بدترین روز عمرش را گذرانده بود. گوشه ای از ذهنش کنار سراب جا مانده بود و بخش عظیمش غصه ی نگار و آتشی که به زندگی اش افتاده بود را میخورد.
دیگر جایی برای غصه خوردن به حال و روز مادرش نداشت. مادری که ثانیه ای حرف او را باور نکرده بود!
بی توجهی حامی برای حاج خانم مانند مرگ بود که سمتش پا تند کرد و دستش را گرفت. حامی را سمت خود چرخاند.
حامی نگاهش را به زمین دوخت و کلافه پوفی کرد. مادرش دست روی گونه اش گذاشت و چانه اش از بغض لرزید.
_ نگام نمیکنی؟ انقدر از من بدت اومده؟
مگر میشد از او بدش بیاید؟ مادرش بود ناسلامتی. فقط کمی، کمی که نه… به اندازه ی تمام دنیا از او دلگیر بود.
دلخور نگاهش کرد و نتیجه ی تمام زور زدن هایش، شد لبخند کج و معوجی که کنج لبش نشست.
_ من هیچوقت از تو بدم نمیاد خوشگل خانم!
سعی داشت دلخوری اش را پشت شوخی و خنده پنهان کند اما حاج خانم او را از بر بود که چشمش به اشک نشست و نالید:
_ چرا پسرم بدت میاد، از چشمات معلومه مادر.
دست پشت کمر مادرش برد و او را به آغوش کشید. روی سرش را بوسید و آهی کشید.
_ نه قربونت برم، نگو اینجوری تو عشق منی ننه جون! فقط… به نظرم یه چند روزی برم یه وری برای هممون بهتره.
_ لازم نکرده، خونه زندگیت اینجاست کجا بری؟
حامی نفسش را کلافه فوت کرد و چشم بست.
_ حالم خوش نیست مامان، واقعا… حالم از خودم بهم میخوره… از خودم بدم میاد که نتونستم کاری کنم شماها باورم کنین. نیاز دارم تنها باشم…
نتوانست جلوی زبان نیش دارش را بگیرد که ادامه داد:
_ نگران نباش، برای خواستگاری برمیگردم!
پا روی پا انداخت و خیره به گل های قالی، صحبت های بقیه را گوش میکرد. از طلبکاری پدر نگار و ابراز شرمندگی مداوم پدرش به ستوه آمد.
دست مشت کرد و سرش را بلند کرد. قبول کرده بود تا تهش برود اما قرار نبود حرف بخورد، آن هم حرف هایی که از نظرش پشیزی ارزش نداشت.
_ آقای… آ ببخشید من حتی فامیلی شما رو هم نمیدونم!
پدر نگار با سگرمه هایی در هم، صحبتش را قطع کرد و سمت حامی برگشت. کلامش بوی طعنه میداد و پدر نگار احمق نبود که متوجهش نباشد!
_ فخار، این که نمیدونی، بی مسئولیتی و …
نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای حامی انداخت و دستی در هوا تکان داد.
_ تربیت ناقصت رو نشون میده!
عرق سردی روی پیشانی حاج آقا نشست و نیم نگاهی سمت همسرش انداخت. حال او هم دست کمی از خودش نداشت.
حامی بیخیال تکخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
_ عذر میخوام، سوالی برام پیش اومد. اینکه شکم دختر مجردتون بالا اومده چی رو نشون میده؟!
چشمان گرد شده و صورت سرخ آقای فخار، دلش را خنک کرد. پدرش که نامش را اخطار گونه صدا زد، شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ سواله دیگه پدر جان، پیش میاد!
فخار سمت نگار که کنار مادر و خواهرش نشسته بود برگشت و به ضرب از جا بلند شد.
اشاره ای به حامی که مشخص بود این مراسم را به یک ورش هم نگرفته کرد و با صدایی بلند گفت:
_ واقعا میخوای با این ازدواج کنی؟! انقدر سطح و لِولت پایین اومده که با این پسرکِ…
حامی با خنده میان حرفش پرید و با تفریح سر تکان داد.
_ لاشی، بیشعور، آشغال، عوضی… دارم کمکتون میکنم منو به دخترتون بشناسونید!
فخار که انتظار این رفتار را از حامی نداشت، به سیم آخر زد و صدایش کل خانه را برداشت.
_ برین بیرون آقا، برین بیرون… مردم که مسخره ی شما نیستن، بیرون!
حاج آقا مستاصل بلند شد و مقابل آقای فخار ایستاد. از دست حامی خسته شده بود، کاش دردش را میفهمید، کاش میدانست دلیل این رفتارهایش چیست.
