رمان آبشار طلایی پارت 35 - رمان دونی

 

 

 

 

-بله آقای دکتر.

 

 

خیلی زود بخاطر جدیت شدید شهراد همه حرف های روزمره را کنار گذاشتند و در کار غرق شدند.

 

 

عمل های عقب افتاده، بیمارهای بدون بیمه و کسانی که سن و شرایطشان مناسب اتاق عمل و بیهوشی نبود، دختربچه های نوجوانی که برای عمل شدن زیر سن قانونی هویت جعلی ارائه داده بودند و گزارش ها و گزارش ها که بررسی هر کدام بسیار زمان‌بر بود.

 

 

علاوه بر این ها شهراد می‌خواست به عنوان کلینیک برتر مزایای دیگری را هم اضافه کند و هر برنامه‌ای که عنوان می‌کرد به اندازه‌ی یک پرونده‌ی قطور وقت گیر بود.

 

 

کارها آنقدر زیاد بودند که مغزم داشت سوت می‌کشید و صدای اعتراض دیگران هم بلند شده بود.

 

 

-خیلی خب آنتراک می‌دیم یه چیزی بخوریم دوباره شروع کنیم.

 

 

و همین حرف کافی بود تا همه به سمت خوراکی های روی میز هجوم ببرند و من داشتم زیر نگاه خیره‌ی عماد لِه می‌شدم.

 

 

چشم دزدیدم و برای آرام شدن نگاهم را به کسی که این روزها دنیام را مورد تغییر و تحول قرار داده بود، دوختم.

 

 

همانطور که در حاله صحبت با یکی از پزشک ها بود میوه پوست می‌کَند.

 

 

برای بیشتر فرار کردن از نگاه نفرت انگیز عماد به حرکات ماهر دست شهراد روی چاقو خیره بودم و زمانی که پیش دستی پر از میوه را مقابلم گذاشت، از عالم هپروط بیرون کشیده شدم!

 

 

شوکه نگاهش کردم و او با نگاهی که با کمی دقت میشد شیفتگی را در آن دید، لب زد:

 

 

-بخور ضعف کردی.

 

 

 

 

 

 

 

#پارت۱۶۷

#آبشارطلایی

 

 

 

گونه هایم سرخ شد و همچین حرکتی از شهراد ماجد آنقدر عجیب و دور از انتظار بود که می‌توانستم صدای اوو گفتن های ظریفی را از دور و اطراف بشنوم!

 

 

نگاه دزدیدم و سریع گفتم:

 

-من… من برم برای همه قهوه درست کنم اینطور که بوش میاد باید تا دیروقت بیدار باشیم.

 

 

بی‌آنکه منتظر جوابش باشم ایستادم و تند به آشپزخانه رفتم.

 

 

خدایا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟!

 

 

یعنی او هم…

یعنی شهراد ماجدی که هزارن هزار خواستار داشت…

یعنی مردی که سال های طولانی زنی را کنار خودش قرار نداده بود…

یعنی کسی که هنوز نفهمیده بودم چرا به او ارباب می‌گویند هم نسبت به من بی‌میل نبود؟!

 

 

-پس شب خوابه خونه‌ی شهراد شدی هووم؟

 

-…

 

– یه کم برات بزرگ نیست؟!

 

 

با شنیدن صدای پر از تمسخر و لحن چندش آور عماد از پشت سرم یخ زدم و به کَندی طرفش چرخیدم.

 

 

-چی؟!

 

 

-دارم ازت می‌پرسم رفتی زیرشهراد راضی‌ای یا نه؟

 

 

چشمانم گرد و دهانم نیمه باز ماند.

 

 

جمله وقیحانه‌اش آنقدر شیطانی بود که حتی نمی‌توانستم درست حسابی تحلیلش کنم.

 

 

-تو… تو با چه جراتی اینجوری با من حرف می‌زنی؟

 

 

تنم از حرص و عصبانیت می‌لرزید.

 

 

چشمانم داشت از کاسه در می‌آمد و چیزی تا یک انفجار کامل فاصله نداشتم اما بدتر از همه آن بود که بخاطر دیگران باید صدایم را خفه نگه می‌داشتم!

 

 

و عماد حیوان هم خیلی خوب داشت از فرصتی که گیرش آمده، استفاده می‌کرد.

