2 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 24

5
(1)

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_24

 

 

خوشبختانه، بالاخره مهمونی خاله هم، با همه خوب و بدش تموم شد و همه کم کم، عزم رفتن کردن!

 

من و مامان همراه خاله و دختراش کمی اوضاع بهم ریخته باغ رو مرتب کردیم.

 

تو تمام این مدت، خاله اخم هاش رو تو هم کشیده بود و کلامی باهامون حرف نمی‌زد.

 

بجاش ندا از قیافه اومده بود بیرون و گاهی با منو نفس، همراه میشد و شوخی می‌کرد.

که البته تو تمام این مدت، چشم غره خاله رو هم به جون می‌خرید!

 

تو طول مهمونی تصمیم گرفته بودم که اتفاقات پیش اومده رو با حامد درمیون بذارم و طلب کمک کنم.

 

وقتی دیدم مامان مشغول خداحافظی با دایی هاست، وقت رو غنیمت شمرده و گوشه ای، کشوندمش.

 

با اینکه باهاش حسابی راحت بودم، اما بازم استرس داشته و مثل بچه ها، از عکس العملش، میترسیدم!

 

_ چیشد دختر، چرا حرف نمیزنی پس!؟

 

_ راستش حامد جان موضوع راجع به چند هفته پیشه، اما نمی‌دونستم چطوری بهتون بگم!

 

انگار متوجه تشویش و استرسم شد که دستش رو روی شونه هام گذاشت و با لبخند و آرامش گفت:

 

_ تابش جان تو دیگه اون دختر بچه قدیم نیستی که از عکس العمل من میترسی!

دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی.

مستقل زندگی میکنی و یه شغل عالی داری!

من چی میتونم به همچین دختر موفقی بگم بجز چنتا نصیحت پدرانه؟!

نکنه فکر کردی الان به محض اینکه بگی، کمربند در میارم و سیاه و کبودت میکنم!؟؟

 

به لحن شوخش لبخندی زدم.

حق با اون بود و با همین حرف هاش، حسابی آرومم کرده بود‌.

 

اینبار، به محض اینکه خواستم دهنم رو باز کنم و حرف بزنم، تلفنم توی دستم لرزید.

 

اول بهش بی توجه بودم اما با ادامه دار شدن صدای زنگ، برای اینکه زودتر ازش خلاص بشم و حرفم رو بزنم، نگاهی به صفحه انداختم.

 

با دیدن شماره محب به سرعت پشیمون شدم.

ممکن بود اگه الان جوابش رو ندم، باز تا چند وقت پیداش نشه و کارا حسابی عقب بیوفته!

 

_ ببخشید حامد جان اما باید این تلفن رو جواب بدم، یه تلفن کاری و ضروریه!

 

بوسه ای رو پیشونیم کاشت و با گفتن ” ایرادی نداره عزیزم، به کارت برس، من همیشه اینجام ” عقب گرد کرد و به مامان برای خداحافظی، پیوست‌.

 

ناخداگاه ضربان قلبم بالا رفته بود.

با نفس عمیقی، تلفن رو جواب داده و کنار گوشم گذاشتم.

 

پشت خط‌ سکوت بود.

انگار منتظر بود اول من حرف‌ بزنم.

 

_ بفرمایید!

 

_ فکر کردم دلخورید که اینقدر دیر جواب دادین خانوم احمدی.

 

صدای مردونه و بمش، این دفعه که با آرامش‌ پشت گوشی صحبت میکرد، حسابی‌ دلپذیر و لذت بخش بود!

 

خش مردونه ای که توی صداش بود، ته دلم رو ناخداگاه قلقلک داد.

 

من چه مرگم شده بود؟!؟؟!

فهمیدم که مکث طولانی ای برای جواب دادن کردم، به همین دلیل بلافاصله گفتم:

_ نه جناب محب چه دلخوری؟!

روابط ما کاملا کاریه، احساسی نیست که این قبیل عواطف بینمون در جریان باشه!

 

این حرف هارو ناخداگاه بیشتر به خودم زدم تا اون، اما با جوابی که داد دست و پام رو بست.

 

_ درسته که روابط ما کاریه، اما احساسات جداناپذیر ترین چیز انسان هاست!

 

ناچار با گفتن ” البته ” ای حرفش رو تایید کردم.

 

_ به هرحال من بابت تندخویی اون روزم از شما عذرخواهی میکنم.

به همین دلیل اگه مایل باشید امشب شما رو شام دعوت میکنم، تا هم به صحبتمون راجع به پرونده رسیدگی کنیم، و هم من عذرخواهیم رو خدمتتون عرض کنم.

 

_ این بلند منشی شما رو میرسونه جناب محب، اما واقعا نیازی به عذرخواهی نیست.

 

_ اما من اصرار دارم!

مشکلی نیست اگه هماهنگی هاش رو هم خودم انجام بدم و نتیجه رو برای شما پیامک کنم؟!

