رمان آس کور پارت 139 - رمان دونی

 

 

 

 

_ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟

 

_ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم!

 

بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:

 

_ حالشون خوبه.

 

یاشا نفس راحتی کشید که قهقهه ی بلند راغب مجبورش کرد گوشی را از گوشش فاصله دهد.

 

_ لعنتی…

 

_ من اگه جات بودم همچینم با خیال راحت نفس نمیکشیدم، از امروز به بعد باید از سایه ی خودتونم بترسین.

کافیه یه لحظه غفلت کنین، یه لحظه چشم رو هم بذارین… تا هر چیزی که دارینو از دست بدین.

مثل سایه دنبالتونم… دنبال همتون!

 

یاشا دستی به صورتش کشید و چند قدمی دور خود راه رفت.

 

_ هیچکس اینجا حوصله ی شنیدن مزخرفاتتو نداره مرتیکه!

مگه مدارکو نمیخواستی؟ برات آوردیمش، اون دخترو ول کن.

 

سمت ماشین رفت و کیف سامسونت مشکی رنگی را از صندلی عقب بیرون کشید.

دستش را بلند کرده و کیف را در هوا چرخاند.

 

_ اینم مدارک… تمومش کن.

 

راغب تکه تکه خندید و نگاهی به صورت رنگ پریده ی سراب انداخت. گلویی صاف کرد و پوزخندی زد.

 

_ میدونی دارم به چی فکر میکنم یاشا؟!

الان این مدارکو دارین که با این هرزه کوچولو عوضش کنین، واسه باقی بچه هاتون چی تو چنته دارین؟

واسه مدی، رسا، باربد… حتی برای بچه ای که هنوز دنیا نیومده… مشتاقم ببینم اونا رو قراره با چی عوض کنین!

 

یاشا پا روی زمین کوبید و غرش تو گلویی کرد. دستش از خشم مشت شد و حامی نگران خودش را به او رساند.

 

_ چی میگه؟ سراب کجاست؟ ها؟

 

بی توجه به او سر سمت آسمان برد و با خشمی که در صدایش خش انداخته بود فریاد زد:

 

_ خفه شــــو حروم زاده… خفــه شو… قسم میخورم یه روز از عمرم مونده باشه پیدات کنم…

 

#پارت_۵۱۸

 

فعلا تا همینجا برایشان بس بود، میخواست متوجه تهدیدی که بعد از این هر لحظه ممکن بود درگیرش باشند، بشوند و موفق هم شده بود.

 

آن حس ترس و از دست دادنی که سالها داشت را به خورد همه شان میداد. تک تک کسانی که در مرگ خانواده اش دست داشتند باید تقاص میدادند.

 

گلویی صاف کرده و حین نشستن پشت فرمان، جدی و دستوری غرید:

 

_ یه سطل آشغال دور و برتونه، مدارکو بندازین توش و برین… سریع!

 

یاشا با یک چرخش سطل را دید و دست به کمر زد.

 

_ اول سراب، تا نبینمش هیچ کوفتی دستت نمیدم.

 

راغب نیشخندی زده و به راه افتاد. از بازی دادن آنها لذت میبرد، شیرینی انتقام روحش را جلا میداد.

 

_ تو موقعیتی نیستی که برام شرط و شروط بذاری.

مثل بچه ی آدم برین بشینین خونتون، مدارک اوکی باشه سرابم میبینین.

 

یاشا به هول و ولا افتاد و با عصبانیت فریادی زد.

 

_ ولی این قرارمون نبود، الو… الـــو… حروم زاده ی آشغال…

 

تماس قطع شده بود و یاشا درمانده سر پایین انداخت. مغزش درد میکرد و اگر به خاطر او و پدرش بلایی سر کسی می آمد هیچگاه خودش را نمیبخشید.

 

همه دوره اش کردند و داشت از سوال های پشت سر همشان دیوانه میشد که دست میان موهایش برد و دادی زد.

 

_ یه لحظه ساکت شین!

 

سکوتشان را دید و چند باری نفس عمیقی کشید. انگشتانش دور دسته ی کیف فشرده شدند و لبهایش را با خشونت داخل دهانش کشید.

 

هر چه فکر کرد راه دیگری به ذهنش نرسید، در حال حاضر دستشان زیر ساتور راغب بود و باید خواسته هایش را اجابت میکردند.

