رمان آبشار طلایی پارت 13

4.3
(159)

 

 

 

 

-دنیزجون واقعاً همه چیز خیلی قشنگ شده نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم.

 

 

همانطور که در تلاش بودم تا ضربان بلند قلبم را بخاطر موزیک کنترل کنم، به سختی لبخندی به روی شیلا ماجد زدم.

 

 

-خواهش می‌کنم کاری نکردم.

 

 

با طنازی موهای بورش را از روی صورتش کنار زد و چشمان درخشانش را به صورتم دوخت.

 

 

-کردی عزیزم شاهکار کردی حتی شوهرمم عاشق اینجا شده… باورت میشه؟!

 

-چطور یعنی؟ متوجه نشدم.

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاهش را به رو به رو و جایی که شهراد و عماد و دکتر احسانی به همراه همسرش آریا ایستاده بودند، دوخت و لبخند خسته‌ای زد.

 

 

-خب یعنی چطور بگم شوهر من یه سری وسواس های خاص داره. همیشه هر چیزی که هست از نظر اون یه نقصی داره حتی… حتی با وجود اینکه منم خیلی دوست داره اما هر روز یه نقصی تو وجودم پیدا می‌کنه.

 

 

لب هایم به هم دوخته شد و او ادامه داد.

 

-اما عاشق تدارکات اینجا شد باورت میشه؟!

 

 

غمی که در صدایش بود و سعی داشت پنهانش کند، حس دلسوزی‌ام را پررنگ کرد.

 

چه باید می‌گفتم؟ چقدر خوب که همسرت هر روز یک ایراد از تو می‌گیرد اما عاشق تدارک جشنی‌ای که من چیده بودم شده است؟!

 

 

-اووم… خوشحالم که خوشتون اومده!

 

-عزیزمی خودتم ماشالله خیلی خوشگل شدی. مردها نمی‌تونن ازت چشم بردارن رفتی خونه حتماً برای خودت اسپند دود کن.

 

-ممنونم عزیزم من…

 

 

-می‌تونم باهات برقصم دنیزجان؟

 

 

با آمدن دکتر احسانی شیلا با لبخند عقب رفت.

 

معذب نگاهم را به دست دراز شده‌ی دکتر احسانی دوختم.

 

 

-چیزه من یعنی…

 

 

-نگو که می‌خوای درخواستمو رد کنی. به علاوه یه حرف هایی هم هست که باید بزنیم مگه نه؟!

 

 

با نارضایتی دستش را گرفتم و او خیلی سریع مرا به وسط سالن برد و دست هایش را دور کمرم پیچید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-می‌دونستی من خیلی مرد خوش شانسیم؟

 

-چرا؟!

 

-همه مردای اینجا دلشون می‌خواست با این خانوم زیبا برقصن و خوب اونی که موفق شده کیه؟آقا احسان!

 

 

ناخودآگاه لبخند کوچکی روی لب هایم نشست و همین لبخند دریچه‌ای بود که او خیلی راحت قلقم را دستش بگیرد و کمی بعد از شوخی هایش آنقدر خندیدم که مانند همیشه نه از موزیک و نه از رقصیدن حالت تهوع نگرفتم!

 

 

ضربان قلبم به شدت بالا بود اما دکتر احسانی کسی بود که خیلی راحت توانایی همراه کردن دیگران را با خودش داشت!

 

 

-می‌دونی وقتی می‌خندی خیلی زیباتری؟ یه زیبایی بکر، خاص چیزی که سال ها ندیده بودم و درست از اولین باری که دیدمت توجهمو جلب کرد!

 

 

گونه هایم سرخ شد و نگاهم را به کفش هایمان دوختم و زمزمه‌ی آرامش این بار همه‌ی تنش ها را از تنم ربود.

 

 

-به جای خجالت کشیدن سعی کن بیشتر قدر خودتو بدونی دنیزجان. عماد دوسته منه. چندین ساله همکاریم برام عزیزه اما به عنوان یه زن نه به اون و نه به هیچ کس دیگه نباید اجازه بدی که تحقیرت کنه و باهات بدرفتاری کنه. این چیزی نیست که لایقش باشی. خودتو بخاطر هیچکس کوچیک نکن… بخاطر هیچکس!

