با نگاهی به لیست بلند بالای آدرس ها، شقیقه اش را مالید.
_ چه شک احمقانه ای بود افتاد به جونم؟
پلاک ساختمان مقابلش را با پلاک موجود در برگه چک کرد و از درست بودن آدرس که مطمئن شد، «بسم الله» گویان سمت ساختمان رفت.
برگه را داخل جیبش سر داد و دست روی زنگ گذاشت.
صدای زنی جوان را شنید و گلویی صاف کرد.
_ منزل خانم سرلک؟ دکتر منیژه سرلک.
_ بله، بفرمایید.
از پیدا کردنش مضطرب شد. به دنبال حقیقت بود اما نمیدانست واقعا چه میخواهد.
اگر حقیقت تلخ تر از زندگی حالایشان باشد چه؟
_ آقا؟ عرض کردم بفرمایید، کارتون با ایشون چیه؟
دست پشت گردنش برد و نفس حبس شده اش را بیرون داد.
تا اینجا آمده بود، دیگر برای عقب کشیدن دیر شده بود.
_ منزل هستن؟ باید باهاشون صحبت کنم.
اگر حقیقت را پیدا هم نمیکرد یک طور دیگر زندگی برایش زهر میشد.
تا عمر داشت باید با این شک و دودلی سر میکرد و شک نداشت که دیوانه میشد.
طاقت نداشت هر بار که سراب را میبیند، هزاران هزار سوال تکراری و بی جواب در ذهنش شروع به جیغ و داد کنند.
مرگ یک بار و شیون هم یک بار!
میفهمید تمام حرف های آن مردک دیوانه دروغ بوده و با خیال راحت به زندگی اش میرسید.
_ بگم چه کسی اومده به دیدنشون؟
دستی به محاسنش کشید و نمیدانست باید با چه عنوانی خودش را معرفی کند.
کمی من و من کرد و در نهایت گفت:
_ زایمان همسرم رو انجام دادن، یه سری سوال در مورد اون روز دارم…
#پارت_۶۴۹
تا رفتن و برگشتن دخترک کمی دم در معطل شد. برای گرفتن اجازه ی ملاقات از دکتر رفته بود و جوابش اخم را مهمان صورت حاج آقا کرد.
_ معذرت میخوام، گفتن چند سالی هست که دیگه کار نمیکنن و تمایلی ندارن راجع به کار با کسی صحبت کنن!
مدتها بود که از کار قبلی اش فاصله گرفته و آدم سوء استفاده از موقعیتش هم نبود.
تا مجبور نمیشد دست به چنین کاری نمیزد و حالا که از هر طرف تحت فشار بود، باید این ماجرا را به سرانجام میرساند.
_ شاید چون خودمو کامل معرفی نکردم این سوء تفاهم برای خانم دکتر ایجاد شده که میتونن این ملاقات رو قبول نکنن!
سرهنگ سلطانی هستم، راجع به یه پرونده باید به عنوان مطلع به یک سری سوال جواب بدن.
یا تو منزل خودشون یا با احضاریه توی دادگاه، هر طور خودشون تمایل داشته باشن من در خدمتشون هستم!
_ اِ… یه… یه لحظه اجازه بدین!
اینبار رفتن و برگشتنش طولی نکشید. در باز شد و حاج آقا را به داخل دعوت کرد.
_ بفرمایین داخل، منتظرتون هستن.
طبق عادت، همراه با هر قدمی که برمیداشت تمام اطرافش را با دقت چک میکرد.
وارد خانه شد و بعد از نگاهی اجمالی به داخلش، با دختری جوان روبه رو شد.
چهره اش کمی ترسیده نشان میداد و مدام شالش را مرتب میکرد.
طبق معمول، ترس از پلیس!
_ جناب سرهنگ، خانم دکتر کاری کردن؟
_ هنوز مشخص نیست!
دخترک لب داخل دهانش کشید و انگشتانش را در هم پیچ و تاب داد. استرس صدایش را لرزانده بود و با نگرانی گفت:
_ شاید اشتباه شده، من چند ساله پرستارشونم جز خوبی ازشون ندیدم.
اصلا بهشون نمیاد کار خلافی کرده باشن…
یاد خودش افتاد. سراب چند ماه کنارشان زندگی کرد و او با آن همه ادعای زرنگی حتی ذره ای به او شک نکرده بود.
سری به تاسف تکان داد و آرام پچ زد:
_ به همه، هر چیزی میاد… فقط باید تو موقعیتش قرار بگیرن…
#پارت_۶۵۰
از دیدن زنی مسن روی ویلچر کمی جا خورد. به زحمت میتوانست سرش را صاف نگه دارد.
جدیت و سرسختی اش را کنار گذاشته و کمی محبت قاطی لحنش کرد.
_ سلام خانم سرلک، شرمنده مزاحمتون شدم. اگه واجب نبود اصرار نمیکردم.
زن به آرامی پلکی زده و با صدایی تحلیل رفته که به زحمت شنیده میشد گفت:
_ خوش اومدین، امیدوارم بتونم کمکتون کنم.
دختر جوان با سینی حاوی یک لیوان شربت نزدیکشان شد و حین تعارفش به حاج آقا گفت:
_ خانم دکتر چند سال پیش یه تصادف شدید داشتن که متاسفانه آسیب زیادی دیدن.
نمیتونن خیلی بلند صحبت کنن، اگه شنیدن صداشون براتون سخته من میتونم حرفاشونو تکرار کنم.
حاج آقا لیوان شربت را روی میز مقابلش گذاشته و سری به نفی تکان داد.
_ ممنون، مشکلی نیست.
بعد از رفتن دخترک، حاج آقا گلویی صاف کرده و ترجیح داد سراغ اصل مطلب برود تا نه خودش و نه زن مقابلش را خسته نکند.
_ صحبت هامو کوتاه میکنم که زودتر رفع زحمت کنم.
راجع به یکی از زایمان هایی که انجام دادین یه سری شک و شبهه هست.
پیش اومده بود که بعد از زایمان مشکلی پیش بیاد؟ چطور بگم؟ مثلا بچه ها با هم عوض بشن یا از این دست موارد؟
چشمان زن کمی درشت شد و بدون تعلل و با قاطعیت لب زد:
_ خیر، به هیچ وجه!
تو تمام سالهای خدمتم همچین موردی رو به یاد ندارم.
میتونین چک کنین، هیچ گزارشی ثبت نشده که خلافشو ثابت کنه.
حاج آقا سری تکان داده و چشم ریز کرد.
_ هر دومون میدونیم تموم اتفاقاتی که تو بیمارستانا میفته ثبت نمیشه، مخصوصا اتفاقات غیرقانونی که پول زیادی پشتش خوابیده!
لطفا خوب فکر کنین، قول میدم پاتون به هیچ ماجرایی باز نشه… فقط باید اینو بدونم که پیش اومده بچه ها رو با هم عوض کنین یا نه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 101
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش بگه نه کاش بگه نه کااااش بگه نهههههههه😫😫😫
انکار سریع و محکم تو همچین مواردی، همراه با درشت شدن چشم و بالا رفتن تن صدا، خودش یک نوع اعتراف به حساب میاد. میتونید مطمئن باشید همچین کاری دقیقاً از خانم دکتر سر زده