 

 

 

 

 

#پارت۱۶۸

#آبشارطلایی

 

 

 

قدمی جلو گذاشت و با نگاهی تحقیر آمیز گفت:

 

 

-بابای قمارباز و دزد، دختره هرزه تحویله جامعه میده دیگه انتظار بیشتری هم نمیشه داشت. دیروز من، امروز شهراد حالا بگو ببینم راضی هستی یا نه؟ تو تخت که خیلی اذیتت نمی‌کنه؟

 

 

چشمک نفرت انگیزی زد و آرام‌تر از قبل گفت:

 

-به هر حال از زیر دست خودم دراومدی اگه حس کردی بزرگه و زیادی داره بازت می‌کنه، کافیه فقط بهم بگی!

 

 

خشک شده بودم… به معنای واقعی کلمه خشک شده بودم!

 

 

جز چند معاشقه کوچک در زمانه نامزدی‌مان هیچوقت خیلی نزدیک نشده بودیم برای همین نمی‌توانستم بفهمم هدفش از این کارها چیست!

 

 

چرا می‌خواست جوری عنوان کند که انگار قبلاً با هم رابطه داشتیم؟!

 

 

پره های بینی‌ام از عصبانیت باز و بسته میشد و با بیچارگی تمام خودم را آرام نگه داشته بودم.

 

 

از میانه دندان های به هم کلید شده‌ام زمزمه کردم:

 

-برو بیرون عماد قبله اینکه بیشتر از این صبرمو لبریز کنی و قبله اینکه داد بزنم و آبروتو جلوی همه ببرم، برو بیرون وگرنه مصوب اتفاق هایی که میفته من نیستم!

 

 

لب هایش رو به بالا کشیده شد و یکدفعه به قهقهه افتاد.

 

 

یک دل سیر بلند بلند خندید و لرزیدن تنم که در پنهان کردنش خیلی هم موفق نبودم را به تماشا نشست.

 

 

-وای خیلی جالبه قبول دارم. نه ببین واقعاً اینو قبول دارم، تو هر چقدرم دختر حال به هم زنی هستی اما همیشه تونستی منو بخندونی. بخاطر این همه شیرین زبون بودن بهت تبریک میگم.

 

 

 

صورتم چین خورد و او خنده‌اش بند آمد و با یکدفعه جدی شدنش، بیش از قبل به سلامت عقلی‌اش شک کردم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
8 ماه قبل

الان با این خنده‌های بی‌ربط عماد، شهراد میاد تو اشپزخانه و می‌پرسه چه خبره؟
حیف این دختره سر و زبون درست و درمون نداره. اگر داشت جواب درست این بود: «دکتر ایشون اومده می‌گه چند بدم همون جوری که داری به شهراد حال می‌دی، به ما هم سرویس بدی؟ بهش می‌گم خجالت بکش، نامزدت همین بغل نشسته، می‌گه شما زن‌ها رو راحت می‌شه خر کرد که رو کارهای ما مردها کور و کر بشید! بعد هم عین اسب شیهه می‌کشه!»
ولی این دختره سر و زبون درست و درمون نداره!!

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط علوی
me/
me/
پاسخ به  علوی
8 ماه قبل

اگه شهراد از اول هم همه روشنیده باشه چون میخواد با دنیز بازی کنه بازم به رو خودش نمی اره که دیده

Narges lalegani
Narges lalegani
8 ماه قبل

چرا اس کور رو نمیزارید؟

نام نامدار
نام نامدار
8 ماه قبل

به نظرم شهراد میخواد دنیز روعاشق خودش کنه تا بیشتر بهش آسیب بزنه

سارا
سارا
پاسخ به  نام نامدار
8 ماه قبل

بنظرم فکرت درسته چون فهمید دنیز با نقشه وارد زندگیش شده بود تو سط هنگامه بهش خبررسید

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

دختر بیچاره هر کاری کنه عماد ول کنش نیست ممنون فاطمه جان لطفا پارتا رو طولانیتر کن

سارا
سارا
8 ماه قبل

خدا قوت ممنون برا پارت جدید مثل هردفعه عالی ،فقط لطفا”یکم طولانی تر کم بود

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

لطفا پارت ها رو به کم طولانی تر بذارید
مرسی

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x