رمان آبشار طلایی پارت 92 - رمان دونی

 

 

 

-یه بچه داری مگه نه؟ یه پسر کوچولو اووم خب چی میشه اگه یه روز بیدارشی و

ببینی کارت نیست؟!

و به یکباره زن جیغ زد:

-چـی داری میگـی؟ چـی میگـی؟!

-یا اینکه نه مثلاً چی میشه اگه یه روز مثل کاری که با دریا کردین، بری دنبال پسرت،

تو مهد یا مدرسهاش اما قبل تو با یکی دیگه رفته باشه؟ به نظرت چه حسی داره؟!

-ب..سه بـس کنیـد… تـوروخـدا بسـه!

-برای آخرین بار بهت هشدار میدم. به نفعته هر چی میدونی بگی وگرنه اگر اتفاقی

برای دریا بیفته، یه روز یه جایی بالأخره پیدات میکنم و باور کن اگه با من روبهرو

بشی و اگه اون روی منو بالا بیاری که اوردی، میفهمی اون حرومزادهای که اِنقدر ازش

میترسی در مقابل من یه فرشتهاس!713

سپس تماس را قطع کرد و حرصی به صفحه گوشی نگاه کرد.

-آقا پس چرا قطع کردین؟ شاید میخواست چیزی بگه!

-زیر ده ثانیه!

-چی؟!

بیآنکه جواب حسام را دهد به صفحه گوشی خیره شد و همانطور که حدس میزد، زیر

ده ثانیه یک پیام از سمت زن آمد.

-آقا به خدا من هیچی نمیدونم فقط میدونم سمت … دوتا خونه باغ هست که اکثراً

خانواده دارهارو میبرن اونجا جز این هیچی نمیدونم. توروخدا کاری بهکار من و پسرم

نداشته باشید. ما… ما هم فقط قربانیایم!

خونه باغ در … نزدیک جاوید بود! لعنتی چرا زودتر به فکرش نرسید؟!

سریع ماشین را روشن کرد و همزمان شمارهی جاوید را گرفت.

-الو جاوید؟714

-بهبه ببین کی اینجاست. فکر میکردم دیگه اصلاً شمارهتو رو گوشیم نمیبینم ستون!

-کمکتو لازم دارم، یه موضوع مهمه.

صدای جاوید فوراً جدی شد.

-چی شده؟!

-یکی هست سمت شما دوتا خونه باغ داره. مورداشو میبره اونجا اسمش بهرامه.

میتونی آدرس دقیقشو برام پیدا کنی؟!

-بهرام؟ تا حالا اسمشو نشنیدم جزو ارباب هاس؟!

با فک سخت شده غرید:

-نه جزو حرومزاده هاس و دستش رفته سمت چیزی که نباید!

-فهمیدم… اجاره بدهاس!

-ول کن اینارو میتونی برام پیداش کنی یا نه؟!

-میدونی که ما هم قوانین خودمونو داریم شهراد با لاشخور جماعت هم کاری نداریم.

اما چند دقیقه بهم مهلت بده پرس و جو میکنم، بهت خبر میدم.

-منتظرم.715

تلفن را و قطع کرد و چیزی نگذشت که جاوید یک آدرس برایش پیامک کرد و گفت

مطمئن نیست این بهرامی که میگوید همین است یا نه اما جز این آدرس چیز دیگری

پیدا نکرده و به نظر میرسید اینجا یک جورهایی پاتوقش محسوب میشود.

پایش را تا آخر روی گاز فشرد و بعد مدتها خدا را صدا کرد تا بتواند آن دختربچه

زیادی معصوم را نجات دهد. حاضر بود برای نجاتش هر کاری کند! آن بچه کمسختی

نکشیده بود که بخواهد در این سن با همچین چیزی روبهرو شود و در اصل این اتفاق

حق هیچ کودکی و حق هیچکسی در هیچ کجای دنیا نبود!

_♡_

-همینجاست حسام من میرم تو همینجا بمون به پلیسم زنگ بزن.

-اما آقا ما که نمیدونیم چند نفرن بذارید منم بیام.

-گفتم بمون تو… حسابمو با اون حرومزاده خودم صاف میکنم!

