– چیزی خورده توی سرت ؟!
آیدا گیج پلک زد ؛
– نه ! چی ؟!
– تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی !
آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ با وقار و آرام او را خسته می کرد … !
عماد بی خیالِ آن حالت نمایشی نشد … در را باز کرد و سرش برد بیرون :
– یه تحقیق بکنید ببیند این طرفا ساختمانِ نیمه کاره هست یا چی !
آیدا پلک هایش را روی هم فشرد :
– میشه جدی باشی ؟!
عماد دوباره در را بست . گفت :
– پس تو واقعاً میخوای با من دوستانه حرف بزنی ! … با من !
به خودش اشاره ای کرد . آیدا گفت :
– البته !
در نگاهش حالتی عاقل اندر سفیه موج می زد . عماد کف دست هایش را بهم کوبید :
– خیلی هم عالی ! من عاشق اینم که تو دوست من باشی !
و لبخندی زد که برای ثانیه هایی … چهره اش را شبیه یک پسر بچه ی پر شیطنت ، روشن و پر اشتیاق کرد .
دستش را به سمت در دراز کرد و با تعظیم کوتاهی … .
آیدا فراموش کرد که گل ها را باید به او بدهد . آنقدر سخت نفس می کشید که اکسیژن درست و حسابی به مغزش نمی رسید ! آرام از کنار عماد عبور کرد و به سالن برگشت .
🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_584
عماد یک قدم پشت سرش بود … او را تماشا می کرد . شلوار جین و مانتوی آزادِ مشکی رنگ به تن داشت و موهای آبی اش زیر شال خال خالی پنهان بود . اینقدر معمولی … با این حال زنانگیِ کُشنده ای داشت که چشم های عماد را خواب می کرد .
– چیزی می خوری ؟ چای ؟ قهوه ؟
– نه ممنون … اینقدرام وقت ندارم !
آیدا برگشت و نگاه عجیب عماد را غافلگیر کرد . عماد به سرفه افتاد … و اشاره کرد به مبلمان سالن .
– بشین لطفاً !
آیدا دسته گل را روی همان میزی گذاشت که گلدان طلایی به روی آن بود و لبه ی مبل نشست . حالتی معذب داشت . از موقعیتش معذب بود … و بیشتر از اینکه نمی دانست از کجا باید شروع کند .
– خب !
صدای عماد را شنید … و بعد پرسید :
– اون دکتر … حکیمی فر ! کار تو بود ؟!
نگاهش به دسته گل روی میز بود … مکثی کرد و باز ادامه داد :
– می خواستم ازت بپرسم چرا ؟ ... چرا خواستی شهاب خوب بشه وقتی … خودت این بلا رو سرش آوردی ! … اما الان دیگه برام اهمیت نداره دلیلش رو بدونم ! … اون دست شهاب رو عمل کرد و گفت که تا حدودی عملش موفقیت آمیز بوده ! … برای من همین مهمه فقط …
باز مکثی کرد و این بار نگاهش بالا کشیده شد … کمی دورتر عماد ایستاده و تکیه زده بود به دیوار … و نگاهش خیره به او … .
آیدا بزاق دهانش را قورت داد … .
– حالا نمی دونم … باید ازت تشکر کنم یا …
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#سال_بد ❄️
#پارت_585
سکوت کرد و لب هایش را روی هم فشرد . کلمه ی تشکر مثل تیغی خط انداخته بود به حنجره اش … چرا باید از این آدم تشکر می کرد ؟ … غرورش برنمی تابید، اما عقلش …
عماد پرسید :
– حالِ خودت چطوره ؟
آیدا موهایش را از جلوی چشم هایش پس زد :
– من … خوبم !
– غافلگیرم کردی آیدا … فکر نمیکردم با پای خودت به دیدنم بیای ! … البته …
مکثی کرد … و نیشخندی در پس آن .
– اون روز توی هتل رو یادم نرفته !
آیدا نفس تندی کشید :
– فکر می کنم خیلی تند رفتم اون روز ! من نمی خوام عمل شهاب رو توجیه کنم هیچوقت … کاری که اون کرد فضاحتِ خالص بود !
باز مکثی دیگر … و باز ادامه داد :
– اما تو هم خیلی ذهنش رو تحریک کردی !
عماد هوومی گفت … گستاخ تر از آن چیزی بود که به دنبالِ توجیه خود باشد ! آیدا با ناخنش افتاد به جانِ ریشه ی کنار انگشت اشاره اش .
– تمام چیزی که می خوام بگم اینه که … ادامه ی این بازی خطرناکه ! هم برای ما خطرناکه، هم ... ببین ! من اومدم اینجا تا به خاطر کار شهاب ازت معذرت بخوام … و به خاطر دکتری که اوردی ازت تشکر کنم ! … از تو هم فقط می خوام همه چی رو فراموش کنی !
