سطل پر از آب یخ را روی سرش ریختند و همچون برق گرفته ها چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
نفس سنگین و یکهویی ای کشید که در گلویش گیر کرد و با دهانی باز در جستجوی هوا له له زد.
راغب که با بیخیالی روی صندلی چوبی مقابلش نشسته بود با اشاره ی سر دستوری به زیر دستش داد.
مرد بلافاصله ضربه ی محکمی بین دو کتف سراب کوبید و راه نفسش را باز کرد.
هوا را درون ریه هایش کشید و پلک های خسته و بی جانش روی هم افتادند.
به سوزشی که تا عمق استخوان هایش میرفت عادت کرده بود و دیگر از دردشان ناله نمیکرد.
_ نوچ، باز داری میخوابی؟! اِ سراب، چرا بازی رو خراب میکنی؟!
مردک انگار دیوانه شده بود و دیگر حتی نمیفهمید چه میکند. بلند شد و لی لی کنان و بپر بپر کنان سمت سراب رفت.
_ کل بازی خواب بودیا، من دیگه داره حوصلم سر میره. قبلا بهتر بازی میکردی، انقدر رفتی زیر این و اون که قوانین بازی یادت رفت!
روی سرِ پایین افتاده ی سراب خم شد و با انگشت اشاره چند باری به پیشانی اش کوبید.
با این کارش سر سراب کمی بالا میرفت و دوباره بی وزن پایین می افتاد.
_ اه خیلی سستی هرزه کوچولو!
گفت و بی رحمانه دست داخل موهای خیس سراب برد و با تمام توان سمت بالا کشیدشان.
_ بیدار بمون حروم زاده، گوه نزن به بازی من… وا کن اون چشمای تخمیتو!
بی رمق ناله ی آرامی کرد و صورتش از درد جمع شد. هنوز هم چشمانش بسته بود، میخواست بازشان کند اما از توانش خارج بود.
سیلی محکمی به صورتش کوبید و سراب خسته از آزارهایش، بی اختیار شروع به اشک ریختن کرد.
لبهای چاک چاک شده اش را تکان داد و آرام و بی جان نالید:
_ با… با…
سراب😭
#پارت_۴۸۵
میدانست حس پدرانه ی راغب همان سال های ابتدایی زندگی اش از بین رفت، اما چنان درمانده بود که دست به هر حربه ای برای رهایی میزد.
حتی تحریک احساس پدرانه ی مرد رذل و سنگدل مقابل…
راغب غش غش خندید و گوشش را به لبهای سراب نزدیک کرد.
دستی که داخل موهایش چنگ شده بود را تکان داد و سر سراب را همچون اسباب بازی این سمت و آن سمت برد.
_ چی؟ چی گفتی تخم جن؟!
سراب فهمیده بود که این کارش هم بی نتیجه است و نمیخواست وارد بازی احمقانه ی راغب شود.
سکوت کرد و راغب جری شده از سکوتش، چشم و ابرویی آمد و بی هوا انگشت شستش را با غیظ وسط دست سراب فشرد.
دقیقا همان قسمتی را که با میخ به ستون چوبی کوبیده بود…
صدای جیغ پردرد سراب در سالن بزرگ زیرزمین پیچید و راغب مجنون وار شروع به قهقهه زدن کرد.
_ آها، بلندتر… همینو میخوام… صداتو خفه نکن!
تمام عصب های دردش با قدرت شروع به کار کرده بودند و برای تمام شدنش حاضر بود هر کاری کند.
راغب حرف زدن و هوشیاری اش را میخواست و او صدایش را آنقدر بلند و رسا کرد که تا آسمان هفتم رفت.
_ بابا… بابا… توروخدا بابا…
راغب خشنود از رسیدن به هدفش، دستش را عقب کشید و سراب نفس پر دردش را بیرون داد.
مرد خون روی دستش را به گونه ی سراب مالید و کف دستش را آرام همانجا کوبید.
_ آفرین دختر بابا، آره، بابا… من باباتم و توی نمک به حروم باباتو لو دادی!
آدم باباشو لو میده دختر بد؟! هوم؟ راپورت باباتو دادی به پلیسا؟!
فکر کردی من انقدر خرم که زیر سایه ی من زیرآبی بری و نفهمم؟!
تا لحظه ی آخر منتظر بودم پشیمون شی، هنوز بهت امید داشتم ولی تو… تو بازم منو دور زدی.
اوه سراب، سراب… دارم از دیدن زجرکش شدنت کیف میکنم دختر!
#پارت_۴۸۶
چشمه ی اشک سراب جوشید و همراه قطرات خون پایین ریخت.
خیسی صورتش مخلوطی از اشک و خون بود و او مدتها بود که خون گریه میکرد، از همان روزی که حامی را ترک کرد…
_ میخواستم… جلوتو… بگیرم…
راغب تابی به گردنش داده و با بیشتر کشیدن موهای سراب، صورتش را کامل مقابل خود نگه داشت.
_ کی تا حالا تونسته جلوی منو بگیره که به سرت زد امتحانش کنی؟!
سراب بی توجه به سوالش، حرف خود را ادامه میداد. انگار که اصلا صدای راغب را نمی شنید و در عالم خیالاتش غرق بود.
_ میخواستی بکشیشون… التماست کردم… به پات… افتادم… قبول نکردی… تقصیر خودت…
از خشکی بیش از اندازه ی گلویش به سرفه افتاد. یادش نمی آمد چند ساعت یا حتی چند روز میشد که قطره ای آب ننوشیده.
با هر سرفه انگار تمام اجزای بدنش یک دور از هم جدا میشدند و دوباره کنار هم برمی گشتند. میان سرفه هایش با درد و به سختی طلب آب کرد.
_ آ… آ… آ…
_ آب میخوای؟ آره؟ تشنته؟ زودتر میگفتی خوشگلم، آدم که تو خونه ی خودش تعارف نمیکنه!
همانطور که از تماشای محتاج بودن و حقارتش غرق لذت شده بود، اشاره ای به زیر دستش کرد.
_ آب بیار واسه خانم!
بطری آب را مقابل نگاه مشتاق و ملتمس سراب بازی میداد. میخواست برای ذره ای آب التماسش کند.
آنقدر تشنه بود و سرفه امانش را بریده بود که حاضر بود برای داشتن آن بطری جان دهد، التماس که کاری نداشت.
نفسش بالا نمی آمد و از لابلای سرفه هایش نامفهوم چیزی زمزمه کرد.
راغب در آرامش و بدون هیچ عجله ای در بطری را باز کرده و با خنده سرش را به لبهای سراب نزدیک کرد.
_ زر زراتو میذارم پای التماس کردنت، اینم جایزت… بگیرش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا بابای حامی به دادش نمیرسه
راغب بابای واقعی سرابه؟ یا فقط بزرگش کرده؟
هعییی ، لو بدم یا بزارم خودت بفهمی ؟
تو از کجا میخونیش؟
vip رو داری؟
بزرگش کرده
عجب
حیف حیوون که به راغب بگی حیوانات بچشون مهم براشون
بعدا درکش میکنی 🥲
امیدوارم فقط عصبیم میکنه رفتارش