 

_ باشه پس، مشکلی نیست!

آدرس و ساعت رو برای من پیامک کنید لطفا.

 

بعد از خداحافظی از محب، به سمت چند نفر باقی مونده برگشته و سرسری خداحافظی کردم تا زودتر به خونه برم و برای قرار امشب، آماده بشم.

 

به کل حرفی که با حامد داشتم رو فراموش کرده و به سرعت از باغ خارج شدم.

حالا وقت برای گفتن این موضوع زیاد بود، دفعه بعد حتما می‌گفتم!

 

به خونه که رسیدم یادم اومد که پنی رو تحویل نگرفتم.

با نگاهی به ساعت انداختم، فهمیدم که خیلی وقت کافی ندارم!

 

همین الام هم ساعت ۶ بود و محب با پیامکی که توی راه برام فرستاد، قرار رو برای ساعت ۷.۳۰ فیکس کرده بود.

 

بیخیال اوردن پنی شده و بعد از یه دوش مختصر، شروع به پیدا کردن یه لباس مناسب کردم.

 

چون یه قرار ملاقات خارج از دفتر و تایم کاری بود، نمیخواستم تیپم خیلی اغرار آمیز به نظر برسه و باعث سو تعبیرش بشه!

 

بالاخره لباس ساده و شیکی انتخاب کرده و خونه رو به مقصد رستوران انتخابیش، ترک کردم.

 

جای خلوت و شیکی بود.

البته که از محب، کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت!

 

وارد رستوران شدم که مسئول پذیرش جلو اومد.

 

_ خیلی خوش اومدید خانوم.

امیدوارم اوقات خوشی رو اینجا سپری کنید.

میز رزرو داشتید!؟

 

_ سلام ممنونم؛ مهمون آقای محب هستم.

 

بلافاصله سری به نشونه احترام، خم کرد و با لبخندی مودب، به سمت جایی که محب مستقر شده بود، راهنماییم کرد.

 

من رو به میزش رسوند که محب به احترامم بلند شد و لبخند موقری زد.

 

پیشخدمت بعد از نگه داشتن صندلیم برای نشستن، منو رو رو به روی هردومون گذاشت و فاصله گرف.

 

محب احوال پرسی مختصری کرد و گفت:

_ اینجا یکی از رستوران های محبوب منه.

امیدوارم راحت مسیر رو پیدا کرده باشید!

 

نگاه سرسری به اطراف انداخته و تاییدش کردم.

تم آبی مخملی که برای پرده ها و صندلی ها، تعبیه شده بود، حس خاص و آرامش بخشی داشت.

 

از طرفی دیگه، فاصله زیاد میز ها باعث میشد که صدای کسی، مزاحم کس دیگه ای نباشه.

 

_ بله واقعا جای آروم و زیباییه!

آدرس سر راستی هم داشت.

 

_ خوشحالم که پسند کردید.

من مجدد، حضورا ازتون عذرخواهی میکنم بابت رفتارم.

اون روز دست یکی از بچه های کارخونه لای دستگاه پرس گیر کرده بود و شدیدا آسیب دیده بود.

حقیقتا همین الان هم خیلی از حرف های مکالممون رو یادم نیست، اما مطمئنم تو عصبانیت حرف هایی زدم و چیز هایی گفتم که در خور شان شما نبوده!

 

حالا که دلیل عصبانیتش رو فهمیده بودم، همون مقدار ناراحتی هم که تو دلم داشتم، دود شد رفت هوا.

 

این آدم اینقدر مودبانه عذرخواهی کرده بود که دیگه جایی برای دلخوری باقی نمیذاشت!

 

_ واقعا برای اتفاقی که افتاده متاسفم.

الان حال اون کارگر چطوره؟!

 

_ بهتره خداروشکر.

متاسفانه ۲تا از استخون های دستش شکسته.

دوباره ابراز تاسف کردم.

کمی به سکوت گذشت، که دوباره به حرف اومد.

_ خب خانوم احمدی پیشرفتی هم توی پرونده داشتید.

 

_ من پرونده رو کامل مطالعه کردم، و فقط چنتا سوال دارم ازتون.

 

دستاش رو روی میز قلاب کرد که بلافاصله به دستکش های چرمیش خیره شدم.

 

_ مشکلی نیست، هرچی میخواید بپرسید، من سر و پا گوشم!

 

سعی کردم قبل از پرسیدن، کمی به سوال هام نظم بدم.

 

مثل خودش دستام رو روی میز قلاب کرده و سوالاتم رو شروع کردم.

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20240606 191033 683

دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در…
سکوت scaled

رمان سدسکوت 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

بیشتر پاررت بزاااار🥺

زهرا
زهرا
1 سال قبل

عالیه رمان فقط بیشتر هرروز زیاد پارت گذاری کنید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x