رمان آس کور پارت 137 - رمان دونی

 

 

 

 

انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود.

 

در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند.

 

یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد او را دید، نه مادری، نه دوستی، نه فامیلی… هیچکس، فقط راغب!

 

تمام زندگی اش کنار راغب و با او گذشته بود، از او بیزار بود اما نمیتوانست منکر این شود که نیم بیشتری از هویت و شخصیتش را راغب شکل داده و چه بخواهد و چه نخواهد، بدون راغب خودش را نمی شناسد.

 

اگر دختر راغب نباشد، پس دیگر چه کسیست؟

اگر دختر راغب نباشد، تمام چیزی که هست، تمام هویتش، منیتش، همه چیزش نابود میشود…

 

راغب مشت محکمش را روی تخت کوبید و فریادی دلخراش زد. سالها این راز را سر به مهر نگه داشته بود و دیگر توانش را نداشت.

 

بالاخره رازی که در خلوت، یقه اش را میچسبید و او را از زنده بودنش پشیمان میکرد رو شد.

 

تمام صورتش سرخ شده بود، گوش هایش از شدت فشار تکان میخوردند و چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.

 

_ با… با…

 

سالها حسرت شنیدن این کلمه را از زبان دخترش داشت، سراب میگفت اما هیچوقت شبیه او نبود… آنطور واقعی و پر از عشق…

 

پشت دستش را روی دهان سراب کوبید و فریاد زد. اشکی که با سماجت از چشمش چکید را محکم و با خشونت پاک کرد و فریاد زد.

 

_ توی حروم زاده دختر من نیستی، به من نگو بابا…

من فقط یه دختر داشتم… یه دختر که مرد، خونواده ی تو کشتنش…

به خاطر پدر و مادر حروم زادت، به خاطر اینکه اونا نفس بکشن، دختر من مرد… زندگی من مرد…

 

#پارت_۵۰۶

 

سراب را که همانطور مات و مبهوت دید، از کنارش بلند شد. موهای بلندش را کشید و چرخی در اتاق زد.

 

آرام نمیشد، زخم کهنه اش دوباره باز شده بود… نه او را میکشت و نه از بین میرفت.

 

در تمام این سالها فقط داشت همچون مردگان زندگی میکرد، بدون روح، بدون رحم و عاطفه…

 

بعد از مرگ عزیزانش فقط جسمی شده بود که با گذشت زمان به حمل کردنش عادت کرد.

 

سیگاری از پاکت روی میز برداشت و به مبل راحتی گوشه ی اتاق تکیه زد.

سیگار بعدی را با قبلی روشن کرد و هنوز هم تمام گذشته روی قلبش سنگینی میکرد.

 

_ خیلی سال پیش، قبل از اینکه حتی تو وجود داشته باشی، من واسه یه آدمی کار میکردم.

همین کاری که الان دارم، فقط اون موقع پادو بودم و الان آقای خودمم.

 

چشمانش میسوختند، احتیاج شدیدی به گریستن داشت… این درد باید یک طوری بیرون میریخت اما او دیگر آدم اشک ریختن نبود.

چقدر با راغب آن سالها فرق کرده بود…

 

چشمانش را مالید و تصویر شاد آن دخترک مقابل نگاهش جان گرفت.

 

_ یه روز یه عکس نشونم دادن و گفتن باید بکشمش.

یه دختر ریزه میزه ی جوون، انقدر قشنگ خندیده بود که دلم براش ضعف رفت، یاد دختر کوچولوی خودم افتادم.

مگه میتونستم صاحب اون خنده رو بکشم؟

مگه میتونستم دختری که جای دخترم بود رو بکشم؟

گفتم نه… گفتم نه و اون نه شد آفت زندگی خودم.

اون نه، اون نه کوفتی مثل سیل زد به زندگیم و هر چیزی که داشتمو ازم گرفت.

 

سرش را میان دستانش گرفت و شانه هایش به شدت تکان خوردند. داشت ضجه میزد اما بدون اشک…

 

_ زن و بچمو کشتن، جوری از رو زمین محوشون کردن که انگار از اول نبودن…

حسرت یه بغل ساده موند رو دلم، حسرت دیدنشون برای آخرین بار…

 

#پارت_۵۰۷

 

تمام تنش از خشم میلرزید. تمام این سالها را به امید انتقام گذرانده بود اما سراب بی آنکه بداند به خانواده اش کمک کرده و نقشه هایش را به هم ریخته بود.

