رمان آبشار طلایی پارت 97 - رمان دونی

 

 

 

 

کرده بود را هضم کرد و تشخیص داد، دیگران به کنار گاهی حتی از من هم کناره

میگرفت و هیچوقت دیگر اینگونه در آغوشم نیامد!

اما حال جوری که انگار شهراد عزیزترینش است به او چسبیده بود!

و نمیتوانستم که بگویم حق ندارد!861

این مرد بزرگترین ناجی خواهرم بود…

این مرد دریا را از بیشتر در باتلاق فرو رفتن نجات داده بود…

کاری که برایمان کرد، آنقدر بزرگ بود که حتی باعث شد نفرتم نسبت به او تا حد

زیادی از بین برود! سنگینی نگاه شهراد باعث شد به صورتش نگاه کنم. با نرمش و

مهربانی زیادی نگاهم میکرد.

و گویی با زبان بیزبانی میگفت همه چیز بهتر خواهد شد!

نگاهم را گرفتم اما از گوشه چشم دیدم که با مهربانی پیشانی دریا را بوسید و آرام

چیزی به او گفت که باعث شد چشمان دریا برق بزند و سپس بسیار مطیعانه و شبیه

آن کودکی که قبلاً بود، از اتاق بیرون رفت.

بعد رفتنش شهراد در را بست و با قدمهای بلند آمد و رو به رویم روی صندلیها

نشست.

نمیدانم دقیقاً به کدام دلیل اما ساکت ماندم و دخالت نکردنش را نخواستم!

دربارهی من نه اما قطعاً حق داشت برای چند دقیقه هم که شده نگران دختری که از

آن فضاحت نجاتش داده بود ب

با جدیت از زن پرسید:862

-خب خانوم گوشم با شماست… موضوع چیه؟ فقط زود عنوان کنید چون دریام خسته

و گرسنهاس و بهش قول دادم خیلی زود بریم.

زن از حق به جانبیاش شوکه شد و من لبخند زدم.

او اگر میخواست، میتوانست بهترین حامی دنیا باشد!

_♡_

دستی به پیشانی دردناکم کشیدم…

سرم سنگین و گلویم مانند کویر شده بود.اما برعکس من شهراد ماجد بیآنکه ذرهای

اخم در صورتش باشد، دو ساعت مداوم در حال صحبت با پدر و مادر دختری بود که با

دریا دعوا کرده بودند.

زیر لب گفتم:

-نوچ عمراً اینا قانع بشو نیستن… خدایا چیکار کنم.863

دریا همانطور که کنارم نشسته و با چشمان ستاره باران به شهراد نگاه میکرد، بیخیال

گفت:

-بالأخره قانع یم شن. عمو شهراد قانعشون میکنه. اصلاً با اون دختر احمقشون قانع

نشن چیکار کنن؟!

چشمانم از گستاخیایاش گرد شد و حرصی به سمتش چرخیدم.

-این چه وضع حرف زدنه؟ جای اینکه پشیمون باشی که برای خودت و ما دردسر

درست کردی، تازه بلبل زبونی هم میکنی واسه من؟!

بیخیالتر شانه بالا انداخت.

خدایا دلم میخواست از دستش سرم را به دیوار بکوبم! عصبانی بلند شدم تا سمت

شهراد و زن و مرد بروم. شیطان در گوشم میخواند که بگویم شهراد بیخیال شود و

اجازه دهم خواهر کوچک و گستاخم با اشتباهش رو به رو شود!

اما وقتی با هم دست دادند و سپس شهراد خم شد و بوسهای پدرانه به پیشانی دختر

مرد زد، سرجایم ایستادم.864

-خیلی چاکریم… تهران که اومدین درخدمتم.

-حتماً… حتماً یه قرار میذاریم.

با لبخند از مقابل و مرد زن کنار رفت و بیآنکه چیزی به من بگوید، مستقیم سمت

دفتر گام برداشت. شوکه سری برای زن و مرد تکان دادم و با تشکری زیر لبی به

دنبالش سمت دفتر روانه شدم. این مردک در زبان بازی لنگه نداشت!

_♡_

-باشه حالا که آقای امیدی قبول کردن از نظر منم مشکلی نیست. به هر حال جفتشون

هنوز خیلی بچهان و من واقعاً دوستشون دارم… چیزی رو گزارش نمیکنم اما به شرطی

که دریا تحت نظر روانپزشک قرار بگیره!

