رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 13 - رمان دونی

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 13

 

 

 

ببین تیدا ، چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای نمیدم

اینو قبلا هم بهت گفته بودم .

الان هم آوردمت اینجا تا بگم ، دیگه قرار نیست طلاقت بدم .

 

 

 

ناباور چشم به دهانش دوخته بودم

اونموقع فکر میکردم از روی عصبانیت این حرفا رو زده ولی الان

وای خدای من .

چشمام داشت سیاهی می‌رفت .

صداها واسم گنگ شده بود .

از جام بلند شدم ، بی اعتنا به لحن نگران بهراد .‌..

نفهمیدم کی زیر پام خالی شد …

 

 

چشم هام رو که باز کردم خودمو تو اتاق مشرکمون دیدم

بهراد اومد بالا سرم :

 

 

– بهوش اومدی ؟

 

جوابشو ندادم و از جام بلند شدم

من باید از این خراب شده در میرفتم

صدا زدن های بهراد بی فایده بود

لباس هامو بر داشتم و رفتم تو حموم

همیشه یه دوش آب داغ باعث میشد فکرم باز تر بشه .

خب بهراد که ساعت دو بعد از ظهر خونس .

پس یعنی فرصت کافی واسه فرار دارم .

ولی فرار به کجا ؟

به خونه ای پناه ببرم که ۱۷ سال توش زجر کشیدم ؟

خونه ای که هیچوقت با آغوش باز پذیرای من نبود ؟

خونه ای که جز به جزئش یادآور کتک هایی هس که از بابام خوردم ؟

نه ، من تو اون خونه جایی نداشتم .

ناخودآگاه خندم گرفت

صدای خنده ی بلندم دیوار های حموم رو میلرزوند .

من کسی بودم که هیچ پناهی نداشت

و تنها پناهش کسی بود که ازش متنفر بود .

اینجا دیگه جای موندن نبود .

از حموم اومدم بیرون

خدا خودش کمکم میکرد ، فقط امشب رو باید به سلامت طی کنم

فردا بعد از اینکه بهراد رفت ، منم از این زندان فرار میکنم .

داشتم موهام رو خشک میکردم

که از پشت ، تو آغوش گرمی فرو رفتم . سرشو فرو کرد تو موهام

شونه رو از دستم گرفت ، با ملایمت موهامو صاف میکرد .

با یادآوری اینکه هیچوقت کسی نبود که اینجوری با محبت موهامو شونه بزنه ، منو در اغوش بگیره …

من هیچکدوم از فانتزی های یک دختر رو تو زندگی پوچ و بیهودم نداشتم .

 

 

– داری به این فکر میکنی که فرار کنی از دستم و همزمان نمیدونی کجا بری ؟

 

 

ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ذهنمو میخوند ؟

وقتی دید دارم با دهان باز نگاهش میکنم ، خم شد و روی استخوان ترقوه ام رو بوسید :

 

 

واقعا فکر میکنی من نمیتونم این فکر های بچه گونه تو حدس بزنم ؟

 

 

– بهراد تو داری منو مجبور میکنی و من اینو نمیخوام

 

 

منم وقتی دیدم امروز انقد حالت بد شد ، تصمیم‌ گرفتم بهت فرصت بدم

تو یه سال فرصت داری عاشق من بشی و اگه این اتفاق نیفتاد که مطمئنم میوفته ، تو بجای یک میلیارد ، کل مهریتو که ۳۱۳ تا سکه هس میگیری و برای همیشه از زندگی من محو میشی .

 

 

 

یکم فکر کردم .

اگه چند ماه پیشش بودم یک میلیارد

ولی اگه یکسال دندون رو جیگر میذاشتم میتونستم سه میلیارد و خورده ای بگیرم .

با خوشحالی جواب دادم :

 

 

اوکی قبوله

 

 

از زبان بهراد :

 

 

شیطنت رو‌ میشد از چشماش خوند

خوابوندمش رو تخت و کمی از لباسشو دادم بالا

با دیدن شاهکاری که رو پهلوش انجام دادم ، سرمو انداختم پایین

کبودی بزرگ و دلخراشی که قلب هرکسی رو به درد میاورد .

ناخودآگاه خم شدم و روی کبودی رو بوسیدم .

نه یک بار ، ده بار ، صد بار

نمیدونم حسابش از دستم در رفت .

برام عجیب بود ، اینکه تیدا اعتراض نمیکرد .‌

سرمو بالا آوردم و با صورت غرق در خوابش مواجه شدم .