 

سرابی که حالا انگار روح از تنش پر کشیده بود، رنگش از گچ دیوار سفید تر شده و مردمک چشمانش لحظه به لحظه کوچکتر میشد.

 

راغب که با یادآوری گذشته، عنان از کف داده و داغ دلش تازه شده بود، سیگار نیمه سوخته را روی زمین پرت کرد.

 

با حرص و خشم سمت سراب هجوم برد. گردنش را چسبید و سرش را به تخت کوبید.

 

_ آواره شدم، فراری شدم، همه چیزمو ازم گرفتن… ولی برگشتم برای انتقام.

اون حروم زاده رو لو دادم، درست مثل تو که منو لو دادی… ولی قسر در رفت.

پدر و مادر بیشرف تو، همونایی که عروسشون شدی و از خوبیشون دم میزدی، نذاشتن کارمو تموم کنم، نذاشتن اونا رو به سزای عملشون برسونم.

شدم یکی مثل خودشون، بچشونو ازشون گرفتم… داغی که رو دلم گذاشتنو رو دلشون گذاشتم…

 

گردن سراب را رها کرد و پوزخند تحقیرآمیزی به صورت وحشت زده اش زد.

 

_ باورت شده بود چون دوستت دارم باهات میخوابم؟ با دختر خودم؟ خیلی احمقی…

 

آب دهانش را با نفرت توی صورت سراب پرت کرد که سراب بی نفس تکانی خورد.

 

پاره شدن مویرگ های مغزش را حس میکرد، او ضعیف بود برای فهمیدن این همه مصیبت…

 

دستش روی شکمش لغزید و تصویر حامی مقابل نگاهش به رقص درآمد. این بچه، بچه ی او و حامی…

ناباور لب زد:

 

_ من و حامی…

 

صدای خشک و خشن راغب رشته ی افکار مسمومش را محکم تر کرد.

 

_ خواستم با بچه ی خودشون بهشون ضربه بزنم، ضربه از خودی خیلی درد داره سراب، خیلی…

تو برگ برنده ی من بودی، آسِ من واسه دستِ آخر، ولی یه آسِ کور که هیچوقت نشونه ها رو ندید!

 

#پارت_۵۰۸

 

مشت هایش یکی پس از دیگری روی کیسه ی بوکس فرود می آمدند، دیگر آن زور و قوت سابق را نداشت.

طی همین چند ساعت، فشاری را تحمل کرده بود که اندازه ی سالها پیر ترش کرد.

 

_ علوسک گشنگ من گِلمِس پوچیده (عروسک قشنگ من قرمز پوشیده)

رو دختخواب مَمَل آبیش دابیده ( تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده)

یه لوز ماما لفته باسار اونو قلیده (یه روز مامان رفته بازار اونو خریده)

گشنگ تر از علوسکم هیکی ندیده (قشنگ تر از عروسکم هیچکس ندیده)

 

_ نخیرشم، قشنگ تر از عروسک بابایی هیچکس ندیده… قلقلکی ای آره؟ آره؟ قلقلک؟ آها بخند ببینم عروسک بابا…

 

دست روی هدفونش گذاشت و با زانو روی زمین فرود آمد. صدای خنده های شیرین دخترکش قلبش را به درد می آورد.

 

_ عروسک بابا… دلم برات تنگ شده…

 

تمام زندگی اش را صرف انتقام جویی کرده بود و چرا باز آرام نمی گرفت؟

چرا این درد کم نمیشد؟ تمام نمیشد؟ چرا؟

 

_ نمیذارم آب خوش از گلوشون پایین بره… عزیزمو گرفتن، عزیزاشونو پر پر میکنم…

خونت پایمال نمیشه بابا، نمیذارم بشه…

 

دستی روی بازویش نشست. چشم بست و با اکراه هدفون را پایین کشید.

صدایش از بغض های فرو خورده اش، خشدار شده بود.

 

_ چیشده؟

 

_ شرمنده مزاحمتون شدم آقا، نمیدونیم با خانم چیکار کنیم… به هیچ صراطی مستقیم نیست، درموندمون کرده.

 

_ این همه آدم از پس یه الف بچه برنمیاین؟ پول مفت میریزم تو حلقتون؟

 

دستی به گردنش که باد کرده بود کشید و آب دهانش را به سختی پایین داد.

 

مظفر من و من کنان دستانش را در هم گره کرد.