مهلت حرف زدن به حسام نداد. از ماشین پیاده شد و سمت خانه رفت. یک خانه باغ

دوطبقه که درش نیمهباز بود و هیچ ایدهای نداشت که قرار است داخلش با چه روبهرو

شود! در را باز کرد و کمی که سمت حیاط رفت، صدای موزیک را شنید.716

فکش سفت شد و با قدمهای بلند سمت ورودی خانه رفت و با تمام وجود ا یم دوار بود

که برای وارد شدن نیاز به رمز خاصی نباشد! وگرنه از همین بدو ورود هر کس مقابلش

قرار میگرفت را لِه و لورده میکرد.

از دختر و پسری که گوشهای در حال مواد کشیدن بودند، چشم گرفت و وارد خانه شد.

با وجود اینکه هنوز روز بود، تاریکی تمام فضا را گرفته و بوی اَلکل و صدای قهقهههای

زنانه باعث شد خاطرهی روزی که بهدنبال گلاره رفته و شاهد خیانت زن باردارش شده

بود، در ذهنش تکرار شود.

لعنتی جد جی دی انگار تاریخ دوباره داشت تکرار میشد و تنها فرقش این بود که جنس

نگرانی این بارش با سری پیش ز یم ن تا آسمان تفاوت داشت!از بین زنان و مردانی که

همه از شدت مستی و مصرف مواد زیاد حتی روی پای خودشان هم بند نبودند، گذشت

و مستقیم سمت اتا هق ا رفت.

آنقدر همه از خود بیخود شده و آنقدر مهمانی ب دی ر و پیکری بود که هیچکس حتی

متوجه غریبه بودنش هم نشد و نگرانیاش هر لحظه بیشتر میشد! درها را یک به یک

باز کرد و هر بار با دیدن تصویر چندش مقابلش از یکطرف بخاطر اینکه دریا در اتاق

نبود، نفس راحتی کشید و از طرف دیگر نگرانیاش شدیدتر شد.

آن دختر بچه کجا بود؟! آن حرمزاده او را کجا برده بود؟!717

عصبانی مشتی به در اتاق آخری کوبید و همینکه چرخید، با یک پسر کم سن و سال

که بوی گند اَلکل و مواد میداد و چشمانش دریاچهای از خون شده بود، روبهرو شد.

-آقا شما کی هستی اینجا… اینجا ملک خصوصیه!

پسر کلماتش را کشیده میگفت و ب سه ختی روی پاهایش ایستاده بود.عصبانیت

شدیدش با دیدن این جوجه تیغی به جنون رسید. یکدفعه گلویش را گرفت و محکم به

دیوار پشت سر کوبیدتش.

-مطمئنی خصوصیه؟ چقدر خصوصیه؟ مثلاً اگه همینجا خفهات کنم چی م شی ه؟ به

ت*خم کسی هست یا نه؟!

 

پسر به خرخر افتاد و با سستی سعی کرد بهدستش چنگ بزند.

-آقا ب..ب..ببخش. غل..غلط ک..کردم آ..آقا!

صدای موزیک آنقدر بلند و فضا چنان تاریک بود که متوجهشان نشوند و چند نفری هم

که از کنارشان رد شدند، کاملاً ب ای همیت بودند. گویی دعوا عادیترین حال هر

لحظهشان است و یکی از پسرها هنگام رد شدن درحالیکه نعشگی از سرورویش

میریخت، خندان گفت:718

-اوه سام داری ب*گا میری که!

سپس رد شد و رفت و خدایا کاش فقط پای آن دختر بچه به این جور جاها باز نشده

باشد! حرصی دستش را از دور گلوی پسر سام نام برداشت و او سریع در خود جمع شد

و شروع به ناله کرد.

پر از حرص و ناراحت از سن و سال کم پسر خم شد در صورتش و با خشم پچ زد:

-به خودت بیا احمق وگرنه جنازهتم از این آشغالدونی بیرون نمیره!

