنده… تمام صورتم میسوزه… آرشام وارد آشپزخونه میشه و چند دقیقه بعد برمیگرده. یخ و به عمو میده تاروی چشمش بزاره سمتم میاد:
– بردار دستتو!
خیره و متعجب نگاش میکنم حرفایی که در موردش شنیدم باور ندارم.
– میگم بردار دستتو ببینم چیشده دهنت.
دستام پایین می افته اخماش تو هم میره دستمال. سمت ل. ب. ا.و میاره:
– ل. ب. ت پاره شده بشین اونجا.
نگاش میکنم. باورم نمیشه… باورم نمیشه مرد روبه روم یه م. ت. ج. ا
و. ز باشه که تا پای
چوبه ی دار رفته باشه.
– بتادین داری؟
شوکم… یعنی لیام دروغ گفت یا واقعا آرشام در این حد خطرناکه عصبی میگه:
– دارم با تو حرف میزنم
جا میخورم. عمو فریدون دستی روشونش میزنه:
– پاشو بریم دایی جان گندمم بهتره استراحت کنه.
– برو شما من میرم خودم… دکتر لازم نداره چشمت؟
– نه… گندم شب بخیر!
بلند میشم. جلو میرم و سر به زیر میگم:
– معذرت میخوام… خیلی ببخشید بابت امشب
با هر کلمه از حرفم ل. ب. م میسوزه.
– تو چرا عذر میخوای؟ مقصر تو نبودی دخترم… ولی از من میشنوی برگرد پیش
خانوادت. این آدم خطرناکه
چشمی میگم و روبه آرشام میگه:
– زودتر برگرد آرشام… شب خوش
بیرون که میره آرشام دست به جیب خیره نگام میکنه… یه حس مزخرف ترسی باهامه که خودم از وجودش خجالت میکشم. انگار نه انگار این همون آرشامی که بخاطرم چاقو خورد نمیفهمم چم شده. جلو میاد:
– الان دیدگاهتون به من عوض شد خانوم گندم؟
– لیام چی میگفت؟
خون سرد میگه:
– شر و ور!
جلوتر میاد.. نفسش پوست صورتمو میسوزونه:
– الان دیگه من شدم لولو؟
– نمیفهمم چی میگی؟
– میفهمی این دو دو زدن مردمک چشمات این رنگ پریدت این که نگام نمیکنی یعنی ازم ترسیدی.
آدم تیزیه. خیلی تیز نمیشه بهش دروغ گفت نمیشه پیچوندش.
– آره… ترسیدم چون تموم این مدت فکر میکردم تو یه آدمی هستی که تلخی بداخلاقی سردی ولی آزارت به مورچه هم نمیرسه!
– من تورو خر کردم جداشی؟
– نه نه گوش کن!
چونمو میگیره و مجبورم میکنه نگاش کنم:
-؛ من قاپ شمارو دزدیدم؟
– اینارو نگفتم
خون سرد سرشو کج میکنه:
– چیارو گفتی؟
صدام میلرزه:
– ت. ج. ا… ت. ج. ا. و. ز، زندون اعدام !
لبخند میزنه:
– همش درسته
شوکه و هاج و واج نگاش میکنم خیره نگام میکنه. آرامشش میترسونتم…
– شوخی قشنگی نیست آرشام چونمو ول کن!
چونمو رها میکنه:
– شاید قشنگ نباشه ولی شوخی نیست
سمت کاناپه میره. گیتارشو برمیداره سمت در میره که مقابلش می ایستم:
– چرا بهم نگفتی اونی نیستی که فکر میکنم؟
– چرا باید به همسایم بگم من چیم و کیم؟
از لحن سردش جا میخورم:
– فکر میکردم رفیقیم!
– دیگه فکر نکن برو کنار!
– به کی ت. ج. ا. و.ز کردی؟
کلافه با گیتارش هلم میده:
– برو دهنتو با بتادین ضدعفونی کن… بخواب… به واحد روبه رویتم فک نکن.
