رمان دونی

 

بدترین روز عمرش را گذرانده بود. گوشه ای از ذهنش کنار سراب جا مانده بود و بخش عظیمش غصه ی نگار و آتشی که به زندگی اش افتاده بود را میخورد.

 

دیگر جایی برای غصه خوردن به حال و روز مادرش نداشت. مادری که ثانیه ای حرف او را باور نکرده بود!

 

بی توجهی حامی برای حاج خانم مانند مرگ بود که سمتش پا تند کرد و دستش را گرفت. حامی را سمت خود چرخاند.

 

حامی نگاهش را به زمین دوخت و کلافه پوفی کرد. مادرش دست روی گونه اش گذاشت و چانه اش از بغض لرزید.

 

_ نگام نمیکنی؟ انقدر از من بدت اومده؟

 

مگر میشد از او بدش بیاید؟ مادرش بود ناسلامتی. فقط کمی، کمی که نه… به اندازه ی تمام دنیا از او دلگیر بود.

 

دلخور نگاهش کرد و نتیجه ی تمام زور زدن هایش، شد لبخند کج و معوجی که کنج لبش نشست.

 

_ من هیچوقت از تو بدم نمیاد خوشگل خانم!

 

سعی داشت دلخوری اش را پشت شوخی و خنده پنهان کند اما حاج خانم او را از بر بود که چشمش به اشک نشست و نالید:

 

_ چرا پسرم بدت میاد، از چشمات معلومه مادر.

 

دست پشت کمر مادرش برد و او را به آغوش کشید. روی سرش را بوسید و آهی کشید.

 

_ نه قربونت برم، نگو اینجوری تو عشق منی ننه جون! فقط… به نظرم یه چند روزی برم یه وری برای هممون بهتره.

 

_ لازم نکرده، خونه زندگیت اینجاست کجا بری؟

 

حامی نفسش را کلافه فوت کرد و چشم بست.

 

_ حالم خوش نیست مامان، واقعا… حالم از خودم بهم میخوره… از خودم بدم میاد که نتونستم کاری کنم شماها باورم کنین. نیاز دارم تنها باشم…

 

نتوانست جلوی زبان نیش دارش را بگیرد که ادامه داد:

 

_ نگران نباش، برای خواستگاری برمیگردم!

 

 

پا روی پا انداخت و خیره به گل های قالی، صحبت های بقیه را گوش میکرد. از طلبکاری پدر نگار و ابراز شرمندگی مداوم پدرش به ستوه آمد.

 

دست مشت کرد و سرش را بلند کرد. قبول کرده بود تا تهش برود اما قرار نبود حرف بخورد، آن هم حرف هایی که از نظرش پشیزی ارزش نداشت.

 

_ آقای… آ ببخشید من حتی فامیلی شما رو هم نمیدونم!

 

پدر نگار با سگرمه هایی در هم، صحبتش را قطع کرد و سمت حامی برگشت. کلامش بوی طعنه میداد و پدر نگار احمق نبود که متوجهش نباشد!

 

_ فخار، این که نمیدونی، بی مسئولیتی و …

 

نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای حامی انداخت و دستی در هوا تکان داد.

 

_ تربیت ناقصت رو نشون میده!

 

عرق سردی روی پیشانی حاج آقا نشست و نیم نگاهی سمت همسرش انداخت. حال او هم دست کمی از خودش نداشت.

 

حامی بیخیال تکخندی زد و ابرویی بالا انداخت.

 

_ عذر میخوام، سوالی برام پیش اومد. اینکه شکم دختر مجردتون بالا اومده چی رو نشون میده؟!

 

چشمان گرد شده و صورت سرخ آقای فخار، دلش را خنک کرد. پدرش که نامش را اخطار گونه صدا زد، شانه ای بالا انداخت و گفت:

 

_ سواله دیگه پدر جان، پیش میاد!

 

فخار سمت نگار که کنار مادر و خواهرش نشسته بود برگشت و به ضرب از جا بلند شد.

اشاره ای به حامی که مشخص بود این مراسم را به یک ورش هم نگرفته کرد و با صدایی بلند گفت:

 

_ واقعا میخوای با این ازدواج کنی؟! انقدر سطح و لِولت پایین اومده که با این پسرکِ…

 

حامی با خنده میان حرفش پرید و با تفریح سر تکان داد.

 

_ لاشی، بیشعور، آشغال، عوضی… دارم کمکتون میکنم منو به دخترتون بشناسونید!

 

 

 

 

فخار که انتظار این رفتار را از حامی نداشت، به سیم آخر زد و صدایش کل خانه را برداشت.

 

_ برین بیرون آقا، برین بیرون… مردم که مسخره ی شما نیستن، بیرون!

 

حاج آقا مستاصل بلند شد و مقابل آقای فخار ایستاد. از دست حامی خسته شده بود، کاش دردش را میفهمید، کاش میدانست دلیل این رفتارهایش چیست.