جواب پسر فقط نالهای مجهول بود و دیگر تحمل ماندن در این فضا را نداشت! سریع از

خانه بیرون زد و دستی بهصورتش کشید. دریا اینجا نبود و نمیدانست باید از این خبر

خوشحال باشد یا نه اما خوب م دی انست هر لحظه که میگذشت و خبری از آن بچه

نبود، یعنی طوفان مقابلشان داشت سهمگینتر و عظیمتر یم شد!

باید کاری میکرد… به دنیزش قول داده بود کاری کند!

با فکر اینکه دوباره به جاوید زنگ بزند، خواست با عجله از ایوان پایین برود که صدای

حرف زدنی توجهش را جلب کرد.

-سام احمق در ورودی رو باز گذاشته.

-سام نه پیری اومده رفته انباری… احتمالاً اون باز گذاشته.

-ای بابا دوباره دختر اورده؟!719

-میدونی دیگه سلیقهاش با ما فرق داره!

– … تو سلیقهاش آخر بخاطر این سلیقه آشغالش هممونو به باد میده!

-حرص نخور قراره زود بره. اما خوب پول میده نباید از دستش بدیم.

صدایشان که نزدیکتر شد، پشت ستون رفت. دو مرد تنومند که انگاری صاحبخانه

بودند، سمت ورودی میرفتند و فکری به سرش خطور کرد. گفته بودند پیری اما چقدر

امکان داشت که حرفشان در مورد بهرام باشد؟!

_♡_

نتوانست بیخیال شَک کوچکش شود و آرام سمت پشت خانه رفت. یک انبار کوچک با

درهای طوسی رنگ در انتهای باغ قرار داشت و دیدنش حتی ناامیدترش کرد. یک در

هزارم هم حس نمیکرد بتواند بهرام را در اینجا پیدا کند اما بااینحال سعی کرد نگاهی

به داخل بیندازد.

در قفل بود و همان لحظه صدای بهشدت پیری در گوشش پیچید.720

-جوونم چقدر جیگری آخه من میمیرم برای این تن و بدن سفید مفیدت.

بینیاش چین خورد و آب در دهانش جمع شد. حالش داشت به هم میخورد اما قطعاً

این صدا متعلق به بهرام نبود! دستش مشت شد و عصبی و پر از ناامیدی خواست

برگردد که صدای گریهای ضعیف و گربه مانندی را شنیدی و لحن پرالتماس و

ترسیدهای که میگفت:

-عمو تورو خدا نکن!

خشک شد و نگاهش قفل در شد. این صدا… این صدای زیادی آشنا!

آنقدر شوکه و وارفته بود که حس میکرد کل وجودش سست شده اما وقتی اینبار

صدای بچگانه جیغ کشید:

-عمو ن..ه!721

نفهمید چطور با لگد به در کوبید و چطور وارد شد اما وقتی دریای نیمهبرهنه گریان را

با لبهای کمی ورم کرده، یم ان آغوش آن پیرمرد حرمزاده با پوست چروک و حال به

هم زنش دید، سوختن قلبش را با همهی وجود حس کرد! خدایا چرا…. خدایا آخر چرا!

پیرمرد فریاد کشید:

-تو کی هستی مرتیکه؟ برو بیرون مزاحممون نشو!

و همین جرقه کافی بود تا اجازه دهد هیولای خشمی که همیشه در درونش پنهان

میکرد، بیکنترل بالا بیاید.

-… بیناموس ولش کن دست کثیفتو بکش تا نکردمش تو … .

دیگر هیچ اختیاری روی خودش نداشت و وقتی به سمت پیرمرد هجوم برد، او سعی

کرد با سرعت فرار کند اما فرار را باید در خواب م دی ید!

هولش داد و محکم از پشت روی ز یم ن کوبیدتش.

-ولـم کـن… ولـم کـن مرتـیکه دیوونـه چـیکار میکنـی ولـم کـن!722

بیرحم محکم بین پ یا مرد کوبید و وقتی ناله پر از درد پیرمرد بلند شد، صدای

فریادهایش و در یم ان فریادیهای خودش و گریههای دیوانه کننده دریا در فضا پیچید!

-میکشمت حرومزاده… حیون صفت آشغال!

بیدریغ به سروصورتش مشت میکوبید و در کسری از ثانیه دستش خونی شد اما آرام

نشد!میخواست تا پای کشتنش برود و میرفت اگر دریا آنقدر مظلومانه صداش نمیزد!