محکم لب گزیدم و سر تکان دادم.

-باشه مشکلی نیست.

زن با نگاهی به صورت ناراحتم لبخند مادرانهای زد.

-تو هم جای دختر منی ناراحت نشو. به نظرم این بهترین تصمیم برای خواهرته بهتره

تا سنش کمه مشکلش حل شه و جفتمون هم خوب م د865

خیلی بیشتر از اونه که بخوایم به بلوغ ربطش بدیم! پس هر چه زودتر کنترل بشه برای

خودش بهتره!

میخواستم حق با شماستی بگویم اما با صدای جدی شهراد که میگفت:

-شما نگران نباشید من خودم شخصاً این موضوع رو پیگیری میکنم.

ساکت شدم.

-بسیار هم عالی… پس من مشتاقانه منتظر میمونم تا نتیجه رو ببینم!

شهراد دوباره گفت:

-مطمئن باشید که میبینید!

با صورت چین خورده نگاهش میکردم و زیرلب زمزمه کردم:

-نخود آش… همش باید خودشو بندازه وسط!

صدایم آرامتر از آنی بود که حتی به گوش خودم برسد اما یکدفعه به سمتم برگشت و

چشمکی زد. سپس سواستفاده گرانه بخاطر حضور زن بازویم را گرفت و تنم را به خود

چسباند.

-بریم دنیز جان دیگه خیلی خسته شدی…. حس میکنم هم هوس آش کردی!

گستاخ… گستاخ… گستاخ بودن فقط برای یک لحظهاش بود!

NIYA866

-چی گفتی که پدر و مادرش راضی شدن بیخیال شن؟!

همانطور که دستش را دور شانه دریا حلقه کرده و قدم میزد، آرام جوابم را داد:

-یادت رفته من یه پدرم؟

-خب؟

-یعنی خوب م دی ونم طرفم چه حسی داره و بیشتر از اون خوب میدونم چی اینجور

وقتها میتونه یه پدرو آروم کنه!

…-

-میخوای به تو هم یاد بدم؟

بی یم ل گفتم:

-به نظر من که بخاطر زبون بازیته اما خب بگو ببینم چی گفتی.

همانطور که به رو به رو خیره بود، نیشخند زد. صورت جذابش زیر نور آفتاب و هیبت

مردانه و بزرگش توجه هر کس که از کنارمان رد میشد را جلب م کی رد. توجه همه جز

 

منی که میخواستم مشتم را روی لبخندش بکوبم وقتی که آرام گفت:

-نه دیگه همینجوری که نمیشه. اگه میخوای یاد بگیری اول باید مامان شی… اون

مرحله مقدماتیه و خبر خوب اینه که هر وقت بخوای، من میتونم از مقدماتی ردت

کنم!867

آنقدر دندان هایم را روی هم فشار داده بودم که چیزی نمانده بود بشکند.

بلند گفتم:

-دریا راه بیفت میریم خونه.

و خواهر خائنم گویی اصلاً صدایم را هم نم شی نید که بیشتر به شهراد چسبید و این بار

تقریباً فریاد کشیدم:

-دریـا خـانوم با تو دارم حـرف مـیزنـم!

عصبانیتم آنقدر واضح و شدید بود که جدیت به نگاه شهراد برگشت. خم شد و در گوش

دریا چیزی گفت که باعث شد نیش خواهرم چاک بخورد.شهراد جملهی بعدیاش را

بلندتر گفت:

-حالا برو خونه عزیزم و خوب استراحت کن.

دریا سریع به حرفش گوش داد و کنارم آمد ش. هراد ادامه داد:

-میخواستم بگم برسونمتون اما میدونم قبول نم کی نی پس به جاش میگم بعداً

میبینمت عزیزم.

-هه… تو خواب ببینی!

بیاهمیت چرخید و دور شد. عصبانی سمت دریا برگشتم.

-خیانتکار واقعاً برات متاسفم… چی گفت که اِنقدر زود قانع شدی هوم ؟!

سرتق بلبل زنان با خندهای بزرگ که خیلی وقت بود روی لب هایش ندیده بودم، گفت:

-هیچی… گفت فردا شام یم اد خونمون.868

…-

-بریم دیگه دنیز من خیلی خسته شدم.