 

دستانش را بالا گرفت و سعی کرد او را آرام کند.

 

_ آروم باشین آقای فخار، با داد و فریاد که مشکل حل نمیشه. اینا جوونن، زبونشون سرخه و سرشون سبز.

من و شما باید راه و چاه نشونشون بدیم.

 

_ چه راه و چاهی آقا؟! دختر دسته گلمو بسپرم دست پسر دیوانه ی شما؟ از همین حالا معلومه میخواد خون به دل دخترم کنه.

 

_ پای یه بچه در میونه برادر، نمیشه به همین راحتی نادیده اش گرفت. یهو پیش اومدن این موضوع همه رو شوکه کرده، همه بهم ریختیم اما در نهایت باید همه چیز رو در نظر گرفت.

الان فقط بحث دختر شما و پسر من نیست، یه بچه این وسط به وجود اومده که هممون در برابرش مسئولیم.

 

فخار که منطقی بودن صحبت های حاج آقا را قبول داشت، نفس کلافه ای کشید و سر جایش برگشت.

 

حاج آقا سمت حامی برگشت و تند و تیز نگاهش کرد.

 

_ صداتو نشنوم حامی.

 

حامی نمایشی زیپ دهانش را کشید و نیم خیز شد. تعظیم کوتاهی کرد و با لودگی گفت:

 

_ اطاعت فرمانده!

 

حاج آقا دستی به صورتش کشید و نفسش را آه مانند بیرون داد. ترجیح داد به جای سر و کله زدن با حامی، افکارش را روی موضوع مهم تری متمرکز کند.

 

رفته رفته صحبت ها جدی تر شد. سر مهریه و شروط ضمن عقد به توافق رسیدند و روزی را برای رفتن به محضر انتخاب کردند!

 

 

 

اینطور که مشخص بود، حامی و آینده اش برای کسی مهم نبود. خودش باید برای نجات زندگی اش از شر نگار کاری میکرد.

 

در سکوت به تمام حرف هایشان گوش کرد. نگار زیرکانه توانسته بود همه را قانع کند که پدر بچه اش حامی است.

 

اما سر حامی را نمیتوانست شیره بمالد. برایش مانند روز روشن بود که نگار دروغ میگوید. از خودش مطمئن بود و لحظه ای به درستی دانسته هایش شک نداشت.

 

مهریه ی هزار سکه ای و حق طلاق و حضانتی که پدرش سخاوتمندانه به نگار داده بود برایش مهم نبود!

فقط میخواست خودش را اثبات کند.

 

حس میکرد در میدان جنگی مقابل پدرش ایستاده و هر چه توان داشت به کار میگرفت تا پدرش پی به اشتباهش ببرد.

 

هر چه میان صحبت هایشان کنکاش کرد، حرفی از آزمایش زده نشد. گلویی صاف کرد و برخلاف دلِ خونش، لبخند تمسخر آمیزی زد.

 

_ داماد اجازه داره صحبت کنه؟!

 

سر بقیه سمتش برگشت که تکانی به تنش داد و تای ابرویش را بالا انداخت.

 

_ این لباسی که بریدین و دوختین و تنم کردین بدجور داره تو تنم زار میزنه! میخوام یکم اندازه هاش رو درست کنم، اجازه هست؟!

 

حاج آقا لب روی هم فشرد و نامش را با حرص صدا زد اما حامی بی توجهی را سر لوحه ی کارهایش قرار داده بود!

 

_ نشنیدم صحبتی از آزمایش بشه.

 

آقای فخار اخم کرده سری تکان داد.

 

_ آزمایش؟!

 

حامی تکخند مسخره ای زد و سمت نگار که خودش را به موش مردگی زده بود چرخید.

 

_ اوه عزیزم نگفتی بهشون؟!

 

لب گزید و قیافه ی آدمهای شرمنده را به خود گرفت.

 

_ من واقعا متاسفم، فکر میکردم نگار جان موضوع رو باهاتون در میون گذاشتن.

 

«دیشب یادم رفت پارت بذارم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیام
هیام
1 سال قبل

کاش هر شب پارت بزارین 🙂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خب دیشب یدتون رفت یه پارت دیگه بزارین برا تلافی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

دِنه دِ این پارت ماله دیشب بود ی پارتم برا شاد کردن روح از دس رفتگان

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

دقیقا😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
1 سال قبل

😜 😂 😂

سارا
سارا
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

چه بامزه گفتی دمت گرم که لحنت شادمون میکنه عزیزدل ،برقرارباشی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  سارا
1 سال قبل

عزیزی سارا جان همچنین گلکم

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فاطی چرا هرروز نمیذاری این رمانو

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

بخدا زود بخونیم بفهمیم چی ب چیه تموم شه بهتر از اینه که حرص بخوریم😍😍😍هرروز بزار

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x