-ع..ع..ع..عمو شه..راد!

دستش خشک شد و از صورت ترکیده پیرمرد که دیگر نای ناله کردن هم نداشت،

چشم گرفت و سرش را به سمت دریا چرخاند. نیمهبرهنه شکسته و از بین رفته روی

ز یم ن در خود جمع شد و در نگاهش چنان دردی بود که همهی جانش را سوزاند!

نتوانست تحمل کند. سریع سمتش رفت و درحالیکه نمیدانست در این لحظه در

آغوش گرفتنش چقدر کار درستیست و یا اصلاً دخترک این اجازه را به او خواهد داد،

دستانش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد:

-عزیزدلم!723

اشکهای دریا پشت سر هم از حدقه چشمانش سر خردند و یکدفعه خودش را در

آغوشش انداخت. صدای گریهی تلخ و مظلومانهاش آنقدر پر از ناراحتی و شکستی بود

که بیش از قبل لهش کرد!

محکم و با همهی وجود دخترک را در آغوشش فشرد و موهایش را بوسه باران کرد.

آنقدر حالش خراب بود که حس میکرد یکی از دخترهای خودش درگیر این طوفان

شده!

 

-ع..عمو… ع..مو!

دریا با گریه و سکسکه صدایش میکرد.

با ترس، با شکستگی و غم و گویی آنقدر ناراحت بود که نمیدانست میزان حال خرابش

را باید در چه کلماتی توصیف کند! کتش را درآورد و تن نیمهبرهنه دختر را پوشاند.

و با بغضی که گلوی مردانه اش را گرفته بود و درحالیکه نمیتوانست جهنم زیادی

تلخی که گذرانده بود را هضم کند، بیاختیار زمزمه کرد:

-تموم شد عزیزدلم… تموم شد بابایی.724

شهراد:

نگاهی به دنیز که چهارزانو و با صورت خیس از اشک روی ز یم ن نشسته و چشمانش

لحظهای از کاشیها جدا نمیشد انداخت و کلافه دستی بهصورتش کشید.

دقیقاً از لحظهای که به خانه رفت و آوردتش تا همین حالا پر از یک گیجی آشکار و غم

بزرگ بود!

هیچ شبیه دنیز همیشگی نبود…

آنقدر ویران شده بود که حتی بخاطر بیهوش شدنش هم اعتراضی نکرد و در تمام مدت

اظهارات دادن و شکایت کردن تا همین حالا که منتظر چکاپ دریا بودند، در سکوت و

اشک ریزان نشسته و لام تا کام حرف نم زی د.

میخواست برود و برایش یک خوراکی شیرین بیاورد شاید رنگ و رویش کمی بهتر

میشد. اما حضور مادربزرگ چشم آهویی که آنطرف روی صندلیها نشسته و مانند

درندهای بود که در کمین است تا دخترک را تنها پیدا کند و کامل ببلعدش، این اجازه

را نمیداد!

جلو رفت و آرام به سمتش خم شد.

-دنیز جان پاشو بریم یه آب بهدست و صورتت بزنیم… پاشو.725

…-

-پاشو دیگه عزیزم… دریا الآن میاد بیرون اینجوری ببینتت ناراحت میشهها!

قطره اشکی از چشم دنیز چکید و وقتی با همان نگاهی که قفل زمین شده بود، لب زد:

-امکان نداره خواهرم از اینی که هست ناراحتتر بشه!

جگرش آتش گرفت. میخواست چیزی بگوید که زنی با روپوش سفید از اتاق بیرون

آمد و گفت:

-والدین دریا عامری؟

دنیز به خود لرزید و مادربزرگش سمت زن دوید.

-بله خانوم دکتر منم.726

-خوشبختانه رابطه کامل شکل نگرفته و بکارت آسیبی ندیده. بهتون برگهی سلامت

میدیم اما از نظر روانی بهشدت بهم ریخته و حتماً باید تحت نظر قرار بگیره!

چشمان مادربزرگ درخشید و سریع دستانش را به نشانهی دعا سمت بالا گرفت.