به سختی تن خشک شدهام را تکان دادم و حرکت کردم. نه… همچین چیزی حقیقت

نداشت! آن مرد پررو بود اما نه در این حد! احتمالاً این حرف هم فقط یکی از آن

شوخیهای مزخرف و حال به هم زنش بود!دوش گرفته و سر حال لباس مرتبی

پوشیدم و کمی آرایش کردم.

پیراهن ساحلی سبزآبیام با رنگ چشمانم ترکیب زیبایی به وجود آورده و باعث میشد

مدام جلوی آینه برای خود بچرخم. امروز را به خودمان استراحت داده بودم تا دخترانه

یک جمعهی دل انگیز را تجربه کنیم.تا ظهر همراه دریا خوابیدیم و برای ناهار پیتزای

مورد علاقهاش را سفارش دادم. سپس کنارش نشستم و یکی از آن فیل هم ای عجیب و

ترسناک دیوانه کنندهاش که مدتی بود به آنها علاقه پیدا کرده بود را دیدم. پفیلا

خوردم و خودم را مجبور کردم تا از مقابل تلویزیون فرار نکنم!

میخواستم همپای دنیای جدیدش شوم تا احساس نکند من والدی هستم که مجبور به

جواب دادن به اوست! میخواستم مانند گذشته باشیم… شبیه دو دوست و دو همراه

همیشگی!869

میخواستم خواهرم دوباره به من اعتماد کند و دوباره برایش اولین باشم! گرچه با وجود

چشمان زیبایش که گاهی پر از نفرت میشد و جوری نگاهم میکرد که انگار مسبب

سختیهایی که کشیده من هستم، به نظر میرسید این کار بسیار سختی است!

اما من تلاشم را میکنم و خواهم کرد!اجازه نمیدادم دریایم، تنها نقطه امید زندگیام

بیشتر از این غرق نفرت و عصبانیت شود!پس لبخندی روی لب کاشتم و ماگهای

قهوهمان را برداشتم.

-خب قهوه هامونم حاضره… قراره دیگه امشبو بترکونیم دریایی.

ماگ را که مقابلش گذاشتم، پوزخند زد.

-برای حرف کشیدن از زیرزبونم نباید الکل میاوردی آبجی؟ آخه با قهوه دهن کی باز

میشه که دهن من بخواد بازشه؟!

یکهای خوردم اما به سختی لبخندم را حفظ کردم و کنارش نشستم.

-این چه حرفیه؟ یعنی من اگه بخوام با خواهرم حرف بزنم باید با نقشه بهش نزدیک

بشم؟!

بیاهمیت به حرف زدنم با کنترل در دستش شبکهها را جا به جا کرد.

-ازت یه سوال پرسیدم… صدامو نشنیدنی دریا خانوم؟!870

اووف کلافهای کشید و بیاعصاب نگاهم کرد.

-بیخیال شدن تو کارت نیست نه؟ تا حالمو نگیری دست برنمیداری!

وارفتم و ناراحت گفتم:

-این چه حرفیه میزنی؟ مگه من دلم میاد حال یه دونه خواهرمو بگیرم؟ یه جور رفتار

نکن انگار نمیشناسیم… من برای خندهی تو جونمم میدم!

…-

-موضوع گرفتن حالت نیست. موضوع اینه که ما حالا یه مشکلی داریم! یه مشکل که

اگه به روی خودمون نیاریمش حل نمیشه! پاک نمیشه! پس باید سعی کنیم درستش

کنیم. نمیدونم چطوری بگم اما مطمئنم خودت هم خوب میدونی رفتار دیروزت…

عصبی میان حرفم پرید.871

-چرا با دوستت دعوا کردی… چرا با بقیه محترمانه و درست ارتباط برقرار نمیکنی…

کتک زدن کار زشتیه… ما غار نشین نیستیم… فلان بهمان دنیز من واقعاً هر چی که

میخوای بهم بگی رو میدونم! اما نمیخوام راجع بهش حرف بزنم! من از شنیدن

همشون خستهام! از این که همش میخوای دختر خوب و مهربونی باشم! از اینکه

همش دنبال اون بچهی گذشته میگردی!

-دریا…

اشک در چشمانش حلقه زده بود.

-اون بچه دیگه بزرگ شده! بَدم بزرگ شده باشه؟ اینو قبول کن. توروخدا اینو قبول کن

و دست از سرم بردار!

جملهی آخرش را تقریباً فریاد کشید و سپس سمت اتاق دوید.

