گذر زمان را حس نمیکردم. نفهمیدم چقدر در آن حالت ماندم که دستی را روی شانه ام حس کردم.

 

پلک های خسته ام را کمی از هم فاصله دادم و با دیدن مادر باوان، هوشیار شدم.

خودم را تکانی داده و بلافاصله سر پا ایستادم.

 

چشم از صورت خیس از اشکش گرفتم و به سختی زبانم را برای پرسیدن حال باوان کنترل کردم.

 

او هنوز هم قاتل برادرم بود، هنوز هم چیزی تغییر نکرده بود و هنوز هم دشمنی مان سر جایش بود.

 

قلبم هم غلط میکرد نگران او باشد، اگر نگرانی ای هم بود مربوط به یادگار عمادم میشد نه آن دخترک قاتل!

 

_ خدا خیرت بده پسرم، انشالله دست به خاک میزنی طلا بشه… جون بچمو مدیون توام، خیر از جوونیت ببینی الهی…

 

دخترش جوانی ام را بر باد داده بود. با یک تصمیم اشتباه تمام زندگی ام را به آتش کشید.

 

کدام جوانی و کدام خیر را میگفت؟!

 

ناخواسته تلخ شدم و اخم هایم در هم رفت.

 

_ اونی که جوون بود و باید خیر میدید الان زیر خاکه…

 

طعنه ی کلامم را به خودش نگرفت چرا که هیچکدام از ماجرای واقعی مرگ عماد خبر نداشتند.

 

همه گمان میکردند عماد پسری بچه ننه، وابسته و حساس بود که زندان را تاب نیاورد و فقط من میدانستم که دلیل اصلی مرگش چیست.

 

دختری که حالا در بی دفاع ترین حالت خود روی تخت بیمارستان افتاده بود، با نهایت بی رحمی و خودخواهی تمام امید عماد را ناامید کرده بود.

 

_ خدا رحمتش کنه، پسر خوبی بود… حیف از جوونیش، عمرش به دنیا نبود…

 

زمزمه ی زیر لبی ام آرام بود و فقط جگر خودم را سوزاند.

 

_ نذاشتن که باشه، کشتنش…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۰

 

در حال خودم بودم اما دستپاچگی اش چنان عیان بود که منِ معلوم الحال هم متوجهش شدم.

 

من و من کنان کمی دست دست کرد و نگاه از چشمانم دزدید.

حس خوبی به حرفی که قرار بود بشنوم نداشتم و دلشوره ی بدی به جانم افتاد.

 

برای باوان اتفاقی افتاده بود؟ نکند کودکش…

 

بی طاقت و دل نگران لبهایم را تکان دادم.

 

_ چیزی شده؟ بچه…

 

_ نه نه هر دو خوبن…

 

دست روی دست کوبید و ننو وار خودش را تکان داد. آه جانسوزی کشید و هق هقش را پشت چادرش گیر انداخت.

 

_ فعلا خوبن… فعلا…

 

قلبم هری پایین ریخت و تنم به عرق نشست. یعنی چه فعلا؟ یا خوب بودند یا نه دیگر… فعلا دیگر چه جورش بود؟

 

زانوانش شروع به لرزیدن کرد و ناله کنان خودش را به نیمکت کنارمان رساند.

هن و هنی کرد و روی نیمکت نشست.

 

چند باری مشتش را به زانویش کوبید و از درد زیادش گلایه کرد.

سرگردان و دیوانه وار کنارش نشستم و روی صورتش خم شدم.

 

_ یعنی چی فعلا؟ دکترش چی گفته اصلا؟

 

نم اشک زیر چشمش را با پر روسری اش گرفت و سر در گریبان فرو برد.

 

_ باباش زندش نمیذاره، واسه اون راحت تره بگه دخترم مرده تا بخواد این بچه رو قبول کنه…

امشبم شما رو خدا رسوند، قربون بزرگیش برم که بندشو تنها نمیذاره…

 

با دقت خیره ی دهانش بودم و منتظر شنیدن خبری شوم که با صدایی آرام گفت:

 

_ میدونم خواسته ی زیادیه پسرم، روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم… باید مادر باشی تا حال منو بفهمی…

باوانکم برگرده تو اون خونه زنده نمیمونه… دستم به دامنت… تا عمر دارم کنیزیتو میکنم آقا عامر…

میشه… میشه جای برادرتو پر کنی؟

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۱

 

داشتم چه میکردم؟

این مردی که با قدمهای بلند و مصمم سمت ماشین پارک شده ی مقابل بیمارستان میرفت، من بودم؟

 

هنوز هم التماس های زنی که برای نجات فرزندش دست به دامنم شده بود در گوشم میپیچید.

