رمان آس کور پارت 168

4.4
(102)

 

 

 

 

صدای راغب تمام سرش را پر کرده بود. میگفت داغ فرزند دیده و داغ به دل تک تکشان میگذارد.

 

میگفت از بدترین جای ممکن بهشان ضربه میزند و جگر گوشه هایشان را هدف گرفته است.

 

او و حامی و مَدی را که عذاب داد، میماندند رسا و باربد.

 

چشمانش از حدقه بیرون زد و بی نفس لب زد:

 

_ رسا… باربد…

 

لبهایش بی صدا تکان میخوردند. هیچکس نشنید چه گفته که اینبار نفس عمیقی کشید و حنجره اش را وادار به خودنمایی کرد.

 

_ رسا… باربد…

 

قبل از حاج آقا و حامی، سعید خودش را وسط انداخته و دل نگران بازوی سراب را تکان داد.

 

_ رسا؟ رسا چی؟ حرف بزن!

 

عشق که نمیشد گفت، حتی علاقه هم شاید اسم مناسبی برای حسش نبود.

از رسا خوشش می آمد اما از خودش و احساسش مطمئن نبود که هیچ چیز بروز نمیداد.

 

گهگاه که او را میدید دستپاچه میشد و دلش میخواست بیشتر در چشم باشد.

 

اما رسا هیچگاه با او صمیمی برخورد نمیکرد.

 

شاید دلیل اینکه تلاشی برای فهمیدن نوع احساسش نمیکرد و به همان هیجانات لحظه ای بسنده کرده بود هم همین بود.

از نخواسته شدن میترسید…

 

اما حالا با شنیدن نامش هم قلبش بی قرار شده و از فکر به اینکه حتی یک مو از سرش کم بشود، به خود میلرزید.

 

شاید احساسش عمیق تر از یک هیجان ساده بود!

قید پنهان کاری را زده و نگرانی اش را بروز داد.

 

اگر قرار بود یکی از بلاهایی که این مدت بر سر سراب و حامی آمده بود، بر سر رسا هم بیاید، او دیوانه میشد.

 

_ رسا چی سراب؟ قراره بلایی سرش بیاد؟

 

سراب پلک های لرزان و خیسش را روی هم کوبید و با زاری پچ زد:

 

_ اون فقط بچه ها رو میخواد، رسا و باربد…

مواظبشون باشین، اونا هدف بعدیشن…

 

#پارت_۶۱۹

 

حاج آقا مبهوت سری تکان داده و دست زیر چانه ی سراب برد. سرش را بالا کشیده و ناباور گفت:

 

_ تو میدونستی؟

 

سراب مظلومانه سری به نفی تکان داد.

 

_ نه به خدا…

 

_ پس از کجا میدونی اونا هدف بعدیشن؟

 

لحن حاج آقا از فشار زیادی که رویش بود، خشمگین شده و بی اختیار بر سر سراب فریاد میزد.

 

حامی سرابش را بی پناه دید که بین او و پدرش ایستاد و با حلقه کردن دستش دور تن سراب، او را عقب کشید.

 

_ آروم بابا، سراب خودشم قربانیه…

 

_ پس از کجا خبر داره؟ رو هوا که حرف نمیزنه پسر!

 

سعید با بی قراری به چپ و راست قدم برمیداشت. به جای این بحث ها باید زودتر به رسا خبر میدادند.

 

_ دعوا رو بعدا هم میشه کردا، بهتر نیست زودتر گوشی رو بدین دستشون که بیشتر مواظب باشن؟

 

حاج آقا دستی به محاسنش کشیده و عجولانه گوشی اش را از جیبش خارج کرد.

 

به سرعت شماره ای را گرفته و چند قدمی از بچه ها دور شد.

 

_ بردیا، چه خبر؟ حال مدی چطوره؟

 

کلافه سری به تاسف تکان داد.

 

_ بمیرم براش… خوب میشه به امید خدا، نگران نباش.

صحبت کردم یاشا هم اون تو نمونه، میارمش بیرون.

 

چند لحظه ای مکث کرده و نیم نگاهی به سراب انداخت.

 

_ یه کار کوچیک دارم، بعدش خودمو میرسونم.

بردیا گوش کن، کار و زندگیتو ول میکنی، دو تا چشم داری دو تای دیگه ام قرض میکنی، حواستو میدی به بچه هات، از کنارشون جم نمیخوری.

نذار از جلوی چشمت دور شن…

 

گویا بردیا پشت هم سوال میپرسید که حاج آقا با کلافگی نوچی کرد.

 

_ میگم بهت، کاری که گفتمو بکن زودتر…

ممکنه بخواد به بچه ها آسیبی بزنه، حواستو جمع کن.