– بهت نمیاد.. باورم نمیشه این گذشتت باشه اونی که بهش توج. ا. و.ز کردی الان کجاست؟
چشماشو می بنده و کلافه داد میزنه:
– این قدر، ت. ج. ا. و. ز ت. ج. ا. و. ز نکن حالمو بهم زدی دارم میگم بیا برو اون طرف تا منم اون طرف فک تو نیاوردم پایین.
مات عقب میرم در و باز میکنه بیرون میره و درو محکم میکوبه. چشمامو میبندم و اشکام میریزه… به در تکیه میدم کمرم روی در سر میخوره.. هق میزنم لبم میسوزه… حالم بده… سرم داره از درد منفجر میشه چقدر آرشام واسم عجیب و گنگ. چقدر دلم میخواد بدونم چیارو پشت سرش گذاشته که حالا مثل من تنهاست.. از کشورش زده… از شهرش خانوادش زنش و یا حتی بچش.
به لیام که فکر میکنم دوست دارم بمیرم… فردا باید قفل درو عوض میکردم بلند میشم و وارد اتاقم میشم در و قفل میکنم میترسم .اما…. باید عادت کنم. نگام که به شلوار سفیدم روی تخت میافته تلخند میزنم همونجا میشینم و خیرهی لبم توی
آیینه میمونم..!
«*» دل ارام**»
نازگل نگاهی به اتاق بچه می ندازه و میگه:
– پس چرا کارش ناتمومه کاغذ دیواری شو میگم!
نگاش میکنم و همه ی خاطره های بدم زنده میشه… کاش توی این اوضاع نمی اومد. دستشو میگیرم و سمت سالن میبرم:
– طول میکشه تا تکمیل شه بیا بشین یه چیزی بیارم بخوری.
– انقدر خوشحالم داری مامان میشی دلی خداروشکر اون آرشام گورشو گم کرد!
می شینه و من تلخند میزنم ظرف میوه رو از روی کانتر برمیدارم و روی میز مقابلش میزارم. بعد هم سینی چای …. وقتی میشینم با دقت نگام میکنه و میگه:
– تو حالت خوبه؟
– آره…. یکم ویارم اذیتم میکنه.
– به آرتانم ویار داری؟
میخندم:
– نه اونو همش ه. و. س میکنم.
بلند میخنده و خم میشه… سرشو روی شکمم میزاره:
– ای جونم. چقدر حس خوبیه نی نی،بگو خاله؟!
میخندم و میگم:
– خل شدی؟
بلند میشه و نگام میکنه:
– چند ماهته الان؟
– ۳ ماهم دیگه فردا تمومه.
فنجون چایو برمیداره و نفسشو فوت میکنه:
– هنوزم به گذشته فکر میکنم چهارستون بدنم میلرزه دل آرام مخصوصا اون شب توی خونه باغ وقتی اون گلدون و توی سر آرشام خورد کردم.
نگام میکنه:
– واقعا رفته یا اینم بازی جدیدشه؟
– رفته خیلی وقته.
کمی از چایو میخوره و میگه:
– عجب کله خری بود. نه کسیو مثلش دیده بودم نه دیگه می بینم.
– هنوزم بهش فکر میکنی؟
با وجود کیان نه… مرد خوبیه دلی یه اخلاقای بدی هم داره ها… اما حالم باهاش خوبه.
– یه چیزی بخور.
– آرتان چی… حالت دیگه خوبه که داریش؟
لبخند ساختگی میزنم:
– آره همه چی خوبه.
کلید که توی در میچرخه قلب منم میریزه. در باز میشه و آرتان با دیدن نازی شوکه می ایسته و نگاش میکنم ناز گل بلند میشه:
– سلام آقا آرتان خوبید؟؟
آرتان پر اخم و عصبی نگام میکنه و بعد میگه:
– سلام ممنون.
سمت اتاقش میره و من خدا خدا میکنم چیزی نگه نازگل کیفشو برمی داره:
– چرا نگفتی میاد؟
– نمی دونستم زود اومده.
صورتمو می ب. و. س. ه و میگه:
– مراقب خودت باش خدافظ.
و من به این فکر میکنم روزی این دو نفر نامزد دروغی بودن چقدر همه چی مضحک و خنده داره.
نازی که میره سمت اتاق میرم و میگم:
– چقدر زود اومدی.
