نجواهای آرام کننده ی حاج آقا با آن صدای لرزان و پر از تشویش، بیشتر پریشانش میکرد.
او آرام شدن با وعده های پوچ و توخالی را نمیخواست.
فقط میخواست درکش کنند، همین…
_ گریه نکن سراب جان، یکم آروم باش بیا این لباسو بپوش.
بی جان سر بلند کرد و زیر چشمی به خودش نگاهی انداخت. با دیدن وضعیتش یخ بست و از کی اینطور مقابل این مرد نشسته بود؟
به سرعت سینه هایش را با دستانش پوشاند و شرمنده پلک هایش را روی هم فشرد.
سرش را تا جای ممکن در گریبانش برد که نرمی لباس را روی پیشانی اش حس کرد.
_ اشکال نداره، من چیزی جز صورت ماهتو ندیدم باباجان… حالا بپوشش.
دستانش را رها کرد و لباس را که پوشید دوباره به حالت قبلی اش بازگشت. حاج آقا بلند شد و پاهای خشک شده اش را کمی مالید.
مشغول قدم زدن در اتاق شد و مدام صورت و محاسنش را دست میکشید.
سعی داشت لحظه به لحظه ی آن روز را در ذهنش بازیابی کند. از بدو ورودشان به بیمارستان تا خاک کردن آن موجود کوچک…
همه چیز سر جای خودش بود، هیچ شکافی در هیچ جای داستان نمیدید.
هر لحظه بیشتر مطمئن میشد که قصد آن مردک به هم ریختن ذهن سراب و دیوانه کردنش بوده.
_ نمیتونه حقیقت داشته باشه، بهت قول میدم که دروغ گفته.
من خودم اون روز اونجا بودم سراب، حتی یه درصد هم امکان نداره کسی تونسته باشه کاری کنه.
فقط داره همه رو به جون هم میندازه، میخواد به دست خودمون نابودمون کنه…
با عجله مقابل سراب زانو زد و شانه هایش را چسبید. نگاه مصمم و مطمئنی به سراب دوخت و محکم گفت:
_ اجازه نده حرفاش روت تاثیر بذاره. حامی جز شوهر هیچ نسبت دیگه ای باهات نداره، فهمیدی؟!
حاج آقا درست میگه یا سراب؟!😵💫🤷♀
اصلا میشه به حرفای راغب اعتماد کرد؟!🫠
#پارت_۵۵۷
صبر سراب از اصرارهای بی پایه و اساس او به لب رسید و وحشیانه شروع به مشت زدن به زمین کرد.
بین جیغ هایش چند باری مشتش را به گلویش کوبید تا شاید آن سدی که بین کلمات و زبانش بسته شده بود را بشکند.
حاج آقا هر چه کرد نتوانست آرامش کند و او آنقدر به کارش ادامه داد تا بین فریادها و خرخرهایش کلمات بی هوا از دهانش بیرون پریدند.
_ دروغ… نمیگه… دروغ… نمیگه… دختر… دخترتم…
حاج آقا پوفی کرده و صورتش را سمت سقف برد. تقریبا مطمئن بود که این ادعا جز چرند نیست.
دیگر مراعات کافی بود!
سرش را پایین برده و نگاه جدی اش را به چشمان بی روح و خسته ی سراب دوخت.
چانه اش را چسبید تا صورتش را ثابت نگه دارد و کلمات را محکم و با مکث، طوری که مطمئن بود همچون میخ در مغزش فرو خواهد رفت توی صورتش کوبید.
_ دختر من مرده، همه ی اینا یه بازی مزخرفه واسه اینکه زندگی تو رو خراب کنن و خب… خودتو ببین، داری تو رسیدنشون به هدف کثیفشون کمکشون میکنی.
اگه تموم مشکلت اینه، دست از این کارات بردار چون حامی برادرت نیست.
اجازه بده کسایی که دوستت دارن دستتو بگیرن و واسه گذشتن از این روزا کمکت کنن.
تو الان یه مادری و چشم امید اون بچه به توئه، ناامیدش نکن… اون حق داره کنار پدر و مادرش زندگی کنه و تو حق نداری از این زندگی محرومش کنی.
پس تمومش کن و زندگیتو از اول بساز.
چند لحظه بدون حرف به چشمان سراب زل زد و تردید را که درونشان دید، پلکی زد.
همین که توانسته بود تخم شک را در دل سراب بکارد، نصف راه را رفته بود.
_ بهت اعتماد دارم و میدونم انقدر عاقلی که رو حرفام فکر کنی، استراحت کن…
#پارت_۵۵۸
با عجله از اتاق سراب بیرون زد و همسرش را که در حیاط ندید، پاهایش او را سمت اتاق حامی کشاندند.
در زده و بعد از شنیدن صدای حاج خانم، با بی قراری محضی که گریبانش را گرفته بود وارد اتاق شد.
نگاهش روی چشمان سرخ حاج خانم و پسرک در هم شکسته ای که با حالی نزار روی تخت دراز کشیده بود ثابت ماند.
گلویی صاف کرده و با نگاهش از حاج خانم خواست تنهایشان بگذارد.
قبل از رها کردن خودش از فکر و خیال، باید آشفتگی حامی را چاره میکرد.
حاج خانم دستی زیر چشمانش کشیده و روی صورت حامی خم شد. پیشانی اش را بوسید و صورتش را نوازش کرد.
_ همه چی درست میشه قربونت اون دل خونت برم، ما کنارتیم…
حامی پوزخندی به خوش خیالی اش زد که از چشمان تیزبینش دور نماند و تنها لبهایش را داخل دهانش کشید.
هیچ حرفی برای دلگرم کردن مردی که زندگی اش را از دست رفته میدید، نداشت.
_ من میرم پیش سراب، کاری داشتی حتما صدام کن پسرم.
با وجود اینکه دلش نمی آمد او را در این حال تنها بگذارد، اما ناچارا با بی میلی از او دل کند و آه کشان سراغ سراب رفت.
حاج آقا که عجله و شتاب در تمام حرکاتش هویدا بود، به سرعت کنار حامی نشست و دستش را سفت و محکم چسبید.
میان حرف هایش چیزهایی شنیده بود و میدانست حامی به پدر بودن خود مشکوک است.
نباید اجازه میداد این شک و سیاهی تمام ذهنش را اسیر کند، باید کاری میکرد.
_ نپرس از کجا و چطوری، فقط اومدم بهت بگم هر فکر و خیالی که داری اشتباهه… پدر اون بچه تویی.
و… اگه دلت خواست میتونی بری دیدن سراب، فکر نکنم دیگه مشکلی باهات داشته باشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فهم روابط فیلم های ترکی از این رمان راحت تره
🤣 🤣 🤣 🤣
چرا حاج آقا واضح صحبت نمیکنه الکی کشش میده