 

#پارت_۶۲۰

 

تماس را که قطع کرد، مشکوک سمت سراب برگشت.

به او اعتماد داشت اما در این لحظه نمیتوانست حتی به چشمانش هم اعتماد کند.

 

تا مسبب این بلاها را پیدا نمیکرد، به همه شک داشت و سراب بزرگترین مظنونش بود.

 

_ جاشو بهم میگی یا میخوای بگی از اونم خبر نداری؟!

 

لحن پر تمسخر و کنایه آمیزش قلب سراب را مچاله کرد.

هنوز هم به او به چشم یک جاسوس نگاه میکرد.

 

خراب کرده بود، حق داشتند هیچگاه به او اعتماد نکنند.

چشم بسته و آهی عمیق کشید.

 

_ یه سری چیزا بهم گفت، انگار از ذهنم پاک شده بود یا… شایدم خودم میخواستم همه چی رو فراموش کنم.

وقتی گفتین مدی رو زدن، یاد حرفاش افتادم.

میگفت به خاطر شما خونوادشو از دست داده، زن و بچشو کشتن و داره انتقامشونو میگیره…

گفت… گفت که با بچه هاتون زمینتون میزنه…

تا الانم به هیچکدومتون کاری نداشته جز بچه ها…

حامی، مدی…

به خاطر همین گفتم رسا و باربد هدفای بعدیشن…

من خبر نداشتم، قسم میخورم…

 

هق آرامی زده و دست مقابل دهانش گرفت.

 

_ من ازش میترسم، همش جلوی چشممه، تو سرمه، ولم نمیکنه…

داشتم خودمو مجبور میکردم که فراموشش کنم، ذهنم سمت حرفاش نرفت وگرنه زودتر میگفتم…

به خدا راست میگم…

 

هق هقش شدت گرفت که حامی سرش را به سینه ی خود چسبانده و دلجویانه پچ زد:

 

_ جانم… جانم… چیزی نیست، همه چی درست میشه…

 

حرف هایش در عین غصه دار بودن، صادقانه هم بود. حاج آقا با شرمندگی سر پایین انداخت و سمت مبل ها رفت.

 

پاهایش توان ایستادن نداشتند.

خودش را که روی مبل انداخت گرفته و غمگین نالید:

 

_ شرمندتم، حالم اصلا خوب نیست دخترم…

 

#پارت_۶۲۱

 

سراب به آرامی اشک میریخت و سرش روی گردنش سنگینی میکرد.

 

تصور کارهایی که راغب میتوانست با هر کدامشان بکند، مغزش را به قهقهرا میبرد.

 

شاید باید ترسش را کنار زده و برای گیر افتادن راغب تلاش میکرد.

 

او حالا تنها نبود، همه را کنار خود داشت. اگر دست به دست هم میدادند زمین زدن راغب راحت تر میشد.

 

شاید راغب آنقدرها هم که او در ذهنش بزرگش کرده بود، بزرگ نبود.

 

به جای دست روی دست گذاشتن و دیدن زجر عزیزانش، حداقل باید تلاشش را میکرد.

 

دست روی سینه ی حامی گذاشته و لبخند لرزانی به رویش پاشید.

 

_ مرسی، خوبم…

 

حامی هم لبخندی شبیه به لبخند او تحویلش داده و حرف نگاهش را خواند که دستانش را از دور تنش باز کرد.

 

سراب به آرامی سمت حاج آقا رفته و کنارش نشست. پسرها هم مقابلشان نشسته و همگی خیره ی سراب شدند.

 

پیشانی گر گرفته اش را لمس کرده و بی توجه به تاری دیدش، به نیم رخ خسته ی حاج آقا زل زد.

 

سردرد و سرگیجه امانش را بریده بود اما از کنار آنها هم بی تفاوت گذشت.

 

_ همه چی رو میگم ولی باید بهم قول بدین که تنها نرین سراغش…

پلیس… باید به پلیسا خبر بدین، انقدر ازش مدرک دارم که بشه واسه دستگیریش جایزه گذاشت!

 

سر حاج آقا به ضرب بالا آمد و نگاهش قفل نگاه لرزان سراب شد.

 

_ بی گدار به آب نمیزنم باباجان… خیالت راحت.

 

سراب دست زیر چشمانش کشید و پلک زد شاید تصویر مرد مقابلش را واضح تر ببیند.

 

اما وضعیتش بدتر میشد که بهتر نمیشد…

 

_ اسمش راغب دربندیه و منم… دخترشم…

 

#پارت_۶۲۲

 

بیش از دو ساعت حرف زدند. او هر چه میدانست را گفت و حاج آقا و پسرها لحظه به لحظه مبهوت تر میشدند.

