رمان آس کور پارت 123

4.4
(116)

 

 

 

 

سراب پلک هایش را از هم فاصله داد‌. نگاه خیره و معنادارش را به چشمان همیشه ی خدا سرد و بی احساس راغب دوخت.

 

حتی در اوج رابطه هایشان هم این نگاه، همیشه سرد بود و عاری از احساس. زبان و دهانش دروغ گوهای قهاری بودند اما چشمانش نه.

 

هر چه عشق و احساس هم در نگاهش بود، ریاکارانه و همچون پرده ای نازک بود که موقتا روی چشمش میکشید.

 

_ از کی منو کردی پله واسه بالا رفتن؟

بار اشتباهاتتو انداختی رو دوش من تا بالا بری؟

 

راغب تای ابرویی انداخت. نوچ آرام و کشداری گفت و با پشت انگشتش گردن سراب را نوازش کرد.

 

_ تو خودِ من بودی، خونوادم، تنها کسی که تو این دنیا داشتم، خودت خرابش کردی.

خودت خواستی به چشم پله نگات کنم.

حق نداری گندی که بالا آوردی رو از چشم من ببینی.

آدما مسئول کارای خودشونن!

 

سراب نفسی حرصی و پر حرارت کشید. دندان روی هم سایید و ابروهایش برای پیچ و تاب خوردن میان هم، به هم نزدیک شدند.

 

_ این تو بودی که تنها کسی که تو این دنیا داشتی رو فرستادی تو اون خونه، یادت رفته؟!

و الانم تمام چیزایی که بر خلاف میلت اتفاق میفته گردن خودته، آدما مسئول کارای خودشونن نه؟!

 

راغب گوشه ی چشمش را خاراند و دست میان جو گندمی های جذابش برد. گرد پیری انگار نشستن روی او را فراموش کرده بود.

 

مشغول زمزمه ی ملودی آهنگی زیر لب شد و همزمان از شانه های سراب گرفته و او را بلند کرد.

 

پشتش قرار گرفت و به نرمی و لطافت نسیمی بهاری، زیپ لباسش را باز کرده و بوسه ای خیس به گردنش کوبید.

 

_ میدونی چرا فرستادمت اونجا؟ چون فقط به تو اعتماد داشتم!

 

با همان آرامش، سرشانه های لباس سراب را پایین کشید و بوسه هایش پر حرارت تر و عمیق تر شد.

 

_ دوست داری به یاد قدیما تو پوشیدن لباس کمکت کنم؟! هوم؟

نکنه ادا اطوارات واسه همینه؟!

اوه عزیزدلم، زودتر میگفتی!

 

مرتیکه ی وحشی روانی…😭

 

#پارت_۴۵۵

 

لباس را که تا آرنج هایش پایین کشید، دستانش را به نرمی زیر لباس فرستاده و سینه های سراب را با ملایمت و اغوا کننده میان انگشتانش فشرد.

 

نفس سراب رفت و با انزجار لبش را به دندان کشید و چشم بست. تنش را جلو کشید تا از حصار دستان راغب رهایی یابد که با کار راغب دلش ضعف رفت و از درد ناله ای کرد.

 

_ آخ… ولم کن…

 

سینه هایش را با خشونت و حرص چنگ زده و ناخن های کوتاهش داشت پوست تنش را خراش میداد.

 

_ جُم بخوری مغز همشونو میپاشم تو صورتت!

 

آخ از نقطه ضعفی که دستش افتاده بود و سرخوشانه داشت میتازاند. سراب بغض کرده و هق ریزی زد.

درد تحقیر و شکنجه های روحی راغب، بیشتر از درد جسمش آزارش میداد.

 

_ دردم میاد… نکن راغب…

 

صدای لرزان و بغضی اش نیشخندی روی لبهای راغب نشاند و فشار دستانش را بیشتر کرد.

 

_ آی راغب آرومتر…

 

_ توله ی قشنگم یادش رفته عواقب سرکشیو!

بد نیست یکم درد بکشه تا یادش بیاد.

 

دندان های تیزش را در گوشت نرم گردنش فرو برد و با تمام توان فشرد. گلوله های درشت اشک گونه اش را تر کردند و با زاری دست و پایی زد.

 

_ وای وای آتیش گرفتم راغب… آخ تو رو خدا…

 

طعم گس خون که زیر زبانش رفت، با لذت اومی گفته و زبان داغش را چند لحظه روی رد دندان هایش نگه داشت.

 

بالاخره سینه هایش را رها کرده و سراب ناله کنان نفسش را بیرون داد.

هنوز هم از سوزش پوست گردنش اشک میریخت که دست راغب از شکمش رد شده و از روی شورت روی پایین تنه اش نشست.

 

سراب وحشت زده تکانی خورد که صدای وحشی و طلبکار راغب پرده ی گوشش را درید.

 

_ هوس جر دادنت زده به سرم!

 

#پارت_۴۵۶

 

 

انگشتانش را به تن او فشرد و پوزخند صداداری زد.

 

_ تست نکردم ببینم اون تخم جنِ حاجی گشادت کرده یا نه، نظرته همین الان تستش کنم؟ هوم سراب؟!

 

تمام این درد و رنج ها را به او تحمیل میکرد فقط برای اینکه لباس مد نظرش را نپوشیده بود؟!

کاش میپوشیدش، راغب بیش از اندازه افسار گسیخته شده بود.

 

_ میپوشم… لباسو میپوشم… تمومش کن…

 

با عجز و گریه گفته بود، نفس بریده گفته بود و راغب انگار تمام دنیا را زیر پایش ریخته باشند لبخند رضایتی عمیق و عریض زد.

 

آزار دادن دخترکی که تمام معادلاتش را به هم ریخته و بارها از دستوراتش سرپیچی کرده و حتی برایش خط و نشان کشیده بود، روح مریض و عقده ای اش را ارضا میکرد.

 

به خواسته اش رسیده بود اما اگر سراب را به همین سادگی رها میکرد که راغب نبود!

 

پوست یخ زده ی تنش را رج به رج زبان میزد.

سراب زیر دستش از ترس و نفرت میلرزید و او عامدانه حرکاتش را ادامه میداد.

 

_ یه زمان تا نفسم بهت میخورد تحریک میشدی، حالا چی شده؟

دیگه اون لذتو بهت نمیدم یا لذتتو جای دیگه پیدا کردی؟

 

سر سست و بی وزن شده ی سراب روی سینه اش نشست و بی جان پچ زد:

 

_ غلط… غلط کردم… میخواستی اینو بشنوی؟ باشه… باشه راغب… غلط کردم… بسه، لطفا…

 

نوک بینی اش را روی کمر سراب حرکت داد و عطر تنش را با لذت درون ریه هایش کشید.

 

_ حیف که وقت تنگه سراب، وگرنه راحتت نمیذاشتم.

امروز که نمیشه ولی خیلی زود دوباره کفتر جلد خودم میکنمت کوچولوی من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 5 (1)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۹ ۲۳۲۳۱۳۸۷۱

دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی 2 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی…
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 3 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیمیا
کیمیا
4 ماه قبل

راغب واقعا بابای سراب

بانو
بانو
4 ماه قبل

🤮 🤮 🤮 🤢 🤢 🤢 🤢

Bahareh
Bahareh
4 ماه قبل

مرتیکه چندش حال به هم زن الهی بمیری.

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x