نگاه بیرمقم به زمین دوخته شد و در چند ثانیه هر چه انرژی داشتم را از دست دادم.

بیحال سرجایم دراز کشیدم و نگاهم به در بسته اتاق یم خکوب شد. یعنی روزی میآمد

باز شدن درهایی که مدام مقابل صورتم بسته میشدند را ببینم؟!

_♡_872

دیس ماکارانی را کنار گذاشتم و بیجان و حوصله بشقاب ها را چیدم. باید میرفتم دریا

 

را صدا میکردم اما صدایم را گم کرده بودم. از عصر تا به حال تمام خانه را ساییدم و

شام پختم.

یک لحظه هم سرجایم آرام و قرار نگرفتم اما در عین حال پر از منگی بودم و انگار میان

زمین و آسمان گم شده بودم!

بعد آن بحث زهرآلود ذهنم پر از یک سکوت غمگین شده بود.

اما حال وقت استراحت نبود… هنوز زمان اینکه بتوانم سرم را راحت روی بالشت بگذارم

و به هیچ چیز و هیچکس فکر نکنم، نرسیده بود!

و احتمالاً تا روز مرگم هرگز هم قرار نبود برسد!

پس نفس عمیقی کشیدم و به سختی صدا بلند کردم:

-دریا…873

صدا زدنم با زنگ خانه همزمان شد و در یک ثانیه نفهمیدم چطور دریا از اتاقش بیرون

پرید و در خانه را باز کرد! چشمانم گرد و وقتی صدای جیغ بلند و هیجان زدهاش را

شنیدم، تند سمت ورودی رفتم.

و خدای من… تصویر مقابلم باور کردنی نبود!

شهرادِ کنار مایا و ماهین مقابل در نمیتوانست واقعی باشد!

-دنیس جون تو هم دلت برای ما تنگ شده بود؟!

به سختی بزاق گلویم را قورت دادم و سرجایم جا به جا شدم.

روی مبل نشسته و در حالی که مایا و ماهین هر کدامشان از یک طرف در آغوشم

گرفته بودند و شهراد و دریا مقابلمان در حال خوش و بش بودند، سعی داشتم از شدت

احساسات مخلتف عقلم را از دست ندهم!

از یک طرف پر از حرص و عصبانیت بودم اما از طرفی دیگر دیدن فرشتههای کوچکم

مانند یک بمب شادی بزرگ بود!

-دنیس جون دلت برام تن..گ نشده بود؟874

با سوال معصومانه ماهین برای بار دوم پلک زدم و تلاش کردم تا فعلاً عصبانیتم را

کنترل کنم و به لذتی که در آغوشم بود، توجه کنم!

لکنت زبانش تا حد خیلی زیادی کمتر شده بود و من مانند یک مادر از درست حرف

زدنش ذوق میکردم!

به ترتیب محکم گونههایشان را بوسیدم.

-معلومه که دلم تنگ شده بود عروسکم… دلم برای هر جفتتون یه ذره شده بود.

مایا شیطان صورتش را جلو آورد و گفت:

-اما برای من بیشتر مگه نه؟!

جوابش شد دست ماهین که یکدفعه سمت موهای خواهرش دراز شد و بیتعلل آن ها

را کشید.

-نخیرشم.875

مایا نیز مشتش را به شکم ماهین کوبید و کمی بعد در مقابل چشمان گرد شدهام

مشغول گیس و گیس کشی شدند! خدای من از آخرین باری که دیده بودمشان هزار

برابر شیطانتر شده بودند!

-دعوا نکنید بچهها… بس کنید.

…-

-مایا؟ ماهین؟!

تلاشم برای جدا کردنشان هیچ فایدهای نداشت تا اینکه یکدفعه شهراد بلند گفت:

-خوش میگذره دخترا؟!

اتوماتیکوار از هم جدا شدند و دوباره سرجایشان در آغوشم برگشتند.

و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، دوباره به تنم چسبیدند و ماهین گفت:

-میگفتی دنیس جونم.876

لبخندی روی لبم نشست و بیآنکه بتوانم کنترلش کنم، بزرگ و بزرگتر شد! صدای

قهقههام با خندهی بچهها که بخاطر خندیدن من بود، همزمان شد و دریا و شهراد هم

به جمعمان پیوستند.

و همراه خندهام عصبانیت همراه لذتی شدید ذهنم را منفجر کرد.

