رمان آبشار طلایی پارت 25

4.4
(143)

 

 

 

 

با یک قدم بلند فاصله‌اش را با دنیز به کمترین حالت رساند و خیره در چشمانش پرسید:

 

-اوکی من بی‌تعادل، خودت دقیقاً چی هستی؟ یه لحظه هر چی دوست داری میگی و با نفرت نگاهم می‌کنی اما دو دقیقه بعد دوباره فعل هاتو جمع می‌بندی و خودتو کنترل می‌کنی تا محترمانه باهام حرف بزنی و از اونجایی که به نظر نمی‌رسه آدمه بی‌تعادلی باشی، پس حتماً دردت یه چیز دیگه‌س! ببینم نکنه… نکنه تو از من خوشت اومده؟ هومم؟!

 

 

چشمان دنیز ناگهان چنان درشت شد که با وجود بی‌حوصله بودنش به سختی جلوی خود را گرفت تا لبخند نزند.

 

 

-چه… چه ربطی داره؟ چرا من باید از شما خوشم بیاد؟!

 

 

کف دستش را مقابله صورت او گرفت.

 

 

-به همون دلیلی که اکثر خانوم ها بخاطرش دوستم دارن و هزارتا دلیله دیگه اما باشه لازم نیست هول کنی. من خودم جوابمو گرفتم. میرم سرمیز تو هم دست و صورتتو بشور و زود بیا… وقتمون کمه.

 

 

چرخید و با دست های در جیب و بی‌اهمیت به دنیزی که پشت سرش حرص می‌زد و می‌گفت:

 

-یه لحظه نفهمیدم. جوابه چی رو گرفتین؟

 

-…

 

-آقای ماجد با شمام!

 

 

به طرف سالن رستوران رفت و حتی خودش هم حواسش به لبخندی که روی لب هایش جا خوش کرده و به حسی که داشت ریشه پیدا می‌کرد، نبود!

 

 

_♡_

پسرم خیلی هم آقاست فقط یه کم اعتماد به نفسش زیاده🤪

 

 

 

 

 

#پارت۱٠۸

#آبشارطلایی

 

 

 

آب سرد را برای بار سوم روی صورتم ریختم و چشمان سرخم را به آینه‌ی روشویی دوختم.

 

 

حس می‌کردم تبم بیشتر شده و گویی دو گلوله‌ی آتش در زیر پوستم وجود داشت که هر کار می‌کردم سرخی گونه‌هایم از بین نمی‌رفت.

 

 

حق داشت که شک کند… آنقدر احمقانه رفتار کرده بودم که هر کس دیگر هم جای او بود، شک می‌کرد!

 

 

حرصی آب را بستم و موهایم را باز و دوباره جمع کردم.

 

 

دلم می‌خواست از رستوران بیرون روم و همین حالا شهراد ماجد و همه‌ی اتفاقات مربوط را به دست فراموشی بسپارم.

 

 

بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم اما می‌ترسیدم با فرار کردن این بار توهم بزند که حتماً عاشقش شده‌ام!

 

 

با عصبانیتی که نمی‌توانستم منشاً اصلی‌اش را پیدا کنم و از سرویس بیرون زدم و در همان حال سعی داشتم خودم را آرام کنم.

 

 

-آروم باش دنیز برای اینکه دیگه بیشتر از این بهونه دستش ندی، آروم باش. احتمالاً اَلکی گفت که می‌خواد به دریا کمک کنه. یه چند دقیقه دیگه بشین جلوش چرت و پرتاش که تموم شد از اینجا میری و پشت سرتم نگاه نمی‌کنی… فقط سعی کن خودتو کنترل کنی به زودی همه چی تموم میشه!

 

 

قدم هایم را تندتر برداشتم و از ترس گربه های احتمالی سریع وارد رستوران شدم و مقابله شهراد ماجد نشستم.

 

 

و احتمالاً این آخرین دیدار ما دونفر بود…!

 

 

_♡_

 

 

 

شهراد و دنیز هر دو با وعده‌ی آخرین دیدار مقابل هم قرار گرفتند و هردویشان به خود قول فراموشی همیشگی دادند. بی‌خبر از آنکه زندگی تمامه پلن‌هایش را خیلی قبل‌تر از این ها چیده و بی‌خبر از آنکه حسی که سعی داشتند از به وجود آمدنش جلوگیری کنند، درست در شب مهمانی اولین و پررنگ‌ترین جرقه‌اش زده شده است!

 

 

برای دنیز با حس امنیت زیادی که در آغوش شهراد پیدا کرده بود و برای شهراد با دیدن معصومیت وحشی‌ای که تا به حال حتی طعمش را هم نچشیده بود…!

