به ظاهر و نمای ساختگی زندگی آدما نگاه نکن.. روزگار هیچوقت با من خوب تا نکرد سارا.. ماشین گرون قیمت.. خونه وکارخونه داشتم اما زندگی نمیکردم..
من از زندگی فقط گذروندن وقت رو یادگرفته بودم.. خوشبختی رو توی پول خرج کردن و شکستن قلب کسایی که میومدن تو زندگیم میدیدم!
توی سینه ی من قلب بود اما فقط می تپید و هیچ احساسی نداشت..
اصلا احساسات چی بود؟ تا قبل تو فکرمیکردم اوج احساسات زمانیه که توبغل فلان زن ودختر به نقطه ی … برسم!
تاقبل تو من حتی یادم رفته بود که مسلمان هستم و خدایی وجود داره!
اما توکه اومدی زندگیم کم کم چشمام باز شد..
باتو معنی عشق رو فهمیدم..
باورمیکنی اگه بگم تا قبل تو معنی دلتنگی رو نمیدونستم؟ باورت میشه اگه بگم قبل تو دلتنگ نشده بودم؟
وقتی میرفتی مرخصی دلم یه جوری میشد فکرمیکردم مریض شدم..
خیلی مسخره اس و باورش برای خودمم سخته اما من روزایی که نبودی ودلم برات تنگ میشد میرفتم دکتر که بفهمم چه مرگم شده!
سارا من دکترم بهم گفت اینا دلتنگیه ومریضی نیست! میفهمی چی میگم؟ مادرم بهم نگفت ویادم نداده بود..
دلم نمیخواد ایناروبهت بگم دلم نمیخواد اوج حقارتم رو بهت بگم اما مجبورم میکنی..
توزندگی من خیلی چیزا وجود داره که هرگز دلم نمیخواد بهت بگم وبا گفتنشون حقیرترین آدم دنیا میشم اما هردفعه مجبورم میکنی
چشم هاش پراشک شده بود.. بی اراده چشم های من هم بارونی شد..
_حق داری بترسی.. حق داری از دیدن زندگی ویران ما بترسی چون به عمرت تجربه نکردی!
حق داری چون توخانواده ای بزرگ شدی که وابستگی وعلاقه هرحرف اول رو توش میزنه!
دختری که برای عشق به خانواده اش وعشق به پدرش حاضرمیشه قلبشو بده
بایدم از آدمی که تموم عمرش نمیدونست عشق چیه بترسه!
من حتی با اومدن تو توی زندگیم فهمیدم اون حسی که به مادرم دارم اسمش غیرت نیست بلکه دوست داشتنه!
میدونی چرا هیچوقت اینارو نفهمیدم؟ چون وقتی یادم میاد و خودمو شناختم بابام درگیر کار پول جمع کردن و خیانت بود ومادرم درگیر خرج کردن پولای بابام وچشم وهم چشمی با فامیل و مهمونی دادن ومهمونی رفتن!
لابه لاش اگر وقت اضافه ای هم میومد صرف من میشد که اون هم خلاصه میشد توی کلاس های مختلف زبان و خریدن لباس و فراهم کردن رفاه من!
فقط همین.. عشق وعلاقه و محبت هم کشک!
این چیزا تو خانواده ی من معنا نداشت!
اگه تو نبودی اگه نیومده بودی من هنوزم فکرمیکردم همه چی پوله و خوش گذرونی بادخترا یعنی زندگی!
اولین جرقه ی عشقی توی زندگیم باتو تجربه شد.. وقتی فهمیدم یه دختری برای عمل قلب پدرش اینجوری تلاش میکنه کنجکاوت شدم..
دلم میخواست قلبتو کشف کنم.. اونقدر درگیرکشف کردنت شدم، به خودم که اومدم دیدم بدون تو نمیتونم..
با آستین سویشرتش اشک هاشو پس زد و نفسی تازه کرد…
_حالا هم این زندگی منه.. خوب نگاه کن.. پراز رمز وراز.. پراز بی وفایی و جفا.. پراز خیانت..
بهت قول میدم همه چی رو درستش میکنم و قسم میخورم هیچوقت از هیچ جهتی بهت آسیب نمیرسه اما مجبورت هم نمیکنم..
بهت حق میدم با آدمی مثل من وبا خانواده ای مثل خانواده ی من نتونی ادامه بدی و واسه همونم مجبورت نمیکنم بامن بمونی!
میتونی همین الان ازهمینجا همه چی ولم کنی وبری..
بیشرفم اگه جلوتو بگیرم.. اگه تصمیمت رفتن باشه نامردم رو حرفت حرف بیارم.. اما قبل تصمیم گرفتن یه چیزی رو فراموش نکن.. فراموش نکن
با رفتنت قلبی که تازه برای تپیدن انگیزه پیدا کرده رو نابود میکنی..
سکوتم رو که دید چشماش ترسید.. چشماش دوباره پراشک شده بود..
واسه اینکه جلوی من نباره سری تکون داد و ادامه داد؛
_من.. من میرم داخل.. اگه خواستی بیا.. نخواستی هم خدا به همراهت..
اومد بره که دستشو گرفتم و مانعش شدم..
برگشت و بابغض نگاهم کرد..
_صبرکن ببینم همینطور راتو میکشی و میری..
من چطور میتونم ازکسی که همه زندگیم شده و اینجوری دوستم داره دست بکشم؟
مگه میشه قلبی رو که به قول خودت
واسه اولین بار عشق رو تجربه کرده و با تموم بی تجربگی هاش اینجوری عاشقم کرده رو ول کرد؟
لب هاش لرزید.. اومد چیزی بگه دستمو روی لبش گذاشتم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پارت بیشتر از پارتهای قبلی بود👌