عصبانیتی که هم به همم میریخت و هم جایی آن ته مههای وجودم را بخاطر این

تصویر که شدیداً شبیه خانوادههای واقعی و خوشبخت شده بودیم را غرق لذت میکرد!

با اشارهای به دریا که با خوشحالی شدید کنار بچهها نشسته و هر سه سرشان را در

تبلت کرده بودند، آرام گفت:

-دریا باید حتماً یه مدت تحت نظر باشه، خودم پیگیری میکنم و یه دکتر خوب براش

پیدا میکنم.

دستم را دور فنجان چایم حلقه کردم و پوزخند زدم.

-میدونی اول فکر میکردم فقط پررویی. گستاخی… از خود راضیای اما نه تو جدا

مشکل داری! روانت بدجوری به هم ریختهاس!877

…-

-چی فکر میکنی واقعاً با خودت این حرفها رو میزنی؟ یا نه چی با خودت فکر

میکنی که یهو پامیشی بیخبر میای جلوی در خونهام؟ دنبال چی هستی دقیقاً؟!

-بیخبر نیومدم. دیروز به دریا گفتم که امشب شام میایم اینجا.

لب هایم را روی هم فشردم و با نگاهی به بچهها که سرگرم بودند، آرام غرش کردم:

-دیوونه نکن منو وگرنه آوار میشم رو سر خودت فهمیدی مرتیکه؟ فکر هم نکن

نمیفهمم داری چیکار میکنی. بچه هارو مثل سرباز جلو خودت میچینی و میاری تا

نتونم بهت بپرم آره؟ ببین منو صبر من بیشترو از این لبریز نکن! به سرم بزنه هر

جفتمون رو پشیمون میکنم خب؟ پس دست و پاتو جمع کن و بفهم که دیگه تو

زندگی من هیچ جایی نداری!

بیاهمیت به تمام تهدیدهایم خونسردانه نگاهم میکرد و عصبانیتم هر لحظه بیشتر

شعله میکشید.

-نمیفهممت… واقعاً نمیفهمم چطوری با خودت دوتا دوتا چهار میکنی که هی سر

راهم سبز میشی. فکر میکنی بالأخره تسلیم اصرارهات878

میکنم، قبولت میکنم و دوباره به روت میخندم آره؟ این وعده ایه که به خودت

میدی؟!

نگاه سنگین و پرحرفش را در صورتم چرخاند و جواب داد:

-قبول که میکنی دیر و زود اما اینکه میخندی یا نه رو خیلی ازش مطمئن نیستم!

-چی… چی داری میگی برای خودت؟!

به سمتم خم شد و در گوشم پچپچ وار گفت:

-فکر کردی لی به لالات میذارم یعنی یادم رفته چیکار کردی؟ یادم رفته چطوری یهو

تو یه شب ولم کردی و منو از نگرانی برای اینکه بلایی سرت نیومده باشه خل کردی؟!

 

ناخودآگاه از حرص و صدای خشنش لرزیدم.عصبانیت مانند خون از تک تک کلماتش

میچکید!

-نه عزیزدلم ابداً فراموش نکردم و بخاطرش بدجور تنبیه میشی… اینو بهت قول میدم!879

پشت بند حرفش بوسهی خیلی نرمی به لالهی گوشم زد که شبیه یخی کوچک در دل

آتش وا رفتم. بیتوجه به حالتم و بلایی که بر سرم آورده، لبخندی زد و بلند رو به

دخترانش گفت:

-بریم بچهها

خدایا این مرد دقیقاً چه مرگش شده بود؟! چرا هیچ چیز از آن کسی که م شی ناختم و

قوانین بازی کردن با او را میدانستم، باقی نمانده بود؟!

_♡_

با صدای زنگ خانه غلتی خوردم و بیشتر در خود جمع شدم. تا صبح بخاطر افکار

آشفته و مشغولم نتوانستم بخوابم.

صبح هم بعد اینکه دریا را به مدرسه رساندم، با مغزی که نصفش خواب بود و نصفش

بیدار برگشتم و حال در حالی که حس م کی ردم ده دقیقه بیشتر از زمان خوابم

نگذشته، یک از خدا نشناس دستش را روی زنگ گذاشته و برنمیداشت!

-اووف اومدم بابا اومدم.880

به سختی و با چشمان نیمه باز تا مقابل در رفتم.

-کیه بابا چی میگین سر صبح واق..

