رمان آس کور پارت 130 - رمان دونی

 

 

 

 

سطل پر از آب یخ را روی سرش ریختند و همچون برق گرفته ها چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

 

نفس سنگین و یکهویی ای کشید که در گلویش گیر کرد و با دهانی باز در جستجوی هوا له له زد.

 

راغب که با بیخیالی روی صندلی چوبی مقابلش نشسته بود با اشاره ی سر دستوری به زیر دستش داد.

 

مرد بلافاصله ضربه ی محکمی بین دو کتف سراب کوبید و راه نفسش را باز کرد.

 

هوا را درون ریه هایش کشید و پلک های خسته و بی جانش روی هم افتادند.

به سوزشی که تا عمق استخوان هایش میرفت عادت کرده بود و دیگر از دردشان ناله نمیکرد.

 

_ نوچ، باز داری میخوابی؟! اِ سراب، چرا بازی رو خراب میکنی؟!

 

مردک انگار دیوانه شده بود و دیگر حتی نمیفهمید چه میکند. بلند شد و لی لی کنان و بپر بپر کنان سمت سراب رفت.

 

_ کل بازی خواب بودیا، من دیگه داره حوصلم سر میره. قبلا بهتر بازی میکردی، انقدر رفتی زیر این و اون که قوانین بازی یادت رفت!

 

روی سرِ پایین افتاده ی سراب خم شد و با انگشت اشاره چند باری به پیشانی اش کوبید.

 

با این کارش سر سراب کمی بالا میرفت و دوباره بی وزن پایین می افتاد.

 

_ اه خیلی سستی هرزه کوچولو!

 

گفت و بی رحمانه دست داخل موهای خیس سراب برد و با تمام توان سمت بالا کشیدشان.

 

_ بیدار بمون حروم زاده، گوه نزن به بازی من… وا کن اون چشمای تخمیتو!

 

بی رمق ناله ی آرامی کرد و صورتش از درد جمع شد. هنوز هم چشمانش بسته بود، میخواست بازشان کند اما از توانش خارج بود.

 

سیلی محکمی به صورتش کوبید و سراب خسته از آزارهایش، بی اختیار شروع به اشک ریختن کرد.

 

لبهای چاک چاک شده اش را تکان داد و آرام و بی جان نالید:

 

_ با… با…

 

سراب😭

 

#پارت_۴۸۵

 

میدانست حس پدرانه ی راغب همان سال های ابتدایی زندگی اش از بین رفت، اما چنان درمانده بود که دست به هر حربه ای برای رهایی میزد.

حتی تحریک احساس پدرانه ی مرد رذل و سنگدل مقابل…

 

راغب غش غش خندید و گوشش را به لبهای سراب نزدیک کرد.

دستی که داخل موهایش چنگ شده بود را تکان داد و سر سراب را همچون اسباب بازی این سمت و آن سمت برد.

 

_ چی؟ چی گفتی تخم جن؟!

 

سراب فهمیده بود که این کارش هم بی نتیجه است و نمیخواست وارد بازی احمقانه ی راغب شود.

 

سکوت کرد و راغب جری شده از سکوتش، چشم و ابرویی آمد و بی هوا انگشت شستش را با غیظ وسط دست سراب فشرد.

دقیقا همان قسمتی را که با میخ به ستون چوبی کوبیده بود…

 

صدای جیغ پردرد سراب در سالن بزرگ زیرزمین پیچید و راغب مجنون وار شروع به قهقهه زدن کرد.

 

_ آها، بلندتر… همینو میخوام… صداتو خفه نکن!

 

تمام عصب های دردش با قدرت شروع به کار کرده بودند و برای تمام شدنش حاضر بود هر کاری کند.

 

راغب حرف زدن و هوشیاری اش را میخواست و او صدایش را آنقدر بلند و رسا کرد که تا آسمان هفتم رفت.

 

_ بابا… بابا… توروخدا بابا…

 

راغب خشنود از رسیدن به هدفش، دستش را عقب کشید و سراب نفس پر دردش را بیرون داد.