 

_ روم سیاه آقا، خانم دیوونه شدن. هیچکس جرات نمیکنه نزدیکشون بشه، کل تختشون پر از خونه…

کاش خودتون بیاین…

 

#پارت_۵۰۹

 

پوزخندی زد و از جایش بلند شد. حق هم داشت، شنیدن آن حقایق دیوانه شدن هم داشت…

 

چه کسی حال اویی که تمام آن گفتنی ها را زندگی کرده بود و هنوز داشت ادامه میداد، میفهمید؟

مطلقا هیچکس…

 

سمت کمد بزرگ تعبیه شده داخل دیوار رفت و جعبه ی کوچکی از داخلش بیرون کشید.

 

جلوتر از مظفر به راه افتاد و همین که در اتاق سراب را گشود، پاهایش به زمین چسبیدند.

 

صحنه ی مقابلش را فقط در فیلم هایی با موضوع جن گیری و احضار روح دیده بود!

 

سراب بی وقفه جیغ میزد و بر سر و صورت خود میکوبید. تمام پانسمان هایش باز شده و از زخم هایش خون چکه میکرد.

 

روی تخت گُله گُله مو و خون ریخته بود و موهای سرش در آشفته ترین حالت ممکن بود.

 

_ گناه داره خانم، کاش میتونستم یه کاری براش بکنم.

 

_ دایه ی مهربون تر از مادر نشو مظفر، خانمتون همچین علیه السلامم نیست و داره تاوان کثافت کاری خودشو پس میده.

 

چشم در حدقه چرخاند و جعبه را روی میز گذاشت. بازش کرد و از میان سرنگ ها و آمپول های داخلش، یکی برداشت.

 

به سرعت محتوای آمپول را داخل سرنگ کشید و با فریادش همه را بیرون کرد.

 

سمت سراب رفت و پس از چند مشت و سیلی ای که به صورت و گردنش خورد، توانست مهارش کند.

 

_ از نسل همون بیشرفایی، هاری تو خونته… هرزه ی آشغال!

 

هنوز در حال تقلا و خودزنی بود که راغب سرنگ را به گردنش کوبید و به سرعت مایعش را داخل بدن سراب خالی کرد.

 

چند لحظه در همان حالت ماندند و کم کم بدنش سست شد. پلک هایش داشت روی هم میفتاد که صدای ضعیفی از میان لبهایش بیرون داد.

 

_ نگفتی… داداشم…

 

گردنش را به ضرب رها کرد و نیشخندی زهرآلود زد.

 

_ تازه شروع شده، هنوز خیلی چیزا رو نمیدونی!

 

#پارت_۵۱۰

 

چند لحظه بی حرکت بالای سرش ماند و جسم داغان و نحیف شده اش را نگریست.

 

در همان کودکی اش که داشت به او عادت میکرد و او را به جای فرزند از دست رفته ی خود میدید، نزدیکش شد و با برقراری رابطه ی جنسی سعی کرد آن ارتباط پدر و دختری را از بیخ و بن نابود کند.

 

اما نمیتوانست منکر این بشود که گوشه ای از قلبش به سراب عادت کرده بود و هنوز گاهی او را دختر خود میدید.

 

با یادآوری بلایی که سر خانواده اش آمده بود، چشم بست و نفس هایش به شماره افتاد.

 

این دختر هم از همان خانواده بود، نباید هیچ حسی جز تنفر به او میداشت.

 

_ دست و پاشو ببندین، بیشتر از این خودشو آش و لاش نکنه.

خیلی ام وحشی بازی درآورد یدونه از اون آمپولا بهش تزریق کنین صداش در نیاد.

 

مظفر به هول و ولا افتاد، خبر از بارداری اش داشت و نگران حال خودش و آن جنین بخت برگشته اش بود.

 

_ خطر نداشته باشه آقا؟ برای… بچش…

 

سمت مظفر برگشت و نگاهی ریزبینانه به سر تا پایش انداخت. پوزخندی به چهره ی دستپاچه و عرق کرده اش زد.

 

_ چیه میترسی بمیره؟ مهربون شدی مظفر، از اسب افتادی از اصل که نیفتادی!

یه زمانی بهترین آدم کشم بودی، حالا نگران جون یه نطفه ی حرومی؟!

 

مظفر آهی کشید و سر به زیر انداخت.

در تمام روزهای زندگی سراب کنارش بود، قد کشیدنش را دید، بزرگ شدنش را… از سنگ که نبود دلش برای بیچارگی دخترک به رحم نیاید.