با دیدن مایا و ماهین در کاپشنهای صورتی و کولههای سبز دستشان وارفتم.

-بچهها؟ شما اینجا چیکار میکنید؟!

و مایا جوری که انگار عادت هر روزهشان این است که به خانه من بیایند، خونسرد

گفت:

-بابایی کار داشت مارو گذاشت اینجا… برو تو ماهین.

سپس دستش را پشت خواهرش گذاشت و او را داخل هول داد و بلند گفت:

-دنیس جون ما زیاد صبونه نخوردیم یم شه برامون شیرگرم کنی؟881

دهانم نیمه باز و ذهنم به کل مختل شده بود.

هیچ نمیفهمیدم…

سرآشیبی که یکدفعه با سرعت داخلش افتاده بودم را دیگر هیچ جوره درک نمیکردم!

_♡_

-دنیس جون چرا اومدی اینجا؟ زیاد اذیتت کردیم مثل مامانمون که زیاد به شکمش

لقد زدیم و ازمون بدش اومد؟

با حرفی که یکدفعه مایا زد، آب در گلویم خشک شد و لحظهای هر چه ناراحتی و

عصبانیت داشتم از خاطرم رفت! خدای من این تفکر از کجا در مغزهای کوچکشان

نشسته بود؟!

ماهین در جواب حرف خواهرش گفت:

-اما ما که شمک د..دنیس جونو لقد نکردیم!882

آنقدر از حرفهایشان شوکه بودم که نمیدانستم چه بگویم.

چشمان معصوم و منتظرشان خیرهام بود و واقعاً این چه باری بود روی شانههای

کوچکشان؟!

-این چه حرفیه دورتون بگردم؟ معلومه که نه… من عاشقتونم!

-یعنی ما اذیتت نکردیم؟!

-نه عزیزدلم… نه مایای خوشگلم.

-پس چرا ولمون کردی؟ اومدیم خون..ه شما اما خانومه گفت رفتی!

ماهین این را با لبهای ورچیده گفت و کنترل اشکی که در چشمانم نشست، ممکن

نبود! حس مادری را داشتم که به یکباره بچه هایش را رها کرده و رفته! پر از عذاب

وجدان و حس تلخ پشیمانی!

قطعاً درستش این بود که قبل رفتن با این فرشتهها خداحافظی کنم اما آن موقعها

آنقدر حالم خراب بود که ذهنم به همچین چیزی قد ندهد!

اما حال انگار به یکباره قرار بود کفاره گناهم را پس بدهم!883

اشکم از حدقهی چشمانم سر خورد و برای آنکه نفهمند، سریع مقابلشان زانو زدم و هر

دویشان را محکم به سینهام چسباندم.

-متاسفم خیلی متاسفم دخترای خوشگل من… اشتباه کردم اما بدونید که هیچوقت

اذیتم نکردین و من هر جا باشم خیلی دوستون دارم!

سرشان را به سینهام تکیه دادند و معصومانه همزمان پرسیدند:

-دوباره نمیری؟!

چشمانشان پر از ترس بود و کاملاً واضح بود که در ناخودآگاهشان مرا با مادرشان

مقایسه میکنند! با کسی که به یکباره ترکشان کرده و من هم دقیقاً همین کار را با

فرشتههای کوچک کرده بودم!

برای لحظهای حالم از خودم بهم خورد و با دهانی که به شدت تلخ شده بود، تند سرم

را به چپ و راست تکان دادم.

-قول میدم… قول میدم دیگه هیچوقت بدون خداحافظی جایی نرم!

-لطفاً دیگه بیخبر نیارشون اینجا!884

ابرو بالا انداخت و سرش را به سمت بچهها که در ماشینش در حال بپر بپر بودند،

چرخاند.

-اذیتت کردن؟

دست به سینه شدم و چانه بالا گرفتم.

فهمیدن اینکه من باعث غم آن فرشتهها شده بودم… باعث اینکه ناخودآگاه بخواهند

خودشان را مقصر بدانند و زخمهای کهنهشان باز شود، باعث شده بود کمی از حالت

چنگول کشیدنم کم شود اما نه در حدی که مهمترین قانون را فراموش کنم!

قانونِ رعایت فاصله و دوری از شهراد ماجد!