خم شدم رو صورتش و ریز ، ریز همه جاشو بوسیدم .

 

 

ـ……….. چهار روز بعد :

 

 

 

 

گل سرخ لباش …

مژه های سیاه و بلندی که وقتی خواب بود سایه مینداخت رو پوست سفید و صافش .

وقتی بیدار بود و با اون چشم های درشت مشکیش بهم زل میزد …

من عاشق رز مشکی بودم

وقتی به چشم های تیدا خیره میشدم

انگار طرح رز مشکی رو تو چشماش نقش زده بودن .

اخلاق و چهره ی زیبای بدون آرایش و رنگ آمیزی تیدا ، هرکسی رو خیره میکرد . تیدا نیازی به گریم و آرایش نداشت . حجب و حیایی که این دختر تو وجود خودش داشت …

شاید من واقعا لیاقتش رو نداشتم .

هرچقدر هم که سعی میکردم اعتقاداتش رو زیر سئوال ببرم نمیشد

برای هرچیزی دلیلی داشت

و این وسط من بودم که انگار تو این مدت کم طرز فکرم داشت عوض میشد

منی که متنفر بودم از هر نوع پوشش اضافی ، حالا اگه تیدا جلوی چادرش باز میشد بهش تذکر میدادم

ته ، ته مردای ایرانی هرچقدر هم که ادای روشنفکر ها رو در بیاریم

یک مرد سنتی با کلاه و سبیل شاهپوری نشسته بود که برای معشوقه اش انحصار طلب ترین مرد دنیا میشد

 

 

با عشقی که این روزها انگار تازه داشتم بهش ایمان میاوردم وارد خونه شدم . چقدر حسرت این رو داشتم که اونم به اندازه ی من عاشق باشه …

تاحالا باهاش رابطه ای نداشتم میخواستم که اونم منو بخواد ..

آره میدونم ، بلاهای زیادی سرش آوردم و حتی تا دم مرگ بردمش ..

ولی مگه عشق همین خودخواهی نبود ؟

همین که منطقی ترین بی منطق دنیا میشدی …

اینکه دلت میخواست معشوقت فقط و فقط متعلق به تو باشع

یا مال تو باشه ، یا هیچکس …

خونه ساکت بود

سرکی تو اتاق کشیدم ..

دیدم پای سجاده نشسته

وقتی سلام داد و نمازش تموم شد

قبل از اینکه از جاش بلند شه از پشت بغلش کردم ..

هین بلند و ترسیده ای گفت که باعث خندم شد

 

 

 

– مگه مرض داری اینجوری میای ، آدم سکته میکنه

 

مجبورش کردم برگرده و به چشمام نگاه کنه :

 

ادم اینجوری از شوهرش استقبال میکنه ؟

 

 

بهش مهلت جواب دادن ندادم و خم شدم لب هاش رو کوتاه بوسیدم :

 

 

چی میزنی به لبات انقد خوشمزست؟

 

 

با خجالت سرشو انداخت پایین و

بی حیایی نثارم کرد .

 

 

از زبان تیدا :

 

 

با این کلمات محبت آمیز

حرکاتش ، رفتار هاش

مگه میشد این مرد رو دوست نداشت ؟

 

دلم در عاشقی ، آواره شدآواره تر بادا

 

تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تربادا

 

 

من دوستش داشتم اما ، آیا اون واقعا عاشق بود ؟

اصن مردا هم عاشق میشدن ؟

یه رفیق داشتم همیشه میگفت :

تو شرایط سخت همه مجنون

پای کوه کندن وسط باشه ، فرهادی نمیبینی

نمیخواستم خودمو بد بین کنم به عشقی که تازه تو دلم جوونه زده بود

ولی …

خدایا ، خودت کمکم کن …

رفتم تو آشپزخونه و زیر غذا رو روشن کردم .

نگاه خیره شو رو خودم حس میکردم

رفتم تو سالن ، مثلا داشت فیلم ترکی میدید .

به خودم جرئت دادم و رفتم تو آغوشش ، خیلی بامزه گفت :

 

 

– آی خانوم داری شیطونی میکنی

یه لقمه چپت میکنمااااا

 

 

وا ، من کی شیطونی کردم ؟

 

 

خونسرد ، به صفحه تلویزیون خیره شدم . صدای نفس های کشدارش به گوشم میخورد

تا خواست بهم نزدیک تر بشه ، با شیطنت از جام پریدم که افتاد دنبالم

دور مبل میدویدیم که طره ای موهامو تو دست گرفت و جیغم بلند شد .