 

حرفهایش دود از سرم بلند کرده بود.

قصد داشتند باوان را به عقد مردی سی و اندی سال بزرگتر از خودش دربیاوردند؟!

چرا؟ فقط برای اینکه همسرش را از دست داده؟!

حتی قبل از اینکه بدانند باردار است؟

 

باورش سخت بود اما دقیقا قصد همین کار را داشتند. در برابر آن کودک احساس مسئولیت میکردم و نجات دادنش دیگر وظیفه ای بود روی دوشم.

 

حس نوظهوری که به آن کودک داشتم دقیقا حسی بود که به عماد داشتم. باید همه کسش میشدم…

 

اما آنطور که مادر باوان میخواست هم شدنی نبود، به خاطر حنانه…

 

نه قلب و نه عقلم به این کار رضا نمیدادند. بعد از تمام این ماجراها میخواستم به قولی که به حنانه داده بودم عمل کنم.

جای عماد را پر کنم؟ هرگز…

 

اما برای نجات باوان و کودکش فکری داشتم. اگر نقشه ام عملی میشد همه به مراد میرسیدند.

 

نزدیک تر شدم و به مردی که مسبب تمام این اتفاقات بود زل زدم. دنبالمان آمده بود!

 

همه را به جان هم انداخته بود و اینطور با فراغ بال چشم روی هم گذاشته و استراحت میکرد.

 

حیف نام مرد!

 

با پشت دست محکم به شیشه ی ماشینش کوبیدم که در جا پرید و نگاه وق زده اش را به صورت جدی ام دوخت.

 

چشم تنگ کرد که با اشاره ی دستم خواستم شیشه را پایین بکشد.

 

بی میل شیشه را پایین کشید و بی مقدمه حرفم را زدم.

 

_ اومدم باوانو ازتون خواستگاری کنم!

 

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۲

 

به پاکت سیگار داخل دستش زل زدم، مدتها از آخرین باری که آن شی کوچک و ظریف میان انگشتانم لولیده بود میگذشت.

 

اما نبض زدن شقیقه هایم میگفت که احتیاج شدیدی به نیکوتین موجود در آن شی دارم.

 

دست دراز کردم و همزمان با بیرون دادن نفسم، سیگاری برداشتم.

کمی میان انگشتانم بالا و پایینش کردم و دست آخر سر سیگار لبهایم را بوسید.

 

فندکی زیر سیگار گرفت و با اولین پک طعم تلخ و زهرمارش در دهانم پیچید.

از روزهایی که سیگار بعدی را با قبلی روشن میکردم فاصله ی زیادی گرفته بودم.

 

چهره ام از طعم مزخرفش درهم شد که صدای اصلان در گوشم پیچید.

 

_ از همون اول سرکش بود. باید قبل از اینکه فکر درس و دانشگاه بیفته تو سرش شوهرش میدادم.

تو همون دانشگاه خودشو بدبخت کرد.

خدا بیامرزه داداشتو، ناراحت نشی یه وقت… ولی هنوز زود بود واسش که سایش بیفته رو سر یه زندگی.

 

برای بسته ماندن دهانم کام عمیقی گرفتم که چشمانم پر آب شد و بینی ام تیر کشید.

 

شاید حق با او بود، قبول مسئولیت یک خانواده برای عماد زود بود و اگر من تن به خواسته اش نمیدادم حالا حداقل زنده بود.

 

_ من که بدِ دخترمو نمیخوام، از همه ی شماها بیشتر دلم میخواد خوشبخت بشه.

اگه یه ذره به حرفام گوش میداد این عاقبتش نبود.

من صلاحشو میخوام، دختر بیوه رو باید زود شوهر داد، وگرنه آبروریزی به بار میاره…

 

خون خونم را میخورد و احترام موی سپیدش را داشتم که دست مشت شده ام هنوز روی دهانش ننشسته بود.

 

پوزخندی زد و طوری میگفت آبروریزی که انگار مچ دخترش را در حال ارتکاب گناهی بزرگ گرفته…

 

_ هر چند، آبروریزی از این بالاتر که شکمش بالا اومده؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۹۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     ۲۵ سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

بانوان بیچاره با عامر هم که عقد کنه حالا حلاها دل عامر باهاش صاف نمیشه

زلال
زلال
پاسخ به  خواننده رمان
5 روز قبل

نمیدونم وقتی اینطوری میگه باید حامی اون بچه باشم چجوری باوان رو میزنه ک بچش میمیره

زهره
زهره
پاسخ به  خواننده رمان
4 روز قبل

عامر میخواد انتقام عماد رو از باوان بگیره اتفاقات قشنگی منتظرش نیست

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x