 

 

آهنگ به اتمام رسید و اشک در چشمانم حلقه زده بود.

 

و شاید این اولین باری بود که کسی همچین حرف هایی را به من می‌گفت!

اولین باری بود که یک نفر به جای تحقیر از لیاقت و ارزش داشتنم می‌گفت!

 

ناخودآگاه چنگ آرامی به سرشانه‌ی لباسش زدم و زمزمه کردم:

 

-شاید بقیه دخترها خیلی از این حرف ها بشنون اما من یعنی…

 

 

با مهر به چشمان اشکی‌ام خیره شده بود و چقدر کنترل کردن اشک ها دشوار شده بود!

 

 

-برای من اولین بار بود واسه همین خیلی ازتون ممنونم!

 

 

-خوشحالم که باعث شدم لبخند بزنی ولی نظرت چیه کم کم بریم کنار؟ آهنگ تموم شده و فقط ماییم که هنوز این وسط وایسادیم!

 

 

با فهمیدن منظورش چشمانم گرد شد و شوکه نگاهم را به دور و اطراف چرخاندم.

 

 

همه کنار رفته بودند و فقط من و دکتر احسانی بودیم که همانند یک زوج عاشق که کنار یکدیگر غرق می‌شدند از زمین و زمان غافل شده بودیم!

 

 

گونه هایم همرنگ لباس هایم شد و با ببخشیدی آرام سریع فاصله گرفتم و به طرف بچه ها رفتم.

 

 

سنگینی نگاه ها را خیلی خوب حس می‌کردم اما سعی کردم چیزی به روی خود نیاوردم.

 

 

 

-خوش می‌گذره دخترا؟

 

 

مایا و ماهین که کنار چند بچه‌ی هم سن و سال خودشان تقریباً تمامه دکور بادکنکی که برایشان ساخته بودم را نابود کرده بودند، خوشحال سر تکان دادند و بله‌ی بلند بالایی گفتند.

 

 

خشنود از حال خوبشان سر چرخاندم.

تقریباً همه سرشان به کار خودشان گرم بود اما همین که نگاهم به شهراد ماجد و عمادی که کنار هم ایستاده بودند افتاد، عرق تیغه کمرم را خیس کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

عماد با چشمانش برایم آتش می‌فرستاد و حالم را بیش از پیش بهم زد… مردک دغلباز شیطان صفت!

 

 

متاسف از او چشم گرفتم و نگاهم به نگاه سنگین شهراد ماجد که کیلو کیلو وزن داشت، دوخته شد.

 

 

او هم بازیگری بیش نبود. از یک طرف به کودک هایش سیلی می‌زد و از طرفی دیگر برایشان چنان جشن تولدی می‌گرفت که کم از یک عروسی باشکوه نداشت… حال به هم زن چندش!

 

 

با نفرت نگاهم را از هردویشان برداشتم که یکدفعه شهراد به سمتم راه افتاد و در کسری از ثانیه مقابلم ایستاد.

 

 

-وقتی به من نگاه می‌کنی چشم نچرخون دخترجون!

 

-چی؟ متوجه منظورتون نمیشم.

 

-نمی‌دونم دردت چیه ولی نگاه های پر از نفرتت رو من تاثیر نمی‌ذاره خب؟ به هیچ جامم نیست اما نمی‌خوام مردم فکر کنن دستیارم از یه طرف با من لاس می‌زنه از یه طرف دیگه هم با بقیه می‌رقصه!

 

 

چشمانم گرد شد و هیچ جوره توانایی هضم حرف هایش را نداشتم.

 

 

-هرزه ها پیشه من جا ندارن اینو همه می‌دونن. تو هم بدون و نسبت به این رفتار کن…مفهوم شد؟!

 

 

حرفش را زد و بی توجه به حال ویران من از سالن خرج شد.

 

چشمانم داشت از کاسه در می‌آمد و دستانم مشت شدند.

 

 

این آدم چه فکری با خودش کرده بود؟ با چه جراتی در چشمانم خیره می‌شد و هرزه می‌گفت؟!

