برای آخرین بار به تصمیمم فکر کردم
یک بار برای همیشه ، این آتیش باید خاموش میشد …
منو ببخش تیدا ، ولی تمام این کارها بخاطر توئه …
از زبان بهراد :
گوشیم زنگ خورد
نگاهی با شماره ی ناشناس انداختم
و با تردید جواب دادم :
الو ؟
– سلام بر آقازاده ی محترم
شما ؟
– اوممممم بلک تایگر ، کسی که خیلی وقته دنبالشی …
کلماتشو تو ذهنم هلاجی کردم
جادوی سیاه ؟ بلک تایگر ؟ اسپاکو!!!
آره ، اسپاکو …
زنی که تیدامو ازم گرفته بود .
صدام پر از خشم شد :
خیلی وقته منتظرتم
– میدونم عزیزم
خودت که اطلاع داری ، من خواهان زیاد دارم
از بین دندان های کلیک شده غریدم :
کارتو بگوووو
– اوففف میتونستی مهربون تر باشی ..
خیلی خب میرم سر اصل مطلب
میخواستم ازت بپرسم واسه دیدن پدرت ، خودت میای یا من بیام دنبالت ؟؟؟؟
صداش اکو میشد تو گوشم
بابام ؟ بابامو گرفته؟؟؟؟
– میدونم خیلی متعجب شدی ، البته کار من هنوز به گروگان گیری تو نمیرسه ها
خفه شو ، فقط بگو کجا بیام
– اردلان اصلا بچه ی خوبی تربیت نکرده ، ولی از اونجایی که آدم بسیار دل رحمی هستم از این خطا چشم پوشی میکنم .
گفتم ، بگو کجا بیام ؟؟؟؟؟؟؟
– لازم نیست تو زحمت بکشی
من خودم آدمامو میفرستم سراغت
الان فقط بیا خونه ی پدری تیدا
بقیه کار ها با خودمه .
در ضمن میدونم خودت انقد عاقل هستی که کسی رو خبر نکنی
آخه در جریانی که ، من همه جا چشم و گوش دارم
منتظر بقیه ی چرت و پرت هاش نشدم و گوشی رو روش قطع کردم .
با عجله سوییچ رو برداشتم و رفتم تو پارکینگ
۴۰ دقیقه بعد رسیدم جلو اون خونه ی منحوس …
دوتا مرد که یقین داشتم آدمای اسپاکو ان اومدن جلو :
دنبالمون بیا
بی حرف سوار ماشینشون شدم
از زبان اسپاکو :
امروز همه رو دور خودم جمع کرده بودم :
من ، تیدا ، بهراد ، اردلان و پدر تیدا :
هاکان .
امروز مثل تیکه های پازلی که ۳۳ سال قبل از هم جدا شدن ، دوباره یکجا جمع شدیم .
زندگی ما خیلی وقت بود بهم گره خورده بود .
در مقابل نگاه لرزون تیدا
ذهن پر سئوال بهراد
چشمان خشمگین اردلان و جسم بی ارزش هاکان ، قدم میزدم ...
بالاخره لب باز کردم و روبه تیدا و بهراد گفتم :
امروز ، میخوام واستون یه قصه بگم
داستانی که پدر های عزیزتون ، ۳۳ سال پیش واسه هممون رقم زدن
تیدا : اسپاکو اینجا چه خبره ؟
میخوام بهت بگم ، میخوام دلیل مرگ شدن مادرت و زجر کشیدن تموم این سال هاتو بگم .
بهراد : دِ بنال دیگه .
نفسی کشیدم و شروع کردم :
یکی بود ، یکی نبود ...
تو این دنیای بزرگ پشت کوه های بلند ، روستاهای زیادی بود .
هر روستا خانی داشت و از قضا ، خان یکی از این روستا ها ، دوتا دختر دوقلو داشت ولی بر خلاف خیلی ها این دوقل اصلا مثل هم نبودن .
یکی چشم آبی و موهای طلایی به نام اسپاکو
یکی چشم و ابرو مشکی به نام مارال
این دوتا خواهر جونشون به هم بسته بود …
بین خودمون بمونه ها ، ولی پدرشون علاقه ، خاصی به دختراش نداشت
آخه میدونید ؟ اون عاشق پسر بود .
دل دخترا به مادرشون خوش بود
مادری که عاشق بچه هاش بود .
