رمان آس کور پارت 126 - رمان دونی

 

 

 

 

سراب سرجایش ایستاده و صدای دندان قروچه اش به گوش راغب رسید که تکخندی زده و سقلمه ی آرامش را به پهلوی سراب کوبید.

 

برای اینکه سراب فرصت به خود آمدن پیدا کند، دستش را سمت رجبی دراز کرد تا خوش و بشی کند.

 

_ سلام منوچهر جان، خوش اومدی.

 

موفق شد حواس رجبی را برای لحظاتی پرت کند. در آغوش هم رفتند و بعد از پرسیدن چند سوال متداول باز هم نگاه رجبی سمت صورت سراب رفت.

 

سراب که سنگینی نگاه راغب را حس میکرد، زبانی روی لبهای سرخش کشید و بالاخره شد آن سراب یک سال قبل.

 

طنازانه خندید و قری به گردنش داد. انگشتانش را با عشوه و آهسته از گردن تا روی سینه هایش کشید و نگاهش مخمور شد.

 

مردک با دیدن سینه های سراب که سخاوتمندانه از قسمت دکلته ی لباس بیرون زده بودند آب از لب و لوچه اش آویزان شد.

 

نگاه سوزان و بیتاب رجبی را که روی سینه هایش دید، ریز خندید و دستش را از آن قسمت برداشت.

همان دست را سمتش دراز کرده و با لحنی که هر مردی را تحریک میکرد پچ زد:

 

_ شما همیشه به من لطف داشتین آقای رجبی، مشتاق دیدار بودم.

 

انتظار یک دست دادن کوتاه را داشت اما دستش که میان دست مرد اسیر و پشتش به نرمی و خیس بوسیده شد، چشمانش از حدقه بیرون زد.

 

_ میتونی منوچهر صدام کنی عزیزم، هیچوقت از این عنوانای مزخرف و دهن پر کن خوشم نیومده… آقا، خانم، قربان!

هیچ چیز نمیتونه مثل صمیمیت خوشحالم کنه.

 

سراب هنوز بهت زده بود که راغب با خنده ای بلند و مردانه دست پشت کمر رجبی گذاشت.

 

_ سراب دخترم، منوچهر جان رو تا داخل همراهی کن لطفا.

باقی مهمونا که بیان منم بهتون ملحق میشم.

 

#پارت_۴۶۴

 

در نگاهش نفرت و انزجار بیداد میکرد اما لبهایش می خندیدند. کنار رجبی ایستاد و دستش را به منظور همراهی به جلو نشانه رفت.

 

_ بفرمایید آقا منوچهر، از این سمت.

 

مردک دهان گشادش را تا انتها باز کرد و خرناسه کشان خندید!

ته حلقش معلوم بود و سراب جوشیدن اسید معده اش را حس کرد.

 

_ بازم که یه آقا چسبوندی اول اسمم بانو، میخوای حس پیری بهم دست بده؟ منوچهر خالی کفایت میکنه جان دل!

 

سر خوردن دانه ی درشت عرق را از کنار شقیقه اش حس کرد، از دهان تا معده اش نبض گرفته بود و هر آن احتمالش را میداد که خورده و نخورده اش را روی رجبی بالا بیاورد.

 

لبخند نیم بندی زد و چند بار پشت هم دم ریزی از هوا گرفت اما حالش بدتر شد.

حس بویاییش قوی شده بود یا مردک خیکی مقابلش بوی گند عرق میداد؟!

 

رجبی داشت از زیبایی هایش میگفت که سراب با گذاشتن دستش مقابل دهانش، عقی که زد را پنهان کرد.

 

_ چند لحظه منو ببخشین، الان برمیگردم.

 

آنقدر حالش خراب بود که طنازی و خرامان راه رفتن را فراموش کند. با قدمهایی بلند و سریع از مقابل نگاه رجبی دور شد.

 

خودش را داخل سرویس انداخت و لعنت به راغب و تمام کس و ناکسش!

هنوز بوی گند مردک را زیر بینی اش حس میکرد.

 

معده اش که خالی شد بی حال و سست روی توالت فرنگی نشست و دست روی سرش گذاشت.