 

_ کیفو میذاریم اینجا و میریم خونه، از درست بودن مدارک که مطمئن شه سرابو تحویل میده…

 

#پارت_۵۱۹

 

حامی که حس میکرد دنیا روی سرش آوار شده، چند باری «وای» آرامی زمزمه کرد و روی سر خودش کوبید.

 

ضربه هایش رفته رفته شدیدتر میشدند که بردیا به دادش رسید. دستانش را مهار کرد و بوسه ای روی کتفش کاشت.

 

_ نکن عمو، نکن درد و بلات تو سرم، انقدر خودتو اذیت نکن…

 

حامی تکه تکه خندید، دیوانه وار و هیستریک. تصور مرگ سراب برایش واقعی شده بود و به این باور رسیده بود که دیگر او را ندارد.

همین باور برای مجنون شدنش کافی بود…

 

_ کشتتش… سرابمو کشته… مرده، میدونم مرده…

 

بردیا در حال آرام کردنش بود که حاج آقا نزدیک یاشا شد و عاجز در تصمیم گیری، سری تکان داد.

 

_ به نظرت کار درستیه؟

 

یاشا کلافه و درمانده چشم بست و با صداقت «نه» آرام و کم جانی را زمزمه کرد.

 

_ درست نیست، ولی تنها راهمونه… اگه یه درصدم راست گفته باشه، می ارزه برای سراب ریسک کنیم.

 

حاج آقا که در تایید حرفش سر تکان داد، سمت سطل رفته و اجبارا کیف را داخلش پرت کرد.

همه را برای نشستن داخل ماشین صدا زد و از آن جای لعنتی خارج شدند.

 

چند ساعتی همه مانند مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودند و هر کس گوشه ای از خانه داشت به خود میپیچید.

 

هیچکس دل و دماغ حرف زدن نداشت و نیمه شب بود که کم کم همه داشتند مانند حامی به این باور میرسیدند که سراب را از دست داده اند.

 

در اوج ناامیدی بودند که صدای زنگ سکوت خانه را شکست. حامی مانند تیری که از چله رها شده باشد سمت در دوید و همه به دنبالش.

 

از بس گوشی اش را برای دیدن پیامی جدید چک کرده بود چشمانش تار شده و دو دو میزد اما برای دیدن سراب نیازی به چشم نداشت.

 

جسم بی جان و کوچکش را که پشت در دید اشک هایش به آنی سرازیر شده و میان گریه خندید.

 

_ سراب… سراب… عزیزدلم…

 

او را به آغوش کشیده و تن سرد و چاک چاکش را به خود فشرد.

 

_ خداروشکر… برگشتی عمر حامی… خداروشکر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
7 ماه قبل

سراب خواهر یاشاست.

همتا
همتا
7 ماه قبل

چقدر کم آخه

Hani Abbb
Hani Abbb
7 ماه قبل

سلام عزیزم من اشتراکم توم شد دوباره شارژ کردم الان میخوام رمز عبورم و عوض کنم اکانتمو بالا نمیاره

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

حالا سراب چه حالی داره که فکر میکنه حامی داداششه

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
7 ماه قبل

برعکس شد همه چی 😂 سراب دختر حاجیه ولی حامی فک نکنم پسر حاجی باشه

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
7 ماه قبل

از اونجایی که جام نگرفت رفتم توی کانال خوندم و…‌ الان میتونم بگم به مرحله افسردگی رسیدم😂🤌🏻

الا
الا
7 ماه قبل

از کدوم کانال خوندی؟؟

بلو
بلو
7 ماه قبل

سراب یه مشکلی پیدا کرده نه؟ هی داره میگه جسم بی جان و سردش
یا رفته تو کما یا راستکی مرده بچه هم احتمالا سقط شد اره؟

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
7 ماه قبل
پاسخ به  بلو

نه هم بچه هم سراب زنده ان ، ولی خب سراب فرقی با مرده ها نداره

رهگذر
رهگذر
7 ماه قبل

تو کانال خیلی جلوتره ؟

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
7 ماه قبل
پاسخ به  رهگذر

زیاد جلو نیست

😭:)
😭:)
7 ماه قبل

ای تو روحتون بقیشششششششسششش
خدارو شکر باز برگشت
عاقا به چهار خط بیشتر میذاشتی نکشی ما رو پشت صفحه گوشی😭😭😭🤌🤌🤌

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x