-موضوع این نیست. موضوع اینه ما اِنقدر صمیمی نیستیم که بخوای همچین کاری

کنی! از اونجایی که هیچ ارتباطی بینمون نمونده پس تو هم قطعاً حق نداری یهو سر

زده و بدون اینکه حتی یه کلمه بگی دختراتو بفرستی خونه من! یه جوری که انگار من

پرستارشونم یا چه میدونم هر آشناییت دیگهای که باهاشون دارم!

.

-فکر میکردم بچه هارو دوست داری!

تند جوابش را دادم.

-البته که دارم!

-پس؟!

رو به چشمان منتظرش مصمم و سخت جواب دادم:

-موضوع اینه که تو رو دوست ندارم!

انتظار ناراحت شدنش را داشتم اما انتظار نیشخند شیطانیاش را نه!

-عب نداره اونجاش مشکلی نیست… خودم دوباررره یادت میدم.886

چشمکی هم ضمیمه حرفش کرد و بیحرف دیگری سمت ماشینش رفت.

دندان روی هم ساییدم و سمت خانه رفتم.

 

منظورش از آن دوبارهی لعنتی و اینکه میخواست حسم در گذشته را یادآوری کند را

خیلی خوب میفهمیدم… مردک کرمو!

کرمو عجیبتر از همیشه شده بود و هیچ نظری برای اینکه قرار بود از حالا به بعد چه

شود، نداشتم!

اما به طور قطع تغییرات و اتفاقات عظیمی در راه بود…

طوفان نزدیک شده را خیلی خوب حس میکردم!

_♡_

با صدای دریا که غر میزد خسته شده سریع

آخرین اطلاعات را وارد سیستم کردم و رو به نرگس گفتم:

-همهاش رو کامل وارد کردم.

-خونه شصت متری صبح چی؟ آرشیو بازی کردی براش؟!

-آره همون صبح اوکیش کردم خیالت راحت.887

-خیلیخب خسته نباشی… میتونی بری.

با تشکر زیرلبی خسته نباشی بلند رو به دخترها گفتم که الناز سریع سراغم آمد.

-چرا اِنقدر زود داری میری پس؟ ببینم نکنه با دکترجون قرار داری هوم؟!

سلقمهای به پهلویش کوبیدم تا صدایش را پایین بیاورد و رو به چشمان پر از حرص

دریا گفتم:

-اومدم آبجی جون.

الناز دوباره صدایم زد:

-دنیز888

-دنیزو کوفت… الناز توروخدا اَلکی حرف درست نکن بقیه هم فکر کنن چه خبره! دارم

میرم چون کارهام تموم شده دریا هم از صبح تا حالا همش یا کلاس بوده یا مدرسه

میریم خونه یه کم استراحت کنه، بچه از خستگی کلافه شده.

الناز مانند همیشه بود… لبخند از روی لب هایش پاک نمیشد اما در عین حال

میتوانست حقیقت را در صورت آدم بکوبد!

-باشه ولی به نظرم اگه میخوای کلافگیشو برای همیشه رفع کنی بیشتر با دکتر جون

برو و بیا! اوندفعه خودم دیدم عروسک اخمالوت با دیدن ماجد تبدیل شده بود به

شیرینترین نوجوون دنیا!

لب هایم مانند یک خط صاف روی هم قرار گرفت.

حق با الناز بود؟ صد در صد!

به سختی چنگی به کیفم زدم و بیحرف دیگری سمت دریا رفتم.

-بریم.889

-چه عجب!

شانه به شانه هم از املاک بیرون زدیم و در پیاده رو راه افتادیم.

نگاهم به سنگ فرشهای خیابان و برخلاف همیشه حوصله نداشتم تا تلاش کنم به

حرف بیارمش که از روزش به من بگوید… الناز فکر مشغولم را مشغولتر کرده بود!

و دریا باهوشتر از آنی بود که متوجه همچین چیزی نشود!

-چی شده رفتی تو فکر؟ نمیخوای مثل همیشه بازجوییاتو شروع کنی خواهر بزرگه؟!

کلافه چشمانم را در حدقه چرخاندم و جوابش را ندادم.

-دنیز؟!

-چی بگم بهت وقتی اسم نگرانی هامو میذاری بازجویی؟ چی دارم که بگم؟!

اولین باری بود که در بحث جوابش را میدادم و این تعجبش را بیشتر هم کرد!

-نه مثل اینکه واقعاً یه چیزیت هست!890

لب روی هم فشردم و عصبانی حرف دلم را به زبان آوردم.