 

مرد خون روی دستش را به گونه ی سراب مالید و کف دستش را آرام همانجا کوبید.

 

_ آفرین دختر بابا، آره، بابا… من باباتم و توی نمک به حروم باباتو لو دادی!

آدم باباشو لو میده دختر بد؟! هوم؟ راپورت باباتو دادی به پلیسا؟!

فکر کردی من انقدر خرم که زیر سایه ی من زیرآبی بری و نفهمم؟!

تا لحظه ی آخر منتظر بودم پشیمون شی، هنوز بهت امید داشتم ولی تو… تو بازم منو دور زدی.

اوه سراب، سراب… دارم از دیدن زجرکش شدنت کیف میکنم دختر!

 

#پارت_۴۸۶

 

چشمه ی اشک سراب جوشید و همراه قطرات خون پایین ریخت.

خیسی صورتش مخلوطی از اشک و خون بود و او مدتها بود که خون گریه میکرد، از همان روزی که حامی را ترک کرد…

 

_ میخواستم… جلوتو… بگیرم…

 

راغب تابی به گردنش داده و با بیشتر کشیدن موهای سراب، صورتش را کامل مقابل خود نگه داشت.

 

_ کی تا حالا تونسته جلوی منو بگیره که به سرت زد امتحانش کنی؟!

 

سراب بی توجه به سوالش، حرف خود را ادامه میداد. انگار که اصلا صدای راغب را نمی شنید و در عالم خیالاتش غرق بود.

 

_ میخواستی بکشیشون… التماست کردم… به پات… افتادم… قبول نکردی… تقصیر خودت…

 

از خشکی بیش از اندازه ی گلویش به سرفه افتاد. یادش نمی آمد چند ساعت یا حتی چند روز میشد که قطره ای آب ننوشیده.

 

با هر سرفه انگار تمام اجزای بدنش یک دور از هم جدا میشدند و دوباره کنار هم برمی گشتند. میان سرفه هایش با درد و به سختی طلب آب کرد.

 

_ آ… آ… آ…

 

_ آب میخوای؟ آره؟ تشنته؟ زودتر میگفتی خوشگلم، آدم که تو خونه ی خودش تعارف نمیکنه!

 

همانطور که از تماشای محتاج بودن و حقارتش غرق لذت شده بود، اشاره ای به زیر دستش کرد.

 

_ آب بیار واسه خانم!

 

بطری آب را مقابل نگاه مشتاق و ملتمس سراب بازی میداد. میخواست برای ذره ای آب التماسش کند.

 

آنقدر تشنه بود و سرفه امانش را بریده بود که حاضر بود برای داشتن آن بطری جان دهد، التماس که کاری نداشت.

نفسش بالا نمی آمد و از لابلای سرفه هایش نامفهوم چیزی زمزمه کرد.

 

راغب در آرامش و بدون هیچ عجله ای در بطری را باز کرده و با خنده سرش را به لبهای سراب نزدیک کرد.

 

_ زر زراتو میذارم پای التماس کردنت، اینم جایزت… بگیرش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

چرا بابای حامی به دادش نمیرسه

اشک
اشک
9 ماه قبل

راغب بابای واقعی سرابه؟ یا فقط بزرگش کرده؟

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
پاسخ به  اشک
9 ماه قبل

هعییی ، لو بدم یا بزارم خودت بفهمی ؟

P:z
P:z
پاسخ به  زن آینده علیرضا
9 ماه قبل

تو از کجا میخونیش؟
vip رو داری؟

Sety
Sety
پاسخ به  اشک
9 ماه قبل

بزرگش کرده

آدم معمولی
آدم معمولی
9 ماه قبل

عجب

سارا
سارا
9 ماه قبل

حیف حیوون که به راغب بگی حیوانات بچشون مهم براشون

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
پاسخ به  سارا
9 ماه قبل

بعدا درکش میکنی 🥲

سارا
سارا
پاسخ به  زن آینده علیرضا
9 ماه قبل

امیدوارم فقط عصبیم میکنه رفتارش

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x