غزال گریز پا پارت 12

5
(1)

 

 

با آرامش رفتم حموم و موهامو جلو آینه سشوار کشیدم ‌

یه مانتو آلبالویی با یقه حلزونی که آستین هاش مچ میخورد و شلوار سفید پاچه تنگ پوشیدم .

شال سفید رو عربی دور سرم بستم و کیف کوچیکی به همون رنگ روی دوشم انداختم و با لبخند و خونسردی ظاهری رفتم تو سالن .

با دیدن مامان و بابا که دستپاچگی مشهودی داشتن و مهرادی که بر خلاف همیشه خیلی آروم و بی حوصله و صد البته عصبی آماده شد

عزمم جزم تر شد واسه انجام کاری که ۱۵ سال انتظارشو کشیدم ‌

رویارویی با افرادی که متاسفانه خونشون تو رگ هام بود و بدبختانه خانواده ام تلقی میشدن .

بالاخره بابا ماشین رو روشن کرد و به راه افتادیم .

آهنگی که بابا گذاشته بود حسابی به دلم نشست و باهاش همخوانی کردم :

از همون اولش خیلی بینمون فرق بود

من عاشق بارون بودم اون عاشق برف بود

من خیلی آروم بودم اون خیلی پر حرف بود

ولی نگذریم از حق خیلی خوش قلب بود

نگاهی انداختم به برادرم ، برادری که این روزها شاهد کلافگی و بی خوابی هاش بودم .

دستش رو تو دستم گرفتم و بوسه ای روی انگشتر عقیقش زدم و دستش رو زدم .

متقابلا دستم رو فشرد و لبخند حزن انگیزی تحویلم داد .

راه طولانی نبود ، لا اقل برای من …

وقتی روبه رو شدم با خونه ای که ده برابر خونه خودمون بود و توی محله بالاشهر و خفن بود ..‌

خندیدم ، به روزگار و بازی هاش خندیدم .

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .

 

کارم از گریه گذشته است بدان میخندم .

 

با باز شدن در ، کنار مهراد و پشت سر مامان و بابا داخل شدم .

اولین کسی که دیدم …

همون پسری بود که اونروز دیدم

داشت با یه لبخند شیطون و مزخرف که میگفت دیدی بالاخره گرفتمت نگام میکرد .

منم خودمو نباختم و با نیشخند رو لبم اشاره ای به پاش کردم و ابرویی بالا انداختم که یعنی بخوای زر مفت بزنی ، یه کاری میکنم تا آخر عمرت ناقص بشی .

نفر بعدی ، زنی بود که به نظر میومد حدودا ده سالی از مامان بزرگ تر باشه و اونطور که شواهد میگفت سر عمر ، کسی بود که منو به دنیا آورده

یه مرد پیری هم که اصلا با قیافش حال نکردم ، آخرین نفر بود که استقبال کرد ازمون .

با آرامش روی مبل نشستم و منتظر شدم تا شروع کنن .

همون پسره که اومد روبه روم نشست و پرو پرو زل زد بهم ، ایششششش

نکبت انگار میخواد گوسفند بخره اینشکلی نگاه می‌کنه .

نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و خیلی جلو خودمو و دیوونه بازی هامو گرفتم که سوت نزنم .

اوففففففففف لامصب عمارتی بود واس خودش ..

 

– خیلی خوش اومدین ، قدم رنجه کردید .‌

 

صدای همون زنه بود ، پوزخندی که رو لبم شکل گرفته بود دست خودم نبود ‌. تو دلم گفتم : بنده ی خدا ، اگه منو میشناختی الان اینجوری اظهار خوشبختی نمیکردی .

نفس عمیقی کشیدم .

مامان گفت : لطف دارید شما .

 

پسره با خوشرویی ازم پرسید : غزال خانوم ، شما چند سالتونه ؟

 

با لبخند حرص دراری گفتم : شما مامور سازمان آماری ؟

 

بابا ، با تحکم اسمم رو صدا زد ، ولی لبخند مهراد پهن تر از اینی که هست ، نمیشد .

بیتفاوت ترین و خونسرد ترین فرد این جمع ، همون مردی بود که ظاهرا پدرم بود ، البته فقط در ظاهر و بس .

خانومه ، با لبخند مهربونی گفت :

چه دختر خانوم‌ و نازی ، خدا براتون حفظش کنه ‌

 

با بی‌تفاوتی گفتم : مبارک صاحبم

 

مامان با عصبانیت گفت : مودب باش غزال

 

بی توجه به مامان ، با جدیت گفتم : خواهشا طفره نرید ، بگید چی از جونم میخواید ؟

 

آقایی که حالا فهمیدم اسمش محمده

با تبسم نگاهم کرد : خب ‌ خودت از قضیه خبر داری پس نیازی به مقدمه چینی نیست ‌‌

جوابی در مقابل حرفاش نداشتم که خودش ادامه داد ‌ :

میدونم تو این سال ها ممکنه چه تصویری از ما ساخته باشی و چجوری قضورتمون کردی …

ولی قبل از هرچیزی ، تو باید واقعیت رو بدونی دخترم .‌

 

با خشمی که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم : اول اینکه من دختر شما نیستم آقا ‌. بعدشم ، شما بعد از ۱۵ سال اومدی ، چی از جونم میخوای ؟

 

پسره خواست بپره وسط حرفم ، که با نگاهم خفش کردم و ادامه دادم : شما هیچ حقی نسبت به من ندارید

 

خانومه ، با چشم هایی اشکی نگام کرد ، نمیدونم چرا ، اما یه لحظه دلم سوخت براش : تو رو‌ خدا بزار حرفمو بهت بزنم ، بزار واقعیت رو بگم

اگه حقیقت رو بدونی، شاید حق بدی بهم .

 

با بی حوصلگی منتظر شدم …

 

:::::::::::::::#یک ساعت بعد :

سرم درد میکرد ، هیچی رو درک نمی‌کردم .

چیزهایی که بعد این سالها میشنیدم

روبه مهراد و با صدایی ضعیف که خودمم دلم به حال خودم میسوخت گفتم : داداش میشه بریم خونه ؟ من اصلا حالم خ..

 

با سیاهی رفتن چشمام رو زمین افتادم و نمیدونم تونستم جملم رو کامل کنم یانه ؟

تنها چیزی که شنیدم ، فریاد نگران مهراد بود و تمام .

نویسنده : ترنج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگار
نگار
2 سال قبل

قشنگ بود
ولی خیلی کمه

دریا
دریا
2 سال قبل

سلام
چراااااااا اینهمه کم مینویسسسسسسسیییییییییییی
رمان خیلی خوبه ولی باید سعی کنی حوصله بیشتری ب خرج بدی و بیشتر بنویسی

مخملی
مخملی
2 سال قبل

سوزناک ، احساسی ، آرامش بخش. خیلی خوب بود ترنج جان…

مرجان
مرجان
2 سال قبل

یعنی رفته تو خونه اشاره کرد به وسط پای داداشش ؟🤣🤣🤣🤣🤣اینکه آهنگ گوش نمی‌کرد چادریه چطوری پس اشاره به پای داداشش می‌کنه ؟🤣🤣🤣🤔🤔🤔

مخملی
مخملی
پاسخ به  مرجان
2 سال قبل

😂😂😂میخواست تهدید کنه😂😂
تازه با خودش گفت اشکال نداره (از لحاظ فیزیکی) داداشمه😂😂😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x