 

 

نقشه و همه‌ی داستان ها از ذهنم پاک شدند و با عصبانیت به دنبالش راه افتادم.

 

 

اگر جواب این هرزه گفتنش را نمی‌دادم بی‌شَک عمرم از خفت زیاد در همین شب به پایان می‌رسید!

 

 

_♡_♡_

شهراد بی رحم😞

 

 

 

 

 

 

 

 

-شما اینجا چیکار می‌کنید؟ با چه اجازه‌ای اومدین تولد دخترای من؟!

 

 

قدم هام تندم با دیدن زن و مردی که مقابله شهراد ماجد ایستاده بودند متوقف شد و حیران خیره شان شدم.

 

 

خدایا این چه زیبایی بود؟!

انسان بودند یا فرشته؟!

 

 

-شهراد جان ما فقط اومدیم بچه هارو ببینیم و زودم می‌ریم. خیلی دلمون براشون تنگ شده.

 

-پرسیدم از کی اجازه گرفتین!

 

-من به جاوید اصرار کردم اصلاً راضی نبود. اینو نمی‌خواست اما من گفتم شهراد هر چقدرم ازمون ناراحت باشه حداقل اندازه‌ی پنج دقیقه رو بهمون اجازه میده مگه نه؟!

 

 

نگاهم خیره به لب های سرخ دختر و موهای مشکی و بلندش گیر کرده بود.

 

 

پیراهن مشکی و پوشیده‌اش خیلی خوب اندام موزونش را قاب گرفته بود و اجزای کوچک و جذاب صورتش از او یک زن کاملاً بی‌نقص ساخته بود.

 

 

می‌توانستم قسم بخورم که تا به حال همچین زیبایی خاص و باور کردنی‌ای را ندیده بودم!

 

 

-شهراد ببین سال ها گذشته روزی نبوده که الینا فکر بچه ها نباشه، اجازه بده چند دقیقه ببینتشون.

 

 

از صدای بم و بسیار جذاب مرد گوشه‌ی ناخنم را به دندان گرفتم و بیشتر پشت ستون پنهان شدم.

 

 

این ها که بودند؟ از لحن صمیمی و دختری که با آوردن اسم بچه ها اشک در چشمانش حلقه زد، میشد فهمید که غریبه نیستند اما چرا هیچ اطلاعاتی در موردشان به من داده نشده بود؟!

 

 

-گوش کنید با هر دوتاتونم، تولد بچه های من شبیه جاهای مزخرفی که شماها پاتون رو توش می‌ذارید نیست. حالا هم گورتونو گم کنید. قبلاً گفتم بازم میگم اجازه نمیدم نزدیک بچه هام باشید… تا من زنده‌ام این اتفاق نمیفته!

 

 

مرد حرصی قدمی جلو گذاشت و غرید:

 

-درست حرف بزن شهراد حق نداری اینجوری حرف بزنی مگه ما چیکار کردیم جز اینکه…

 

 

شهراد با خشونتی که تا به حال در او ندیده بودم بلند گفت:

 

-شما حیوونا باعث شدین بچه‌ی من به این حال بیفته… شما پست فطرت های عوضی!

 

 

دست مرد که ناگهان بالا رفت را روی هوا گرفت و هر دو با عصبانیت و شبیه حیوان های درنده مقابله هم ایستاده بودند.

 

 

چشمانم گرد شد و زن هول شده و ترسان بازوی مرد را گرفت.

 

 

-باشه… باشه بیا بریم جاوید دعوا نکنید لطفاً. شهراد آروم باش ببین مگه امروز تولد دخترات نیست؟ خودتو کنترل کن… نذار جشنشون خرابشه.

 

 

شهراد حرصی زمزمه کرد:

 

-الینا اگه واقعاً اینو می‌خوای دست شوهرتو بگیر و همین الآن برو وگرنه خداشاهده هیچکس نمی‌تونه جلومو بگیره… هیچکس!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
delvin
delvin
5 ماه قبل

خسته کننده س..

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

الینا مادر بچهاشه ؟؟

هانیه
هانیه
پاسخ به  رهگذر
5 ماه قبل

فک نکنم مادر بچه ها باشه بیشتر به خاله میخوره چون داره میگه بچه هات

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x