-خدایا شکرت… خدایا بزرگیتو شکر خودت بهمون رحم کردی. خانوم مطمئنی دیگه؟

یعنی این دختر بچهاس فردا پسفردا نگن دست خورده شده؟!

صورتش چین خورد و حتی زن روپوش سفید هم اخ هم ایش درهم رفت.

-خانوم محترم این چه حرفیه؟ نوهتون یه قربانیه تقصیر کار نیست و حتی اگه بکارتشم

آسیب دیده بود این چیزی از معصو یم تش کم نم کی رد. امثال شماها هستید که همیشه

باعث میشید قربانیهای تجاوز خودشون رو مقصر حس کنن و خطاکارها عین

خیالشونم نباشه!

-نه خانوم من خوب میدونم مقصر این اوضاع کیه! اما بهتره شما تو مسائلی که بهتون

ربطی نداره دخالت نکنید و جاش بگید کِی میتونم نوهمو ببرم؟!

جداً این زن چطور میتوانست اِنقدر احمق و کوتهبین باشد؟!727

دنیز به سمتش چرخید. همانطور که روی زمین نشسته بود، دستانش را-ش..شهراد؟

با صدای آرام

به سمت بالا گرفته و منتظر و با چشمان اشکی نگاهش میکرد.

دقیقاً همانطور که دخترانش همیشه طلب در آغوش گرفته شدن، میکردند! بزاق

گلویش را سخت قورت داد و جلو رفت.

-جانم؟ میخوای بلندشی؟ بیا.

دستان یخزده دنیز را محکم گرفت و بلندش کرد و سپس چسبیده به خودش نگه

داشت.

-میخوام… میخوام دریا رو ببینم مامان بزرگم حق داره. مقصر منم می..میخوام ازش

معذرت بخوام!

-عزیزم الآن وقتش…

-چی728

زنی که مثلاً حکم مادر را داشت اما آنقدر احمق و دلسنگ و کور بود که خودش تیشه

به ریشهی نوههایش میزد، جلو آمد و با قسی القلبی تمام گفت:

-دیگه باید تو خواب ببینی که بتونی اون بچه رو ببینی! چقدر بهت گفتم ب شی عورِ

احمق هان؟ چندبار بهت گفتم تو هنوز عرضه نگهداشتن خودتو نداری نمیتونی از پس

یه بچه کوچیک بربیای؟ چندبار گفتم و تو گوش ندادی؟!

تن دنیز میلرزید و هق هقکنان گفت:

-مامان بزرگ ب..بخدا نمیخواستم اینجوری بش..ه. دارم دیوونه میشم کاش این بلا

سر من میاومد. به قرآن ح..حاضر بودم بمیرم اما دریام این روزهارو نبینه!

-به جهنم که داری دیوونه میشی! فکر میکنی دیگه برام اهمیت داره که چه مرگته؟

بعدم سر تو برای چی بیاد؟ تو که چوب خطهای هرزگیت پر شده ماشالله! دستمالی

همه هس…

-ببـند دهـنتو!729

با چنان خشمی گفت که دنیز گریه از خاطرش رفت و زن قدمی رو به عقب برداشت.

-دهنتو ببند و برو خداتو شکر کن که یه زنی! وگرنه بهت نشون میدادم زبون سَمیت

چطوری میتونه سرتو به باد بده… حدتو بدون!

زن چشمانش را باریک کرد و با وجود ترسش حرصی گفت:

-تو کی هستی؟ چیکارهی خانواده مایی که اومدی اینجا و حدوحدود نشون میدی؟

اصلاً به تو چه ربطی داره؟!

دستش مشت شد و دلش میخواست هر چه حرص دارد را بر سر این زبان نفهم خالی

کند. اما وقتی دنیز به هقهق افتاد و با حال بسیار خرابی نالید:

-بسه… بسه توروخدا دعوا نکنید… توروخدا!

سریع چرخید و او را به سمت صندلیها برد.730

-بیا عزیزم… بیا بشین اینجا دعوا نمیکنیم. بیا بشین آروم باش.

 

-دعوا نکنید توروخدا… دریا یه وقت میشنوه!