🩸🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_586
پلک هایش می سوخت . دهانش طعم تلخی گرفته بود . دستی که نمی شد بُرید را باید بوسید … همین بود دیگر ! حس بدی بود … حقارت بود … و حقارت طعم تلخی داشت ! اما اگر این بهایی بود که در ازای این آشتی باید پرداخت می کرد … چرا که نه ؟!
نگاهش باز فرو افتاد تا روی میز … با صدایی از حرارت افتاده ادامه داد :
– من قسم می خورم که شهاب دیگه هرگز مزاحم تو نمیشه ! تو هم …
– خیلی خوشم میاد وقتی منو “تو” صدا می کنی ! … گفته بودم بهت ؟!
نگاه آیدا جا خورده به جانب عماد برگشت … نفسش یک لحظه ی کوتاه درون سینه اش گیر کرد .
عماد حالت سرسختی و جسارتی که ناگهان به چشم های آیدا برگشت را دید … و طعمِ خوشایندِ لذت را زیر زبانش مزه مزه کرد !
تا آخر دنیا آیدایش اینطور به او نگاه کند … تا آخر دنیا حوصله اش سر نمی رفت !
– فکر می کنم باید برم ! …
آیدا از جا برخاست … و عماد تکیه اش را از دیوار گرفت . عضلاتِ تن آیدا از هشدارِ غریضه ی دفاع سفت شد … .
– چرا با این عجله ؟ … داشتیم حرف می زدیم ! ادامه بده !
یک قدمی به جلو برداشت … و باز گفت :
– راستی برای من گل آورده بودی ! باید ازت تشکر می کردم !
آیدا با لبخند یخی پاسخ داد :
– فکر کردم بهتره خداحافظی محترمانه ای داشته باشیم !
✅🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_587
عماد با دهان بسته خندید … انگار جک شنیده بود !
– حالا چی هست ؟ … من از گلا سر در نمیارم !
آیدا پاسخ داد :
– زنبق !
و نگاهش برگشت به سمت گل ها .
– معروف شده که زنبق اولین بار از ردّ اشک های حوا روی زمین رویید … وقتی از بهشت تبعید شده بود !
حالتی غمگین در صداش موج می زد . نگاهش به گل ها بود … و نگاه عماد به نیمرخِ صورت اون ! …
عماد دردی درون قلبش احساس کرد … سوزنِ حسادت بود ! آیدا داشت به چه کسی فکر می کرد حالا که چشم هایش چنین حالت محزون و رویایی گرفته بود ؟ …
میلیارد میلیارد آدم روی کره ی زمین … چرا نفسش بندِ نفس این دختر شده بود ؟ …
تکرار کرد :
– بهشت !
و باز قدم به جلو برداشت … . آنقدر رفت تا پای میز رسید . نوک انگشتانش نشست روی ساقه های نرمِ گلها و بالا کشیده شد … تا روی کاغذ طلایی رنگ دورش … و بعد گلبرگ های بنفش و تیره . باز گفت :
– بهشت ! آره ؟!
و با یک حرکت … یکی از گل ها را از ساقه جدا کرد . اول چشم هایش برگشت به سمت آیدا … و بعد قدم هایش … .
آیدا سر جا خشکش زده بود انگار … .
عماد درست مقابلش ایستاد .
🩸🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_588
عماد درست مقابلش ایستاد … .
با حالتی جدی نگاه می کرد به آیدا … با دقت، متفکر … بعد دست هایش به سمت صورت او دراز شد … .
آیدا بی اختیار یک قدمی عقب کشید … اما چندان دور نشد از او . عماد دست هایش را برد به سمت موهای او … گل زنبق جدا شده از ساقه را میان موهای او متصل کرد .
– تو نمی دونی بهشت چیه !
بعد انگشتانش زیر چانه ی آیدا نشست و صورتش را صاف گرفت … می خواست اثر هنری اش را با دقت تماشا کند .
– بهت قول می دم … حتی از دروازه ی بهشت رد نشدی تا حالا !
قلب آیدا در حلقومش می زد … عماد باز لب زد :
– ولی من تو رو برمی گردونم بهشت … فرشته ی تبعید شده ی مو آبیم !
زیر چشم آیدا پرید . باز عقب رفت :
– من باید برم !
صدایش می لرزید … و دست هایش … . دست برد میان موهایش و گل را پرت کرد روی زمین . خواست از عماد دور شود … .
این بار عماد دستش را گرفت … .
– دستات خیلی قشنگن ! دستات رو خیلی دوست دارم ! … مواظبشون باش !
آیدا یخ کرد … این دیگر چه بود ؟ … یک مدل اخطار ؟! … به دست شهاب فکر کرد … و عماد دست او را بالا برد … .
همانطور خیره در چشم هایش … روی انگشتانش را بوسید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همین
خسته نباشید
ولی چرا آنقدر کوتاه بود !؟