ساعتشو از دستش بیرون میاره:
– میخوای برم دیر بیام؟
– منظورم این نبود.
جلو میاد:
– فهم حرفای من سخته؟
– چه حرفی؟
– مگه نگفتم از این دختره خوشم نمیاد؟ فکر میکردم رابطتون قطع شده ولی می بینم….
کلافه میگم:
– سرزده اومد. نمی تونستم بیرونش کنم که!
– یه بار بخاطر من یه کاری بکن بهش بگو شوهرم دوس نداره این ارتباط ادامه پیدا كنه.
عصبی سمت تخت میره. منم تلخ میشم:
– چیه؟ با دیدنش یاد روزای خوبتون می افتی؟
به ضرب سمتم برمیگرده با اخم جلو میاد:
– روزای خوب؟
– آره. همون نامزدیتون… همون نامزدی که بخاطرش توی حیاط خونتون گند زدی به هیکل من یادت رفته؟ فکر کردی فقط تو بدیارو یادته؟ یا فقط تو بلدی یادآوری کنی؟
گیج نگام میکنه اشکم میریزه:
– حق نداری گذشته ایو توی سرم بگویی که قد خودت مقصر بودی!
– من چیزیو توی سرت کوبیدم؟
اشکمو پس میزنم جلوتر میاد:
– یه کلمه گفتم از این دختره خوشم نمیاد. بعد اون همه اتفاق چطور میتونی بشینی باهاش آروم و دوستانه چای بخوری؟
– من بخشیدنو بلدم.
میخنده تلخ:
– بلدی و الان بدیمو کوبیدی توی صورتم؟ اون نامزدی توی بدترین شرایط روحی من اتفاق افتاد یعنی درست زمانی که فکر کردم عشقم عاشق برادرمه یعنی درست زمانی که فکر کردم منو ول کرده… برادرم بهم خ. ی. ا. ن. ت کرده و حقه ی یه زن به اسم نازگل که تو گوشم خوند اگه سوزوندنت بسوزون.
سرمو زیر میندازم
– اون نامزدی و خیلی زود بهم زدم چون حتی از سوزوندنت لذت نمیبردم بعدشم به اندازه ی کافی عذرخواهی کردم ازت
نیشخند میزنه و از اتاق بیرون میرده اه کلافه ای میگم و همراهش بیرون میرم:
– اتاق بچه رو تکمیل نمیکنی؟
– دل و دماغش نیس
روی کاناپه میشینه و پرتقالو از ظرف برمیداره و مشغول پوست گرفتنش
میشه مقابلش میشینم:
– قرار نیست همه چی روبه راه شه؟
– دارم زورمو میزنم میبینی که؟
– پنهون کاری من بخاطر آرامش خودت بود.
نیشخند میزنه کلافه میگم:
– آرتان یکم به بچت فکر کن یکم…
– حسی بهش ندارم
مات نگاش میکنم نگام میکنه:
– نمیدونم چرا شاید چون از اول حس مالکیت نداشتم بهش
– بس نیست این همه توهین و تهمت و تحقیر؟
– بدهکار شدم؟
بشقابو روی میز میندازه و بلند میشه:
– فکر کردی به من خوش میگذره فکر کردی خوشم میاد از این حال و وضع؟ نه… ولی نمیتونم واسم گرون تموم شده اون ارشام بازم داره به ریش من میخنده چون باز موفق شد تو با من روراست نباشی.
بلند میشم دلم تیر میکشه دستم و به پهلوم میگیرم عصبی بدون اینکه حواسش بهم باشه میگه:
– یکم زمان بده به من این قدر پیله نکن… این قدر سر به سر من نزار.. این قدر یادآوری نکن رو مخم نرو بجای آرامش دادنته؟
حق داره… با درد میگم:
– حق داری ولی…
جلو میاد :
– دیگه ولی نداره دل ارام… میام خونه تا یادم بیاد چقدر عاشقت بودم… تا یادم بیاد هر عشقی ارزش جنگیدن و بخشش و داره.
ولی تو فقط اعصاب خوردیام و بیشتر میکنی… فقط جدل میکنی بحث میکنی.. تو فقط عصبی ترم میکنی!