کنارش روی صندلی نشست و محکم در آغوشش گرفت. و ناخودآگاه با احساساتی که

دیگر هیچ جوره نمیتوانست کنترلشان کند، محکم و پشت سر هم موهای آشفته چشم

آهوییاش را بوسید.

-دعوا نمیکنیم عزیزم… دعوا نمیکنیم آروم بگیر.

چند دقیقه بیتوجه به چشم غر هه ای آن پیرزن نفهم و قدم رو رفتنهایش دنیز را در

آغوشش نگه داشت. با آنکه بهشدت برای دریا نگران و ناراحت بود اما میخواست

هرجور شده دنیز را آرام کند.

دیدن این چنین ویران شدن دختر قویاش برایش مانند خوردن جام زهر بود و آخ که

اگر دستش به آن حرامزاده میرسید! حیوان صفت آشغال اوج خوش شانسیاش بود اگر

زودتر از آنکه پیدایش کنند، بهدست پلیس یم فتاد!

-شهراد؟ دنیزجان خوبید؟!731

با آمدن شیلا همراه وکیل خانوادگیشان سریع ایستاد و نگاهی به مرد انداخت.

-چرا اِنقدر دیر کردی؟!

-شرمنده آقای ماجد تشکیل پروندهشون زمانبر بود و تا حالا تونستیم…

با دست اشاره زد که جلوی دنیز چیزی نگوید و آرام رو به شیلا گفت:

-حواست بهش باشه من زود برمیگردم.

-باشه برو نگران نباش.

وقتی شیلا دنیز را در آغوش گرفت و همراه یوسفی از پزشکی قانونی بیرون رفت،

بالاخره توانست کمی از حرص و عصبانیت شدیدش را نشان دهد!732

-تا کجا پیش رفتین؟ اصلاً بهم نگو که دست خالی اومدی!

-شکایت نامهرو تنظیم کردیم. با چند نفر قراره حرف بزنم قول دادن شهادت بدن اما

فعلاً همه کسایی که تو خونه بودن بازداشتگاهن.

-اون حرومزاده بهرام چی؟ پیداش شد؟!

-تو یکی از خونه هاش که آدرسشو خود بچههای اونجا دادن گرفتنش. خونه تیمیه و از

اونجا که صاحب خونه هست، باید پاسخگو باشه!

-گوش کن ببین چی یم گم این یارو مثل باتلاق گه میمونه. هر چی بیشتر زیروروش

کنی، بیشتر میفهمی چقدر کثافت کاریاش زیادن. برای همین اصلاً به یه جرم دو جرم

قانع نباشید. هم اون هم اون پیرسگ باید خیلی بیشتر از اینها تاوان پس بدن! چندتا

از دخترهایی که براش کار میکنن رو هم ش ری کنید که ازش شکایت کنن، م خی وام

شاکی های شخصیش زیاد باشن که پسفردا نتونه با پول و وثیقه آزاد شه… چون اون

موقع جنازهاش میمونه رو دستم!

-خیالتون راحت باشه همهی تلاشمو میکنم و…733

-چه غلطـی کـردی؟ چه غلطـی کـردی سگ پدر؟ چیـکار کردی که بایـد بیـام از

اینجور جـاها جمعت کنم؟ کـدوم گروستـونی رفته بـودی؟!

با صدای داد و فریاد سریع چرخید و با قدم های بلند سمت مرکز رفت.

تا کمی قبل حس میکرد امکان ندارد از اینی که هست عصبانیتر و آشفتهتر شود اما

وقتی عطا را دید که به سمت دریا یورش برده و داد فریاد راه انداخته، معنای واقعی

خون جلوی چشم گرفتن را با همهی وجودش حس کرد!

-آقا چه خبرته؟ بفرما بیرون اینجا جای دعوا کردن نیست!

-چیچی رو جای دعوا کردن نیست؟ این بچه بیعقل مارو بیچاره کرده… آبرو حیثیمونو

برده!

-توروخدا ولش کن بابا… لطفاً!

دنیز جلو رفته بود تا پدرش را کنترل کند اما وقتی که عطا عامری بهشدت چشم

آهویی را هول داد و دخترکش روی زمین افتاد، دیگر نتوانست تحمل کند.734

-تو خفه شو احمق هر چی م کی شم بخاطر اَدا اصولایه توئه!