دستانش را بالا گرفت و سعی کرد او را آرام کند.
_ آروم باشین آقای فخار، با داد و فریاد که مشکل حل نمیشه. اینا جوونن، زبونشون سرخه و سرشون سبز.
من و شما باید راه و چاه نشونشون بدیم.
_ چه راه و چاهی آقا؟! دختر دسته گلمو بسپرم دست پسر دیوانه ی شما؟ از همین حالا معلومه میخواد خون به دل دخترم کنه.
_ پای یه بچه در میونه برادر، نمیشه به همین راحتی نادیده اش گرفت. یهو پیش اومدن این موضوع همه رو شوکه کرده، همه بهم ریختیم اما در نهایت باید همه چیز رو در نظر گرفت.
الان فقط بحث دختر شما و پسر من نیست، یه بچه این وسط به وجود اومده که هممون در برابرش مسئولیم.
فخار که منطقی بودن صحبت های حاج آقا را قبول داشت، نفس کلافه ای کشید و سر جایش برگشت.
حاج آقا سمت حامی برگشت و تند و تیز نگاهش کرد.
_ صداتو نشنوم حامی.
حامی نمایشی زیپ دهانش را کشید و نیم خیز شد. تعظیم کوتاهی کرد و با لودگی گفت:
_ اطاعت فرمانده!
حاج آقا دستی به صورتش کشید و نفسش را آه مانند بیرون داد. ترجیح داد به جای سر و کله زدن با حامی، افکارش را روی موضوع مهم تری متمرکز کند.
رفته رفته صحبت ها جدی تر شد. سر مهریه و شروط ضمن عقد به توافق رسیدند و روزی را برای رفتن به محضر انتخاب کردند!
اینطور که مشخص بود، حامی و آینده اش برای کسی مهم نبود. خودش باید برای نجات زندگی اش از شر نگار کاری میکرد.
در سکوت به تمام حرف هایشان گوش کرد. نگار زیرکانه توانسته بود همه را قانع کند که پدر بچه اش حامی است.
اما سر حامی را نمیتوانست شیره بمالد. برایش مانند روز روشن بود که نگار دروغ میگوید. از خودش مطمئن بود و لحظه ای به درستی دانسته هایش شک نداشت.
مهریه ی هزار سکه ای و حق طلاق و حضانتی که پدرش سخاوتمندانه به نگار داده بود برایش مهم نبود!
فقط میخواست خودش را اثبات کند.
حس میکرد در میدان جنگی مقابل پدرش ایستاده و هر چه توان داشت به کار میگرفت تا پدرش پی به اشتباهش ببرد.
هر چه میان صحبت هایشان کنکاش کرد، حرفی از آزمایش زده نشد. گلویی صاف کرد و برخلاف دلِ خونش، لبخند تمسخر آمیزی زد.
_ داماد اجازه داره صحبت کنه؟!
سر بقیه سمتش برگشت که تکانی به تنش داد و تای ابرویش را بالا انداخت.
_ این لباسی که بریدین و دوختین و تنم کردین بدجور داره تو تنم زار میزنه! میخوام یکم اندازه هاش رو درست کنم، اجازه هست؟!
حاج آقا لب روی هم فشرد و نامش را با حرص صدا زد اما حامی بی توجهی را سر لوحه ی کارهایش قرار داده بود!
_ نشنیدم صحبتی از آزمایش بشه.
آقای فخار اخم کرده سری تکان داد.
_ آزمایش؟!
حامی تکخند مسخره ای زد و سمت نگار که خودش را به موش مردگی زده بود چرخید.
_ اوه عزیزم نگفتی بهشون؟!
لب گزید و قیافه ی آدمهای شرمنده را به خود گرفت.
_ من واقعا متاسفم، فکر میکردم نگار جان موضوع رو باهاتون در میون گذاشتن.
«دیشب یادم رفت پارت بذارم»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش هر شب پارت بزارین 🙂
خب دیشب یدتون رفت یه پارت دیگه بزارین برا تلافی
😂😂خب همینو گذاشتم دیگه
دِنه دِ این پارت ماله دیشب بود ی پارتم برا شاد کردن روح از دس رفتگان
دقیقا😂
😜 😂 😂
چه بامزه گفتی دمت گرم که لحنت شادمون میکنه عزیزدل ،برقرارباشی
عزیزی سارا جان همچنین گلکم
فاطی چرا هرروز نمیذاری این رمانو
پارت ها کمن نمیشه هر روز بزارم
بخدا زود بخونیم بفهمیم چی ب چیه تموم شه بهتر از اینه که حرص بخوریم😍😍😍هرروز بزار