قبل ترها همیشه بهش ارامش میدادم. اما حالا… حتما دیگه عاشقم نیست کلافه سمت اتاق میره و وقتی میاد کت و سوئیچش توی دستشه… از خونه بیرون میزنه تلخند میزنم سمت اتاق میرم و سخت چمدونمو از زیر تخت بیرون میکشم کمی لباس و خرت و پرت توش جا میدم.. لباسامو عوض میکنم. گوشی مو برمی دارم اما قبل از رفتن مداد چشمو از روی میز برمیدارم و روی آیینه می نویسم:
«رفتم تا خوب فکر کنی آروم شی یه مدت تنهایی واسمون خوبه… دنبالم نگرد… هر تصمیمی بگیری بهش احترام میزارم.»
اشکم میچکه از اتاق بیرون میرم نگاه پر از حسرتمو به اتاق بچه می ندازم بیرون میرم.
از ساختمون که بیرون میزنم اشکامو پاک میکنم تاکسی میگیرم و سوار میشم راننده که حرکت میکنه و می پرسه:
– مقصدتون کجاست خانوم؟
و من نمیدونم قراره کجا برم آدرس مطب پرهامو میدم و شماره شو میگیرم. بعد از چند تا بوق جواب میده:
– جانم دل ارام؟
– یه جایی داری من چند روز برم اونجا و به درد خودم بمیرم؟
نگران میگه:
– چیشده باز؟
-: یادته روز اولی که دیدمت بهت گفتم حس میکنم قرار نیست هیچ وقت زندگی کنم؟
– بیا مطب دل آرام آرتان میدونه؟
اشکمو پاک میکنم:
– نه نمیخوام بدونه. اگه باهات تماس گرفت بگو ازم خبر نداری.. قول بده
کلافه میگه:
– دل آرام نگرانت میشه
نمیشه من شدم مخل آسایش و آرامشش دیگه تحمل ندارم من زورمو زدم و نبخشید. دیگه جون حفظ زندگی مو ندارم. خیلی خستم.
– باشه. بیا من توی ماشین میشینم منتظرت میمونم
باشه ای میگم و قطع میکنم به مطب که میرسم پیاده میشم. راننده چمدونو مقابلم میزاره و میره.. پرهام از ماشینش پیاده میشه و سمتم میاد با دیدنش اشکام میریزه
– دلم خواهر میخواد. برادر… یکی که باهاش حرف بزنم و از غمم دق نکند. پدر و مادرم دیگه تحمل ندارن.
لبخند مهربونی میزنه:
– خودم هستم
چمدونو برمیداره.. سوار ماشین میشیم و حرکت میکنه.
– خونه خودم ببرمت؟ راحتی پیش خانومم؟
– نه پرهام… دلم تنهایی میخواد… بی سوال و جواب.
دستی به ته ریشش میکشه و میگه:
– خونه پدریم خالیه.. بعد از فوت مادرم فعلا همون طور مونده میبرمت ولی با این اوضاعت نمیشه تنها بمونی.
– میشه. توروخدا الکی نگران نشو… هر چی بشه اول به خودت زنگ میزنم.. فقط جون دلی به آرتان نگو.
نفسو فوت میکنه و سرشو تکون میده به خونه ی پدریش که میرسه پیاده میشم یه خونهی قدیمی تو یه کوچه ی باریک .. درو باز میکنه و وارد خونه میشیم.
همه جا تاریکه.
-همونجا وایسا برقو بزنم
برقارو روشن میکنه روی همه ی وسایلا پارچه ی سفیده… جلو میرم
– خدا رحمتشون کنه
چمدونو زمین میزاره. خسته روی مبل میشینم مقابلم میشینه
– حالا بگو چیشده
– فقط میخوام یکم دور باشیم از هم شاید همه چی آروم شد!
– اینکه دور باشید خوبه دلی ولی بی خبری آرتان عصبی ترش میکنه!
– جوابش با خودم… فقط باهام همکاری کن.