 

_ چشم آقا… هر چی شما بگین.

 

_ خوبه، چند روز بیشتر اینجا نیست… حواستو جمع کن گندی بالا نیاد. حوصله ی جمع و جور کردن جنازشو ندارم!

 

#پارت_۵۱۱

 

بار دیگر پیامی که از شماره ی ناشناس آمده بود را زیر لب زمزمه کرد.

 

«تا سه روز دیگه مدارک به دستم نرسه باید خودتونو برای مجلس ختم آماده کنین!»

 

گوشی را کناری انداخت و کلافه و دل نگران بلند شد. مشغول قدم زدن در خانه شد و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.

 

_ یاشا کی میاد؟

 

تسبیح میان انگشتان حاج آقا از حرکت ایستاد و چشمانش را باز کرد.

از این تشویش و اضطرابی که خواب را از چشمانشان ربوده بود، خسته بود.

 

_ احتمالا دو سه روز دیگه، هنوز زمان قطعیش مشخص نشده.

 

دست پشت گردنش برد و مشغول جویدن پوست لبش شد. قلبش بی قراری میکرد و مطمئن بود که اوضاع سرابش وخیم است.

حسش میکرد…

 

_ دیره بابا… دیره…

 

_ زودترین زمانی که طول میکشید تا کاراش درست شه یه ماه و نیم بود، کلی به این در و اون در زدیم تا زودتر بتونه برگرده.

صبر داشته باش باباجان، هنوز اتفاقی نیفتاده که انقدر پریشونی.

 

حامی سری به تاسف تکان داد و کلافه کتش را چنگ زد. درمانده ترین بود… نه در خانه آرامش داشت و نه بیرون از خانه.

 

_ انگار شماها باید جنازشو ببینین تا باورتون شه یه بلایی سرش اومده، من میفهمم حالش خوب نیست…

بیخیال، برمیگردم.

 

از خانه بیرون زد و همچون دردی دوره گرد، آواره ی کوچه های شهر شد.

 

داشت فکر میکرد که بر خلاف تصوراتش پدر خوبی نمیشد، همان طور که همسر خوبی از آب در نیامد.

 

_ ولی بازم باباتم بچه جون… خیلی زود میای پیش خودم.

 

نگاهی به آسمان که بر عکس روزگار تیره و تارش، روشن و آفتابی بود انداخت و نفسش را آه مانند بیرون داد.

 

_ دوباره کنار هم جمع میشیم، بهت قول میدم لیمو خانم…

 

#پارت_۵۱۲

 

از همهمه ای که در خانه افتاده بود سردرد گرفته و با حرص به تکاپویشان نگاه میکرد.

 

صدای تیک تاک ساعت مچی اش روی مغزش بود. انگار برای مرگ سراب ثانیه شماری میکرد.

 

سه روز فرصت باقیمانده ی راغب سر رسیده بود و صبح زود در پیامی ساعت و محل قرار را برایش فرستاده بود.

 

پرواز یاشا هم چند ساعت دیگر می نشست و جانش داشت از استرس بالا می آمد.

 

همه چیز به دقیقه ی نود موکول شده بود و اگر موفق نمیشدند سر وقت به محل قرار برسند، جان سرابش به خطر میفتاد.

 

دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد، همه چیز به یاشا بستگی داشت. یک سوم مدارک دست او بود و فقط باید دعا میکردند که به موقع برسد.

 

_ میتونم بشینم… کنارت؟

 

صدای رسا سردردش را تشدید کرد. هیچ حوصله ی او و مزخرفات تکراری اش را نداشت.

 

بی حوصله دست میان موهای بلند شده و نامرتبش برد.

 

_ بگم نه، نمیشینی؟!

 

رسا با صدایی آرام که رگه هایی از ندامت و پشیمانی درش پیدا بود، پچ زد:

 

_ نمیشینم…

 

یک لحظه ی کوتاه سرش را بلند کرد و چهره ی گرفته ی رسا را دید. انگار که گرد افسردگی و ناامیدی روی چهره اش پاشیده بودند.

 

از آن رسای بذله گو و شوخ که گاهی هم اخم و تخم و جدیتش را نشان میداد خبری نبود.

 

به حرمت روزگار خوشی که با هم داشتند، دلش نیامد بیش از این او را سرافکنده کند.

مانند خودش آرام و گرفته پچ زد:

 

_ بشین.

