بار هزارم بود که طول و عرض سالن انتظار را بالا و پایین میکرد. چند باری سرش را به دیوار کوبید و کنارش روی زمین سر خورد.
_ دیر میشه، به خدا دیر میشه…
یاشا رسیده بود اما به دلایل امنیتی برای سوال و جواب او را برده بودند و حاج آقا هم با تماس های مختلف سعی داشت روند کار را تسریع ببخشد.
همه چیز داشت به بدترین شکل ممکن پیش میرفت و حامی ناامیدانه پایان کار سراب را میدید.
صدای پای چند نفری که در حال دویدن بودند مدام نزدیک تر میشد. تا سر بالا برد همه را دید که سمتش میدوند.
با عجله بلند شد و هول شده سمتشان رفت که بردیا دستش را به علامت خاک بر سرت رو به حامی گرفت.
_ اسگل ما اونوری میایم تو داری برعکس ما میای؟!
بدو ماشینو روشن کن دیر شد، بدو.
سرجایش ایستاد و سردرگم نگاهی به جمعشان انداخت. یاشا کنار بردیا در حال دویدن بود و حاج آقا هم پشتشان با سرعت کمتری می آمد.
شنید که پدرش خطاب به مادرش گفت:
_ شماها برین خونه، ما با سراب برمیگردیم.
دلش روشن شد و قلبش از هیجان دیدن سراب شروع به کوبش کرد. آنقدر معطل کرد که به او رسیدند و به خودش که آمد در آغوش یاشا فرو رفت.
_ چقدر دلم میخواست از نزدیک ببینمت حامی.
او هم باورش نمیشد عمو یاشایی که میگفتند بنا به دلایلی نمیتواند به ایران بیاید، حالا رو به رویش بود و آغوش گرمش را به او هدیه داده بود.
افکارش به هم گره خورده بودند و در آن واحد نمیتوانست روی موضوعات مختلف تمرکز کند.
تنها یک کلمه را توانست از میان کلمات آشفته ی داخل ذهنش بیرون بکشد.
_ منم…
_ الان وقت خوش و بش نیست بابا جان، راه بیفتین اون بچه چشم به راهه…
#پارت_۵۱۵
سر ساعت مقرر به لوکیشنی که راغب برایشان فرستاده بود رسیدند. پرت ترین قسمت پارک جنگلی که حتی پرنده هم درونش پر نمیزد.
هر چهار نفرشان پیاده شدند و هراسان اطراف را برانداز کردند. هیچ اثری از هیچکس نبود، هیچکس…
_ سرکاری نباشه؟!
حاج آقا دیگر تاب این همه استرس را نداشت. تن نحیف و رنجورش را به کاپوت ماشین تکیه داد و دستش روی لباسش مشت شد.
_ انشالله که نیست، نفوس بد نزن… پیداشون میشه.
حامی آشفته و پریشان مدام آخرین شماره ی ناشناس را میگرفت و مانند تمام شماره های قبلی فقط با یک پیام رو به رو میشد:
«مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد.»
هیچ خبری ازشان نبود و چند دقیقه ای هم از زمان تعیین شده گذشته بود. خسته و کلافه لگدی در هوا پراند و کنار ماشین آوار شد.
چند باری مشتش را روی زمین خاکی کوبید و فریاد دلخراش و از ته دلی کشید. داشت به گریه میفتاد که گوشی درون دستش لرزید.
نفس زنان خیره ی شماره ی جدید شد و به سرعت گوشی را کنار گوشش گذاشت.
_ سراب کجاست حروم زاده؟ چه بلایی سرش آوردی؟
راغب با تفریح به پریشانی اش خندید و سرمستانه پچ زد:
_ حروم زاده که بچته بچه!
غش غش خندید و به یکباره جدی شد.
_ گوشی رو بده یاشا!
حامی سراسیمه بلند شد، آنها را میدید؟! یاشا را میشناخت؟!
دور خودش میچرخید و چشمان ریز شده اش را مامور یافتن شخص پشت خط کرده بود.
اما غرش خشمگین و دیوانه وار راغب، باعث شد دست از تلاش بردارد.
_ دنبال من میگردی؟ انقدر احمقم که بیام اونجا پسره ی مفت خور؟!
گوشی رو بده یاشا تا یه گوله تو مغز زن هرزت خالی نکردم!
#پارت_۵۱۶
ترسیده از تهدید راغب روح از تنش پر کشید و با چشمانی از حدقه بیرون زده گوشی را سمت یاشا گرفت.
_ با تو کار داره!
یاشا که از قبل همه چیز را میدانست پوزخندی زد. مطمئن بود که قضیه به گذشته ی او و پدرش ربط دارد و حالا مطمئن تر هم شده بود.
بردیا و حاج آقا با دلهره و پریشان به یاشا زل زده بودند که نزدیک حامی شد و حین پلک زدنش به نشانه ی اطمینان، گوشی را از دست لرزانش بیرون کشید.
_ منو میخواستی، اومدم… اون دختر رو ول کن، هر جا بگی میام.
خون راغب از نفرت به جوش آمد. این مرد و پدرش زندگی خوش و خرمش را به ورطه ی نابودی کشاندند.
مشت محکمی به سقف ماشین کوبید و دندان هایش را از شدت حرص روی هم فشرد.
فکش که به درد افتاد مشت دیگری را همان جای قبلی کوبید و نفس پر حرصش را توی گوشی خالی کرد.
_ احوال دخترخوندت چطوره؟! تو فرودگاه ولش کردی به امون خدا؟! اینجا شهر خیلی خطرناکیه، مخصوصا واسه دخترای کوچولو موچولو!
اخم های یاشا در هم رفت و گوشی میان انگشتانش فشرده شد. این مرد که بود که با خونسردی داشت او را با دخترش تهدید میکرد؟
چطور از همه چیزشان خبر داشت؟
سمت بردیا برگشت و نام «مَدی» را لب زد، با دست دیگرش به گوشی اشاره کرده و ملتمس به لب زدن ادامه داد.
_ مَدی… زنگ بزن!
بردیا متوجه درخواستش شد و بلافاصله با نگرانی شماره ی رها را گرفت. همه شان با هم راهی خانه شده بودند و اگر تهدیدی هم بود، متوجه همه شان بود.
یاشا دست میان موهایش برد و سعی کرد صدایش از استرس نلرزد.
_ جراتشو نداری، نزدیک یکیشون بشی خودم میکشمت بیشرف…
راغب نیشخندی زده و خیره به جسم بی حرکت سراب، با لحن ترسناک و رعب آوری پچ زد:
_ روحتم خبر نداره جرات چه کارایی رو پیدا کردم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم سراب دختر یاشاست. یا مدی یا رسا یکیشون دختر واقعیه راغبه .حامی هم پسر خود حاج آقاست و راغب عوضی گرفته .
سراب دختر حاج اقاست. دقیقاً این چیزی بود که راغب بهش گفت. اما حامی بچه یاشا است.
و دختر خوانده یاشا، یا شاید دختر دکتر، همون بچه راغب باشه.
از اونجایی که رمان ایرانی هست احتمال خواهر و برادر بودنشون کمه
سراب دختر یاشاهه
فکر نکنم ، احساس می کنم دختر راغب زنده است ، و بین سراب و دختر باربد
باربد نداریم که
دقیقا من مطمئنم که سراب دختر یاشا هست