روز ها میگذشت و اسپاکو و مارال
تو ناز و نعمت بزرگ میشدن .
ولی همچنان در انتظار محبت پدر بودن ...
به اینجای حرفم که رسیدم ، رفتم روبهروی اردلان :
یادته اردلان ؟
یادته پسر عموی عزیزم ؟
هیچی نمیگفت ، فقط تو چشمام زل زده بود .
بیخیالش شدم و ادامه دادم :
این دوتا خواهر ، دوتا پسر خاله داشتن
اسم یکی شاهو و اسم اونیکی آرتام
اون ها هم دوقلو بودن ، هردو زیبا و شبیه به هم .
تو گذر زمان اسپاکو ، دختری سوارکار با روحیه مبارزه طلبی عاشق شاهو شد .
مارال اما ، از همون اول
وقتی بچه بود هم دل در گرو آرتام داشت .
حرف ازدواج شون شد
ولی میدونید پدرشون ، جناب آبتین سلطانی اجازه نداد هیچ ، بلکه سیلی زد به صورت دختراش
به چه جرمی ؟ عاشق شدن ؟
میدونی این عذاب ها واسه چی بود ؟
عقد دختر عمو ، پسر عمو رو تو آسمون ها بستن .
ضرب المثلی که زندگی همه ی ما رو زیر و رو کرد .
دختر هایی که تو رویاهاشون زندگی میکردن با مرد مورد علاقشون ، داشتن مجبور میشدن به ازدواج با پسر عمو هاشون :
هاکان و اردلان
اسپاکو غذا نمیخورد
مارال شب رو تا صبح بیدار بود
این کارا چه فایده ای داشت ؟
مارال نمیتونست غم خواهرش رو ببینه قرار شد شب عروسی مارال و
هاکان ، اسپاکو و عشقش یعنی شاهو
فرار کنن و برن جایی به غیر از اون روستای منحوس . آرتام هم باهاشون رفت …
آرتام رفت به امید اینکه بتونه مارال رو به دست بیاره
اون پسر رفت تا بتونه عشقی رو که ناجوانمردانه ازش گرفتن رو پس بگیره ، با قدرت …
اون نمیدونست مارال دووم نمیاره .
آره ، دنیای رنگی مارال و آرتام یه شبه خاکستر شد
که میگوید ، که میگوید
جهانی اینچنین زیباست
جهانی اینچنین رسوا
کجا شایسته رویاست
به تکرار غم نیما
کجای این شب تیره
بیاویزم ، بیاویزم
قبای ژنده ی خود را ؟
سرمو برگردوندم و به تیدا خیره شدم
مظلوم ترین آدم این ماجرا بود و تاوان همه رو پس داده بود .
اما نه …
نمیزارم تیدا هم به سرنوشت مارال دچار شه
مارال سوخت
تو غم عشق از کف رفته سوخت ..
خواهرم از بی مهری پدر و اجبار هاکان سوخت …
آرتام خودکشی کرد
مقصر این ماجرا ها کی بود ؟
مردان غیور سرزمینم ؟
درود بر شرفتان …
درود بر شما که جوانی را به کام خودکشی و مرگ فرستادید
درود بر شما …
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلیل مرگ شدن مادرت؟؟؟!!!!!!
ببخشید این اشتباه تایپی بوده ( دلیل مرگ مادرت ) درستش اینه
بابت پارتی که گذاشتی مرسی
یه پارت دیگه هم بزار .لطفا
چ کمو مسخره بود دیر ب دیر میزاری انقدم وسطاش فاصلس نصفشم ک شعره و کپی از بقیه فک کردی زرنگی ی ملتو علاف خودت کردی؟😑واقعن برات متاسفم
نخون .مگه اجبارت کردن که حتما باید بخونی .خیلی ناراحتی نخون .
با شما حدف نزد ب نظرم
وکیل وصیشی راست میگه خو..
خنده داره واقعا دقیقا هر پارت یا توهین میکنید یا ایراد میگیرید خو نخونید کسی مجبورتون نکرده..
به نظر من همچین بد نیست اتفاقات خیلیم خوبه از وجه مثبتش نگاه کنید متوجه میشید!
اوه لطفا یه پارت امروز هم بزار
😍😩 ادامشو زود بذارر…
خیلی قشنگ شد..
درست جای حساس پارت تموم میشه.. 💔