 

رسا دم عمیقی از هوا گرفت و به آرامی کنارش نشست. انگشتانش را در هم چلاند و سر به زیر مشغول بازی کردن با گوشه ی لباسش شد.

 

_ من… معذرت میخوام حامی… اون کارم، اصلا درست نبود. نمیدونم چم شده بود…

 

_ وقتی جون زن و بچم در خطره، کارای تو و حرف زدن در موردشون سر سوزنی برام اهمیت نداره!

 

#پارت_۵۱۳

 

پوزخند صدادارش به گوش رسا رسید و نفسش را بند آورد. کدورت بینشان عمیق تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.

 

چشمش به اشک نشست و دست خودش نبود که قلبش هنوز برای مرد متاهل کنارش بیتابی میکرد.

 

میدانست حامی برای او حکم سیب ممنوعه را دارد. سعی داشت واقعیات را به قلبش نشان دهد بلکه دست از این عشق واهی بردارد.

 

_ فرصت نشد بهت تبریک بگم، باورم نمیشه پدر شدی… انگار همین دیروز بود که کل فکر و ذکرمون پیچوندن مامان باباهامون و کشیدن یه نخ سیگار بود طوری که بوش روی لباسامون نمونه.

 

تمام تنش نبض میزد و ذهنش داشت از تصور خراب شدن همه چیز، از هم می پاشید و رسا داشت از خاطراتشان میگفت؟!

 

ناباور سری تکان داد و دستی به صورتش کشید.

 

_ به جای این مزخرفات بهتر نیست بگی چی میخوای؟!

 

پلک های رسا روی هم افتادند، آه غلیظی کشید و شقیقه هایش را مالید.

 

آنقدر هول شده و خجالت زده بود که زبانش از ذهنش پیشی گرفته و مزخرف میگفت.

 

سر بلند کرد و با چند نفس عمیق سعی کرد آرامشش را حفظ کند. لبخندی از جنس گذشته روی لب نشاند و مطمئن پلکی زد.

 

_ میخوام منو ببخشی و بدونی که از صمیم قلب بابت اون حرفا پشیمونم.

میخوام رابطمون دوباره مثل قبل شه، منو همون رسایی ببینی که وسط دردسرات اولین نفر میومد تو ذهنت.

 

_ فکر میکنی همه چی میتونه مثل قبل شه؟!

 

رسا با اطمینان سر تکان داد و محتاطانه دست روی بازوی حامی گذاشت.

 

_ میتونی رو کمک من حساب کنی، مثل قدیما… مثل… خواهرت…

 

سخت بود به زبان آوردن اینکه خواهرش باشد اما گفت. اینکه به عنوان خواهر کنارش باشد بهتر از نداشتنش بود…

 

حامی متفکر نگاهش میکرد که حاج آقا با عجله صدایشان زد.

 

_ پاشین بریم فرودگاه، بجنبین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه شبنم
دانلود رمان نقطه شبنم به صورت pdf کامل از فرزانه صفایی فرد

    خلاصه رمان نقطه شبنم :   نادرخان که از طلافروشان قدیمی و اسم‌ورسم‌دار شیراز است همچون پدرسالار تمام اعضای خانوده‌اش را تحت سلطه‌ی خود دارد و درواقع بر آن‌ها حکومت می‌کند. کار و زندگی همه‌شان وابسته به اوست تا آن‌جا که در خصوصی‌ترین مسائل‌شان دخالت می‌کند و عمدتاً هم به نتایج مطلوب می‌رسد. مگر در چند مورد خاص!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستاره
ستاره
5 ماه قبل

یعنی سراب و حامی باهم خواهر برادرن؟

سارا
سارا
5 ماه قبل

فقط میدونم روانی ترازراغب بازم خودش

همتا
همتا
5 ماه قبل

یاشا با مادر حامی ی نسبتی داشته انگار
چه پیچیده شد و جذااااب
ممنون بابت پارت گذاری فقط روزای پارت گذاری تغییر کرده

حنا
حنا
5 ماه قبل

چقدر داستان غمگینیه
انتظارشو نداشتم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

مطمئنم اینا خواهر برادر نیستن راغب اشتباه گرفته از روز اول

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

کاش حامی پسر حاج آقا نباشه

ریحان
ریحان
پاسخ به  رهگذر
5 ماه قبل

فکر کنم خواهر یاشا باشه
پارت بعدی رو زود تر بدید ببینیم چی میشه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x