رمان دونی

 

 

 

 

دنیز:

 

 

با سری دردناک و ناامیدی مطلق به صدای بوق ها گوش می‌دادم و تا خواستم قطع کنم، صدای آرامش در گوشم پیچید.

 

 

-برای چی همه‌ش زنگ می‌زنی؟ وقتی جوابتو نمیدم یعنی نمی‌خوام صداتو بشنوم… نمی‌فهمی؟!

 

 

نگران بلند شدم و هول شده گفتم:

 

-مامان بزرگ توروخدا قطع نکن. دارم از نگرانی می‌میرم کجایی؟ پیشه دریایی؟ حالش خوبه؟ عطا کاری کرد؟!

 

 

سوالت پی در پی‌ام عصبانی‌اش کرد و خشمگین زمزمه کرد:

 

-به تو چه؟ مثلاً می‌خوای بگی خیلی نگرانی؟تو اصلاً چه می‌دونی خانواده چیه؟ خواهر چیه؟ جای فیلم بازی کردن برو با دوست پسرت خوش باش و به هرزه بازیات برس… حیف حیفه نونی که بهت دادیم دنیز!

 

 

صدای شکستن قلبم آنقدر بلند بود که برای لحظه‌ای گوش‌هایم سوت کشید و با بیچارگی دستم را به لبه‌ی کانتر گرفتم.

 

 

-قطع می‌کنم.

 

 

با بدختی خودم را جمع و جور کردم و تند گفتم:

 

-تو رو به روح مامانم قسمت میدم قطع نکن!

 

 

مکث کرد و صدای نفس‌های تندش نشان می‌داد که دقیقاً نقطه ضعفش را هدف گرفته‌ام.

 

 

-هی..هیچی اونجوری که فکر می‌کنی نیست مامان بزرگ… اگه یه نفر تو این خانواده با هرزه بازیاش بهمون آسیب زده باشه اون من نیستم پسرته! توروخدا دیگه چشماتو باز کن. واقعیت هارو ببین!

 

 

صدایش به شدت می‌لرزید، وقتی که گفت:

 

-پسر من هرزه نیست. یه کم رفیق باز هست اما باباتونه و…

 

 

با حرص و خشمی که دیگر نمی‌توانستم کنترلش کنم، جیغ زدم:

 

-پسرت بدترین بابایه که یه نفر می‌تونه داشته باشه! توروخدا به خودت بیا. مگه ادعای مومن بودن نداری؟ تا کِی می‌خوای سرتو تو برف‌ها فرو کنی؟ مامان بزرگ کوری تو منو بچگیمو سوزوند! نوجوونیمو تبدیل به جهنم کرد! هر بار که کسی اذیتم کرد، هر بار که تو اون خونه‌ی لعنتی مثله یه تیکه آشغال دستمالی شدم و تو خودتو زدی به کوری و کَری، مُن مردم. باز این کارو نکن. دوباره این راه لعنتی رو نرو! از من گذشت ولی رحمت به دریا بیاد. اجازه نده پسرت و دوستای آشغالش آینده‌ی خواهرمو خراب کنن! اجازه نده حالش از خودش و جنسیتش بهم بخوره. به خودت بیا! جون هر کی دوست داری، تو رو به هر کسی که می‌پرستی قسمت میدم دیگه به خودت بیا!

 

 

 

 

 

 

#پارت۱٠٠

#آبشارطلایی

 

 

-…

 

-یادت نره مامانم قبله مرگش مارو به تو سپرد… یادت نره!

 

 

انتظارش را نداشتم اما وقتی صدای گریه‌هایش بلند شد، روی زمین سُر خوردم و صورتم که تماماً از اشک خیس بود را به زانوهایم چسباندم.

 

تمامه جانم به عرق نشسته بود و تنم در تبی شدید می‌سوخت!

 

 

با همان گریه‌هایش آرام زمزمه کرد:

 

-پسر من آدمه بدی نیست، فقط یه کم راهشو گم کرده وگرنه…

 

 

وگرنه چه…؟

خودش هم خوب می‌دانست که هیچ توجیحی برای کارهای عطا وجود ندارد!

 

 

دستی به زیر چشمانم کشیدم و همانطور که با بی‌رقمی تمام نگاهم را به نقطه‌ای کور دوخته بودم، گفتم:

 

-اگه معتاد به الکل و آت و آشغال نبود، اگه قملر باز نبود، اگه اون دوستای نارفیقو نداشت، شاید یه آدمه خیلی متفاوت‌تری میشد. اینو قبول دارم. به هر حال هیچ بچه‌ای گناهکار به دنیا نمیاد مگه نه؟ شاید اگه یه کم شرایط متفاوت بود همه چی خیلی تغییر می‌کرد اما حالا که اینه، یه کار کن پس فردا مقابله همون خدایی که قبولش داری بتونی سر بلند کنی. بهت قول میدم نمی‌ذارم بار خواهرم همیشه رو دوشت بمونه. هر کاری می‌کنم برای اینکه بتونم بیارمش پیشه خودم. ولی تا اون موقع نه خداتو فراموش کن و نه زن معصومی که با هزار تا آرزو اومد تو خونه‌ی پسرت ولی آخر سر اِنقدر نابود شد که دست به خودکشی زد! من نه ولی یاد نره دریا امانت همون زن به توئه مامانی!