 

_ وای خدایا، این چه مصیبتیه گرفتارش شدم؟ کی تموم میشه این کثافت؟

 

دست و پایش میلرزید و تمام تنش نبض میزد. بعید میدانست تا انتهای مهمانی دوام بیاورد.

 

_ خانم؟ حالتون خوبه؟

 

صدای مظفر را از پشت در شنید و سری تکان داد. حداقل یک نفر در این خانه حواسش به او بود، نگران حالش بود… چه سعادتی!

 

#پارت_۴۶۵

 

سرفه ی کوتاهی کرد تا صدایش صاف شود و جواب مظفر را داد.

 

_ خوبم شلوغش نکن. بگو یه لیوان چای لیمو عسل برام بیارن مظفر، تا آخر شب کنار اون رجبی حروم لقمه بمونم دل و رودمم بالا میارم.

 

_ چشم خانم، نیازه آقا رو خبر کنم؟ دیدم رنگ به رو نداشتین…

 

در این وانفسا فقط بودن راغب را کم داشت! جیغ حرصی و بلندی کشید و حین کوبیدن دستش به دیوار غرید:

 

_ فقط کاری که گفتم رو بکن مظفر، سنت رفته بالا خرفت شدی؟!

 

_ چ… چشم خانم.

 

صدای لرزان مرد از آن سوی در، عذاب وجدانش را تحریک کرد. لعنت به او که داشت رنگ و بوی سرابِ قبل از حامی را میگرفت.

 

اصلا این عمارت نحس بود، هر چقدر هم که مقاومت میکردی نحسی اش دامنت را میگرفت.

 

هر چقدر هم که میخواستی شبیه صاحبش نباشی، باز هم ناخواسته خوی وحشی و رییس مأبانه اش در تک تک سلول هایت رسوخ میکرد.

 

بلند شد و شیر آب را باز کرد. دستانش را تر کرده و چندین بار به گردن و سینه اش کشید.

بی توجه به خراب شدن آرایشش، چند مشت آب به صورتش پاشید و خنکای آب به تنفسش ریتم منظمی بخشید.

 

چند برگ دستمال کاغذی برداشت و خیسی بدنش را گرفت. در آینه نگاهی به خود انداخت و با دیدن وضعیتش، کلافه و خسته پا روی زمین کوبید.

آرایشش نیاز به تمدید داشت.

 

با خوردن تقه ای به در سرویس و شنیدن صدای یکی از خدمتکاران پوفی کرد.

 

_ خانم چایتون رو آوردم، همینجا میل میکنین؟

 

_ آره عزیزم غذامم بیار همینجا میخوام ضیافت به پا کنم، شماها چتونه امروز؟!

محض رضای خدا، چرا امروز همه قصد دارن دیوونم کنن؟

ببر اتاقم الان میام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
8 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیاد

هیچکس:)
هیچکس:)
8 ماه قبل

پارت ؟؟؟!

اشک
اشک
8 ماه قبل

کسی از طالع ترنج خبر داره؟😭

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل
پاسخ به  اشک

ترنج ازدواجش تازه رسمی شده

همتا
همتا
8 ماه قبل
پاسخ به  اشک

طالع ترنج رمان جدید؟

فرشته منصوری
فرشته منصوری
8 ماه قبل

سراب حامله اس

P:z
P:z
8 ماه قبل

آره
هعیی
اینو ۱۰ ..۱۱ پارت قبل حدس زدم من
بیچاره حامی
بدبخت حامی

سارا
سارا
8 ماه قبل

هرکی همه پارتا رو خونده میشه بگه حامی چیشده وکجاست ،من چندپارت رو وقت نکردم بخونم ،ممنونم

همتا
همتا
8 ماه قبل
پاسخ به  سارا

سراب از خونه حامی زد بیرون دیگه، به حامی الکی گفت دوستت ندارم و کسی دیگه رو دوس دارم و کارام همه نقشه بود که حامی هم دل بکنه
حامی هم افسرده شده و سر زندگیشه
فعلا چیز خاصی نگفته از زندگی حامی بعد رفتن سراب

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x