 

 

 

آی آی ول کن. موهامو لعنتی .

 

 

– اوممممم دلم نمیخواد

 

 

واقعا داشت اشکم در میومد که ولم کرد .

ای خدا من میگم این بیشعوره ، شما میگین جذابههههههههههههه

خدا لعنتش کنههههههه

بوی سوختنی بلند شد که داد زدم :

 

 

 

واییییییییییی غذام ، همش تقصیر توئه بهراااااااااااد .

 

 

دویدم تو آشپزخونه و دیدم بعلههه

قابلمم کاملا سیاه شده

نشستم رو صندلی و سرمو میون دستام گرفتم

بهراد با خنده گفت :

 

 

ای بابا ، حالا از بیرون غذا میگیریم کوچولو

 

 

– وای کلی زحمت کشیدم

 

فدای سرت ، سوخت دیگه ولش کن

 

 

– داری زنگ میزنی غذا بیارن ، بگو واسه من پیتزا پپرونی بیارن .

 

 

پررووووو

 

 

پنج مین بعد اومد و گفت که غذا رو سفارش داده

حس میکردم یه چیزی میخواد بهم بگه ولی نمیگه

اونقدر منتظر نگاهش کردم که

شروع کرد :

 

 

امروز ، بابات اومده بود دفترم

گفت …

گفت که دلش می خواد ببینتت

منم بهش گفتم با وجود بلاهایی که سرت آورده نمیزارم ببینتت

ولی خیلی التماسم کرد ، افتاد به پام و منم گفتم باید با تو حرف بزنم .

 

 

– بهراد من ازش متنفرم

من … از .. اون … شغال پیر …

متنفرمممممممممممممممممممم

یه روزی خودم میکشمش

خودم ، با دستای خودممممممم

بهراد من با عقده هام بزرگ شد

با درد هام بزرگ شدم .

وقتی همه ی بچه ها ناز میکردن واسه باباشون و ازش عروسک باربی میخواستن ، من داشتم تو سن هفت سالگی کلفتی میکردم

بقیه دخترا سیندرلا بودن

ولی من ، خود کُزِت بودم

من دختر کبریت فروش داستان ها بودم .

هربار تیکه های قلبمو به یاد مادرم آتیش میزدم تا گرم بشم

گرم بشم از محبتی که هیچوقت تو عمرم ندیدم

من له شدم

من دختر افسرده ای شدم که بی هدف میخندیدم .

بسه یا بازم بگم تا میزان نفرتمو بفهمی ؟

اگه واقعا دوستم داری دیگه راجع به اون سگ صفت باهام حرف نزن

 

 

 

رفتم تو اتاق و دمر روی تخت دراز کشیدم .

با ، بالا و پایین شدن تخت فهمیدم بهراد اومده کنارم .

لباسمو زد بالا ، کمرمو نوازش کرد

زمزمه وار ، نجوا کرد :

هرچیزی که حالتو بد کنه ، منو داغون میکنه .

مطمئن باش دیگع نمیزارم بهت نزدیک بشه .

قول میدم بهت خورشید من

 

 

 

معنی اسمم دختر خورشید بود

نجوا های بهراد باعث شد خوابم ببره

و دور شم از گذشته ی نکبت بارم

نویسنده : ترنج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
2 سال قبل

الله وکیلی مه ک هچی از رمانت نفهمیدم معلومه رفتی کپی کردی چو مه تموم رمان ها رو خودم خوندم چه دلیلی داره دختره نیمده پسره عاشقش شه یکم حرص بده یکم هیجان بده ای باوا

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

ولی هرچی باشه نباید درباره پدرش اینطوری بنویسی که فحش بده به پدرش

Zahra
Zahra
2 سال قبل
پاسخ به  Zahrajon

👌کاملا درسته

سوگند
سوگند
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

یه کم هس نمیکنی به همه پدر ها بی احترامی کردی نویسنده راستی یکم زود داره پیش می‌ره باو اینا هنوز یک ماه نی پیش همه عاشق هم شدن تازه
این داستان یکم باید ژانر غمگین داشته باشه و تنها چیز که حتی نمیشه گفت غمگین فوش دادن های اون هست و خیلی زود داره داستان پیش می‌ره

Pari
Pari
2 سال قبل

بازم پارت بزار درست جای خوبش تموم میشه🥲

نازی
نازی
2 سال قبل
پاسخ به  Pari

خیلی عالی💋😘

زینب
زینب
2 سال قبل

پارت بیشتر بزار🥺🥲

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x