جلو رفت و قبل آنکه عطا بتواند دریا را طرف خود بکشاند، محکم آرنجش را گرفت و با

خشم زیرلب گفت:

-با من بیا کارت دارم.

عطا با دیدنش رنگ از رخش پرید.

-آ..آقا شما اینجا چی..چیکار میکنید؟!

-راه بیفت گفتم کار دارم باهات!

عطا با همان چشمان خونالود سر تکان داد اما گویی مادرش قرار نبود هیچ جوره آرام

بگیرد که جیغ جیغکنان گفت:

-کجا میبری پسرمو مرتیکه؟ ولش کن. چرا دست از سرمون برنمیداری؟!735

نفس تندی کشید و نه مثل اینکه این زن بدجوری درس لازم بود! قدمی جلو گذاشت

اما شیلا سریع مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:

-شهراد لطفاً خودتو کنترل کن. الآن جاش نیست همه بهاندازه کافی ناراحت هستن!

-شیلا!

-برو بیرون و با بابائه حرف بزن. به هر حال هر چقدرم تو حال خودش نباشه بابای این

دختراس. طرف حساب تو اونه ول کن اینو!

و چقدر بد که گاهی طرف حسابها تا دنیادنیا لایق چیزهایی که داشتند، نبودند!

_♡_

عطا عامری با دست و پای جمع شده، سرووضع آشفته و تنی که شدیداً بوی گند سیگار

و مواد میداد، کنارش روی صندلی ماشین نشسته و با آن لحن شل و ول همیشگیاش

داشت دنیز را مقصر اتفاقات پیش آمده میکرد.736

-نه آخه آقا من به این دختر گفتم تنها زندگی کردن کار هر کسی نیست! گوش نداد!

سنشم کم بود همین بود. یاغی بود. هی از خونه فرار میکرد حالا نشسته اونجا برای

من گریه میکنه… خواهرشو بدبخت کرد!

پوزخند زد و حرصی سر تکان داد.

-یعنی میگی دنیز مقصره؟ همه مسئولیت ها گردن اونه هان؟!

عطا بل گرفته از اینکه حرفهایش قانع کننده به نظر آمده، تند سر تکان داد.

-معلومه آقا خود احمقش مقصره. اگر نمیخواست خواهرشو ببره پیش خودش، اگر

پاشو تو یه کفش نمیکرد، ما هم الآن الاخون والاخون پزشکی قانونی و شکایت پکایت

نبودیم!

 

 

 

« از این ب بعد هر روز پارت داریم اونم طولانی امتیاز فراموش نشه😌»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 288

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sama
Sama
3 ماه قبل

واییییییی ذوقققققق هروز پارت طولانیییییییییی مرسی مرسی 🥹🤍

نام نامدار
نام نامدار
3 ماه قبل

آخ جون هر روز پارت داریم 💃🏻 💃🏻 💃🏻

راحیل
راحیل
3 ماه قبل

عالی بود گلم دستمریزاد عالی تر هم میشه اگه طولانی تر و هر روزه پارت گذاری کنی

سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
3 ماه قبل

خدایا شکرت نجات پیدا کرد

Prnya
Prnya
3 ماه قبل

هنوز خیلی مونده تا تموم بشه

Bahareh
Bahareh
3 ماه قبل

چقدر عالی ممنونم فاطمه جان.

#۹﷼
#۹﷼
3 ماه قبل

ممنونم

رز مشکی
رز مشکی
3 ماه قبل

خدایا شکرت بوس بوس

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

ممنون فاطی جونم خیلی وقت بود رمانی که پارتش روزانه باشه نداشتیم

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

خب خداروشکر🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

وای دستت طلا فاطمه گلی عالیه ممنون

علوی
علوی
3 ماه قبل

آخی!! به لحظات ملکوتی تموم شدن این رمان نزدیک می‌شویم 😎😎
ان‌شاءالله بشه روزی سه پارت طولانی

نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

ماچ رو لپت اره بخدا خسته شدیم از بس تمام رمانا طولانی چس میثقال شدن دستت طلا 😘🌹

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x