 

از کسب و کار راغب، خانه های امنش، شرکایش، قتل هایش، زیر دستانش، ریز تا درشت، همه و همه را گفت.

 

در تمام مدتی که سراب حرف میزد، حاج آقا در گذشته سیر میکرد.

 

تنها یک پرونده بود که همه درش دخیل بودند اما هر چه فکر میکرد، کسی را به خاطر نمی آورد که به شخصی که سراب میگفت شبیه باشد.

 

حتی یادش نمی آمد باعث مرگ خانواده ای شده باشند.

راغب که بود و دنبال چه آمده بود؟

نمیدانست…

 

صحبت های سراب که تمام شد، حاج آقا دست روی شانه اش فشرد و با اطمینان لبخندی زد.

 

_ گیرش میاریم، کمک بزرگی کردی سراب جان… حتما پیداش میکنیم.

 

به سرعت از جایش بلند شده و داشت سمت در میرفت که میانه ی راه از حرکت ایستاد.

 

تا زمانی که راغب را دستگیر کنند، باید همه را یک جا جمع میکرد.

 

تنها بودن هر کدامشان خطرناک بود.

به راحتی میتوانستند طعمه ی آن مردک باشند.

 

به عقب برگشت و نگاهش بین سراب و حامی جا به جا شد.

 

_ سریع یه ساک کوچیک ببندین، همه باید کنار هم باشیم. تا اطلاع ثانوی نباید از جلوی چشم هم دور بشیم.

 

سراب از ترس به جان پوست لبش افتاد و مضطرب پایش را تکان داد.

 

_ من که همه چیزو گفتم، چرا همین الان نمیرین سراغش؟

 

حاج آقا با چشم و ابرو از حامی خواست تا خواسته اش را عملی کند و طوری که سراب را بیش از این پریشان نکند، سر بالا انداخت.

 

_ نترس باباجان، همین امروز میریم سراغش. این کارام محض احتیاطه، دلت شور نزنه.

 

اما دلش شور میزد، بد هم شور میزد…

 

#پارت_۶۲۳

 

بعد از تماس با بردیا متوجه شدند که همه را در بیمارستان جمع کرده است.

 

سمت بیمارستان رفتند و بعد از دیدن جسم بی جان مدی که روی تخت بیمارستان افتاده بود، سراب بیشتر به کاری که کرده بود مطمئن شد.

 

حیوانی که میتوانست چنین بلایی بر سر یک دختر بی گناه بیاورد، باید به بدترین شکل ممکن میمرد.

 

در اتاق بردیا گرد هم آمده بودند. چهره ی همه شان را گرد غم و بیچارگی پوشانده بود.

 

سراب با غصه به چشمان گریان حاج خانم زل زده بود. میدانست حامی قلبش را شکسته و دلش میخواست زودتر کدورت بینشان را رفع و رجوع کند.

 

_ یاشا چی میشه؟ اون که کاری نکرده چرا گرفتنش؟ توروخدا یه کاری کنین…

اون تو دق میکنه وقتی میدونه بچش تو این حاله…

 

حاج آقا که با اخم هایی در هم و جدیت سر در گوشی اش فرو برده بود، زیر چشمی به رها نگاه کرده و گلویی صاف کرد.

 

_ ما میدونیم کاری نکرده ولی تو کل اون مدارک اسم اونه.

ما هم تو فراری دادنش دست داشتیم و این پنهون کاریا بیشتر حساسشون کرده.

درستش میکنم، صحبت کردم فعلا آزادش کنن تا تکلیف این حروم زاده مشخص شه.

 

تند و تند انگشتانش را روی صفحه ی گوشی حرکت داد و نفس راحتی کشید.

 

_ گفتم چند تا مامور و محافظ بفرستن.

بردیا همه رو جمع کن ببر خونت، هیچکسم حق نداره پاشو از خونه بیرون بذاره.

یه مدت تحمل کنین تا قال قضیه کنده شه.

اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین به همون مامورا میگین.

به اندازه ی کافی گرفتاری داریم، خواهش میکنم سرخود کاری نکنین که یه داستان جدید درست شه.

فهمیدین همه؟

 

حاج خانم با بیتابی دست زیر چشمان ترش کشید و تنش را تکان داد.

 

_ من این طفل معصومو تنها نمیذارم، همینجا میمونم.

 

بردیا بی حوصله دست روی میزش کوبیده و غرید:

 

_ اون طفل معصوم تو کماست، نمیفهمه تنهاست یا کسی کنارشه.

خودم پیشش هستم، ساز مخالف نزن تو این اوضاع قاراشمیش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
unnamed

رمان تمنای وجودم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند.…
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
دانلود رمان سودا

دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.1 (53)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 5 (1)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x