 

 

وقتی شبیه کودکی‌هایم، شبیه وقت هایی که هنوز درکی از دنیا و اتفاقاتش نداشتم و او را بهترین مادربزرگ دنیا می‌دیدم صدایش کردم، گریه هایش سوزناک‌تر شد و تلفن از بینه انگشت‌هایم سُر خورد.

 

 

 

 

 

#پارت۱٠۱

#آبشارطلایی

 

 

 

حس می‌کردم تمامه روحم سوخته است اما اینکه نمی‌توانستم جایی بنشینم و زخم هایم را ترمیم کنم، از همه چی دردناکتر بود!

من حتی فرصت هضم دردهایم را هم نداشتم!

 

نگاهم که به ساعت افتاد، دستی به صورت خیسم کشیدم و با کمک دیوار بلند شدم.

 

 

تنم در آتش می‌سوخت اما با ته مانده‌ی جانم سریع حاضر شدم تا به دیدار مردی بروم که با قصد نابودی نزدیکش شده بودم اما حال برایم نداهای فرشته گونه سر می‌داد…!

 

 

 

_♡__

 

 

-خیلی که منتظر نموندی؟

 

 

با صدایش چرتم خراب شد و با منگی سریع سرجایم صاف نشستم.

 

چشمانم تار می‌دید و مدتی طول کشید تا بتوانم درست حسابی شهراد ماجدی که با کت آبی آسمانی‌اش خوشتیپ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید را ببینم.

 

 

با نگاه خیره‌ام ابرو بالا انداخت!

 

-خوابیده بودی؟!

 

 

دستی به گردن دردناک و آتشینم کشیدم و با خجالت نگاهم را در محوطه‌ی باز رستوران چرخاندم.

 

 

-نه فقط یه لحظه چشمام گرم شد.

 

 

بی‌حرف زنگ روی میز را فشرد و با آمدن ویتر یک غذای پرو پیمان برای خودش سفارش داد و تا نگاهم کرد، تند سر تکان دادم.

 

-من چیزی نمی‌خورم مرسی.

 

 

 

 

 

#پارت۱٠۲

#آبشارطلایی

 

 

 

با همان نگاه جدی و چشمان بی‌انعطاف رو به مرد گفت:

 

-برای خانوم هم ماهی و سالاد… حواستون باشه لیمو زیاد بذارین.

 

 

چشمانم گرد شد.

 

 

-چشم قربان… نوشیدنی؟

 

-آب

 

-چشم

 

-چیکار می‌کنید آقای دکتر؟ من که گفتم چیزی نمی‌خورم!

 

 

مرد را مرخص کرد و دستانش را درهم پیچاند.

 

-خب که چی؟ مایا هم هر وعده این جمله رو بهم میگه… دلیل میشه که اجازه بدم غذا نخوره؟

 

 

-جدی هستید شما؟ دارید منو آدم به این بزرگی رو با بچه‌ی پنج سالتون مقایسه می‌کنید… واقعاً؟!

 

 

نفس کلافه‌ای کشید و به صندلی تکیه داد.

 

هیچ انتظارش را نداشتم اما با جمله‌ی ناگهانی‌اش کاری کرد که برای لحظه‌ای هر چه غم و غصه داشتم از خاطرم رفت.

 

 

-رنگت پریده. دستات می‌لرزه. چشمات دودو می‌زنه و بدجوری قرمزه. گونه‌هاتم داره داد می‌زنه که تب داری و بدنت تو حالت خیلی ضعیفی قراره گرفته و وقتی با وجود همه‌ی این ها تصمیم می‌گیری که چیزی نخوری، یعنی دقیقاً اندازه‌ی یه پنج ساله نسبت به خودت بی‌احتیاط و نادونی!

 

 

عجیب بود آن هم خیلی زیاد!

 

 

این اولین باری بود که کسی متوجه تمامه حالت هایم شده بود و هر چقدر هم که این آگاهی را پایه شغلش می‌گذاشتم، باز دست خودم نبود که دلم به ضعف افتاد!

 

حرف هایش آنقدر برایم شیرین بود که ثانیه‌ای فراموش کردم این همان مردی‌ست که روز قبل وحشیانه به روحم تعرض کرده…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
6 ماه قبل

به نظرم شهراد آدم بدی نیست شاید فقط اطرافیانش بد هستن که مجبور میشه باهاشون بد باشه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x