-اره هست… هست چون تو همش یه جوری رفتار میکنی که انگار من نگهبانتم و تو یه

زندانی! نگرانی هامو اینکه میخوام مراقبت باشو نادیده میگیری! بهم تیکه میندازی اما

به جاش…

-به جاش؟

همانطور که کنارم آرام قدم میزد بیتوجه به حرص و عصبانیتم منتظر و خونسرد

نگاهم میکرد و دیگر عنان از کف دادم!

-به جاش تا شهرادو میبینی عین یه بچه گربه بهش میچسبی! به اینکه میگم دلم

نمیخواد باهاش در ارتباط باشی هیچ اهمیتی نمیدی و میزاری بهمون نزدیک بشه!

انگار با آوردن اسم شهراد دمش را آتش زده باشم که یکدفعه تمام خونسردیاش رفت و

ایستاد.891

لب هایش را روی هم میفشرد و گویی به سختی خودش را کنترل میکرد که مقابل

مردم بر سرم فریاد نزند!

و از میان دندان به هم کلید شدهاش گفت:

-اون آدمی که داری با تحقیر راجع بهش حرف میزنی تا حالا دو بار منو از وسط جهنم

نجات داده! کاری که نه اون بابا نه ننهاش و نه حتی خود تو نتونستین برام انجام بدین!

وقتی قلبم داشت وایمیستاد اون بود که دستمو گرفت اما تو چی؟ تو فقط مثل یه

وسواسی مریض سعی میکنی کنترلم کنی و حالا خبر بدو بشنو آبجی، من تا آخر این

جهنم که میخوای منو ازش بترسونی رفتم! وقتی اون پیری آشغال داشت به سینه هام

دست میکشید یا وقتی پاهامو لمس میکرد خیلی خوب فهمیدم باید از چی دوری

کنم از چی نه! پس هیچ نیازی به نگران بودنت نیست. تو بهتره به جای پیاده کردن

وسواست رو من یه کم رو خودت کار کنی! یه کم به خودت برسی!

نگاهش را با چندش در سرتاپای منی که خشک شده و یخ زده نگاهش میکردم

چرخاند و ادامه داد:

-من خودم میام خونه تو برو.892

سپس با قدمهای بلند تنهایم گذشت. سرجایم وا رفته و نگاه خیره عابران پیاده را حس

میکردم. یک قطره اشک با درد فراوان از چشمم چکید.

و شاید درستش این بود که بت خواهرم را از او نگیرم!

که حالا که از همه حتی من کینه به دل دارد، یک نفر را برای قلب کوچک خود داشته

باشد!

که هرگز نفهمد اگر شهراد ماجد پا به جهنم گذاشته بود تا او را نجات بدهد، قبلش

بلیط ورود به آنجا را شرحه شرحه کرده بود… مرا از هم گسسته بود!

_♡_

غذا را چیدم و صدا بلند کردم.

-شام حاضره دریا.

در بسته اتاق ماننده چند ساعت گذشته قصد باز شدن نداشت!

حرصی و عصبانی پنجره آشپزخانه را باز کردم و سر بیرون بردم.

صورتم داغ کرده و چشمانم میسوخت.

 

«بچهام بچههای قدیم هر چی صداش میکنم به هیچ جاش نمیگیره پدرسوخته»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sama
Sama
3 ماه قبل

دلم می‌خواد این دریا رو …اه بچه احمق

علوی
علوی
3 ماه قبل

ممنونم به خاطر پارت جدید. گرچه دیشب خوابم برد و الان خوندمش.
خوب انگار یک نفر باید بخشیدن و در عین حال سفت و محکم تلافی کردن رو یاد بگیره!! حالا 17 ماه غیب شدن خودش یه جورایی تلافی حسابه. ولی با توجه به دنیز و شهراد بودن، می‌شه یه نموره هم تلافی کرد.

اما وقتی سه تا بچه شما رو والدین خودشون می‌دونند، رسماً غلط کردید که مامان بابا نباشید.😉😉 چاره ای هم نیست. مقدمات مامان و بابا بودن، زن و شوهر بودنه

Fsh
Fsh
3 ماه قبل

بیچاره دنیز
آدمی که اونو له کرده دریا رو نجات داده،حالا بین شهراد و دریا مونده

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

دستت طلا خانم گل🙏😘

ماه
ماه
3 ماه قبل

ممنونم فاطمه جون 🌺

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x