 

 

_♡____

 

 

 

 

#پارت۱٠۹

#آبشارطلایی

 

 

 

-چقدر پدرتو می‌شناسی؟

 

 

سواله یکدفعه‌ای‌اش به کل مسیر ذهنم را متحول کرد.

 

 

-بله؟

 

-پرسیدم چقدر باباتو می‌شناسی؟ به نظرت چی باعث میشه که خودش با زبون خوش اجازه بده خواهرت بیاد و پیشت بمونه؟ چی رامش می‌کنه… پول؟

 

 

نمی‌دانم انتظار چه داشتم اما آنقدر از لحظه‌ای که یکدیگر را دیدیم تنش بینمان وجود داشت که با این سوال ناخواسته ابرویم بالا پرید.

 

 

شهراد ماجد خیلی هم شبیه گفته‌های آن زن نبود! چراکه با وجود تمامه خونسردی‌های اعصاب خرد کنش، تمسخر و تحقیرهای دیوانه کننده‌اش اگر می‌خواست، فقط و فقط اگر می‌خواست می‌توانست انسان خوبی باشد!

 

 

-پس واقعاً می‌خواید کمکم کنید؟!

 

 

بی‌انعطاف گفت:

 

-به تو نه به خواهرت… خب نگفتی با پول حل شدنیه یا نه؟!

 

 

نگاهم را به غذای خوش‌ آب و رنگ مقابلم دوختم و خجالت زده لب زدم:

 

-یه جورایی هم آره هم نه!

 

-یعنی چی هم آره نه؟

 

-یعنی من تا حالا خیلی این کارو کردم. سال هاست دارم کار می‌کنم و همیشه بیشتر حقومو بهش دادم تا بذاره دریا بیاد پیشم. چندبارم وام گرفتم اونارو هم دادم. اولش قبول می‌کنه. میگه باشه اما بعد که پوله رو تموم کرد، میاد و دریارو می‌بره. البته اینایی که میگم ماله گذشته‌س. چون الآن حدوداً یه ساله که دیدنه دریا رو برام ممنوع کرده… تو این یه سال همش یواشکی خواهرم رو دیدم.

 

-پس با این وجود فقط یه راه می‌مونه!

 

 

نگاه اشکی‌ام را دزدیدم و خیره به نقطه‌ای کور گفتم:

 

-آره یه راه می‌مونه. اونم اینه که اِنقدر پول داشته باشم تا بتونم با دریا از این کشور برم.

 

 

 

 

 

#پارت۱۱٠

#آبشارطلایی

 

 

 

ابرویش بالا پرید.

 

-پس به این فکر کردی؟ جالب شد… کاریم برای این خواسته‌ت انجام دادی یا نه؟!

 

 

نگاهم به نگاهش دوخته شد و یک لحظه چنان حس بدی گرفتم که دلم می‌خواست خودم را کتک بزنم.

 

 

کاری کرده بودم…؟!

البته که کرده بودم! قبول کردم نزدیک او شوم تا با ثابت کردن اینکه چقدر پدر بدی است او را از کودکانش جدا کنم و در عوض خودم بتوانم به خواهرم برسم و نجاتش دهم!

 

 

روزی که این موضوع را قبول کردم. کاملاً راضی بودم و خوشحال! فکر می‌کردم با این کار دو کودک شبیه به خودم و دریا را هم از باتلاق نجات می‌دهم اما حال که شک در رگ و پی تنم پیچیده بود و نمی‌توانستم از بد بودن این مرد مطمئن باشم، تنها یک حس داشتم… حسه حال‌ به‌هم‌زن خیانتکار بودن!

 

 

من برای ضربه زدن نزدیکش شده بودم و او برای کمک کردن رو به روی من نشسته بود… فرق زیادی بین ما بود!

 

 

دهانم تلخه تلخ شد و به سختی نالیدم:

 

– یعنی چون دریا هنوز به سن قانونی نرسیده نمی‌تونم ببرمش و…

 

-حتی اگه می‌تونستی به صورت قانونی ببریش هم بیخود می‌کردی ببریش!

 

 

چشمانم گرد شد.

 

-بله؟

 

 

اخمالود سر تکان داد.

 

 

-بله و بلا چه فکر می‌کنی با خودت دخترجون؟ هنوز خودت بچه‌ای یه بچه دیگه رو هم می‌خوای همراه خودت کنی تو مملکت غریب که چی بشه؟ اگه هزار تا بدتر از بابات مقابلت قرار بگیرن اونوقت تکلیف چیه؟ جز نوک دماغت جای دیگه‌ای رو هم می‌تونی ببینی؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
567567

دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن…
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (16)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

هنوز نفهمیدم زن سابق شهراد دنیز رو فرستاده مطبش یا یه کس دیگه
فاطمه جان آووکادو هم خیلی وقته نیومده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x