دستی به موهاش میکشه و کلافه میگه:
– نبخشید؟
– زمان میخواد
– حق داره. شام خوردی؟
به دروغ میگم:
– آره فقط کمرم داره میشکنه کجا میشه خوابید؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آرشام وگندم باهم ازدواج میکنن سرپریابی کلاه میمونه دلی وآرتان بالخره ادم میشن میرن سرخونه زندگیشون حالاببینیدکی گفتم
آرتان دیگه داره شورشو در میاره 🥺
خیلی قشنگ بود تازه رمانتو دارم میخونم ندا جان و باید بگم قلمت عالیه و کلیشهای نیست…
به نظرم دلی بهترین کار رو کرد هر دو به تنهایی نیاز دارند تا با مشکلاتشون کنار بیان تا بهتر فکر کنند در غیر این صورت همش جنگ و دعواست و بیشتر از هم سرد میشن…از اون طرفم حس میکنم گندم و آرشام بدجور بهم میان و میتونند بهم آرامش بدن…موفق باشی و اگه دوست داشتی سری به رمان منم بزن 😊
راستش فاطمه گفت که رمانتو تو رماندونی بذار اما چون جو و حمایت اونجا بیشتره قبول نکردم🙃
لیلاننه نویسنده نیس ادمینه
دو تا سوال دارم…
مگه دلارام استراحت مطلق نیست؟!!!🤔 اینکه والا مثل سابق کاراشو داره انجام میده…
دوم اینکه آدم چاقو بخوره میتونه موتور برونه؟؟؟؟😕
و اینکه دلارام حقشه، پنهون کاری خیلی بده، چون ماه پشت ابر نمیمونه و بالاخره طرف مقابلت همه چیو میفهمه، ولی اینکه خودت بگی بهتره تا خودش بفهمه! بااینکه شوهرش گفته بود پنهون کاری نکن بازم اینکارو کرد و گند زد به زندگیش!حماقت کرد!
قبلاً گفته بودم این رمان مجمعالجزایر درازگوشهاست؟؟!
خر، الاغ، قاطر، یابو و ….
همهی نمونهها رو یکجا جمع داره.
ندا خانم پارتا کوتاه شدن چرا؟؟؟؟
آرشام گندمو دوس داره 🙃
میگم ببخشی کاش آرشام بعدن برگرده پیش پریا برای گندمم بعدن یکنفر یک جنتلمن پیداا میشه نگران نشوو گلم• مگه نازگل تنها موند؟!(داستان،رمان ایرانی همین😁) اما دلآرام و آرتان که ۱۰۰بار گفتیم دیگه••••••• الان هم تو بلواا بلبشووهای خودشونن بخاطر حماقتهای دلارام😐 که نتونست عشق از بین رفته خودش کلن تموم کنه و بیخیال بشه•••••••
آرتان اینهمه ادعای عشق و عاشقی میکرد چه زود جا زد
بالاخره یه کار درست انجام داد این دلارام.از اولش اشتباه و تکرار اشتباه.وقتی میبینی یه قبیله رو به هم می ریزی,خو احمق جان! زن هیچ کدوم از این دو برادرِ یک از یک گ وه ترنباید نمی شدی.😠😡
آره دوست گل منهم گفتم باید بعدن که بچش به دنیااومد بچه رو با یک نامه بلند بزاره برای آرتان و خانواده هاشوون خودش بره روی پای خوش به ایسته؛ زندگی از نو بسازه•••••••
توقسمت پارت قبلی مفصلتر توضیح دادم••
این نکته* جاافتاد هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت نباید برگرده پیش خانوادش و گفته بودم این برادرای نفرین شده😨😱
از این شهر بره ؛ تو تنهایی به خودش برسه درسبخونه تو بهترین شرکتهای یکی از کشورهای خارجی کاربگیره و•••••••خلاصه خوساخته بشه
مهمترین نکته؛ ✖باید تا مدتها•سالها* دوره مرداا رو خط بکشه❌
بعد۱۰،۱۲سال این دختره تا متوجه نشده که این۲برادر یکنفر دیگه رو پیداا کردن و خوشخبت شدن{ ازدواج تشکیل خانواده**}
نباید برگرده حتی پیش خانواده خودش•••••••